کوتاهنویسه
قسمت: 2
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
با هر حرکت دستم برشی روی پوست میزدم. بعد در یک حرکت مورب پوست رو از گوشت و گوشت رو از استخوان جدا میکردم. حقیقتا کمتر چیزی میتونه من رو به اندازهی یک چاقوی تیز بهوجد بیاره و بهم حس قدرت بده. مثل این میمونه که یه اسلحهی شکستناپذیر در دستت داشته باشی. به چندین و چند روش میتونی ازش استفاده کنی و هیچکس هم وجودش مشکوک نمیشه.
مرحلهی بعد اما تکهتکه کردن گوشتهاست که باید به اندازهی دقیقی کوچک بشن. نه از یه حدی بزرگتر باشن و نه از یه حدی کوچکتر تا بشه بدون مشکل اونا رو به دندون کشید و هضمشون کرد.
ساطور و چاقوهام رو کنار گذاشتم، پیشبند و دستکشهای خونینم رو دراوردم و همه رو در گوشهای گذاشتم تا بعداً با مواد مخصوص پاکسازیشون کنم.
بالاخره بعد از سالها تلاش دارم به نتیجهای که میخواستم دست پیدا میکنم پس نمیخوام حتی ذرهای توی روند کار مشکل ایجاد بشه.
«هی پیرمرد، منو بابت کاری که باهات کردم ببخش ولی تو که شاهد بودی من برای رسیدن به اینجا چقدر تاوان دادم، چقدر خرج کردم، چقدر عرق ریختم و چقدر مسخره شدم؛ پس لطفا از من متنفر نباش...»
افکارم رو کنار گذاشتم، یک نفس عمیق کشیدم، ذهنم رو مرتب کردم و برگشتم سر کار. هنوز چیزای زیادی هست که باید بهشون رسیدگی کنم و برنامهریزیم باید موبهمو اجرا بشه تا خروجی دلخواهم رو بهدست بیارم.
من آدمی هستم که به نظم و برنامهریزی خیلی اهمیت میدم ولی در عین حال خیلی هم شلخته رفتار میکنم و اگه منو ببینی فکر میکنی که همش دارم در لحظه زندگی میکنم و بیهدف به اینطرف و اونطرف میدوم ولی یه واقعیتی وجود داره که ما بهش توجهی نمیکنیم: «زندگی یه مجموعهی منظم از بینظمیهاست، یه مجموعهی معقول از بیعقلیها.»
مهم نیست که ما چکار کنیم، در جهان چیزی وجود داره به اسم تنش و بینظمی که طبیعیت انسان هم به اون سمت میل میکنه. البته این اتفاق دلیلی مخصوص به خودش رو هم داره. همونطور که میدونید ماها روزانه انرژی زیادی در بدن خودمون داریم که باید مصرف بشه. اگه این میل به بینظمی و تنش وجود نداشته باشه تمام اون انرژی درون ما باقی میمونه و بالاخره منفجر میشیم.
بیب!
در حالی که انواع رایحهها فضا رو پر کرده بود بهطرف صدا نگاهی انداختم. «بالاخره وقت دیدن نتیجهست.»
شعله رو خاموش کردم، درب ظرف رو کنار گذاشتم و به داخل قابلمه نگاه کردم و با لبخندی که در سراسر صورتم باز شده بود گفتم: «از دیدنت خوشحالم، اولین قرمهسبزی بینقص من!»
کتابهای تصادفی

