کوتاهنویسه
قسمت: 3
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چه خوب بود اگر کسی مرا انتخاب میکرد تا در تک تک لحظات زندگیاش با او همراه میشدم و خاطرات تلخ و شیریناش را در برگ برگ وجودم جای میدادم. آری من یک دفتر خاطرات هستم با ورقهای سیاه و قلمی سپید که همیشه در کنارم است. هر روز صبح را با این امید آغاز میکردم که شاید کسی مرا انتخاب کند تا روزمرگیهایش را در من یادداشت کند.
بالاخره آن روز شیرین اتفاق افتاد. دختری با چشمانی به رنگ دریا به من نگریست. با انگشتان بلند و لطیفش ورقهایم را لمس کرد و با صدایی دلنواز گفت: «مامان، این همان دفتری است که میخواهم.»
از آن روز به بعد زندگی یکنواخت من دگرگون شد. هر روز بیصبرانه منتظر بودم که دختر به سراغم بیاید. وقتی قلم سپید را به دست میگرفت و شروع به نوشتن میکرد، با آن مرا قلقلک میداد.
چه لحظههایی را که بر روی من ثبت کرد، لحظههای شیرین، لحظههای تلخ. من عاشق او و نوشتههایش بودم، و البته بسیار خوشحال بودم. چون درونم راز هایی ثبت شده بود و برایش حفظ میکردم که هیچکس نمیدانست. من همراز او شده بودم. او بود که با نوشتههایش مرا ارزشمند کرده بود. نوشتههایی که سرشار از احساسات بود و البته مملو از عشق. عشق به والدین، عشق به همسر، عشق به فرزند و دیگر هیچ.
آری من در تمام لحظات زندگی دخترک، صبورانه همراهش بودم. در لحظاتی همچون روز ازدواجش، روز به دنیا آمدن فرزندش، حتی روز خداحافظی با عزیزانش، آن روزهای تلخی که اشکهایش روی ورقهایم میچکید و روزی که نوشت از اتفاقی که فرزندش را از او گرفت.
برگهای سیاهم گویی سیاهپوش خاطرات تلخ او شده بود. امروز دلم میخواست هنگام نوشتنش زبان داشتم و میتوانستم به او بگویم، این روزها هم میگذرد. تو سالها ورقهای سیاهپوش مرا سپید کردی، پس بالای سیاهی چیزی به جز سپیدی نیست، صبور باش اما... دقایقی نگذشته بود که چند قطره قرمز رنگ روی ورقهایم چکید و دخترک آخرین جملهاش را نوشت: «بی فرزندم نمیتوانم، خدانگهدار.»
کتابهای تصادفی
