نامیرا:شروع در دنیایی دیگر
قسمت: 1
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
حمال بودن رو تجربه کردی ؟جواب اکثر مردم نه هس چون مطمعنم از من حمال تر وجود نداره نه میرم مدرسه نه میرم سرکار خانوادم ازم قطع امید کردن واسه همین رفتن به شهر دیگه برام ماهانه پول واریز میکنن تا از گشنگی نمیرم،البته
قبلا یک هدف داشتم با اینکه یادم رفته هدفم چی بود ولی یه حسی بهم میگه، هدفمم مهم بود که به زندگیم کمی هیجان میداد کمی، زیاد مهم نیس بلاخره فراموش شدس بیخیال شدم
شاید بپرسی اسمم چیه ؟ یک علاف بدردنخور و احمق امید هستم نوکر شما توی، مثل همیشه تو خونه نشسته بودم که یک اتفاق افتاد
امید : فقط یک ضربه دیگه اگه این یکی رو بزنم ، اه نزدیک بود ببرم
؟؟؟:کم...کمک
امید: این صدای چیه؟
؟؟؟:یکی...یکی کمک کنه
امید : ۱۲ ساعت گیم زدم، منطقیه توهم بزنم، برم بیرون کمی هوا بخورم تا حالم بهتر شه راستی گشنمم هم هست بهتره برم کمی خوراکی بخرم برگردم
امید پس از شنیدن صدای مرموز فکر کرد یک توهم سادست با بی حوصلگی و یک گرم کن قرمز، رفت سوپر مارکت تا کمی
خوراکی بخرد و برگردد
فروشنده: ممنون از خرید شما روز خوبی برای شما ارزو میکنم ***نگهدار
امید : ممنون تا دیروقت باز هستید ممکن بود از گشنگی بمیرم
فروشنده: قابلتون رو نداره انجام وظیفهست
امید : چه هوای سردی بهتره برم خونه
درحالی که داشت قدم میزد ناگهان،زمان متوقف شد ، دستی صورت امید را لمس کرد
؟؟؟:تو نفرین شدی ... نفرین تاریکی
امید ترسیده و بود ، حس ترس عجیبی داشت ، هوا خیلی سرد شده بود ، هنگامی که امید داشت قلبش از ترس قلبش منفجرم میشد، ناگهان امید در یک مکان بیدار شد ، توی یک جنگل سرد و بی روح با حس ترس و عجیبی که همراه خودش داشت
امید : اینجا کجاست؟ ت..تو جنگل چیکار میکنم باید سریعا از
اینجا خارج شم
با سرعت داشت میدوید با ترس ،ناگهان یک چیزی ، یک زره
امید تو راه یک زره ترسناک دیده بود یک زره شوالیه با رنگ سیاه و بوی وحشتناکی از این میومد امید با تعجب نگاهش میکرد هرچقدر نگاه میکرد بیشتر ازش میتریسید،کمی دیگر به زره نگاه کرد به علامتی که روی سینه ان بود نگاه کرد علامت یک اژدها با ۴ تا بال یک اژدهای با چشمای بریده شده
امید: چقدر این زره بوی بدی میده ،اون علامت چیه ؟ یک علامت اژدها با چهار بال و چشمانی زخمی حس عجیبی بهش دارم
جنگل بد بوی عجیبی بود ، هنگامی که امید داشت راه میرفت چیزای عجیبی دید مثل اسکلت با شاخ بز ، سر بریده شده افراد وقتی امید سر بریده شده افراد را دید نتوانست تحمل کند و بالا آورد
امید : ای...این چه کوفتیه؟؟؟ بهتره زود از اینجا برم
بعد ۲ ساعت راه رفتن یک روستا پیدا،کرد یک تابلو کنار روستا بود ولی ناخوانا بود
امید : هیچی از این نوشتهها نمیفهمم... شاید کسی تو روستا بتونه کمکم کنه
بعد کمی قدم زدن کمی خانه و یک تابلو با نوشته های عجیب غریب دید ،
امید : فکر کنم اینجا باید روستا باشه،باید زود خودم برسونم
همانطور که در حال قدم زدن به سمت روستا بود، چشمش به یک دختربچه افتاد از دختربچه پرسید
امید : اینجا کجاس ؟
دختربچه(باتعجب نگاه میکند):
مادر دختر بچه اومد
مادر دختربچه : از دختر من دور شو شیطان
امید تعجب کرد اونجا رو ترک کرد ، داشت در روستا قدم میزد بوی آهن، بوی نان تازه داشت راه میرفت که ناگهان در راه به یک موجود عجیبی برخورد دید یک انسان است، ولی اون انسان عادی نبود سرش بجای یک انسان عادی، یک سر گرگ
امید : هیو..هیولا !باید زود فرار کنم
امید فرار کرد و بعد یه مدتی فرار با خودش زمزمه کرد
امید : چرا اینجا اینقدر عجیبه فارسی حرف میزنن ولی زبانشون فرق میکنه ...نکنه اینجا یک دنیای فانتزی ؟!یعنی من
به یک دنیای فانتزی انتقال پیدا کردم ...غیرممکنه،
ناگهان آسمان شکافت. صدای غرش عظیمی فضا را لرزاند
امید با تعجب به آسمان نگاه کرد یک اژدها بسیار بزرگ دید که یک انسان داشت باهاش مبارزه میکرد امید خشکش زده بود
امید : یا*** این دیگه چیه؟
یکدفعه اژدها یکی از بالهاش پاره شد و افتاد میخواست بیوفته رو سر امید که یک نفر
ظاهر عجیبی داشت یک مرد ۲۰ ساله با لباس پارچی قرمز و طلایی بود با موهای قرمز، نجاتش داد
امید : ممنون که نجاتم دادید ممکن بود له بشم
فرد: قابلتو نداشت وظیفه منه
امید : ببخشید اسمتون چیه
آن فرد : اسمم وَلهارت دومین سر اژدها، اسمت چیه ؟
امید : اسمم امیده
وَلهارت : چه اسم عجیبی از کدوم کشور میای ؟
امید : از کشور ای...این
امید اسم کشورشو فراموش کرده بود با خود گفت
امید : چرا هیچی یادم نمیاد؟
وَلهارت : مشکلی پیش اومده ا؟ عجیب رفتار میکنید لباس عجیبی هم دارید باید با ما بیاید
امید: بر..برای چی؟
امید که ترسیده بود میخواست فرار کنه که وَلهارت با یک ضربه بیهوشش کرد بعد ۶ ساعت امید بیدار شد در یک کالسکه دهنش بسته بود و دست و پاش هم بسته بود وَلهارت اونجا بود
وَلهارت : شرمنده رفیق مجبور شدم بگیرم بیهوشتت کنم باید ازت چندتا سوال بپرسم، وَلهارت دهن امید رو باز کرد و پرسید ازکجا میای امید فریاد زد
امید : کمککککککک
وَلهارت :خفه شو اگه به سوالام جواب بدی میفرستمت شهر اونجا ولت میکنم
امید : باشه بهت سوالت جواب میدم
وَلهارت : ازکجا میای ؟
امید: یادم نیس
وَلهارت با جدیت و صورت لحن ترسناکی پرسید
کوموریا: با ارتش تیغه های گناه ارتباطی داری ؟
امید با تعجب نگاهش کرد
امید: نمی...نمیدونم اصلا چی هستن
کوموریا: که اینطور بنظر نمیاد دروغ بگی ،میخوای چیکار کنی ؟
امید : راجب چی ؟
معلوم نیس از کجا اومدی همینجوری با یه لباس عجیب پیدات شد ،
میخوای تو شهر چیکار کنی ؟
امید : نمیدونم
وَلهارت: وایسا ببینم اصلا پولی همراهت داری ؟
امید: نه
وَلهارت: باید یه کاری بکنی ، رسیدیم شهر راجبش فکر کن
بعد چند ساعت ، رسیدن به شهر
کوموریا: خوش اومدی به شهر ماجراجویان،به نام آسل
امید نگاهی به شهر کرد و با شگفتی و تعجب به شهر نگاه کرد
امید : شهر آسل؟
وَلهارت : آره یک شهر بزرگ و پایتخت کشور ساگریا
امید : پس که اینطور
بعد از مدتی به دروازه شهر رسیدن شوالیه در اونجا بود
شوالیه: خوش اومدید، اوه جناب وَلهارت امیدوارم روز خوبی داشته باشید
وَلهارت : تو هم همینطور
امید با تعجب پرسید
امید : هیچی ازت نخواست ؟
وَلهارت: نه چون من یجورایی قهرمان این شهرم با اینکه نمیتونم انتظارات مردم رو برآورده کنم ، فکر کنم صدام میکنن دومین اژدها از۶ اژده، اژدهای اتش
امید : اژدها؟
وَلهارت : چیزی راجبش نشنیدی ؟
امید : نه چطور مگه ؟
وَلهارت تعجب کرد
وَلهارت : واقعا ؟ تعجب میکنم کسی هس که هنوز این داستان رو نشنیده ، ولی اگه خلاصه شده بگم
هزار سال پیش ، هفت اژدها ، آتش،آب،خاک،باد،روشنایی،وتاریکی و رعد بر دنیا حکومت میکردن ، دنیا رو در صلح نگه داشته بودن هیچ نژادی حمله نمیکردم و در آرامش خالص زندگی میکردن ، ولی یک روز اژدهایی تاریکی یک تصمیمی گرفت ، تصمیم بر اینکه فقط دنیا رو خودش حکمرانی کنه و کامل تبدیل شده بود به یک اژدهای خودخواه و طمع قدرت ، ۶ اژدهای دیگه متوجه شدن به اژدهای تاریکی حمله کردن ولی شکست خوردن در آخرین لحظه اژدهای آتش خود را منفجر کرد و اژدهای تاریکی را در خواب عمیقی فرو برد ولی ۲ سال پیش جنازه اژدهای تاریکی غیب شده بود همه شوکه شده بودن ، یکی مطمعن بود قراره برگرده برای همین با ۶ جنازه اژدهای دیگه سلاح هایی ساخت
شمشیر ، زنجیر، داس،نیزه،تیرکمان و عصا، این شمشیر ها روح داشتن و هرکدوم صاحب خودشون رو انتخاب میکردن تا بتونن اژدهای تاریکی میدیر را شکس....
ناگهان کالسکه وارونه شد کالسکه شکست و امید بیهوش شد وَلهارت از کالسکه وارونه پیاده شد وَلهارت یک مرد را دید یک مرد آشنا، یک مرد با موهای قرمز با تتوی درگلوش، با یک چشم بند ،و طرح اژدهای روی لباسش
مرد : چه خبرا خیلی وقته ندیدمت کوموریا
وَلهارت با عصبانیت فریاد زد
وَلهارت : اسئورااااا
معلوم شد نام ان مرد اسئورا نام دارم اسئورا خندید و با نگاه تحقیرآمیز به وَلهارت نگاه کرد
اسئورا : نکنه ترسیدی ؟ از آخرین باری که دیدمت یکم هم تغیر نکردی
نکردی سه...نه بچه ضعیف خاندان واستار
وَلهارت عصبانی شد
وَلهارت : اسئورا برادر من از وقتی که به پدر خیانت کردی خیلی وقته گذشته، عطش انتقام هنوز مثل قدیم زیاده ..
مطمئن باش اینبار قسر در نمیری
اسئورا: به همین خیال باش برادرامون هم همینو میگفتن میخوای بگی از اونا قوی تری ؟
اسئورا یک قهقه بلند کرد
اسئورا : منو نخندون قهرمان شکست خورده تبعید شده
سلطنت واستارا
وَلهارت : آره درست میگی من تبعید شدم...ولی حداقل بعنوان قهرمان
شاید بپرسی اسمم چیه ؟ یک علاف بدردنخور و احمق امید هستم نوکر شما توی، مثل همیشه تو خونه نشسته بودم که یک اتفاق افتاد
امید : فقط یک ضربه دیگه اگه این یکی رو بزنم ، اه نزدیک بود ببرم
؟؟؟:کم...کمک
امید: این صدای چیه؟
؟؟؟:یکی...یکی کمک کنه
امید : ۱۲ ساعت گیم زدم، منطقیه توهم بزنم، برم بیرون کمی هوا بخورم تا حالم بهتر شه راستی گشنمم هم هست بهتره برم کمی خوراکی بخرم برگردم
امید پس از شنیدن صدای مرموز فکر کرد یک توهم سادست با بی حوصلگی و یک گرم کن قرمز، رفت سوپر مارکت تا کمی
خوراکی بخرد و برگردد
فروشنده: ممنون از خرید شما روز خوبی برای شما ارزو میکنم ***نگهدار
امید : ممنون تا دیروقت باز هستید ممکن بود از گشنگی بمیرم
فروشنده: قابلتون رو نداره انجام وظیفهست
امید : چه هوای سردی بهتره برم خونه
درحالی که داشت قدم میزد ناگهان،زمان متوقف شد ، دستی صورت امید را لمس کرد
؟؟؟:تو نفرین شدی ... نفرین تاریکی
امید ترسیده و بود ، حس ترس عجیبی داشت ، هوا خیلی سرد شده بود ، هنگامی که امید داشت قلبش از ترس قلبش منفجرم میشد، ناگهان امید در یک مکان بیدار شد ، توی یک جنگل سرد و بی روح با حس ترس و عجیبی که همراه خودش داشت
امید : اینجا کجاست؟ ت..تو جنگل چیکار میکنم باید سریعا از
اینجا خارج شم
با سرعت داشت میدوید با ترس ،ناگهان یک چیزی ، یک زره
امید تو راه یک زره ترسناک دیده بود یک زره شوالیه با رنگ سیاه و بوی وحشتناکی از این میومد امید با تعجب نگاهش میکرد هرچقدر نگاه میکرد بیشتر ازش میتریسید،کمی دیگر به زره نگاه کرد به علامتی که روی سینه ان بود نگاه کرد علامت یک اژدها با ۴ تا بال یک اژدهای با چشمای بریده شده
امید: چقدر این زره بوی بدی میده ،اون علامت چیه ؟ یک علامت اژدها با چهار بال و چشمانی زخمی حس عجیبی بهش دارم
جنگل بد بوی عجیبی بود ، هنگامی که امید داشت راه میرفت چیزای عجیبی دید مثل اسکلت با شاخ بز ، سر بریده شده افراد وقتی امید سر بریده شده افراد را دید نتوانست تحمل کند و بالا آورد
امید : ای...این چه کوفتیه؟؟؟ بهتره زود از اینجا برم
بعد ۲ ساعت راه رفتن یک روستا پیدا،کرد یک تابلو کنار روستا بود ولی ناخوانا بود
امید : هیچی از این نوشتهها نمیفهمم... شاید کسی تو روستا بتونه کمکم کنه
بعد کمی قدم زدن کمی خانه و یک تابلو با نوشته های عجیب غریب دید ،
امید : فکر کنم اینجا باید روستا باشه،باید زود خودم برسونم
همانطور که در حال قدم زدن به سمت روستا بود، چشمش به یک دختربچه افتاد از دختربچه پرسید
امید : اینجا کجاس ؟
دختربچه(باتعجب نگاه میکند):
مادر دختر بچه اومد
مادر دختربچه : از دختر من دور شو شیطان
امید تعجب کرد اونجا رو ترک کرد ، داشت در روستا قدم میزد بوی آهن، بوی نان تازه داشت راه میرفت که ناگهان در راه به یک موجود عجیبی برخورد دید یک انسان است، ولی اون انسان عادی نبود سرش بجای یک انسان عادی، یک سر گرگ
امید : هیو..هیولا !باید زود فرار کنم
امید فرار کرد و بعد یه مدتی فرار با خودش زمزمه کرد
امید : چرا اینجا اینقدر عجیبه فارسی حرف میزنن ولی زبانشون فرق میکنه ...نکنه اینجا یک دنیای فانتزی ؟!یعنی من
به یک دنیای فانتزی انتقال پیدا کردم ...غیرممکنه،
ناگهان آسمان شکافت. صدای غرش عظیمی فضا را لرزاند
امید با تعجب به آسمان نگاه کرد یک اژدها بسیار بزرگ دید که یک انسان داشت باهاش مبارزه میکرد امید خشکش زده بود
امید : یا*** این دیگه چیه؟
یکدفعه اژدها یکی از بالهاش پاره شد و افتاد میخواست بیوفته رو سر امید که یک نفر
ظاهر عجیبی داشت یک مرد ۲۰ ساله با لباس پارچی قرمز و طلایی بود با موهای قرمز، نجاتش داد
امید : ممنون که نجاتم دادید ممکن بود له بشم
فرد: قابلتو نداشت وظیفه منه
امید : ببخشید اسمتون چیه
آن فرد : اسمم وَلهارت دومین سر اژدها، اسمت چیه ؟
امید : اسمم امیده
وَلهارت : چه اسم عجیبی از کدوم کشور میای ؟
امید : از کشور ای...این
امید اسم کشورشو فراموش کرده بود با خود گفت
امید : چرا هیچی یادم نمیاد؟
وَلهارت : مشکلی پیش اومده ا؟ عجیب رفتار میکنید لباس عجیبی هم دارید باید با ما بیاید
امید: بر..برای چی؟
امید که ترسیده بود میخواست فرار کنه که وَلهارت با یک ضربه بیهوشش کرد بعد ۶ ساعت امید بیدار شد در یک کالسکه دهنش بسته بود و دست و پاش هم بسته بود وَلهارت اونجا بود
وَلهارت : شرمنده رفیق مجبور شدم بگیرم بیهوشتت کنم باید ازت چندتا سوال بپرسم، وَلهارت دهن امید رو باز کرد و پرسید ازکجا میای امید فریاد زد
امید : کمککککککک
وَلهارت :خفه شو اگه به سوالام جواب بدی میفرستمت شهر اونجا ولت میکنم
امید : باشه بهت سوالت جواب میدم
وَلهارت : ازکجا میای ؟
امید: یادم نیس
وَلهارت با جدیت و صورت لحن ترسناکی پرسید
کوموریا: با ارتش تیغه های گناه ارتباطی داری ؟
امید با تعجب نگاهش کرد
امید: نمی...نمیدونم اصلا چی هستن
کوموریا: که اینطور بنظر نمیاد دروغ بگی ،میخوای چیکار کنی ؟
امید : راجب چی ؟
معلوم نیس از کجا اومدی همینجوری با یه لباس عجیب پیدات شد ،
میخوای تو شهر چیکار کنی ؟
امید : نمیدونم
وَلهارت: وایسا ببینم اصلا پولی همراهت داری ؟
امید: نه
وَلهارت: باید یه کاری بکنی ، رسیدیم شهر راجبش فکر کن
بعد چند ساعت ، رسیدن به شهر
کوموریا: خوش اومدی به شهر ماجراجویان،به نام آسل
امید نگاهی به شهر کرد و با شگفتی و تعجب به شهر نگاه کرد
امید : شهر آسل؟
وَلهارت : آره یک شهر بزرگ و پایتخت کشور ساگریا
امید : پس که اینطور
بعد از مدتی به دروازه شهر رسیدن شوالیه در اونجا بود
شوالیه: خوش اومدید، اوه جناب وَلهارت امیدوارم روز خوبی داشته باشید
وَلهارت : تو هم همینطور
امید با تعجب پرسید
امید : هیچی ازت نخواست ؟
وَلهارت: نه چون من یجورایی قهرمان این شهرم با اینکه نمیتونم انتظارات مردم رو برآورده کنم ، فکر کنم صدام میکنن دومین اژدها از۶ اژده، اژدهای اتش
امید : اژدها؟
وَلهارت : چیزی راجبش نشنیدی ؟
امید : نه چطور مگه ؟
وَلهارت تعجب کرد
وَلهارت : واقعا ؟ تعجب میکنم کسی هس که هنوز این داستان رو نشنیده ، ولی اگه خلاصه شده بگم
هزار سال پیش ، هفت اژدها ، آتش،آب،خاک،باد،روشنایی،وتاریکی و رعد بر دنیا حکومت میکردن ، دنیا رو در صلح نگه داشته بودن هیچ نژادی حمله نمیکردم و در آرامش خالص زندگی میکردن ، ولی یک روز اژدهایی تاریکی یک تصمیمی گرفت ، تصمیم بر اینکه فقط دنیا رو خودش حکمرانی کنه و کامل تبدیل شده بود به یک اژدهای خودخواه و طمع قدرت ، ۶ اژدهای دیگه متوجه شدن به اژدهای تاریکی حمله کردن ولی شکست خوردن در آخرین لحظه اژدهای آتش خود را منفجر کرد و اژدهای تاریکی را در خواب عمیقی فرو برد ولی ۲ سال پیش جنازه اژدهای تاریکی غیب شده بود همه شوکه شده بودن ، یکی مطمعن بود قراره برگرده برای همین با ۶ جنازه اژدهای دیگه سلاح هایی ساخت
شمشیر ، زنجیر، داس،نیزه،تیرکمان و عصا، این شمشیر ها روح داشتن و هرکدوم صاحب خودشون رو انتخاب میکردن تا بتونن اژدهای تاریکی میدیر را شکس....
ناگهان کالسکه وارونه شد کالسکه شکست و امید بیهوش شد وَلهارت از کالسکه وارونه پیاده شد وَلهارت یک مرد را دید یک مرد آشنا، یک مرد با موهای قرمز با تتوی درگلوش، با یک چشم بند ،و طرح اژدهای روی لباسش
مرد : چه خبرا خیلی وقته ندیدمت کوموریا
وَلهارت با عصبانیت فریاد زد
وَلهارت : اسئورااااا
معلوم شد نام ان مرد اسئورا نام دارم اسئورا خندید و با نگاه تحقیرآمیز به وَلهارت نگاه کرد
اسئورا : نکنه ترسیدی ؟ از آخرین باری که دیدمت یکم هم تغیر نکردی
نکردی سه...نه بچه ضعیف خاندان واستار
وَلهارت عصبانی شد
وَلهارت : اسئورا برادر من از وقتی که به پدر خیانت کردی خیلی وقته گذشته، عطش انتقام هنوز مثل قدیم زیاده ..
مطمئن باش اینبار قسر در نمیری
اسئورا: به همین خیال باش برادرامون هم همینو میگفتن میخوای بگی از اونا قوی تری ؟
اسئورا یک قهقه بلند کرد
اسئورا : منو نخندون قهرمان شکست خورده تبعید شده
سلطنت واستارا
وَلهارت : آره درست میگی من تبعید شدم...ولی حداقل بعنوان قهرمان