روح سرگردان
قسمت: 1
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
روی کوهی از جنازه ایستاده بود.
پشتش دره ای عمیق که انتهاش مشخص نبود.
جلوش چهار جد بزرگ، از دو خاندان مشهور و دو فرقه بزرگ ایستاده بود.
رودخانه بزرگی از خون به درون دره جاری بود.
موهای بلند و به هم ریختش همراه باد حرکت میکرد.
با هزار سال عمری که داشت تمام چیز هایی که در دنیا میتوانست را دیده بود.
"تو شیطان پیر عوضی وقتشه بمیری و اونو به ما بدی."
"درسته، عمرت دیگه تموم شده دیگه توانی نداری هرچی داشتی رو کردی حالا بیا و بمیر."
با چشمانی خالی و به عمق دریا از رو جنازه ها نگاه کرد"ه ه هه هه، شما مگس های عوضی هرجا شیرنی میبینید میریزید اونجا؟
حالا که اینطوریه بیاید جلو ببینم"
با این حرف چهار جد نفس تو سینشون حبس شد.
"فریب حرفاشو نخورید اون دیگه قدرتی ندارد!"
"درسته بیاید باهم حمله کنیم."
وقتی هان جین خواست دستش رو بالا بیاره دیدش تار شد، کنترل بدنش رو نمیتونست نگه داره.
با خودش گفت"لعنتی، نمیتونه اینطوری تموم شه.
من هنوز انتقام نگرفتم، هنوز اون عوضی رو نکشتم."
نتونست بدنش رو نگه داره، و از کوه جنازه پایین افتاد.
"لعنتی، جلوشو بگیرید.
اون میخواد خودش رو با اون بندازه پایین دره تا دست ما به اون نرسه."
وقتی تعادلش رو از دست داد به عقب افتاد و به سمت دره چرخید رو زمین.
.
"اهه، نه جلوشو بگیرید."
"لعنتی دیگه قدرت روحی ندارم که از مهارت هام استفاده کنم."
جد ها با فریاد به هم خبر میدادن.
بدن بی قدرتش از دره پایین پرت شد.
"حالا که کار به اینجا کشیده از این استفاده میکنم یا میمیرم یا هردو مون نابود میشیم."
.
.
.
بعد همه جا براش تاریک شد و به خواب فرو رفت.
از بیرون صدای رعد شنید"من تو تخت چیکار میکنم؟
کامل یادمه مُردم، صبر کن اینجا همون اتاقیه که هزار سال پیش داشتم."
بعد دیدن اینا با تعجب بلند شد و رفت سمت پنجره چوبی.
بارون شدیدی میبارید.
یه درخت پیر گوشه حیاط بود، به تاب چوبی با طناب به درخت وصل بود، دیوار های خاکستری و در سمت دیگه یه عمارت با تابلویی روی آن که نوشته عمارت اصلی هان.
نیمی از ماه با ابر پوشیده شده بود، همراه باران رعد برق های شدیدی میزد.
"اشتباه نمیکردم، این شب دقیقا شب قبل آزمون پرورش روحه."
<سیستم مهارت فعال سازی شد>
"ها؟ این چیه؟ بهخاطر این زنده موندم یا گنجینه پالایش شده خودم؟
مثل این که نمیخواد خودشو نشون بده بیشتر."
نگاهی عمیق به آسمان شب کرد، بعد کمی مکث با خودش گفت.
"فردا قراره وضعیت خاندان به کل تغییر کنه.
ولی این دفعه نمیزارم دوباره همه رو ازم بگیرن."
دستش رو به بیرون دراز کرد و آستینش خیس شد.
بعد مدتی برگشت و رفت روی تخت نشست تا بدنش رو چک کنه.
"مثل این که کاری ازم بر نمیاد باید تا فردا صبر کنم تا روح بدست بیارم و خودمو تقویت کنم.
باید یه روح خوب برای روح اولم بگیرم، بخصوص روح اون حیوون گذینه بدی نیست."
بعد این دراز کشید و تا صبح تلاش کرد بخوابه ولی نتونست.
آفتاب دیگه بالا اومده بود و باید آماده میشد که ناگهان خدمتکارش اومد تو.
سرش رو چرخوند ببینه کیه"هه، بعد هزار سال هنوز هم نشد این خائن عوضی رو فراموش کنم."
پشتش دره ای عمیق که انتهاش مشخص نبود.
جلوش چهار جد بزرگ، از دو خاندان مشهور و دو فرقه بزرگ ایستاده بود.
رودخانه بزرگی از خون به درون دره جاری بود.
موهای بلند و به هم ریختش همراه باد حرکت میکرد.
با هزار سال عمری که داشت تمام چیز هایی که در دنیا میتوانست را دیده بود.
"تو شیطان پیر عوضی وقتشه بمیری و اونو به ما بدی."
"درسته، عمرت دیگه تموم شده دیگه توانی نداری هرچی داشتی رو کردی حالا بیا و بمیر."
با چشمانی خالی و به عمق دریا از رو جنازه ها نگاه کرد"ه ه هه هه، شما مگس های عوضی هرجا شیرنی میبینید میریزید اونجا؟
حالا که اینطوریه بیاید جلو ببینم"
با این حرف چهار جد نفس تو سینشون حبس شد.
"فریب حرفاشو نخورید اون دیگه قدرتی ندارد!"
"درسته بیاید باهم حمله کنیم."
وقتی هان جین خواست دستش رو بالا بیاره دیدش تار شد، کنترل بدنش رو نمیتونست نگه داره.
با خودش گفت"لعنتی، نمیتونه اینطوری تموم شه.
من هنوز انتقام نگرفتم، هنوز اون عوضی رو نکشتم."
نتونست بدنش رو نگه داره، و از کوه جنازه پایین افتاد.
"لعنتی، جلوشو بگیرید.
اون میخواد خودش رو با اون بندازه پایین دره تا دست ما به اون نرسه."
وقتی تعادلش رو از دست داد به عقب افتاد و به سمت دره چرخید رو زمین.
.
"اهه، نه جلوشو بگیرید."
"لعنتی دیگه قدرت روحی ندارم که از مهارت هام استفاده کنم."
جد ها با فریاد به هم خبر میدادن.
بدن بی قدرتش از دره پایین پرت شد.
"حالا که کار به اینجا کشیده از این استفاده میکنم یا میمیرم یا هردو مون نابود میشیم."
.
.
.
بعد همه جا براش تاریک شد و به خواب فرو رفت.
از بیرون صدای رعد شنید"من تو تخت چیکار میکنم؟
کامل یادمه مُردم، صبر کن اینجا همون اتاقیه که هزار سال پیش داشتم."
بعد دیدن اینا با تعجب بلند شد و رفت سمت پنجره چوبی.
بارون شدیدی میبارید.
یه درخت پیر گوشه حیاط بود، به تاب چوبی با طناب به درخت وصل بود، دیوار های خاکستری و در سمت دیگه یه عمارت با تابلویی روی آن که نوشته عمارت اصلی هان.
نیمی از ماه با ابر پوشیده شده بود، همراه باران رعد برق های شدیدی میزد.
"اشتباه نمیکردم، این شب دقیقا شب قبل آزمون پرورش روحه."
<سیستم مهارت فعال سازی شد>
"ها؟ این چیه؟ بهخاطر این زنده موندم یا گنجینه پالایش شده خودم؟
مثل این که نمیخواد خودشو نشون بده بیشتر."
نگاهی عمیق به آسمان شب کرد، بعد کمی مکث با خودش گفت.
"فردا قراره وضعیت خاندان به کل تغییر کنه.
ولی این دفعه نمیزارم دوباره همه رو ازم بگیرن."
دستش رو به بیرون دراز کرد و آستینش خیس شد.
بعد مدتی برگشت و رفت روی تخت نشست تا بدنش رو چک کنه.
"مثل این که کاری ازم بر نمیاد باید تا فردا صبر کنم تا روح بدست بیارم و خودمو تقویت کنم.
باید یه روح خوب برای روح اولم بگیرم، بخصوص روح اون حیوون گذینه بدی نیست."
بعد این دراز کشید و تا صبح تلاش کرد بخوابه ولی نتونست.
آفتاب دیگه بالا اومده بود و باید آماده میشد که ناگهان خدمتکارش اومد تو.
سرش رو چرخوند ببینه کیه"هه، بعد هزار سال هنوز هم نشد این خائن عوضی رو فراموش کنم."
کتابهای تصادفی

