فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

دروازه نوشته ها

قسمت: 1

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
(یک روز معمولی)
رُزا به سختی از تخت بیرون آمد و موهایش را با دست مرتب کرد. نگاهش به آینه‌ی کوچک روی دیوار افتاد؛ چشمانی خواب‌آلود، موهای بلند و نامرتب، و چهره‌ای که نشانی از هیجان نداشت. او از آن دسته آدم‌هایی نبود که صبح‌ها با انرژی از خواب بیدار شوند. برایش، روزها تقریباً همیشه یکسان بودند: کلاس‌های دانشگاه، برگشت به خانه، و بعد شیفت شب در کتابخانه.
بعد از یک دوش سریع و پوشیدن لباس، کیفش را برداشت و از اتاق بیرون رفت. مادرش در آشپزخانه بود و داشت برای خودش چای می‌ریخت.
— «صبح به خیر.»
رُزا همان‌طور که کوله‌اش را روی یکی از صندلی‌ها می‌انداخت، با صدای گرفته‌ای گفت: «صبح به خیر.»
مادرش نگاهی به او انداخت و با لحنی مهربان پرسید: «باز هم دیشب تا دیر وقت بیدار بودی؟»
رُزا در حالی که یک لقمه‌ی کوچک از نان تستش می‌گرفت، شانه بالا انداخت. «یه کم. داشتم یه سریال می‌دیدم.»
مادرش سری تکان داد، انگار که بخواهد چیزی بگوید اما بعد منصرف شد. بحث درباره‌ی دیر خوابیدن و خستگی صبحگاهی، دیگر موضوعی تکراری بینشان بود.
چند دقیقه بعد، رُزا از خانه خارج شد. هوای صبحگاهی خنک بود و خورشید تازه بالا آمده بود. مسیر دانشگاه همیشه شلوغ بود، پر از دانشجوهایی که با دوستانشان راه می‌رفتند، حرف می‌زدند، یا عجله داشتند تا به کلاس‌هایشان برسند. اما او مثل همیشه تنها بود. دوستی نداشت که در مسیر با او هم‌قدم شود یا کسی که قبل از کلاس با او گپ بزند. نه این‌که از این موضوع ناراحت باشد، بلکه بیشتر به آن عادت کرده بود.
وارد محوطه‌ی دانشگاه که شد، قدم‌هایش را آرام‌تر کرد. از میان گروه‌های دانشجویی عبور کرد، صدای خنده‌ها و گفت‌وگوهایشان را شنید، اما خودش بخشی از هیچ‌کدامشان نبود. به سمت کلاسش رفت و در گوشه‌ای از ردیف آخر نشست.
ساعت‌ها به کندی می‌گذشتند. استاد داشت درباره‌ی تاریخ ادبیات صحبت می‌کرد، اما ذهن رُزا جایی دیگر پرسه می‌زد. گاهی نگاهی به ساعت می‌انداخت و با هر دقیقه‌ای که می‌گذشت، خمیازه‌ای دیگر می‌کشید. درس‌ها برایش خسته‌کننده بودند، چیزی که بارها به خودش گفته بود: "من فقط باید این دوران رو بگذرونم، همین."
بعد از چندین ساعت کلاس و نشستن روی نیمکت‌های خشک و بی‌روح، بالاخره آخرین جلسه هم تمام شد. وقتی از دانشگاه بیرون آمد، حس کرد انرژی‌اش کاملاً تخلیه شده است. سرش را بالا گرفت و به آسمان عصرگاهی نگاه کرد؛ هنوز چند ساعتی تا غروب مانده بود.
مسیر برگشت به خانه مثل همیشه طولانی و یکنواخت به نظر می‌رسید. کیفش روی شانه‌اش سنگینی می‌کرد، پاهایش خسته بودند، و تنها چیزی که می‌خواست، رسیدن به خانه و استراحتی کوتاه بود.
چند دقیقه بعد، کلید را در قفل چرخاند و در را باز کرد. داخل خانه بوی غذای تازه می‌آمد. مادرش پشت میز نشسته بود و ظرفی از برنج و خورشت را جلویش گذاشته بود.
— «اومدی؟»
رُزا کیفش را روی زمین رها کرد و با همان لباس بیرون و  بی‌حالی  نشست. «آره.»
— «روزت چطور بود؟»
رُزا چنگالش را در غذا فرو برد. «خسته‌کننده، مثل همیشه.»
مادرش لبخندی زد و چیزی نگفت. رُزا می‌دانست که مادرش نگرانش است، نگران این‌که دخترش بیشتر وقتش را تنها سپری می‌کند، اما خودش هیچ مشکلی با این وضعیت نداشت.
بعد از ناهار، کمی روی تختش دراز کشید، موسیقی ملایمی گذاشت، و پلک‌هایش را روی هم گذاشت. فقط چند ساعت بعد، باید به کتابخانه می‌رفت، جایی که همیشه شب‌ها را در آن می‌گذراند.
(شیفت شب در کتابخانه)
رُزا با صدای زنگ گوشی از خواب پرید. مدت زیادی نخوابیده بود، اما چاره‌ای نداشت. وقتش رسیده بود که برای شیفت شبش آماده شود. از تخت بلند شد، دستی به موهایش کشید و گوشی را برداشت. ساعت شش غروب بود.
با کسالت از روی تخت بلند شد، کوله‌اش را برداشت و از اتاق خارج شد. مادرش در آشپزخانه مشغول شستن ظرف‌ها بود. او همیشه شیفت صبح را کار می‌کرد، و حالا که وقت رفتن رُزا بود، مادر آماده‌ی استراحت می‌شد.
— «بیدار شدی؟»
رُزا خمیازه‌ای کشید. «آره، دارم میرم.»
مادرش دست‌هایش را با حوله خشک کرد و به او نگاه کرد. «مطمئنی که تنهایی اونجا مشکلی نداری؟»
— «مامان، چند وقته که دارم شب‌ها اونجا کار می‌کنم. چیزی نشده، چیزی هم نمیشه.»
مادر سری تکان داد. او همیشه نگران بود، اما رُزا به این کار عادت کرده بود. حداقل مزیتش این بود که شب‌ها کتابخانه کاملاً خلوت بود و رُزا می‌توانست بدون هیچ مزاحمتی، در سکوت کار کند.
— «باشه، ولی اگه چیزی شد، سریع بهم زنگ بزن.»
رُزا لبخند کم‌رنگی زد و از خانه بیرون رفت. هوای شب کمی سرد شده بود. خیابان‌ها خلوت‌تر از بعدازظهر بودند، چراغ‌های خیابان نور زرد ملایمی روی آسفالت پخش می‌کردند، و باد ملایمی برگ‌های خشک را روی زمین جابه‌جا می‌کرد.
ساختمان کتابخانه‌ی قدیمی، در میان سایه‌های شب، حالتی مرموز و ساکت داشت. پنجره‌های بلند و قدیمی آن در سکوت شب، مانند چشمانی تاریک و بی‌حرکت به بیرون خیره شده بودند. رُزا نفس عمیقی کشید و وارد شد.
داخل، هوا بوی کاغذهای کهنه و چوب قدیمی می‌داد. چراغ‌های سالن مطالعه خاموش بودند و تنها نور ضعیفی از چند لامپ کم‌نور در گوشه و کنار دیده می‌شد. به سمت پیشخوان رفت، دفتر ثبت ورود را برداشت و امضای خود را ثبت کرد. حالا، شیفت شب به او تعلق داشت.
قدم‌هایش در سکوت سالن طنین انداختند. او از این خلوتی لذت می‌برد، اما همیشه احساسی عجیب در این مکان داشت؛ انگار کتابخانه در سکوتش چیزی را پنهان می‌کرد.
رُزا به راهروهای پر از قفسه‌های کتاب نگاه کرد. امشب مثل همیشه به نظر می‌رسید.
اما آیا واقعاً "مثل همیشه" بود؟

کتاب‌های تصادفی