فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

می‌خوام پانکراست رو بخورم

قسمت: 3

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل دوم

همه چیز در ماه آوریل، وقتی که شکوفه‌های گیلاس خودنمایی می‌کردند، شروع شد.

علم پزشکی به پیشرفت ادامه می‌داد، فرقی نمی‌کرد که درباره آن می‌دانستم یا نه. غالباً هم اطلاعی نداشتم و اهمیتی هم نمی‌دادم.

چیزی که بعدا متوجه آن شدم، این بود که علم مدرن به حدی پیشرفت کرده بود که اجازه می‌داد دختری، با وجود داشتن یک بیماری جدی که باعث می‌شد یک سال بیشتر زنده نماند، مثل هر شخص معمولی دیگری از باقیمانده عمر خود لذت ببرد. اگر او می‌خواست بیماری خودش را مخفی نگه دارد، باید زندگی خودش را معمولی سپری می‌کرد، در غیر این صورت، مردم به او مشکوک می‌شدند و به کلامی دیگر، انسان‌ها توانسته بودند قدرتی کسب کنند که زندگی او را از آن چیزی که واقعا بود، گسترده‌تر کنند.

وقتی درباره‌ی این موضوع فکر کردم، به این نتیجه رسیدم که با وجود داشتن بیماری جدی، معمولی رفتار کردن بیشتر ماشین‌وار است تا انسان‌گونه. اما دلیلی نداشت که شخصی با آن وضعیت، به تفکرات من اهمیت دهد.

همکلاسی من قطعا اجازه نمی‌داد که چنین نگرانی‌هایی جلوی او را بگیرد و از مزایای علم پزشکی مدرن، نهایت لذت را می‌بُرد.

از شلختگی او بود که اجازه داد کسی رازش را بفهمد، مخصوصاً خیلی بدشانس بود که کسی مثل من رازش را فهمید؛ کسی که از قرار معلوم همکلاسی‌اش نیز است.

روزی که متوجه شدم او بیمار است، به جای مدرسه به بیمارستان رفته بودم تا بخیه‌هایی که داشتم را بردارند. دکتر گفت زخم من به خوبی بهبود یافته است و برداشتن بخیه‌ها نیز سریع تمام شد. با کمی تاخیر می‌توانستم به مدرسه برسم، اما از آن‌جا که بیمارستان بزرگی بود، مجبور شدم مدت زیادی منتظر نوبتم بمانم و مایل شدم که از این بهانه استفاده کنم تا کلا به مدرسه نروم. بنابراین برای مدتی در سالن بیمارستان معطل شدم.

اتفاقاتی که بعد از آن رخ داد، کاملا از روی انگیزة گذری بود. در گوشه‌ای از اتاق، کتابی را روی یک صندلی که با صندلی‌های دیگر فاصله کوتاهی داشت، دیدم. فرض کردم که کسی اشتباها کتاب را جا گذاشته است. احساس کنجکاوی و پیش‌بینی نوع کتاب، وجود مرا پر کرد؛ نوعی پیش‌بینی و کنجکاوی که فقط فروشندگان کتاب می‌فهمند منظور من چیست. و ناخواسته وارد عمل شدم.

راه خودم را از میان بیمارانی که منتظر نوبت بودند باز کردم و بر روی صندلی نشستم. کتاب جلدی کاغذی داشت و حجم آن نسبتا ضخیم بود. در نگاه اول حدس زدم که باید حدود سیصد صفحه داشته باشد. صاحب آن یک لایه حفاظتی کاغذی نیز روی کتاب گذاشته بود؛ آنها را در کتابفروشی نزدیک بیمارستان می‌فروختند.

لایه‌ی حفاظتی خارجی کتاب را کنار زدم و از چیزی که می‌دیدم تعجب کردم. کسی بر روی جلد خالی آن نوشته بود "زندگی با مرگ". اسم کتاب برای من آشنا نبود.

از آن‌جا که فکر کردن درباره آن نمی‌توانست چیزی را که نمی‌دانم به من یادآوری کند، صفحه اول کتاب را باز کردم. لغات به صورت چاپی نوشته نشده بودند، بلکه محتوای آن با خودکار نوشته شده بود.

کسی این کتاب را با دست نوشته بود.

23 ـ نوامبر

«... از امروز می‌خواهم همه‌ی تفکرات و فعالیت‌های خود را در این کتاب، که عنوان آن را "زندگی با مرگ" گذاشته‌ام، بنویسم. به کسی خارج از خانواده‌ام نخواهم گفت، اما من طی چند سال آینده خواهم مرد. من این کتاب را می‌نویسم تا مرگ خود را قبول کنم و بتوانم با بیماری خودم به زندگی ادامه بدهم. تا الآن مطمئن نیستم که چه اتفاقی بر سر لوزالمعده من آمده است و خیلی به آن فکر می‌کنم. دکترها می‌گویند این بیماری به تازگی کشف شده است و تا اخیرا، همه کسانی که به این بیماری مبتلا شده‌اند سریع فوت کرده‌اند. اما حالا دکترها می‌توانستند تا حدی جلوی ظاهر شدن علائم بیماری را بگیرند...»

وقتی داشتم سعی می‌کردم چیزهایی که خوانده بودم را هضم کنم، چشمانم متوقف شد و به کلمات نوشته‌شده نگاه نمی‌کرد. چند کلمه، کلماتی که اصلا دلیلی نداشت به زبان بیاورم، ناخواسته از میان لبانم بیرون پرید.

ـ لوزالمعده... خواهم مرد.

این یک دفتر خاطرات بود؛ داستان نبرد شخصی با... یا بلکه زندگی شخصی در کنار یک بیماری مرگبار را شرح می‌داد. این چیزی نبود که باید می‌خواندم.

داشتم دفتر خاطرات را می‌بستم که شخصی با من صحبت کرد.

او گفت: «اوم...»

به او نگاه کردم؛ دختری از کلاس من بود. به خاطر این‌که می‌دانستم چه کسی بود تعجب کردم، ولی به روی خودم نیاوردم. احتمال داشت به خاطر دلیلی بی‌ارتباط با کتاب پیش من آمده با‌شد.

معمولا چنین مسئله‌ای مرا چندان ‌اذیت نمی‌کند، اما فکر کنم بخشی از من نمی‌خواست قبول کند که احتمال دارد یکی از همکلاسی‌هایم محکوم به مرگ شده باشد.

حالت چهره‌ای معمولی به خود گرفتم؛ از آن چهره‌هایی که وقتی یک همکلاسی برای صحبت کردن می‌آید، به خود می‌گیرند. منتظر ماندم تا چیزی بگوید. او دستش را جلو گرفت و امیدهای کوچک من ناپدید شدند.

او گفت: «اون مال منه، تو چرا اینجایی همکلاسی عزیز؟»

قبل از این لحظه، به ندرت با او صحبت کرده بودم و درباره او چیزی نمی‌دانستم؛ جز اینکه او کاملا برخلاف من، شخصیتی سرحال داشت. کمی تعجب کردم، کسی که او به سختی می‌شناخت، رازش را فهمیده بود. با این‌حال چطور می‌توانست چنین لبخند شجاعانه‌ای بزند؟

تصمیم گرفتم وانمود کنم چیزی نخوانده‌ام. این تصمیم خوبی بود؛ هم برای من و هم برای او.

گفتم: «هفته پیش عمل آپاندیس داشتم، و امروز بخیه هارو برداشتن.»

ـ اوه، که این‌طور. اونا چندتا تست از لوزالمعده من گرفتن. اگه دکترها مواظبش نباشن، می‌میرم.

او داشت چه کار می‌کرد؟ من داشتم سعی می‌کردم با ملاحظه رفتار کنم، اما او همه تلاش‌هایم را خرد کرد. سعی کردم چهره‌اش را بخوانم تا از نیت واقعی او مطلع شوم، اما موفق نشدم. لبخند او عمیق‌تر شد و روی صندلی کناری من نشست.

او پرسید: «خیلی تعجب کردی؟» بعد انگار که دارد کتاب پیشنهاد می‌کند، با لحنی معمولی گفت: «خوندیش، مگه نه؟... زندگی با مرگ رو؟»

فکر کردم که این یک شوخی است و من اتفاقی طعمه آن شدم. و اینکه آشنا از آب درآمدیم فقط از روی تصادف بود.

حالا وقت آشکار کردن شوخی بود. او گفت: «باشه، حقیقت رو میگم. وقتی من متوجه شدم کتابم نیست، برای پیدا کردن اون به اینجا اومدم، و تورو دیدم که کتاب دستت بود.»

با کمی سردرگمی گفتم: «این چیه؟»

ـ کتاب من، زندگی با مرگ. داشتی می‌خوندی. وقتی بیماری لوزالمعده‌ام رو فهمیدم، شروع به نوشتن خاطراتم کردم.

ـ این یه شوخیه، مگه نه؟

اون با بی‌توجهی به سکوت بیمارستان، خنده‌ای پرصدا کرد. «فکر می‌کنی حس شوخی‌گری من چه‌قدر تاریک باشه؟ نه، چیزی که اونجا نوشتم واقعیت داره. لوزالمعده من کار نمی‌کنه و به‌زودی می‌میرم.»

مکث کردم، کمی بیشتر از حالت معمولی طول کشید.

گفتم: «هم، باشه.»

او گفت: «چی؟» به‌نظر کمی ناامید شده بود. ادامه داد: «فقط همینو داری بگی؟»

ـ خب، وقتی کسی می‌فهمه قراره یکی از همکلاسی‌هاش بمیره، چی می‌تونه بگه؟

وقتی فکر می‌کرد، زمزمه‌کنان گفت: «احتمالا به قدری شوکه می‌شدم که نتونم چیزی بگم.»

ـ درسته، تو باید واقعا تحت‌تاثیر قرار بگیری که تونستم حداقل چیزی بگم.

او با لبخند گفت: «نکته خوبیه.» مطمئن نبودم چه چیزی خنده‌دار بود.

او کتابش را پس گرفت و دستش را به‌عنوان خداحافظی تکان داد. قبل از اینکه به اتاق معاینه برود، گفت: «من اینو از همه مخفی کردم. به هیچکی از کلاس چیزی نگو، باشه؟»

بعد از اینکه رفت، بیشتر احساس راحتی کردم و دلگرم بودم که این آخرین باری است که باهم صحبت می‌کنیم.

اما صبح روز بعد در راه مدرسه، او پیش من آمد تا سلام کند و بدتر از آن، داوطلب شد تا به کتابخانه مدرسه ملحق شود. البته باید بگویم از آن‌جا که دانش‌آموزان مدرسه ما آزاد بودند که فعالیت‌های خودشان را انتخاب کنند و تا الآن من تنها کسی بودم که داوطلب شده بود در کتابخانه کار کند، دلیل ملحق شدنش به خودم را نمی‌فهمیدم، اما همیشه از آن دسته آدم‌هایی بوده‌ام که با موج همسو می‌شدند و مخالفتی با او نداشتم. از روی وظيفه‌شناسی، به کتابدار جدید یاد دادم که چطور کار خود را انجام دهد.

***

تنها یک کتاب جلدکاغذی بود که مرا مجبور کرد ساعت یازده صبح، جلوی ایستگاه قطار منتظر باشم. هیچ موقع نمی‌شد فهمید چه چیزی باعث به وقوع پیوستن چه چیزهایی می‌شود.

من شبیه قایقی از نی بودم که با جریان زندگی حرکت می‌کردم و هیچ موقع علیه نیرویی قدرتمند ایستادگی نکردم. بنابراین دعوت او را رد نکردم، البته به من فرصتی هم نداد که درخواستش را رد کنم و الآن، من در محل قرار منتظر او بودم.

فکر کنم می‌توانستم او را کمی معطل کنم، اما اگر مرتکب اشتباهی می‌شدم، باعث می‌شد علیه من آتو داشته باشد و خدا می‌داند که ممکن بود از من چه چیزهایی بخواهد. برخلاف من، او کشتی یخ‌شکنی بود که به هر مسیری که می‌خواست، می‌رفت و مخالفت کردن با او عاقلانه نبود.

در شهر ما، مجسمه‌ی جلوی ایستگاه قطار، مکان معروفی برای ملاقات بود. من پنج دقیقه زودتر رسیدم و او درست سروقت رسید.

از ملاقاتمان در بیمارستان تا حالا، او را با لباسی جز یونیفرم مدرسه ندیده بودم. او لباسی ساده به تن داشت؛ فقط یک تی‌شرت و شلوار جین.

او با کمی لبخند به طرفم قدم می‌زد و من برای خوش‌آمدگویی، دستم را بالا بردم.

او گفت: «صبح بخیر! الآن داشتم به این فکر می‌کردم که اگه من رو معطل می‌کردی، چه کاری می‌تونستم بکنم.»

قبول کردم. «اگه بگم به معطل گذاشتن تو فکر نکردم یعنی دروغ گفتم.»

ـ ولی به نظر می‌رسه که همه چی طبق برنامه پیش رفته.

ـ کاملا مطمئن نیستم که بتونم همچین چیزی بگم، اما باشه. خب، امروز ما چیکار می‌کنیم؟

ـ این روحیه خوبه، حالا تو هم داری راه میای.

خورشید درخشان بود و او همان لبخندی را داشت که به نظر می‌رساند وضعیت واقعی او دروغ باشد. اتفاقا من هم اصلا طبق گفته او راه نمی‌آمدم.

او گفت: «بیا بریم به شهر، از اونجا تصمیم می‌گیریم چیکار کنیم.»

جواب دادم: «از جمعیت خوشم نمیاد.»

ـ برای قطار پول کافی داری؟ اگه می‌خوای می‌تونم بهت قرض بدم.

ـ به اندازه کافی دارم.

او به‌راحتی مقاومت مرا شکست و به‌زودی قرار بود که به طرف شهر حرکت کنیم. همان‌طور که می‌ترسیدم، ایستگاه قطار با مغازه و رستوران‌های مختلف، پر از جمعیت بود.

همکلاسی من در کنارم قدم می‌زد، او روحیه خوبی داشت و از تعداد زیاد افراد اطرافمان اذیت نمی‌شد. با اینکه مدارک زیادی مبنی بر واقعی بودن بیماری او دیده بودم، دوباره به این شک افتادم که او واقعا به‌زودی خواهد مرد یا نه.

ما وارد محوطه قطارها شدیم. جمعیت بیشتر می‌شد، ولی او بدون درنگ پیش می‌رفت. بعد بالاخره گفت ما برای چه چیزی آمده‌ایم.

او فریاد زد: «اول یاکونیکو می‌خوریم!»

ـ یاکونیکو؟ هنوز صبحه. دلم نمی‌خواد سر صبح این‌همه گوشت بخورم.

ـ خوردن گوشت توی بعدازظهر یا شب طعم دیگه‌ای میده؟

ـ به‌شخصه نمی‌تونم بگم طعم متفاوتی میدن یا نه، ولی به‌هرحال من‌که همه روزه گوشت نمی‌خورم.»

او گفت: «اصلا اشکالی نداره، من می‌خوام یاکونیکو بخورم.»

گفتم: «ساعت ده صبحونه خورده بودم.»

ـ مشکلی پیش نمیاد، همه یاکونیکو دوست دارن.

ـ حداقل نمی‌خوای راجع ‌بهش بحث کنیم؟»

به نظر نمی‌خواست بحث کند.

همه اعتراض‌هایم بیهوده بود. تا به خودم آمدم، روبه‌روی او نشسته بودم و بین ما میز کباب‌پزی قرار داشت. روشنایی مغازه کم بود، ولی به‌راحتی می‌توانستیم همدیگر را ببینیم.

زمانی نگذشته بود که پیشخدمت جوانی سر میز ما آمد تا سفارش‌هایمان را بگیرد. مطمئن نبودم دقیقا باید چه کاری می‌کردم، اما همکلاسی من به‌راحتی واکنش نشان داد؛ مثل واکنش یک دانش‌آموز ریاضی که فرمول راحتی را حل می‌کرد.

او گفت: «ما این رو می‌خوایم.» و به منو اشاره کرد. «گرون‌ترین رو.»

مداخله کردم: «وایسا، من پول زیادی پیشم نیست.»

«مشکلی نداره، خودم حساب می‌کنم.» بعد به پیشخدمت سفارش داد و پرسید: «برای نوشیدنی، چای اولونگ خوبه، درسته؟»

من هم از روی موافقت سر تکان دادم. پیشخدمت سریع سفارش را تکرار کرد و برای آماده کردن آن به آشپزخانه رفت. شاید او نگران بود که همکلاسی من تصمیمش را عوض کند.

دختر با خوشحالی گفت: «امیدوارم امروز خوش بگذره.»

گفتم: «امم، بعدا بهت سهم خودم رو می‌دم.»

ـ گفتم که اشکالی نداره، نگران نباش. این دفعه من حساب می‌کنم. از کار پاره‌وقتم کمی پول جمع کرده بودم، الآن وقتشه خرجشون کنم.»

او نگفت "قبل از اینکه بمیرم"، اما مطمئن بودم که منظورش همان بود.

گفتم: «این حتی از تصمیم ملحق‌شدنت به کتابخونه بدتره. دارم بهت میگم، باید وقت خودت رو صرف کارهای پرمعناتری کنی.»

ـ این برای من بامعنیه. تنهایی خوردن یاکونیکو اصلا کیف نمیده، میده؟ من دارم پولم رو صرف شادی خودم می‌کنم.»

ـ آره، ولی...

وقتی دقیقا می‌خواستم مقاومت کنم، پيشخدمت دوباره آمد و گفت: «دو چایی اولونگ، ببخشید منتظر ماندید.»

دختر نیشخند بزرگی داشت. او نمی‌توانست راهی بهتر از این برای فرار از موضوع فعلی پیدا کند.

بعد از چای، بشقابی پر از گوشت آمد. گوشت‌ها با ظرافت داخل بشقاب آراسته شده بودند و برش‌های نازکشان گران و لذیذ به نظر می‌رسید. حتی بعضی از آنها به اندازه‌ای خوب به نظر می‌رسیدند که میشد خام خوردشان! اما احتمالا این کار شکایت‌هایی را در پی می‌داشت.

به نظر می‌رسید که کباب‌پز به اندازه کافی گرم شده است و دختر اولین تکه گوشت را روی کباب‌پز گذاشت. صدا و بوی آن مستقیم به معده‌ام رفت. بالاخره من در سن رشد بودم و در مقابله با گرسنگی نمی‌توانستم پیروز شوم. تکه‌ای گوشت انتخاب کردم و کنار گوشت او گذاشتم.

او گفت: «ایتاداکیماسو.» کلمه‌ای کوتاه برای تشکر کردن از هرکسی که می‌شنید. او با چوب های غذاخوری گوشت را برداشت و میل کرد.

من هم شروع به خوردن کردم و متذکر شدم: «خوبه، خیلی خوبه.»

او گفت: «چی؟ این همه‌ی واکنش توئه؟ این خیلی لذیذه مگه نه؟ یا فقط به خاطر اینکه قراره به‌زودی بمیرم احساس می‌کنم خوشمزه‌تره؟»

نه، غذا واقعا خوشمزه بود. فقط من مثل او واکنش نشان ندادم.

وقتی مشغول خوردن بودیم، گفت: «این خیلی خوبه. حتما آدم‌های پولدار همیشه اینطوری غذا می‌خورن.»

ـ فکر نمی‌کنم آدم‌های پولدار به همچین مکان‌هایی بیان.

ـ واسشون خیلی بده. می‌تونستن هرچه‌قدر که بخوان از این گوشت‌ها بخورن.

گفتم: «آدم‌های پولدار هرچیزی که می‌خوان رو می‌تونن بخورن.»

فکر نمی‌کردم گرسنه باشم، اما به سرعت بشقاب‌هایمان خالی شد. او منو را از کنار میز برداشت و دوباره به آن نگاهی کرد.

پرسید: «با چیزی که مشکلی نداری؟»

گفتم: «انتخاب با خودته.»

"انتخاب با خودته"؛ این جمله به خوبی به شخصیت من می‌خورد.

بدون هیچ حرفی دستش را بلند کرد و پیشخدمت با سرعتی ظاهر شد که احتمال دادم داشته مارا نگاه می‌کرده. کمی به پشت لم دادم و از خودگذشتگی او برای کارش حیرت‌زده شدم. همکلاسی من وقتی داشت از منو سفارش می‌داد، نگاهی هم به من انداخت.

ـ بچه کیف، اسلحه، لانه زنبور، کت بارانی، قلب، کراوات، کیسه هوا.

گفتم: «صبر کن، صبر کن. چیا داری سفارش میدی؟»

من هنوز سعی می‌کردم اوضاع را درک کنم. «درباره زنبورها چی گفتی؟ اینجا مگه حشره هم میدن؟»

او گفت: «مگه نمی‌دونی؟ کراوات و لانه زنبور اسم‌هایی هستند که برای قسمتی مخصوص از گاو استفاده میشن. من دوست دارم سیرابی بخورم.»

ـ منظورت اندام‌های داخلی گاوه؟ نمی‌دونستم اندام‌های داخلی گاو اسم‌های عجیبی دارن.

ـ فقط گاوها از این اسم‌ها ندارن. می‌دونستی ما هم داریم، مثل استخوان آرنج.

ـ فکر کنم.

او گفت: «و درضمن، برای لوزالمعده از اسم ریش‌شیرین استفاده می‌کنن.»

پرسیدم: «تو که برای بهبود بخشیدن خودت اعضای بدن گاو رو نمی‌خوری، مگه نه؟»

ـ فقط فکر می‌کنم اونا مزه خوبی دارن. اگه کسی از من بپرسه کدومشون محبوب‌ترین منه، برای جواب حتما سیرابی رو انتخاب می‌کنم، عاشق اونم!

ـ نمی‌دونم چی بگم.

ـ یادم رفت برنج سفارش بدم، می‌خوای؟

گفتم: «نه، نمی‌خوام»

کمی بعد پيشخدمت برگشت. یک سینی با خود به همراه داشت که از اعضای مختلف بدن گاو پر شده بود. صحنه‌ای که می‌دیدم، از آن‌ چیزی که تصور می‌کردم حال‌ بهم‌زن‌تر بود و در آن واحد اشتهایم کور شد.

همکلاسی من کمی برنج بخارپز سفارش داد و با خوشحالی مشغول گذاشتن گوشت‌ها روی کباب‌پز شد. من هم از سر وظیفه به او کمک کردم.

او به من نگاه کرد، متوجه شد که برای خودم چیزی برنمی‌دارم. گفت: «بیا، این یکی آماده‌ست.» و تکه‌ای سفید را که طرح شانه عسل داشت روی بشقاب من گذاشت. از آن‌جا که دوست نداشتم غذایی اتلاف شود، زور زدم تا آن را بخورم.

او گفت: «خوشمزه است، نه؟»

اگر بخواهم واقعیت را بگویم، از چیزی که انتظار داشتم بهتر بود. این گوشت، خوش‌طعم بود و بافت مطبوعی داشت. اما من کمی احساس اذیت‌شدن می‌کردم، چون او داشت از روی من خوش‌گذرانی می‌کرد و تصمیم گرفتم با شانه بالا انداختنِ مبهمی، جواب او را بدهم. با اینکه نفهمیدم چرا، اما او به من پوزخند زد.

متوجه شدم چای‌ او تمام شده است، پيشخدمت را صدا زدم و خواستم که لیوان او را دوباره پر کند و برای خودم نیز گوشت معمولی سفارش دادم.

من بیشتر گوشت معمولی می‌خوردم و او بیشتر سیرابی می‌خورد. بعضی وقت‌ها تکه‌ای از اعضای داخلی گاو را می‌خوردم و او پوزخندی به من می‌زد. کمی بعد وقتی او تکه‌ای دیگر را قشنگ پخت، آن را از او دزدیدم. این کار صدای اعتراض دختر را درآورد و احساس خوبی به من دست داد.

ما داشتیم اوقات خوبی را می‌گذراندیم که گفت: «من نمی‌خوام بعد از مرگ سوزانده شم.»

این جمله او خیلی ناگهانی بود. فقط توانستم با «ها؟» گفتن به او جواب بدهم.

فکر کردم اشتباه شنیده باشم، اما قیافه او جدی شد و دوباره‌ تکرار کرد: «بعد از اینکه مُردم، نمی‌خوام سوزانده شم.»

ـ ما داریم گوشت کباب می‌کنیم، و جدی‌جدی می‌خوای درباره این موضوع صحبت کنی؟

ادامه داد: «این‌کار مثل این می‌مونه که شخصی رو به‌کلی از دنیا حذف کنی. در تعجبم که نمیشه بقیه من رو بخورن؟»

ـ بیا وقتی داریم گوشت می‌خوریم درباره جسد مرده‌ات حرف نزنیم، باشه؟

او گفت: «می‌تونی لوزالمعده منو بخوری.»

اعتراض کردم: «سلام، داری گوش میدی؟»

ـ شنیدم بعضی از فرهنگ‌ها بهت اجازه میدن شخص دیگه‌ای رو بخوری و روح فرد مرده، توی بدن تو به زندگی ادامه میده.

حق با من بود، او به من گوش نمی‌داد. یا انتخاب می‌کرد که مرا نادیده بگیرد. فکر کنم گزینه دوم درست‌تر باشد.

او پرسید: «به نظرت مردم به خاطر من این‌کار رو بکنن؟»

ـ نه، مطمئنم این امکان نداره. حداقل از لحاظ اخلاقی نمی‌شه. بدون نگاه کردن به قوانین هم نمی‌تونم بگم که این‌کار قانونیه یا نه.

او گفت: «خیلی بد شد.» به نظر می‌رسید برای من متأسف باشد. ادامه داد: «حالا نمی‌تونم لوزالمعده‌ام رو بهت بدم.»

ـ لازمش ندارم.

ـ شاید لازم نباشه بخوریش، اما نمی‌خوای؟

ـ لوزالمعده تو قراره باعث مرگت بشه، نه؟ اگه قرار باشه روحت به جایی از بدنت بره، اونجا قطعا تموم میشه و احتمالا روحت برای من خیلی مشکل‌ساز بشه.

او با لبخندی که از ته قلبش می‌آمد، گفت: «اینو باور می‌کنم.»

اگر زنده‌ی او آنقدر پر سروصدا بود و اگر لوزالمعده و عصاره روح او با هم ادغام شوند، حتما لوزالمعده هم پر سروصدا خواهد شد. نه ممنون، من چنین لوزالمعده‌ای نمی‌خواهم.

اگر هرگونه خودداری می‌دانست، قطعا آن را نشان نمی‌داد. خیلی بیشتر از من گوشت، برنج و اعضا داخلی گاو خورد، تا جایی که از درد ناله می‌کرد. در این هنگام، من وقتی احساس سیری کردم، دیگر به خوردن ادامه ندادم. اولین سفارش ما برای من کافی بود و برخلاف او، من با سفارش‌های جانبی، میز را پر نکرده بودم.

بعد از اینکه غذا را تمام کردیم، پیشخدمت آمد و همه بشقاب‌های خالی را از روی میز برداشت. به‌عنوان دسر، برای ما شربت آورد. با وجود همه ناله‌های دختر درباره مریض بودن و درد داشتن، شربت یخی او را به زندگی برگرداند. نفس عمیقی کشید و می‌خواست دوباره به خوردن ادامه بدهد.

پرسیدم: «هیچگونه محدودیت غذایی نداری؟»

ـ درواقع نه. برای این باید از ده سال پیشرفت علم تشکر کنم. این واقعا محشره که انسان‌ها قابلیت دست‌یابی به چه چیزهایی رو دارن. من مریضم، اما این جلوی زندگی معمولی من رو نمی‌گیره. البته گاهی آرزو می‌کنم همه‌ی تلاششون رو برای پیدا کردن درمان بذارن.

گفتم: «آره.»

من هیچ چیزی درباره داروها نمی‌دانستم، اما برای اولین بار ضرری ندیدم که با او موافقت کنم. من چیزهایی درباره علوم پزشکی شنیده بودم که چطور به جای مداوا کردن مردمی که با بیماری‌های مرگبار دست‌وپنجه نرم می‌کنند، به آن‌ها کمک می‌کنند تا در کنار بیماری، زندگی معمولی د‌اشته باشند. از زاویه دید من، تحقیقات باید بر روی مداوا کردن بیماران تمرکز کند تا قبول بیماری. البته نظر من هیچ پیشرفتی را حاصل نمی‌کند. نه، اگر بخواهم چیزی عوض شود باید اول مطالعات تخصصی را تمام کنم و دانشمند علمی شوم. او برای این کار وقت نداشت و من هم تمایلی نداشتم.

پرسیدم: «دیگه چیکار کنیم؟»

او پرسید: «مثل آینده؟ من آینده‌ای ندارم، مگه یادت رفته؟»

ـ منظور من این نبود. می‌دونی، می‌خواستم بهت چيزي بگم. وقتی اینطوری شوخی می‌کنی، من رو توی جایگاه بدی قرار نمیدی؟

با تعجب به من نگاه کرد، بعد کمی خندید. قیافه او می‌توانست به سرعت عوض شود. باور کردن اینکه او هم انسان بود سخت است. حداقل اگر انسان نبود، زندگیِ کوتاه او را توضیح می‌داد.

او گفت: «تو تنها کسی هستی که می‌تونم باهاش اینطوری حرف بزنم. اکثر مردم احتمالا از من دور می‌شدن، اما تو نه. تو فوق‌العاده‌ای. تو می‌تونی با یه همکلاسی که در حال مرگه جوری حرف بزنی که انگار همه چیز معمولیه. فکر نمی‌کنم من بتونم همچین کاری کنم. تو خاصی، وقتی من با توام، می‌تونم هرچیزی که دلم بخواد رو بگم.»

گفتم: «من آن‌چنان هم خاص نیستم.» کلا فکر نمی‌کنم خاص باشم.

ـ خب، موافق باشی یا نه. می‌دونی، هیچ‌وقت ندیدم کنار من ناراحت باشی. نکنه توی خونه به خاطر من گریه می‌کنی؟

ـ نه.

ـ باید این کار رو بکنی.

این کار را نمی‌کردم، کار من هم نبود. احساس ناراحتی نمی‌کردم و حتی اگر هم ناراحت بودم، جلوی او آشکارش نمی‌کردم. وقتی خود او احساس ناراحتی از خود نشان نمی‌داد، چطور انتظار داشت بقیه به خاطرش اندوهگین شوند؟

گفتم: «برگردیم به سوال من، برای بعدازظهر چیکار کنیم؟»

ـ تو موضوع رو عوض کردی! یعنی برای من گریه می‌کنی. من میرم یکمی طناب بخرم.

ـ من برات گریه نمی‌کنم. و منظورت چیه؟ طناب؟

ـ می‌بینم که خودتو قوی نشون میدی تا قلب دخترونه من رو ببری. حرفمو شنیدی، طناب. از اونایی که خودت رو باهاش خفه می‌کنی.

ـ کی خودشو به زحمت می‌ندازه تا قلب کسی که قراره بمیره رو به دست بیاره؟ و می‌خوای خودتو بکشی؟

ـ نه، داشتم بهش فکر می‌کردم. بهتره خودم انجامش بدم تا بیماری من رو بکشه. اما هنوز به مردن فکر نمی‌کنم. طناب فقط شوخی بود. و هی، نباید چیزهای بدجنسی به من بگی! اگه احساسات من رو جریحه‌دار کنی و خودکشی کنم چی؟

پرسیدم: «شوخی؟ گوش کن، فکر کنم صحبت‌هامون کاملا قاطی شده. می‌تونیم در یک زمان فقط در مورد یه چیزی صحبت کنیم؟»

او گفت: «البته، تا حالا دوست‌دختر داشتی؟»

ـ اصلا نمی‌پرسم چطور به همچین موضوعی رسیدی. و لازم هم نیست به من بگی.

به نظر می‌رسید که می‌خواست به من چیزی بگوید و قبل از اینکه موفق شود، از سر میز بلند شدم. پيشخدمت را صدا زدم تا تسویه حساب کنیم.

همکلاسی من گفت: «انگار وقت رفتنه.» و پوزخند زد.

به نظر می‌رسید که اگر به سؤالش درست جواب ندهم، می‌توانم کاری کنم موضوع صحبت را عوض کند. بالاخره یک چیزی پیدا کرده بودم که می‌توانستم از آن به نفع خودم استفاده کنم.

ما با شکم‌هایی پر از رستوران یاکینیکو بیرون آمدیم و خورشید تابستانی به ما نگاه می‌کرد.

او به نرمی گفت: «چه روز قشنگی.» مطمئن نبودم جواب بدهم یا نه. «شاید باید توی چنین روزی بمیرم.»

تصمیم گرفتم از استراتژی جدیدم استفاده کنم؛ بی‌محلی کردن به او، مثل وقتی که مردم می‌گویند نباید به چشم‌های حیوان وحشی نگاه کنی.

ما قدم‌زنان به طرف مغازه‌ها می‌رفتیم که مستقیماً به ایستگاه قطار متصل بود. طی راه، کمی باهم صحبت کردیم و اگر حدس می‌زنید او بیشتر از من حرف زده باشد، حدس شما درست خواهد است.

هیچکس طناب مخصوص خودکشی نمی‌فروخت، اما ممکن بود چیزی شبیه به آن داشته باشند.

مرکز خرید پر از جمعیت بود، اما راهرویی که طناب می‌فروخت خالی بود. تنها کسانی که می‌خواستند در چنین روز خوبی طناب بخرند، حتما پیمانکارها، کابوی‌ها، و دخترهای دبیرستانی در حال مرگ بودند، نه شخص دیگری.

کمی توی راهرو پیش رفتم تا سایز میخ‌ها را مقایسه کنم. می‌توانستم صدای بچه‌هایی را بشنوم که در مغازه داشتند بازی می‌کردند. همچنین صدای همکلاسی‌ام را شنیدم که کارمند جوانی را صدا کرد و ‌گفت: «ببخشید، من دنبال طنابی هستم که خودم رو بکشم. ولی نمی‌خوام روی پوست من اثری بذاره. به خاطر همین مطمئن نبودم کدوم طناب برای من بهتره.»

برگشتم تا نگاه کنم. قیافه کارمند خیلی سردرگم شده بود که مرا کمی به خنده انداخت. بعد، باز به خاطر شوخی دختر احساس اذیت‌شدن کردم. یک خودکشی امن؛ این ایده‌ای بود که فقط او می‌توانست آن را خنده‌دار بداند و حالا مرا هم می‌خنداند. بدون اینکه توجهی کنم و میخ‌ها را سر جای مناسبی بگذارم، پیش کارمند رفتم. پشت همکلاسیم به طرف من بود، اما از روی حرکت‌هایش می‌توانستم بگویم که درحال خندیدن بود.

برای کمک به کارمند گفتم: «عذرخواهی می‌کنم، این دختر عمر زیادی نداره، عقلش کمی مشکل داره.»

مطمئن نبودم که داستان مرا باور کرد یا از ما بیزار شد، اما بهرحال کارمند از ما دور شد و به انجام وظایف خودش برگشت.

او گفت: «فکر کنم می‌خواست طناب مناسبی به من نشون بده، چرا باید خراب می‌کردی؟» چشمک زد و ادامه داد: «یا به خاطر اینکه داشتم بهش نزدیک می‌شدم حسودیت شد؟»

ـ اگه به این میگی نزدیک شدن، دیگه هیچکس با اعضای بدن تمپورا درست نمی‌کرد.

ـ داری درباره چی صحبت می‌کنی؟

ـ فقط دارم چیز بی‌معنی میگم، زیاد بهش فکر نکن.

می‌خواستم با آن جمله‌ام اذیتش کنم، ولی بعد از یک لحظه، بلندتر از همیشه خندید.

به هر دلیلی که بود، امروز به نظر می‌رسید حال خوبی دارد. او یک طناب و کیف خرید. روی کیف، نقاشی یک گربه بانمک بود. وقتی داشتیم از مغازه بیرون می‌رفتیم، کیف را می‌چرخاند و زمزمه می‌کرد. مشتری‌های دیگر مغازه به ما نگاه می‌کردند.

او پرسید: «بعد از این می‌خوای چیکار کنی؟»

گفتم: «هی، من فقط تو رو دنبال می‌کنم. برنامه‌ای ندارم.»

ـ واقعا؟ جایی نیست که دوست داشته باشی بری؟

ـ اوه، اگه واقعا باید جواب بدم، فکر کنم کتابفروشی رو ترجیح میدم.

ـ دنبال کتاب خاصی می‌گردی؟

ـ نه، دلیل خاصی ندارم. فقط دوست دارم برم کتابفروشی.

او گفت: «ها، به نظر می‌رسه این از اون حرف‌هایی باشه که یک سوئدی پیر بتونه بگه.»

ـ داری درباره چی حرف می‌زنی؟

او با کمی خنده‌ای مسخره‌کننده پاسخ داد: «فقط دارم یه چیزی بی‌معنی میگم، زیاد دربارش فکر نکن.»

او واقعا حال خوبی داشت، که مقداری باعث آزار من می‌شد. با حالت‌های چهره کاملا مخالف، وارد کتابفروشی مرکز خرید شدیم. من مستقیما به طرف بخش داستان‌ها رفتم، اما او همراه من نیامد. جستجو کردن بین کتاب‌ها، آن هم بدون مزاحمت او، لذت‌بخش بود.

همانطور که داشتم جلد کتاب‌ها را نگاه می‌کردم و صفحه اول تعدادی از کتاب‌ها را خواندم، بدون اینکه متوجه شده باشم، زمان زیادی گذشته بود. هرکسی که عاشق کتاب باشد، حتما این احساس را می‌شناسد، ولی قبول می‌کنم که همه عاشق کتاب نیستند. وقتی به ساعتم نگاهی انداختم، کمی بابت وقتی که گرفتم احساس گناه کردم و در کتابفروشی دنبال همکلاسی‌ام گشتم. وقتی پیدایش کردم، او داشت با خوشحالی مجله‌های مد را نگاه می‌کرد. حتی فقط برای خواندن مجله در کتابفروشی نیز لبخند می‌زد. فکر کردم این واقعا شگفت‌انگیز باشد. با اینکه من عاشق کتاب هستم، مثل او لبخند نزده بودم.

به او نزدیک شدم. قبل از اینکه بتوانم چیزی بگویم، او متوجه من شد. به من نگاه کرد و من عذرخواهی کردم.

ـ ببخشید، تو رو فراموش کرده بودم.

ـ چه عذرخواهی لوسی! اما مشکلی نداره، من هم داشتم کتاب می‌خوندم، از مد خوشت میاد؟

گفتم: «نه، برای من مهم نیست چی می‌پوشم، فقط کافیه لباس‌هام معمولی باشه و به چشم نیاد.»

ـ همین حدس رو می‌زدم. من مد رو دوست دارم. وقتی وارد دانشگاه شدم، می‌خوام کاملا لباس خوب بپوشم... اما قبل از اینکه وارد دانشگاه بشم، می‌میرم. در نهایت، چیزی که در درون هست از ظاهر مهم‌تره.

ـ وقتی مردم اینو میگن منظورشون فقط اون نیست، میدونی که.

از روی رفلکس به اطرافم نگاه کردم تا ببینم کسی به حرف‌های ما گوش داده است یا نه. چیزی که گفت برای یک دختر دبیرستانی ظالمانه بود، اما به نظر می‌رسید کسی توجهی نکرده باشد.

ما در کتابفروشی هیچ چیزی نخریدیم. در واقع، در آن روز چیز دیگری هم نخریدیم. بعد از اینکه از آن‌جا خارج شدیم، وارد چند مغازه دیگری نیز شدیم که چشم او را گرفته بودند. اما فقط آن مغازه‌ها را مرور کردیم. در کل، تنها چیزهایی که خریدیم طناب و کیف بود.

ما به خاطر پیاده‌روی خسته شده بودیم و او پیشنهاد داد که در کافی‌شاپی استراحت کنیم. کافه شلوغ بود اما توانستیم برای خود یک میز دست و پا کنیم. وقتی برای سفارش رفتم، او هم میز را برای ما نگه می‌داشت. او یک قوه سبک یخ‌دار می‌خواست و هم قهوه یخ‌دار. وقتی با سفارش‌هایمان به میز برمی‌گشتم، او در حال نوشتن کتاب "زندگی با مرگ" بود.

او گفت: «ممنون، چه‌قدر بود؟»

ـ نگران نباش، هنوز هم به خاطر کباب‌ها بهت بدهکارم.

ـ فراموشش کن، گفتم که اون به حساب من بود. ولی فکر کنم بتونم بهت اجازه بدم برای من قهوه بخری.

او با خوشحالی نی را داخل لیوان گذاشت و شروع به نوشیدن کرد. احتمالا لازم نیست به تعریف کردن این که او همه کارهایش را با خوشحالی انجام می‌دهد ادامه بدهم. مثبت‌نگری در همه لحظات او وجود داشت.

او زیرچشمی به اطراف نگاه کرد و گفت: «شرط می‌بندم همه فکر می‌کنن ما یک زوج هستیم.»

ـ مهم نیست شبیه چی باشیم، ما یک زوج نیستیم. به خاطر همین اونها می‌تونن به هرچیزی که دوست دارن فکر کنن.

او گفت: «چیزی که گفتی خیلی سرد بود»

ـ اگه می‌خوای اینطوری ببینی، همه دخترها و پسرها شبیه زوج هستند. هیچ کسی با دیدن تو فکر نمی‌کنه در حال مردن هستی. خودت قبلا گفتی: چیزی که مهمه قضاوت دیگران نیست، بلکه چیزی که در درونت هست اهمیت داره.

او گفت: «این بیشتر شبیه چیزیه که تو بگی.» و خنده ملایمی کرد. بعد کمی از قهوه نوشید. حباب‌های هوا از ته نی بیرون آمد و تا بالای لیوان رفت. «راستی، تا الآن دوست‌دختر داشتی؟»

داشتم بلند می‌شدم. «خب، من استراحت کردم. بهتره بریم.»

او بازوی مرا گرفت و گفت: «به قهوه اصلا دست نزدی.»

حقه تکراری برای بار دوم روی او کارآمد نبود. با وجود این، لازم نبود بازوی مرا طوری بگیرد که ناخن‌هایش وارد پوستم شود. شاید او به خاطر قطع کردن صحبتمان در کبابی انتقام می‌گرفت. نمی‌خواستم بحثی راه بیاندازم، بنابراین مطیعانه دوباره روی صندلی نشستم.

او پرسید: «خب؟ تا حالا دوست‌دختر داشتی؟»

شانه بالا انداختم. «کی می‌تونه بگه؟»

ـ الآن متوجه شدم هیچی درباره تو نمی‌دونم.

گفتم: «شاید ندونی، دوست ندارم درباره خودم صحبت کنم.»

ـ چرا؟

ـ دوست ندارم درباره چیزهایی حرف بزنم که کسی علاقه‌ای به شنیدنش نداره. من از اون آدم‌هایی نیستم که نگران تفکرات بقیه درباره خودم باشم.

او پرسید: «چه چیزی تو رو اینقدر مطمئن می‌کنه که هیچکسی علاقه نداره درباره تو بشنوه؟»

ـ چون خودم به افراد دیگه علاقه ندارم.

به میز خیره شدم و تفکراتم را به زبان آوردم؛ انگار که آنها را روی میز منظم می‌کردم.

ـ مردم به چیز دیگری جز خودشون اهمیت نمیدن. البته استثنائاتی هم وجود داره. حتی من هم می‌تونم به شخصی با شرایط خیلی خوب، مثل تو، علاقه‌مند بشم، اما خود من چندان شخص خوبی نیستم که کس دیگری به من علاقه‌مند بشه. و همچنین دوست ندارم درباره چیزهایی صحبت کنم که برای کسی منفعتی نداشته باشه.

این باوری بود که برای مدت طولانی در دل خود نگه داشته بودم و هیچکسی را نداشتم که درباره آن صحبت کنم.

او اعلام کرد: «من به‌ تو علاقه‌مندم.»

اما من چیزی که او گفت را درک نکردم. درحالی که گردوغبار را تمیز می‌کردم، غرق در خاطره‌هایم بودم. به دنبال معنی لغات می‌گشتم، بالا را نگاه کردم و از چیزی که دیدم متعجب شدم؛ چهره پرمعنی دختر تنها یک احساس را نمایش می‌داد و معلوم بود که عصبانی است.

پرسیدم: «مشکل چیه؟»

ـ دارم بهت میگم به تو علاقه‌مندم. اگه به کسی علاقه‌ای نداشتم، از اون نمی‌خواستم کل روز رو با من باشه. من رو مسخره نکن.

من نمی‌توانستم متوجه بشوم چه داشت می‌گفت. نمی‌توانستم ببینم چرا او مرا جالب می‌دید و چرا از دست من عصبانی بود.

گفتم: «فکر می‌کنم هر از گاهی کارهای احمقانه‌ای انجام میدی، اما فکر نمی‌کنم احمق باشی.»

ـ شاید منظورت اون نبوده، ولی به‌هرحال حال خوش من رو خراب کردی.

گفتم: «اوه، این کار رو کردم؟ ببخشید.»

با اینکه نمی‌دانستم تقصیر من چه بود، عذرخواهی کردم. عصبانیت او، آهسته از چهره‌اش محو شد.

او گفت: «اگه به سؤال من جواب بدی می‌بخشمت.»

دوباره به پایین نگاه کردم. «فکر نمی‌کنم جواب سرگرم‌کننده‌ای باشه.»

ـ بگو، برای من جالبه.

گوشه لب‌هایش کمی بالاتر رفت و پوزخندی جزئی در صورت او ترسیم شد. از این شرمسار نبودم که او مرا به صحبت کردن واداشته بود و نمی‌خواستم او را رد کنم.

به او هشدار دادم: «شاید جواب من اون چیزی نباشه که در ذهنت ترسیم کردی.»

ـ خیلی خب، خیلی خب، متوجه شدم، حالا بگو.

گفتم: «یادم نمیاد از دوره دبستان با کسی دوست شده باشم.»

او اول چیزی نگفت. «منظورت اینه که فراموشی گرفتی؟»

ـ فکر می‌کنم درباره تو اشتباه می‌کردم، تو یه احمقی.

در تعجب بودم که کدام نادرتر بود، فراموشی گرفتن یا گرفتن بیماری لاعلاج در این سن جوان. اگر گزینه دوم حقیقت داشت، پس چیزی که او گفت هم چندان دور از تصور نیست. او با چهره عجیبی به من نگاه کرد، اما من فکر کردم که اگر مستقیم به او جواب بدهم، اظهار قبلی مرا نادیده خواهد گرفت.

ـ من هرگز هیچ دوستی نداشتم، پس البته که دوست‌دختری هم نداشتم.

ـ تو اصلا هیچ دوستی نداشتی؟ الآن اینطوری نیست، مگه نه؟

ـ آره، از اون جایی که به مردم دیگه علاقه‌ای ندارم، نمی‌دونم چطوری باید مردم رو به خودم علاقه‌مند کنم. ولی این من رو اذیت نمی‌کنه. به‌هرحال، فکر نمی‌کنم چیز خاصی رو از دست داده باشم.

او پرسید: «هیچوقت نخواستی دوستی داشته باشی؟»

ـ نمی‌دونم. حدس می‌زنم یه دوست می‌تونه باحال باشه، اما به‌هرحال باور دارم دنیایی که در کتاب‌هام وجود داره، از دنیای واقعی سرگرم‌کننده‌تره.

ـ و به خاطر همون همیشه کتاب می‌خونی؟

گفتم: «آره. و این طوری مکالمه کسل‌کننده‌مون تموم میشه. فقط به خاطر اینکه دیپلماتیک باشه از تو هم همون سؤال رو دارم. دوست‌پسر داری؟ اگه داری، بهتره به جای من با اون وقت بگذرونی.»

او گفت: «یکی داشتم.» صدای او غمگین نبود. «اما مدتی پیش باهاش بهم زدم.»

ـ چون به زودی می‌میری؟

ـ نه. درضمن، اینو بهش نمی‌گفتم. حتی به دوستام هم نگفتم.

پس چرا در بیمارستان او با من کاملا روراست بود؟ این سؤال زیاد برای من مهم نبود، بنابراین نپرسیدم. من تصمیم آگاهانه‌ای نگرفتم که این سؤال را نپرسم، فقط برای من اهمیتی نداشت.

او گفت: «درباره اون...» حرف خودش را قطع کرد. «راستی، تو اونو می‌شناسی. دوست‌پسر قبلی من با ما توی یه کلاسه، شرط می‌بندم حتی اسمشم بگم تو اونو نمی‌شناسی.» کمی با خودش خندید و ادامه داد: «اون واقعا شخص خوبیه، اما برای قرار گذاشتن خیلی بد بود.»

گفتم: «بعضی اوقات همچین چیزایی‌ام اتفاق می‌افته.» نه اینکه خودم می‌دانستم.

ـ آره، در نتیجه باهاش بهم زدم. آرزو می‌کنم خدا با برچسب زدن افراد ما رو از سردرد نجات بده. مثلا، این یکی برای دوست بودن خوبه و اون یکی برای قرار گذاشتن.

گفتم: «ممنون می‌شم. اما احساس می‌کنم تو می‌خوای بگی دوست داری با مردم باشی چون رابطه‌ها خیلی پیچیده است.»

او خندید و خندید. «راست میگی، ممکنه اینو بگم. آره، حدس می‌زنم ممکنه اینطوری فکر کنم. خیلی خب، نظرم رو درباره برچسب‌ها پس می‌گیرم. تو منو می‌فهمی، مگه نه؟»

کم مانده بود بگویم نه، نمی‌فهمم. اما خودم را متوقف کردم. فکر کردم من او را می‌فهمم و ایده‌ای برای دلیلش داشتم.

گفتم: «چون ما مخالف همیم.»

او پرسید: «ما مخالفیم؟»

ـ آره، متوجه شدم این ایده‌ای هست که هیچ موقع بهش فکر نکنم، پس ممکنه تو بهش فکر کرده باشی. شانسی حدس زدم و درست از آب در اومد.

ـ حقه‌باز، از کتاب‌ها یادگرفتی اینطوری فکر کنی؟

شانه بالا انداختم. «شاید»

ما دیدگاه‌های مخالفی داشتیم. معمولا هیچ نیاز یا انتظاری نداشتیم که کاری به کار هم داشته باشیم.

تا چند ماه پیش، تنها ارتباط ما این بود که در یک کلاس قرار داشتیم و تنها نقطه تماس ما، خنده‌های بلند او بود که به گوش من می‌رسید. او به نحوی سروصدا می‌کرد که با وجود علاقه نداشتن به مردم، هنگامی که او را در بیمارستان دیدم، سریع اسم او به خاطرم آمد. حتما به خاطر اینکه مخالف من بود، تاثیری روی من گذاشته است.

او درحالی که می‌گفت: «چه‌قدر خوشمزه!» سفارش خود را می‌نوشید و من هم در سکوت مشغول نوشیدن قهوه سیاهم بودم.

او گفت: «تو شاید به چیزی علاقه داشته باشی، درباره مخالف بودن ما. در کبابی، تو فقط پهلو و گوشت راسته می‌خوردی. اما کل هدف از رفتن به اونجا امتحان کردن گوشت‌های مختلفه.»

ـ من امتحانشون کردم، از چیزی که انتظار داشتم خوشمزه‌تر هم بودن. اما گوشت معمولی رو ترجیح میدم. خوردن اعضا بدن یک موجود زنده، یکمی هیولاوار نیست؟ مثل این می‌مونه که وقتی یک قهوه مزه عالی میده، باز هم داخلش شکر و شیر بریزی.

ـ فکر نمی‌کنم نظریه ما درباره غذا با هم جور در بیاد.

گفتم: «فقط غذا نیست.»

ما حدودا یک ساعت دیگر در کافی‌شاپ نشستیم. بقیه صحبت‌های ما چندان اهمیتی نداشت. ما درباره زندگی، مرگ، بیماری، یا درباره زمان باقیمانده‌مان در این دنیا صحبت نکردیم. خب پس ما درباره چه چیزی حرف زدیم؟ او بیشتر درباره همکلاسی‌هایمان صحبت کرد. فرض کردم او داشت تلاش می‌کرد تا من به آن‌ها علاقه‌مند شوم، اما به راحتی می‌توانم بگویم که آزمایش او با شکست مواجه شد.

تلاش او از اول هیچ امیدی نداشت. من نمی‌خواستم به همکلاسی‌هایمان یا داستان‌های عاشقانه‌ی آنها علاقه نشان دهم. من داستان‌هایی می‌دانستم که کمتر از آنها حوصله سر بر و بیهوده بودند. البته او حتما متوجه شده است که چه احساسی دارم، زیرا من از آدم‌هایی نبودم که بتواند بی‌حوصلگی‌اش را مخفی کند. با این‌حال، تلاش‌های او برای متقاعد کردن من به خودی خود جالب بود. اگر خودم جای او بودم چنین تلاشی نمی‌کردم. چرا باید به برنج میخ بکوبم؟

بعد، زمانی که هر دو احساس کردیم وقت رفتن شده است، از او سؤالی پرسیدم که ذهن مرا مشغول کرده بود.

ـ با اون طناب می‌خوای چیکار کنی؟ نمی‌خوای خودت رو بکشی، مگه نه؟ داشتی درباره یه شوخی حرف می‌زدی؟

ـ درسته، هرچند وقتی اتفاق می‌افته. من اونجا نیستم که نتیجه شوخی رو ببینم. باید تو به جای من ببینی. شوخی اینه که توی کتابم به طناب اشاره می‌کنم. هر کسی که پیداش کنه، حتما فکر می‌کنه من اونقدر پریشان بودم که فکر خودکشی به ذهنم اومده.

ـ اصلا بامزه نیست.

ـ اشکالی نداره، نگران نباش. می‌نویسم این یه شوخی بود تا بدونن.

گفتم: «مطمئن نیستم این کارِت شوخی رو جبران کنه، اما از هیچی بهتره.»

این روش تفکر غیرمعقول باعث می‌شد احساس تلخ و سرگرم‌کننده‌ای داشته باشم. اگر من بودم، برای من مهم نبود که بعد از مرگم مردم چه واکنشی نشان می‌دهند.

ما از کافی‌شاپ خارج شدیم و به ایستگاه شلوغ برگشتیم. سوار قطار شدیم و سرپا کمی باهم صحبت کردیم. تا اینکه به شهر خود رسیدیم.

هر دو ما دوچرخه‌هایمان را به ایستگاه قطار آورده بودیم، آنها را برداشتیم و به سمت مدرسه حرکت کردیم. در آن‌جا دست تکان داده و راهمان را جدا کردیم.

او گفت: «فردا صحبت می‌کنیم.» فکر نمی‌کردم فردا بتوانیم باهم صحبت کنیم، چون در کتابخانه کاری نداشتیم. اما گفتم: «البته.»

از همان راهی رفتم که همیشه از آن برای برگشت به خانه استفاده می‌کردم. اما احساس عجیبی داشتم. اخیراً ترس از مرگِ غیرقابل‌فراری در وجود من پدیدار شده بود، اما حالا آن ترس کمی آرام شده است. در کل روز، تأثیری که همکلاسی من از خود نشان می‌داد، مربوط به مرگ بود. شاید به خاطر آن، مرگ یک دروغ به نظر می‌رسید.

از آن روز به بعد، در باور کردن اینکه قرار است او به زودی بمیرد مشکل داشتم.

در خانه کتابی خواندم، شامی که مادرم آماده کرده بود را خوردم، حمام رفتم و در آشپزخانه چایی نوشیدم. وقتی پدرم از کار برگشت به او خوش‌آمد گفتم و بعد برای خواندن کتاب به اتاق خودم رفتم. در آن لحظه بود که پیامی به گوشی من آمد. من تقریبا هیچوقت از گوشی خود استفاده نمی‌کنم تا پیامی بفرستم و هنگامی که پیام آمد، انگار که غیرواقعی بود. گوشی را باز کردم و دیدم که پیام از طرف اوست. یادم رفته بود که برای برنامه کتابخانه مدرسه شماره‌هایمان را ردوبدل کرده بودیم.

بر روی تختم دراز کشیدم و پیام را باز کردم. این متن نوشته شده بود:

«... فکر کردم بهت پیام بدم، مطمئن نیستم این پیام بهت برسه یا نه. ممنون که امروز با من بودی! خیلی خوش گذشت. هنوز کارهای زیادی هست که می‌خوام انجام بدم، پس می‌خوام دوباره با هم بریم بیرون. بیا تا وقتی که می‌میرم باهم خوب باشیم. فردا می‌بینمت!...»

اولین واکنش من این بود که یادم افتاد پول کبابی را هنوز به او نداده‌ام. برای اینکه بعدا دوباره فراموش نکنم، داخل گوشی یادآور گذاشتم.

بعد تصمیم گرفتم به پیام او جواب بدهم. دوباره چیزی که برای من نوشته بود را خواندم.

نوشته بود: «بیا همیشه باهم خوب باشیم»

معمولا شوخی‌های کوچک او درباره مرگ چیزی است که توجهم را جلب می‌کند، اما این‌بار جمله‌ای که قبل از آن شوخی گفت، تمرکز مرا به خودش جلب کرد.

آیا آن درست بود؟ ما واقعا باهم خوب کنار می‌آییم؟

به امروز فکر کردم و به نظر می‌رسید که ممکن است/ واقعا ما باهم خوب کنار می‌آییم.

می‌خواستم با اولین چیزی که به ذهنم می‌رسید به او جواب بدهم، اما تصمیم گرفتم که این کار را نکنم؛ قبول کردن اینکه به من هم خوش گذشته بود، مرا کمی اذیت می‌کرد.

تفکرات قبلی خودم را در اعماق وجودم حبس کردم و به جای آن نوشتم: «فردا می‌بینمت.»

در تختم ماندم و کتابم را باز کردم. در فکر بودم که او در آن سوی تلفن مشغول به چه چیزی بود.

پایان فصل دوم

کتاب‌های تصادفی