دروازه نوشته ها
قسمت: 11
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چند لحظه یه حس نگرانی از اینکه شاید به کتابخونه آسیب زده باشم، از ذهنم گذشت. اگه بفهمن، خرجش پای منه؟ چطور درستش کنم بدون اینکه کسی بفهمه؟
اما همون لحظه، اون حس آشنا برگشت… کنجکاوی.
کنجکاوی که همیشه بر هر چیزی توی ذهنم برتری داشت.
نفس عمیقی کشیدم، زانو زدم و دستم رو زیر تختهچوب گذاشتم. "اگه چیزی زیرش باشه، باید بفهمم"
با کلی زور و تقلا، تخته رو بالا کشیدم. چوب که بلند شد، یه عالمه خاک و گردوغبار از زیرش بلند شد.
"آخخخخ…!" ناخودآگاه صورتم رو پوشوندم و بهشدت سرفه کردم. خاک توی هوا پخش شده بود و گلومو میسوزوند.
چند لحظه صبر کردم تا گردوخاک کمتر بشه، بعد با احتیاط جلو رفتم و روی زانو نشستم تا از نزدیک بررسی کنم.
و اونجا بود که… دیدمش.
یه سطح فلزی.
نفس توی سینهام حبس شد. دستم رو روی سطح کشیدم… سرد بود، صاف، ولی پر از خاک.
شروع کردم به کنار زدن گرد و غبار. انگشتم خاکها رو کنار میزد، و کمکم… شکل واقعی این چیز ظاهر شد.
یه در تاشو فلزی.
و من، درست بالای اون ایستاده بودم.
یکدفعه یه حس عجیب بهم دست داد. انگار کسی داره نگاهم میکنه، یا شاید… فقط حس ترس از این کشف غیرمنتظره بود؟
نفسمو حبس کردم و یه دور کامل دور خودم چرخیدم، سعی کردم هر گوشهی سالن کتابخونه رو ببینم. قفسهها، میز مطالعهها، تاریکی پشت قفسههای بلند…
هیچکس نبود.
اما چرا حس میکردم که شاید دیده شده باشم؟
یکم خودمو جمعوجور کردم و سریع، بدون مکث رفتم سراغ همون دستمالی که توی آبدارخونه شسته بودم. هنوز یه کم نم داشت، که یعنی بهترین چیز برای پاک کردن اون همه خاک لعنتی.
برگشتم سر اون سطح فلزی، نشستم جلوش و با دقت شروع کردم به تمیز کردن. با هر بار کشیدن دستمال، انگار یه لایهی جدید از گذشته رو پاک میکردم.
و حالا… یه چیزی که اولش ندیده بودم، کمکم نمایان شد.
یه درِ فلزی مربعیشکل.
نفس توی سینهام حبس شد.
دقیقتر نگاه کردم. یه دستگیرهی کوچیک روش بود، طوری که میشد اون رو به سمت بالا کشید و احتمالاً بازش کرد.
با کنجکاوی، نور گوشی رو روی حاشیههای در انداختم. توی همون نور کم، طرحهای حکاکیشدهای رو اطرافش دیدم.
یه حس عجیبی داشتم…
من مورخ نبودم، اهل مطالعهی تاریخ هم نبودم، اما نمیدونم چرا مطمئن بودم که این طرحها قدیمیتر از چیزی هستن که باید باشن.
خیلی قدیمیتر.
حالا دیگه، فقط پیدا کردن یه در مخفی نبود که هیجانزدهام کنه. باز کردنش یه حس کاملاً متفاوت میداد.
نفسمو محکم بیرون دادم. دستگیره رو گرفتم و کشیدم.
اما… "اوه، لعنتی!"
خیلیییی سنگین بود.
مشخص بود که این در محکمتر از چیزیه که انتظارشو داشتم.
یه نگاه دیگه به اطرافش انداختم، نکنه یه قفل مخفی داشته باشه؟ اما هیچی نبود.
پس مشکل فقط وزن در بود.
با هر دو دستم دستگیره رو محکمتر گرفتم، این بار تمام زورمو بهش وارد کردم و به سمت بالا کشیدم.
"اومممم…!"
احساس کردم یه ت*** کوچیک خورد. این یعنی یه کم دیگه زور بزنم، باز میشه!
ناامید نشدم. با تمام توانم یه فشار دیگه وارد کردم…
و بعدش—
"تققققققق!"
در، با یه صدای خفیف و غژژژژآهنی، بالا اومد و باز شد.
یه حفرهی تاریک.
نور گوشی رو انداختم داخلش، اما تهش مشخص نبود.
انگار… خیلی بزرگتر و عمیقتر از چیزی بود که فکرشو میکردم.
اما یه چیز دیگه توجهام رو جلب کرد. یه نردبون کنار حفره بود که مستقیم میرفت پایین.
یه لحظه خشک شدم. ذهنم داشت همه احتمالات ممکن رو بررسی میکرد.
همینطور که به داخل نگاه میکردم، یه سرمای غلیظ از اون پایین خورد به بدنم.
"اوووووه…"
یه لرز عمیق از ستون فقراتم بالا رفت.
حقیقت این بود که… وحشتناک بود.
چطور ممکنه همچین چیزی این همه مدت درست پشت میز کارم بوده باشه و خبر نداشته باشم؟
اصلاً چرا مامان یا عمو چیزی دربارش نگفتن؟
یعنی یه انبار دیگه هم زیر کتابخونه هست و به من نگفتن؟
از این فکر یه کم از هر دوشون دلخور شدم. واقعاً چرا؟
چیزی داشتن پنهون میکردن؟ یا اصلاً خودشون هم نمیدونستن؟
چهرهام در هم رفت. عصبانی بودم، یا شاید بیشتر از اینکه عصبانی باشم، حس خیانت بهم دست داده بود.
درِ اون پایین رو محکم بستم.
تختهچوب رو سر جاش گذاشتم.
انگار که مامان الان اینجاست و من باهاش قهرم!
از روی لج، تصمیم گرفتم دیگه بهش فکر نکنم. انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده.
اما حقیقت اینه که… من از بچگی اینجا بودم، توی این کتابخونه بزرگ شدم. اینجا هم برای بابام بود، هم برای عمو.
پس چطور من هیچوقت از وجود همچین چیزی خبر نداشتم؟
نفس عمیقی کشیدم، سعی کردم ذهنمو از این فکرها دور کنم. به ساعت نگاه کردم.
نیمهشب گذشته بود.
بهتره که به کارم برسم.
باید قفسهها رو مرتب میکردم، کتابهایی که خیلی وقته کسی سراغشون نرفته رو برمیداشتم تا جایگزین بشن.
خودمو مشغول کردم، ولی در تمام مدتی که کار میکردم، ذهنم داشت به روز عجیبی که گذرونده بودم فکر میکرد.
مهمونها، اون اتفاق برای گنجشک توی حیاط، اینکه خاله تصمیم گرفت چند روز خونهی ما بمونه…
و از همه مهمتر، اون مرد عجیب که توی کتابخونه اومد.
انگار که مغزم رو انداخت توی آبمیوهگیری.
حتی تمرکز درستوحسابی هم نداشتم.
تو همین فکرها بودم که یه کتاب رو توی قفسهی اشتباه گذاشتم.
چند ثانیه مکث کردم، بعد تازه فهمیدم چه غلطی کردم.
کتاب رو سریع سر جاش برگردوندم و زیرلب غر زدم:
"دیدی؟ همین چیزای بیارزش ذهنمو منحرف میکنه!"
بعد از اینکه کارم تموم شد، برگشتم پشت میزم نشستم و کتاب جناییای که از قبل داشتم میخوندم، دوباره باز کردم.
باید یهجوری زمانو زودتر بگذرونم.
چند ساعت بعد…
حواسم به ساعت رفت. نزدیک صبح بود.
بلند شدم، یه بار دیگه یه گشت کلی توی کتابخونه زدم.
همهچی رو چک کردم، مطمئن شدم پنجرهای باز نمونده باشه.
بعد، رفتم سراغ وسایلم، کمکم جمعشون کردم، لباسمو پوشیدم، کیفمو برداشتم.
به سمت در خروجی که رفتم، یک لحظه مکث کردم.
از جلوی در، یه نگاه کلی به کل کتابخونه انداختم.
چند ثانیه ساکت موندم…
بعد از کتابخونه خارج شدم، و به سمت خونه راه افتادم.
اما همون لحظه، اون حس آشنا برگشت… کنجکاوی.
کنجکاوی که همیشه بر هر چیزی توی ذهنم برتری داشت.
نفس عمیقی کشیدم، زانو زدم و دستم رو زیر تختهچوب گذاشتم. "اگه چیزی زیرش باشه، باید بفهمم"
با کلی زور و تقلا، تخته رو بالا کشیدم. چوب که بلند شد، یه عالمه خاک و گردوغبار از زیرش بلند شد.
"آخخخخ…!" ناخودآگاه صورتم رو پوشوندم و بهشدت سرفه کردم. خاک توی هوا پخش شده بود و گلومو میسوزوند.
چند لحظه صبر کردم تا گردوخاک کمتر بشه، بعد با احتیاط جلو رفتم و روی زانو نشستم تا از نزدیک بررسی کنم.
و اونجا بود که… دیدمش.
یه سطح فلزی.
نفس توی سینهام حبس شد. دستم رو روی سطح کشیدم… سرد بود، صاف، ولی پر از خاک.
شروع کردم به کنار زدن گرد و غبار. انگشتم خاکها رو کنار میزد، و کمکم… شکل واقعی این چیز ظاهر شد.
یه در تاشو فلزی.
و من، درست بالای اون ایستاده بودم.
یکدفعه یه حس عجیب بهم دست داد. انگار کسی داره نگاهم میکنه، یا شاید… فقط حس ترس از این کشف غیرمنتظره بود؟
نفسمو حبس کردم و یه دور کامل دور خودم چرخیدم، سعی کردم هر گوشهی سالن کتابخونه رو ببینم. قفسهها، میز مطالعهها، تاریکی پشت قفسههای بلند…
هیچکس نبود.
اما چرا حس میکردم که شاید دیده شده باشم؟
یکم خودمو جمعوجور کردم و سریع، بدون مکث رفتم سراغ همون دستمالی که توی آبدارخونه شسته بودم. هنوز یه کم نم داشت، که یعنی بهترین چیز برای پاک کردن اون همه خاک لعنتی.
برگشتم سر اون سطح فلزی، نشستم جلوش و با دقت شروع کردم به تمیز کردن. با هر بار کشیدن دستمال، انگار یه لایهی جدید از گذشته رو پاک میکردم.
و حالا… یه چیزی که اولش ندیده بودم، کمکم نمایان شد.
یه درِ فلزی مربعیشکل.
نفس توی سینهام حبس شد.
دقیقتر نگاه کردم. یه دستگیرهی کوچیک روش بود، طوری که میشد اون رو به سمت بالا کشید و احتمالاً بازش کرد.
با کنجکاوی، نور گوشی رو روی حاشیههای در انداختم. توی همون نور کم، طرحهای حکاکیشدهای رو اطرافش دیدم.
یه حس عجیبی داشتم…
من مورخ نبودم، اهل مطالعهی تاریخ هم نبودم، اما نمیدونم چرا مطمئن بودم که این طرحها قدیمیتر از چیزی هستن که باید باشن.
خیلی قدیمیتر.
حالا دیگه، فقط پیدا کردن یه در مخفی نبود که هیجانزدهام کنه. باز کردنش یه حس کاملاً متفاوت میداد.
نفسمو محکم بیرون دادم. دستگیره رو گرفتم و کشیدم.
اما… "اوه، لعنتی!"
خیلیییی سنگین بود.
مشخص بود که این در محکمتر از چیزیه که انتظارشو داشتم.
یه نگاه دیگه به اطرافش انداختم، نکنه یه قفل مخفی داشته باشه؟ اما هیچی نبود.
پس مشکل فقط وزن در بود.
با هر دو دستم دستگیره رو محکمتر گرفتم، این بار تمام زورمو بهش وارد کردم و به سمت بالا کشیدم.
"اومممم…!"
احساس کردم یه ت*** کوچیک خورد. این یعنی یه کم دیگه زور بزنم، باز میشه!
ناامید نشدم. با تمام توانم یه فشار دیگه وارد کردم…
و بعدش—
"تققققققق!"
در، با یه صدای خفیف و غژژژژآهنی، بالا اومد و باز شد.
یه حفرهی تاریک.
نور گوشی رو انداختم داخلش، اما تهش مشخص نبود.
انگار… خیلی بزرگتر و عمیقتر از چیزی بود که فکرشو میکردم.
اما یه چیز دیگه توجهام رو جلب کرد. یه نردبون کنار حفره بود که مستقیم میرفت پایین.
یه لحظه خشک شدم. ذهنم داشت همه احتمالات ممکن رو بررسی میکرد.
همینطور که به داخل نگاه میکردم، یه سرمای غلیظ از اون پایین خورد به بدنم.
"اوووووه…"
یه لرز عمیق از ستون فقراتم بالا رفت.
حقیقت این بود که… وحشتناک بود.
چطور ممکنه همچین چیزی این همه مدت درست پشت میز کارم بوده باشه و خبر نداشته باشم؟
اصلاً چرا مامان یا عمو چیزی دربارش نگفتن؟
یعنی یه انبار دیگه هم زیر کتابخونه هست و به من نگفتن؟
از این فکر یه کم از هر دوشون دلخور شدم. واقعاً چرا؟
چیزی داشتن پنهون میکردن؟ یا اصلاً خودشون هم نمیدونستن؟
چهرهام در هم رفت. عصبانی بودم، یا شاید بیشتر از اینکه عصبانی باشم، حس خیانت بهم دست داده بود.
درِ اون پایین رو محکم بستم.
تختهچوب رو سر جاش گذاشتم.
انگار که مامان الان اینجاست و من باهاش قهرم!
از روی لج، تصمیم گرفتم دیگه بهش فکر نکنم. انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده.
اما حقیقت اینه که… من از بچگی اینجا بودم، توی این کتابخونه بزرگ شدم. اینجا هم برای بابام بود، هم برای عمو.
پس چطور من هیچوقت از وجود همچین چیزی خبر نداشتم؟
نفس عمیقی کشیدم، سعی کردم ذهنمو از این فکرها دور کنم. به ساعت نگاه کردم.
نیمهشب گذشته بود.
بهتره که به کارم برسم.
باید قفسهها رو مرتب میکردم، کتابهایی که خیلی وقته کسی سراغشون نرفته رو برمیداشتم تا جایگزین بشن.
خودمو مشغول کردم، ولی در تمام مدتی که کار میکردم، ذهنم داشت به روز عجیبی که گذرونده بودم فکر میکرد.
مهمونها، اون اتفاق برای گنجشک توی حیاط، اینکه خاله تصمیم گرفت چند روز خونهی ما بمونه…
و از همه مهمتر، اون مرد عجیب که توی کتابخونه اومد.
انگار که مغزم رو انداخت توی آبمیوهگیری.
حتی تمرکز درستوحسابی هم نداشتم.
تو همین فکرها بودم که یه کتاب رو توی قفسهی اشتباه گذاشتم.
چند ثانیه مکث کردم، بعد تازه فهمیدم چه غلطی کردم.
کتاب رو سریع سر جاش برگردوندم و زیرلب غر زدم:
"دیدی؟ همین چیزای بیارزش ذهنمو منحرف میکنه!"
بعد از اینکه کارم تموم شد، برگشتم پشت میزم نشستم و کتاب جناییای که از قبل داشتم میخوندم، دوباره باز کردم.
باید یهجوری زمانو زودتر بگذرونم.
چند ساعت بعد…
حواسم به ساعت رفت. نزدیک صبح بود.
بلند شدم، یه بار دیگه یه گشت کلی توی کتابخونه زدم.
همهچی رو چک کردم، مطمئن شدم پنجرهای باز نمونده باشه.
بعد، رفتم سراغ وسایلم، کمکم جمعشون کردم، لباسمو پوشیدم، کیفمو برداشتم.
به سمت در خروجی که رفتم، یک لحظه مکث کردم.
از جلوی در، یه نگاه کلی به کل کتابخونه انداختم.
چند ثانیه ساکت موندم…
بعد از کتابخونه خارج شدم، و به سمت خونه راه افتادم.
کتابهای تصادفی


