فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

دروازه نوشته ها

قسمت: 2

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
(سایه‌ها در میان قفسه‌ها)
رُزا پشت میز نشسته بود، پاهایش را روی صندلی کناری انداخته بود و در حالی که یک فنجان چای کنارش قرار داشت، مشغول خواندن یک رمان جنایی بود.
چشم‌هایش خط به خط داستان را دنبال می‌کرد، ذهنش غرق در پرونده‌ی قتلی شده بود که کارآگاه داستان سعی داشت آن را حل کند. صدای تیک‌تاک ساعت دیواری تنها چیزی بود که در سکوت شبانه‌ی کتابخانه شنیده می‌شد.
ناگهان، صدایی خفیف از سمت قفسه‌های کتاب بلند شد.
یک صدای خفیف، شبیه خش‌خش کاغذ یا حرکت آرام چیزی بین کتاب‌ها.
رُزا سرش را بلند کرد و به اطراف نگاه کرد. همه‌چیز مثل همیشه به نظر می‌رسید. شاید صدای باد بود که از پنجره‌ی نیمه‌باز به داخل می‌وزید؟ یا شاید ذهنش که درگیر داستان جنایی شده بود، داشت بازی‌اش می‌داد؟
نفس عمیقی کشید و دوباره به خواندن ادامه داد. اما چند دقیقه بعد، صدای دیگری شنید. این‌بار شبیه صدای افتادن یک کتاب.
ابروهایش در هم رفتند. کتاب را بست و از روی صندلی بلند شد. قدم‌هایش را آرام و محتاطانه به سمت قفسه‌های کتاب برداشت. نور کم سالن، سایه‌های بلند قفسه‌ها را کشیده‌تر کرده بود و حالتی عجیب و غیرعادی به محیط داده بود.
چیزی در درونش می‌گفت که امشب، چیزی متفاوت است.
به راهروی بین قفسه‌ها رسید. همه‌چیز در سکوت فرو رفته بود. اما روی زمین، کتابی افتاده بود. کتابی که مطمئن بود دقایقی پیش سر جای خودش بود.
رُزا خم شد، کتاب را برداشت و به جلد آن نگاه کرد. عنوانش خوانا نبود، انگار که نوشته‌های روی جلد در تاریکی محو شده باشند.
در همین لحظه، هوای اطرافش کمی سردتر شد.
ناگهان، از گوشه‌ی چشمش سایه‌ای را دید—یک حرکت سریع، یک شکل تاریک که میان قفسه‌ها لغزید.
نفسش بند آمد. آیا تخیلش بود، یا واقعاً چیزی در کتابخانه حرکت کرده بود؟
(سکوت شب)
رُزا نفسش را آرام بیرون داد و نگاهش را از گوشه‌ی تاریک قفسه‌ها برداشت. حتماً خیالاتی شده بود. کتاب جنایی‌ای که می‌خواند، پر از تعقیب و گریزهای مخفیانه و سایه‌های مشکوک بود. طبیعی بود که ذهنش او را بازی بدهد.
"فقط یه توهم بود. نباید انقدر غرق داستان بشم."
سعی کرد خودش را قانع کند و کتابی را که از زمین برداشته بود، سر جایش گذاشت. برای اینکه از فضای داستانی که خوانده بود فاصله بگیرد، تصمیم گرفت کاری انجام دهد.
به سمت بخش کتاب‌های تازه منتشر شده رفت. قفسه‌ای که همیشه باید مرتب می‌شد، چون هر روز کتاب‌های جدیدی به آن اضافه می‌شدند. همان‌طور که جلدهای براق و نو را بررسی می‌کرد، صدای زنگ گوشی‌اش بلند شد.
نگاهی به صفحه انداخت—مادرش بود.
— «سلام مامان.»
— «سلام عزیزم، حالت خوبه؟ کتابخونه که مشکلی نداره؟»
رُزا با یک دست گوشی را گرفت و با دست دیگر چند کتاب را مرتب کرد. شنیدن صدای مادرش حس آرامش می‌داد.
— «آره، همه‌چی آرومه. یه کم خسته‌ام، ولی خوبم.»
مادرش با لحنی نرم و آرام گفت: «خواستم جویای حالت بشم و یه چیز رو هم یادت بندازم. فردا صبح مهمون داریم، یادت نره!»
رُزا لحظه‌ای مکث کرد. ذهنش هنوز خسته بود و اطلاعات را به‌سختی پردازش می‌کرد.
— «مهمون؟ کی؟»
— «خاله‌ات و خانواده‌اش قراره بیان. صبح که برگشتی، یه کم استراحت کن، ولی بعد کمکم کن برای پذیرایی.»
رُزا سری تکان داد، انگار که مادرش می‌توانست آن را از پشت تلفن ببیند.
— «باشه، یادم می‌مونه.»
بعد از کمی صحبت کوتاه، تماس را قطع کرد و گوشی را در جیبش گذاشت. هنوز باید چند کتاب دیگر را مرتب می‌کرد، اما حالا ذهنش کمی از افکار عجیب و غریب قبلی‌اش دور شده بود.
همه‌چیز آرام به نظر می‌رسید... اما آیا این سکوت واقعاً طبیعی بود؟

کتاب‌های تصادفی