فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

دروازه نوشته ها

قسمت: 3

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
(بازگشت به خانه)
رُزا نفس عمیقی کشید و نگاهی به ساعت انداخت. بالاخره شیفتش تمام شده بود. دفتر ثبت ورود و خروج را امضا کرد، چراغ‌های اضافه را خاموش کرد و از در پشتی کتابخانه بیرون زد.
هوا هنوز تاریک بود، اما آسمان نشانه‌هایی از سپیده‌دم را در خود داشت. خیابان‌ها تقریباً خالی بودند، تنها صدای جیرجیرک‌ها و وزش باد میان درختان سکوت صبحگاهی را می‌شکست. رُزا دست‌هایش را در جیب کاپشنش فرو برد و آرام قدم برداشت.
ذهنش مشغول بود.
اول از همه، مهمان‌هایی که قرار بود صبح به خانه‌شان بیایند. خاله‌اش، شوهرخاله و دخترخاله‌اش. مدت‌ها بود که ندیده بودشان، اما چیزی که بیشتر ذهنش را درگیر می‌کرد این بود که حوصله‌ی سر و صدا و حرف‌های کلیشه‌ای فامیلی را نداشت. می‌دانست که دوباره صحبت‌هایی مثل «دانشگاه چطور پیش میره؟»، «برنامه‌ات برای آینده چیه؟»، «چرا انقدر تو خودتی؟» مطرح خواهند شد.
اینکه چطور باید با این حرف‌ها کنار بیاید، خودش یک معما بود.
و بعد، موضوع بعدی: تکالیف دانشگاهی که هنوز انجام نداده بود.
به خودش قول داده بود که امشب کمی از پروژه‌ی تحقیقاتی‌اش را جلو ببرد، اما آن‌قدر درگیر خواندن رمان جنایی و اتفاقات عجیب کتابخانه شده بود که همه‌چیز از یادش رفته بود. حالا باید تصمیم می‌گرفت—قبل از مهمان‌ها کمی روی تکالیفش کار کند، یا استراحت کند و بعداً به آن‌ها برسد؟
فکرش را که کرد، خواب اولویت بیشتری داشت.
وقتی به محله‌شان رسید، خانه‌ها یکی‌یکی در نور کم‌رمق سپیده‌دم نمایان شدند. خانه‌شان مثل همیشه آرام و ساکت بود. مادرش احتمالاً بیدار شده بود تا برای پذیرایی آماده شود. رُزا کلید را در قفل چرخاند و وارد شد.
— «اومدم...» صدایش خسته و آرام بود.
از راهرو عبور کرد، کفش‌هایش را درآورد و بدون اینکه به آشپزخانه سر بزند، مستقیم به سمت اتاقش رفت. چشم‌هایش سنگین شده بودند.
کیفش را روی زمین انداخت، پتو را کنار زد و روی تخت افتاد. فقط یک استراحت کوتاه... فقط چند ساعت خواب...
و قبل از اینکه حتی متوجه شود، چشم‌هایش بسته شدند و به خوابی عمیق فرو رفت.
(روزی دیگر در خانه رُزا)
رُزا چشم‌هایش را مالید و در حالی که از پنجره اتاقش به بیرون نگاه می‌کرد، اولین پرتوهای نور خورشید را احساس کرد که به آرامی از بین درختان باغچه وارد اتاقش می‌شدند. صبح روز جدید شروع شده بود. در حالی که احساس خواب‌آلودگی می‌کرد، به عادت همیشگی بلند شد و در نزدیکی پنجره ایستاد. باد ملایمی در میان درختان باغچه وزیدن گرفت و صدای آرامش‌بخش آب حوضی که در حیاط خانه‌شان بود، به گوش رسید.
خانه‌شان ویلایی دوطبقه بود و اتاق رُزا در طبقه بالا قرار داشت. از پنجره اتاقش می‌توانست به راحتی حیاط پشتی را ببیند؛ باغچه‌ای کوچک با درختانی که در سایه‌شان دو صندلی قرار داشتند و حوض آبی که در کنارشان قرار داشت. محیط خانه برای رُزا همیشه آرامش‌بخش بود. اما امروز، یک تفاوت داشت.
با قدم‌هایی آرام از پله‌ها پایین رفت. مادرش در آشپزخانه ایستاده بود و مشغول چیدن سفره‌ی صبحانه بود. سرش را بلند کرد و با لبخند گفت:
«بالاخره بیدار شدی! مهمون‌ها تا یه ساعت دیگه می‌رسن.»
رُزا لیوانی چای برای خودش ریخت و آرام روی صندلی نشست.
«خاله و بقیه چی می‌گفتن؟»
«دیشب زنگ زد، گفت خیلی وقت شده همو ندیدیم، دلشون تنگ شده.»
رُزا جرعه‌ای از چای داغش نوشید. از حالا می‌توانست تصور کند که دخترخاله‌اش با همان انرژی همیشگی، بدون وقفه از ماجراهای جدیدش حرف خواهد زد. شاید هم فرصتی پیش می‌آمد که فقط گوش بدهد و کمتر صحبت کند—چیزی که همیشه ترجیح می‌داد.

کتاب‌های تصادفی