دروازه نوشته ها
قسمت: 12
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
(سکوت خیابانهای خیس)
از در کتابخانه بیرون میآیم و همانجا، بالای سهتا پلهی جلوی در میایستم. دستم هنوز روی در است، انگار که ذهنم هنوز کامل از فضای داخل جدا نشده. نفسی عمیق میکشم و سرم را بالا میگیرم. آسمان همچنان تاریک است، اما از پشت ابرهای سنگین، رگههای محوی از نور کمجان سپیدهدم سعی دارند راهی به بیرون پیدا کنند. نور ضعیف، بیجان، و گمشده در میان تیرگی شبِ رو به پایان.
قطرهای خنک روی پوستم مینشیند. بعد قطرهای دیگر. پلک میزنم و چند لحظه بعد، بارش ملایم باران را روی صورتم احساس میکنم. لبهایم را به هم فشار میدهم و زیر لب زمزمه میکنم:
"حدس میزدم بارون آخرش دردسر بشه برام."
کلاه کاپشنم را روی سرم میکشم. چتر همراهم نیاوردهام، و حالا چارهای ندارم جز اینکه سریعتر از حد معمول قدم بردارم تا کمتر خیس شوم. نفس عمیقی میکشم و با احتیاط از پلههای خیس پایین میروم، پاهایم را محکم روی زمین میگذارم تا لیز نخورم. خیابان در این ساعت از صبح زود تقریباً خالی است. ماشینهای کمی رد میشوند، اما اینقدر کم هستند که امیدی به تاکسی گرفتن ندارم. حتی اگر هم ماشینی پیدا شود، ترجیح میدهم توی این ساعت سوار ماشین غریبهای نشوم.
"خیلی خیابونها خلوت و تاریکه، بهتره یه خانم همچین ریسکی نکنه."
قدمهایم را در سکوت خیابانهای خیس ادامه میدهم. باران آرام و ریز میبارد، اما با هر لحظه شدت بیشتری پیدا میکند. دستهایم را در جیبهای کاپشن فرو میبرم، اما همان لحظه سوزشی در انگشت دست راستم حس میکنم. اخمهایم درهم میرود. انگشتم را بیرون میآورم و نگاه میکنم—گوشهی ناخنم شکافته شده و خونریزی دارد.
"احتمالاً همون موقع که داشتم ترک چوب رو باز میکردم..."
با مکثی کوتاه، انگشتم را داخل دهانم میگذارم و میمکم. مزهی کمی شور خون را روی زبانم حس میکنم، اما همین حرکت کافی است تا سوزش از بین برود. بعد از چند لحظه، انگشتم را از دهانم بیرون میآورم، نگاه دیگری به آن میاندازم و زیر لب با خودم میگویم:
"چطور ممکنه من از همچین چیزی بیخبر باشم؟ این همه مدت؟"
باران کمی شدت میگیرد. قطراتش تندتر و محکمتر به کلاه کاپشنم برخورد میکنند. حالا دیگر وقتش است که سریعتر حرکت کنم. قدمهایم را تندتر میکنم، چانهام را درون یقهی کاپشن فرو میبرم و دستهایم را دوباره داخل جیبهایم پنهان میکنم. ذهنم هنوز درگیر درِ مخفی است.
"باید از زیر زبون مامان بکشم بیرون که داستان چیه."
بعد از چند دقیقه پیادهروی در خیابانهای ساکت، بالاخره به خانه میرسم. نفسنفس نمیزنم، اما سرمای هوا و خیس شدنم باعث شده کمی احساس خستگی کنم.
دست در جیبم میبرم و دستهکلیدم را بیرون میآورم. از آن آویزی کوچک از شخصیت انیمیشن مورد علاقم آویزان است، چیزی که یادگار سالها قبل است و هنوز دلم نمیآید عوضش کنم. کلید را داخل قفل میاندازم و سعی میکنم با کمترین صدا در را باز کنم.
خانه ساکت است. انتظار داشتم. احتمالاً همه خوابند. در را آرام میبندم، دستگیره را با احتیاط رها میکنم و دولا میشوم تا کفشهای خیسم را دربیاورم. آنها را داخل جاکفشی میگذارم، کلاه کاپشنم را کنار میزنم و کمی موهای نمدارم را تکان میدهم.
بعد، بیسروصدا از راهروی باریک میگذرم و وارد سالن اصلی میشوم. همهجا تاریک است، تنها نوری ضعیف از پنجرهی هال به داخل میتابد.
"خب، حدسم درست بود. هنوز هیچکس بیدار نشده."
بیصدا قدم برمیدارم و به سمت پلهها میروم. هر قدم روی چوبهای قدیمی خانه، صدایی بسیار خفیف ایجاد میکند، اما آنقدر ناچیز است که بعید میدانم کسی را بیدار کند. آرام پلهها را بالا میروم، وارد اتاقم میشوم و در را پشت سرم میبندم. با بستن در، نفس عمیقی میکشم و زیر لب با خستگی میگویم:
"آخیش... انگار که از یه مأموریت نظامی موفقیتآمیز برگشتم!"
نور چراغ مطالعه را روشن میکنم و شروع به درآوردن لباسهایم میکنم. تازه متوجه میشوم که باران نهتنها موهایم، بلکه تا زیر لباسهایم را هم خیس کرده. اخمی میکنم.
لباسهای خیس را گوشهای میاندازم و به این نتیجه میرسم که بدون یک دوش آب گرم، خوابیدن ممکن نیست.
بیصدا به سمت حمام میروم. آب گرم را باز میکنم، بخار کمکم فضا را پر میکند و حس دلپذیر گرما، سرمای بدنم را بیرون میکشد. آب از روی پوستم جاری میشود، همراه با خستگی و افکاری که هنوز ذهنم را رها نکردهاند.
بعد از یک دوش کوتاه، حوله را به دورم میپیچم و به اتاق برمیگردم. لباس خواب تمیزم را میپوشم و مستقیم به سمت تخت میروم. پتو را برمیدارم، تا زیر گردنم بالا میکشم و خودم را در گرمای آن پنهان میکنم.
"آخ... چقدر خوبه..."
حسی شبیه غرق شدن در آرامش. تمام خستگیهایم، تمام فکرهایم، حتی صدای باران بیرون هم دیگر مهم نیست. چشمهایم را میبندم، و قبل از اینکه حتی متوجه شوم، به خواب عمیقی فرو میروم.
نور طلایی خورشید از لابهلای پردهی نیمهباز خودش را به درون اتاق کشانده بود، درست روی صورتم افتاده بود و با گرمای ملایمش، آرام اما پیوسته مرا از خواب بیرون میکشید.
انگار که خورشید اصرار داشت من را از دنیای خواب بیرون بکشد و به دنیای بیداری پرتاب کند. اما بدنم هنوز میل شدیدی به خوابیدن داشت.
پلکهایم سنگین بودند، سرم به بالش فرو رفته بود، و هیچچیز در این لحظه بیشتر از ادامه دادن این خواب برایم لذتبخش نبود.
برای فرار از دست این نور سمج، به شکم خوابیدم و پشت به پنجره کردم. حالا دیگر صورتم از تیررس آن نور مزاحم دور بود، اما ذهنم—ذهن لعنتیام—دیگر بیدار شده بود.
هرچقدر که سعی کردم خودم را دوباره در آغوش خواب غرق کنم، دیگر فایدهای نداشت. آن مرز باریک میان خواب و بیداری که لحظاتی پیش در آن معلق بودم، کاملاً از بین رفته بود.
از در کتابخانه بیرون میآیم و همانجا، بالای سهتا پلهی جلوی در میایستم. دستم هنوز روی در است، انگار که ذهنم هنوز کامل از فضای داخل جدا نشده. نفسی عمیق میکشم و سرم را بالا میگیرم. آسمان همچنان تاریک است، اما از پشت ابرهای سنگین، رگههای محوی از نور کمجان سپیدهدم سعی دارند راهی به بیرون پیدا کنند. نور ضعیف، بیجان، و گمشده در میان تیرگی شبِ رو به پایان.
قطرهای خنک روی پوستم مینشیند. بعد قطرهای دیگر. پلک میزنم و چند لحظه بعد، بارش ملایم باران را روی صورتم احساس میکنم. لبهایم را به هم فشار میدهم و زیر لب زمزمه میکنم:
"حدس میزدم بارون آخرش دردسر بشه برام."
کلاه کاپشنم را روی سرم میکشم. چتر همراهم نیاوردهام، و حالا چارهای ندارم جز اینکه سریعتر از حد معمول قدم بردارم تا کمتر خیس شوم. نفس عمیقی میکشم و با احتیاط از پلههای خیس پایین میروم، پاهایم را محکم روی زمین میگذارم تا لیز نخورم. خیابان در این ساعت از صبح زود تقریباً خالی است. ماشینهای کمی رد میشوند، اما اینقدر کم هستند که امیدی به تاکسی گرفتن ندارم. حتی اگر هم ماشینی پیدا شود، ترجیح میدهم توی این ساعت سوار ماشین غریبهای نشوم.
"خیلی خیابونها خلوت و تاریکه، بهتره یه خانم همچین ریسکی نکنه."
قدمهایم را در سکوت خیابانهای خیس ادامه میدهم. باران آرام و ریز میبارد، اما با هر لحظه شدت بیشتری پیدا میکند. دستهایم را در جیبهای کاپشن فرو میبرم، اما همان لحظه سوزشی در انگشت دست راستم حس میکنم. اخمهایم درهم میرود. انگشتم را بیرون میآورم و نگاه میکنم—گوشهی ناخنم شکافته شده و خونریزی دارد.
"احتمالاً همون موقع که داشتم ترک چوب رو باز میکردم..."
با مکثی کوتاه، انگشتم را داخل دهانم میگذارم و میمکم. مزهی کمی شور خون را روی زبانم حس میکنم، اما همین حرکت کافی است تا سوزش از بین برود. بعد از چند لحظه، انگشتم را از دهانم بیرون میآورم، نگاه دیگری به آن میاندازم و زیر لب با خودم میگویم:
"چطور ممکنه من از همچین چیزی بیخبر باشم؟ این همه مدت؟"
باران کمی شدت میگیرد. قطراتش تندتر و محکمتر به کلاه کاپشنم برخورد میکنند. حالا دیگر وقتش است که سریعتر حرکت کنم. قدمهایم را تندتر میکنم، چانهام را درون یقهی کاپشن فرو میبرم و دستهایم را دوباره داخل جیبهایم پنهان میکنم. ذهنم هنوز درگیر درِ مخفی است.
"باید از زیر زبون مامان بکشم بیرون که داستان چیه."
بعد از چند دقیقه پیادهروی در خیابانهای ساکت، بالاخره به خانه میرسم. نفسنفس نمیزنم، اما سرمای هوا و خیس شدنم باعث شده کمی احساس خستگی کنم.
دست در جیبم میبرم و دستهکلیدم را بیرون میآورم. از آن آویزی کوچک از شخصیت انیمیشن مورد علاقم آویزان است، چیزی که یادگار سالها قبل است و هنوز دلم نمیآید عوضش کنم. کلید را داخل قفل میاندازم و سعی میکنم با کمترین صدا در را باز کنم.
خانه ساکت است. انتظار داشتم. احتمالاً همه خوابند. در را آرام میبندم، دستگیره را با احتیاط رها میکنم و دولا میشوم تا کفشهای خیسم را دربیاورم. آنها را داخل جاکفشی میگذارم، کلاه کاپشنم را کنار میزنم و کمی موهای نمدارم را تکان میدهم.
بعد، بیسروصدا از راهروی باریک میگذرم و وارد سالن اصلی میشوم. همهجا تاریک است، تنها نوری ضعیف از پنجرهی هال به داخل میتابد.
"خب، حدسم درست بود. هنوز هیچکس بیدار نشده."
بیصدا قدم برمیدارم و به سمت پلهها میروم. هر قدم روی چوبهای قدیمی خانه، صدایی بسیار خفیف ایجاد میکند، اما آنقدر ناچیز است که بعید میدانم کسی را بیدار کند. آرام پلهها را بالا میروم، وارد اتاقم میشوم و در را پشت سرم میبندم. با بستن در، نفس عمیقی میکشم و زیر لب با خستگی میگویم:
"آخیش... انگار که از یه مأموریت نظامی موفقیتآمیز برگشتم!"
نور چراغ مطالعه را روشن میکنم و شروع به درآوردن لباسهایم میکنم. تازه متوجه میشوم که باران نهتنها موهایم، بلکه تا زیر لباسهایم را هم خیس کرده. اخمی میکنم.
لباسهای خیس را گوشهای میاندازم و به این نتیجه میرسم که بدون یک دوش آب گرم، خوابیدن ممکن نیست.
بیصدا به سمت حمام میروم. آب گرم را باز میکنم، بخار کمکم فضا را پر میکند و حس دلپذیر گرما، سرمای بدنم را بیرون میکشد. آب از روی پوستم جاری میشود، همراه با خستگی و افکاری که هنوز ذهنم را رها نکردهاند.
بعد از یک دوش کوتاه، حوله را به دورم میپیچم و به اتاق برمیگردم. لباس خواب تمیزم را میپوشم و مستقیم به سمت تخت میروم. پتو را برمیدارم، تا زیر گردنم بالا میکشم و خودم را در گرمای آن پنهان میکنم.
"آخ... چقدر خوبه..."
حسی شبیه غرق شدن در آرامش. تمام خستگیهایم، تمام فکرهایم، حتی صدای باران بیرون هم دیگر مهم نیست. چشمهایم را میبندم، و قبل از اینکه حتی متوجه شوم، به خواب عمیقی فرو میروم.
نور طلایی خورشید از لابهلای پردهی نیمهباز خودش را به درون اتاق کشانده بود، درست روی صورتم افتاده بود و با گرمای ملایمش، آرام اما پیوسته مرا از خواب بیرون میکشید.
انگار که خورشید اصرار داشت من را از دنیای خواب بیرون بکشد و به دنیای بیداری پرتاب کند. اما بدنم هنوز میل شدیدی به خوابیدن داشت.
پلکهایم سنگین بودند، سرم به بالش فرو رفته بود، و هیچچیز در این لحظه بیشتر از ادامه دادن این خواب برایم لذتبخش نبود.
برای فرار از دست این نور سمج، به شکم خوابیدم و پشت به پنجره کردم. حالا دیگر صورتم از تیررس آن نور مزاحم دور بود، اما ذهنم—ذهن لعنتیام—دیگر بیدار شده بود.
هرچقدر که سعی کردم خودم را دوباره در آغوش خواب غرق کنم، دیگر فایدهای نداشت. آن مرز باریک میان خواب و بیداری که لحظاتی پیش در آن معلق بودم، کاملاً از بین رفته بود.
کتابهای تصادفی

