میخوام پانکراست رو بخورم
قسمت: 4
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل سوم
هنگامی که شب در حال خواب بودم، در بخش کناری ما شخصی به قتل رسید. به نظر میرسید که این یک قتل اتفاقی و بیمعنی بوده باشد و صبح، همه اخبار مربوط به آن در تلویزیون پخش شد.
چه موقع امتحانات میانترم باشد یا نه، شاید فکر کنید که همه دانشآموزان مدرسه درباره قضیه قتل صحبت خواهند کرد. اما کلاس من اینطور نبود. البته آنها درباره امتحانات هم صحبت نمیکردند، بلکه درباره موضوعی حرف میزدند که آرزو میکردم از آن دوری کنند.
به نظر میرسید که آنها میخواستند رازی را کشف کنند: رازِ دلیل اینکه چرا سرزندهترین، شادترین و محبوبترین دختر کلاس، آخر هفتهها وقت خود را با ساکتترین و غمگینترین پسر کلاس میگذراند. من خودم نیز دوست داشتم جواب آن سؤال را بدانم، اما طبق معمول از هرگونه فعل و انفعالات با همکلاسیهای خود دوری میکردم.
برای لحظهای به نظر میرسید که آنها به نتیجهای رسیدهاند: او و من برای برنامهریزی کارهای کتابخانه همدیگر را ملاقات کردهایم. تا اینجا خود را قاطی مکالمات آنها نکرده بودم و امیدوار بودم صحبتهای آنها نیز پایان یابد. بعد یکی از دانشآموزان با شجاعتی فضولانه و بدون خودداری، با صدای بلند از دختر پرسید و دختر جواب داد.
ـ ما باهم خوب کنار میایم.
در مرکز توجه کلاس قرار گرفتن باعث شد بیشتر از حد معمول به مکالمات آنها گوش دهم. حالا متوجه شدم، اما وانمود کردم که متوجه آنها نمیشوم. همه آنها داشتند به من نگاه میکردند.
بعد از اولین امتحان، همکلاسیهای من مدام به من خیره میشدند. دوست داشتم بدانم با اینکه به ندرت با آنها حرف میزنم، چرا تحت ابری از سوءظن قرار داشتم، اما به نادیده گرفتن آنها ادامه دادم.
دختری که آن سؤال فضولانه را پرسیده بود، به من نزدیک شد و گفت: «هی، با ساکورا دوست شدی؟»
وقتی او از من این سؤال را پرسید، فکر کردم که او شخص خوبی است. همکلاسیهای دیگر من درحالی که با سوءاستفاده از ذات راسخ این دختر، او را برای سؤال پرسیدن فرستاده بودند، اطرافم را با فاصله احاطه کرده و مرا نگاه میکردند.
با دختری که آمده بود و حتی اسمش را هم بهخاطر نمیآوردم، همدردی کردم و جواب دادم: «درواقع نه، فقط دیروز اتفاقی همدیگه رو دیدیم.»
دختر صادق و بافضیلت جواب مرا قبول کرد و قبل از اینکه پیش دوستانش برگردد، گفت: «باشه.»
در این وضعیت هیچ بیمی از دروغ گفتن نداشتم. برای محافظت از خودم و حفظ کردن راز همکلاسیام، چاره دیگری نداشتم. زیرا رابطه ما مستقیما به بیماری لاعلاج او ارتباط پیدا میکرد. صرفنظر از مشکلاتی که ایجاد میکند، گمان کردم او نیز از داستان من پشتیبانی خواهد کرد.
سر و صدا، حداقل برای الآن تمام شده بود. وقتی چهارمین و آخرین ساعت امتحان تمام شد، احساس کردم جواب سؤالات را به خوبی دادهام تا بتوانم نمره بالاتری از میانگین کلاس بگیرم. بدون اینکه نیاز باشد با دیگران گفتوگو کنم، در نظافت کلاس کمک کردم. بعد شروع به جمع کردن وسایل خود کردم. از آنجا که لازم نبود کار دیگری انجام دهم، میخواستم مستقیم به خانهام بروم. خوبیِ امتحانات این بود که میتوانستی قبل از ظهر به خانه برگردی. کم مانده بود از در کلاس به بیرون بروم که...
ـ صبر کن. یه لحظه صبر کن!
من برگشتم، میتوانستم چهره همه همکلاسیهایم را ببینم؛ یکی لبخند میزد و بقیه با شک و تردید به ما نگاه میکردند. میخواستم هر دو را نادیده بگیرم، اما قادر بودم تنها گزینه دومی را نادیده بگیرم. چون اولی داشت به سمت من قدم میزد و من منتظر او ماندم.
او گفت: «امروز قرار بود به کتابخانه بریم، احتمالا کمی کار مونده.»
میتوانستم موج راحتی را از همکلاسیهای دیگرمان احساس کنم.
گفتم: «کسی به من چیزی نگفت.»
ـ مسئول کتابخانه قبلا به من گفت. مشغولی؟
ـ مشغول نیستم، فقط...
ـ پس بریم، بههرحال تو که نمیخوای درس بخونی.
فکر کردم چیزی که گفت بیادبانه است، اما اشتباه نمیکرد. در نتیجه همراه او رفتم.
برای من مهم نیست که بگویم در کتابخانه دقیقا چه اتفاقی افتاد، اما بهطور ساده او فقط میخواست مرا مسخره کند. من صادقانه از مسئول کتابخانه پرسیدم باید چه کاری انجام دهم و هر دو مسئول کتابخانه و همکلاسی من خندیدند. اگر بهخاطر آنها نبود، میتوانستم مستقیم بروم خانه، اما هنگامی که مسئول کتابخانه عذرخواهی کرد و برای چایی و شیرینی دعوتمان کرد، او را در لحظه بخشیدم.
بعد از اینکه برای مدتی چایی نوشیدیم، مسئول کتابخانه گفت میخواهد زودتر کتابخانه را ببندد و ما را بیرون کرد. بعد از آن بود که از همکلاسیام پرسیدم چرا به من دروغ گفته است. فکر کردم حتما دلیل جدی برای این کار داشته است.
به جای آن، او شانه بالا انداخت و گفت: «من فقط دوست دارم با مردم شوخی کنم.»
پیش خودم گفتم، ای کوچولوی... ولی به روی خودم نیاوردم؛ چون این دقیقا همان چیزی بود که شوخیکنندهها میخواهند. در عوض آن، تصمیم گرفتم با پا گرفتن از او بیحساب شویم، اما او به راحتی از روی پای من پرید و برایم ابرو بالا برد. چهره از خودراضی او مرا بیشتر از قبل اذیت میکرد.
به او گفتم: «به این رفتارت ادامه بده، و روزی بهخاطرش تنبیه میشی. و من اصلا با این موضوع مشکلی ندارم.»
او گفت: «این اتفاقیه که برای لوزالمعده من افتاده؟ احتمالا خدا درحال نگاه کردن بود. بهتره خودتم دروغ نگی، وگرنه با سرنوشت من مواجه میشی.»
ـ هیچ قانونی نیست که بگه فقط بهخاطر اینکه لوزالمعدهات کار نمیکنه، میتونی آزادانه دروغ بگی.
ـ اوه، واقعاً؟ نمیدونستم. ببینم، نهار خوردی؟
تا جایی که میتوانستم با لحن معنیداری گفتم: «میدونی که چیزی نخوردم، خودت منو مستقیم از کلاس کشوندی اینجا.»
ما به قفسه کفشها رسیدیم و او پرسید: «بعد از این میخوای چیکار کنی؟»
ـ از سوپرمارکت چیزی برای خوردن میگیرم و مستقیم میرم خونه.
ـ اگه غذای آماده شدهای نداری، بیا با من غذا بخور. خانواده من کل روز رو خونه نیستن و برای نهار هم پول گذاشتن.
وقتی داشتم کفشهایم را میپوشیدم، به رد کردن درخواست او فکر کردم. اما نتوانستم به او نه بگویم. باید بهانهای پیدا میکردم و مطمئن نبودم که بتوانم بهانه خوبی پیدا کنم. و این واقعیت هم که دیروز، وقتی را که با او سپری کردم خوش گذشت، کمکی نکرد.
او کفشهایش را پوشید. بیصبرانه با پاهایش ضربه زد و دستانش را تا بالا کش داد. هوای بیرون کمی ابری بود، در نتیجه نور خورشید هم چندان روشن نبود.
او پرسید: «خب؟ قبل از اینکه بمیرم، میخواهم به جایی برم.»
برای یک لحظه فکر کردم و گفتم: «اگه دوباره یکی از همکلاسیهامون ما رو ببینه، دردسر میشه.»
«اوه! حالا یادم اومد» او، این جمله را با چنان صدای بلندی گفت که فکر کردم دیوانه شده است. وقتی به او نگاه کردم، برای نشان دادن ناراحتی خود صورتش را مچاله کرد. «تو گفتی وقتی با هم بودیم، دلیل دوستانهای نداشت. دیروز رو بهجز اون چطور میتونی توصیف کنی؟»
قبول کردم: «آره، اینطوری گفتم، ولی...»
ـ من دیشب به تو چی نوشتم؟ گفتم بیا تا روز مرگم باهم خوب کنار بیایم.
ـ چه اهمیتی داره من به اون چی گفته باشم؟ اینکه همه به من زل میزنن خودش به اندازه کافی بده. من فقط میخوام اونا با من کاری نداشته باشن.»
او گفت: «لازم نبود بهشون دروغ بگی. کی اهمیت میده اونا چی فکر میکنن؟ دیروز مگه نگفتی چیزی که مهمه درون ماست؟»
ـ «آره، درون آدمها مهمه. پس اگه من کاری کنم که اونا یه چیز دیگه رو باور کنن، چه مشکلی داره؟»
او گفت: «ما فقط داریم دور خودمون میچرخیم.»
توضیح دادم: «در ضمن، داشتم محتاطانه رفتار میکردم که راز تو فاش نشه. مثل تو دروغهای بیهوده نمیگفتم. به جای عصبی شدن باید از من تشکر کنی.»
او ناله کرد و قیافهی ترشی به خود گرفت؛ درست مثل بچهای که درباره چیزی پیچیده بیش از اندازه آموزش داده شده باشد.
گفتم: «نقطه دید ما با هم یکی نیست.»
او گفت: «شاید.»
ـ این بار فقط درباره غذا حرف نمیزنم. به نظر میرسه ریشه عمیقی داره.
او با خندهای بلند گفت: «به نظر سنگین میاد.» دوباره به حالت خوشِ خودش برگشته بود. ذات ساده او و سرعتش برای از بین بردن جَو بد، احتمالا دلایلی هستند که دوستان زیادی دارد.
او گفت: «خب، درباره نهار.»
ـ مشکلی ندارم با هم بریم نهار، اما واقعاً خودت با این قضیه مشکلی نداری؟ میتونی این زمان رو با دوستات بگذرونی.
ـ اگه برنامههای دیگهای داشتم از تو نمیخواستم. بههرحال قراره فردا با اونها باشم. اما تو تنها کسی هستی که لازم نیست در کنارش رازم رو مخفی کنم. در کنار تو بودن واسم راحته.»
گفتم: «مثل استراحت کردن؟»
ـ آره، مثل استراحت کردن.
ـ خب، اگه برای کمک کردن به تو باشه، میتونم لاقل اینکار رو واست انجام بدم.
ـ واقعا؟ ایول.
اگر ناهار خوردنم با او کمک میکند کمی احساس راحتی کند، پس چاره دیگری نداشتم. حتی اگر همکلاسیهای دیگرمان ما را ببینند، میتوانم بهخاطر یک هدف ارزشمند، کمی عذاب را تحمل کنم. او به جایی نیاز داشت که لازم نباشد راز خود را مخفی کند، درنتیجه به سختی میتوانستم نه بگویم.
از او پرسیدم: «به کجا میریم؟»
او به آسمان نگاه کرد و بدون نفس کشیدن گفت: «بهشت.»
آیا واقعا برای او بهشتی وجود داشت؟ وقتی ما در دنیایی زندگی میکنیم که جان یک دختر دبیرستانی را میدزدد، مطمئن نیستم بهشتی هم وجود داشته باشد.
***
از اینکه با او رفتم پشیمان نبودم. البته در اولش پشیمانی نداشتم، فقط وقتی که پایمان را داخل رستوران گذاشتیم، احساس پشیمانی به من دست داد. حتی در آن لحظه، متوجه شدم که انداختن تقصیر به گردن او اشتباه بود. نه، اینجا من در اشتباه بودم. برای مدت زیادی ارتباط خودم با دیگران را قطع کرده بودم، بنابراین متوجه نشانهها نشدم. هنوز متوجه نبودم که وقتی با افراد دیگر تعامل میکنی، گاهی نقشههای آنها کاملا با نقشههای تو ناسازگار است و گاهی تنها زمانی متوجه این موضوع میشوی که خیلی دیر شده است. اگر استعداد مدیریت بحران بهتری داشتم، ممکن بود برای این مسئله قادر به انجام دادن کاری باشم.
او پرسید: «مشکل چیه؟ به نظر ناراحتی.»
چهره او واضح بود؛ او میتوانست حدس بزند من پریشان هستم و از این لذت میبرد.
برای سؤال او جواب آمادهای داشتم، اما گفتن آن مرا به جایی نمیرساند. بنابراین حرفی نزدم. تنها کاری که میتوانستم انجام دهم، یادگرفتن از اشتباهاتم بود تا دفعه بعدی آن را تکرار نکنم.
همه اینها راهی بود تا چیز دیگری که در آن روز یاد گرفتم را بگویم: من از آن نوع آدمهایی نیستم که دوست داشته باشد در محیطی دلپذیر با دخترها احاطه شود.
قبل از اینکه وارد شویم گفت: «کیکهای اینجا خوشمزه است.»
احساس کردم حرف او کمی عجیب بود، اما توجهی نکردم. نمیدانستم باید محتاط باشم. احتمالا بهخاطر این بود که قبلا به چنین مکانهایی نیامده بودم. هیچ وقت تصور نمیکردم رستورانهایی وجود داشته باشد که با مشتریهای مؤنث و مذکر متفاوت برخورد کند. وقتی به منو نگاه کردم، متوجه شدم که در کنار محل تیک زدن نوشته بود "مذکر". ظاهراً آنها منوی متفاوتی برای آقایان داشتند. نمیدانستم دلیل این کار، غیرمعمول بودن مشتریهای مذکر بود یا قیمتها برای آقایان متفاوت بود. میتوانستم هر دو اینها را باور کنم.
رستوران دقیقا یک بوفه دسر بود، که نمیدانستم چنین چیزی هم وجود دارد. این مکان، بهشتِ دسر نام داشت. در آن لحظه، برایم یک مغازه فستفودی بیشتر شبیه به بهشت بود تا اینجا.
میدانستم تا وقتی که چیزی نگویم او به پوزخند زدن ادامه خواهد داد، بنابراین گفتم: «هی.»
او پرسید: «چیه؟»
ـ به من پوزخند نزن. گوش کن، میخوای خودتو چاق کنی، یا میخوای من رو چاق کنی؟
ـ هیچکدوم، من فقط میخوام چیزی که دوست دارم رو بخورم.
ـ منطقیه. و امروز، روز مرگ با دسره؟
گفت: «درست فهمیدی. تو هم دسر دوست داری، مگه نه؟»
گفتم: «تا وقتی که خامه نداشته باشه.»
ـ کی خامه دوست نداره؟ خب، پس میتونی از کیکهای شکلاتی بخوری. واقعا خوشمزه است. اینجا بهجز دسر غذاهای دیگهای هم داره. مثل پاستا، کاری، و حتی پیتزا.» او حتی اسم پیتزا را با لهجه ایتالیایی گفت.
گفتم: «این برای من خبر خوبیه، اما نمیتونی پیتزا رو معمولی بگی؟ موقع گفتن پیتزا به ایتالیایی صدات ناخوشایند میشه.»
ـ منظورت پنیر پارمزانه؟
دلم خواست پنیر پارمزان را روی سرش بریزم، اما خوشم نمیآمد باعث مزاحمت بقیه مردم بشوم و بخاطر احساس همدردی من برای افرادی که قرار بود کثافتکاری ما را تمیز کنند، از ریختن پنیر پارمزان بر روی سر او منصرف شدم.
همچنین برای اینکه نمیخواستم مرا آشفته ببیند، به نحوی رفتار کردم که انگار انتظار این را داشتم. از سر جایم بلند شدم و در کنار او به طرف بوفه حرکت کردم. شاید در یک روز معمولی تعداد مشتریهای اینجا کمتر باشد، اما این هفته فقط مدرسه ما امتحان نداشت و رستوران پر از دخترهایی بود که از دبیرستانهای دیگر آمده بودند.
در بوفه، هر چیزی که به چشم میخورد را برداشتم؛ کمی کربوهیدرات، کمی سالاد، استیک گوشت گاو و پای مرغ. وقتی به میز برگشتم، او از قبل نشسته بود و خوشحال به نظر میرسید. در بشقاب او چیزی جز دسر وجود نداشت. من از دسرهای غربی خوشم نمیآمد، مثل کیکهای یخزده و یا کیکهای میوهای. به نظر من آنها بیش از اندازه شیرین هستند و دیدن بشقاب او باعث میشد احساس مریضی کنم.
حدودا نیم دقیقه بعد از اینکه خوردن دسرها را شروع کرد، گفت: «اون قتل خیلی ترسناکه.»
احساس راحتی کردم و گفتم: «اوه، خوبه. امروز هیچکسی رو ندیدم درباره اون صحبت کنه. و داشتم تصور میکردم که خواب دیدم.»
ـ فکر کنم هیچکسی اهمیت نمیده چون این اتفاق توی یه شهر کوچیکی در ناکجاآباد اتفاق افتاد.
ـ ازت انتظار چنین جواب سنجیدهای رو نداشتم.
گفته او مرا متعجب کرد. به سختی میتوانم ادعا کنم او را میشناسم، اما با تصوری که از او داشتم، امکان نداشت چنین جوابی بدهد.
او گفت: «برای من مهمه. اخبار رو دیدم. همچنین فکر کردم، اوه، شرط میبندم اونها هم فکر نمیکردن قبل از من بمیرن.»
به نظر میرسید حرفهای بیشتری برای گفتن داشته باشد، اما من وسط حرف او پریدم: «من میخواهم یه سؤال بپرسم. چون همه چیز ممکنه، تو کسی که کشته شد رو میشناختی؟»
او پرسید: «نظر خودت چیه؟»
جواب دادم: «فکر میکنی که من فکر میکنم تو اونا رو میشناختی؟ خیلی خب، بسه. داشتی میگفتی.»
ـ اتفاقی که افتاد برای من مهمه، اما فکر میکنم اکثر مردم به زندگی خودشون ادامه میدن. و درباره فکر کردن به مرگ و زندگی علاقهای ندارن.
گفتم: «البته.»
احتمالا حق با او بود؛ افراد کمی زندگی خود را با آگاهی از مرگ و زندگی سپری میکنند. هرچه بیشتر درباره این موضوع فکر کردم، به این نتیجه میرسیدم که حق با او بود. تنها کسانی که بهطور مداوم با مفاهیم زندگی و مرگ روبهرو میشدند، فیلسوفان، متکلمان و هنرمندان بودند. خب، آنها بهعلاوه دخترهایی که بیماری کشندهای دارند و پسرهایی که متوجه راز آن دخترها میشوند.
او گفت: «اگه روبهرو شدن با مرگ یه خوبی داشته باشه، اون هم اینه که هر روز رو با دونستن اینکه زندهام زندگی میکنم.»
گفتم: «کلماتی عاقلانهتر از این نشنیدم.» فقط نحوه گفتنم کمی طعنهآمیز بود.
«آره، مگه نه؟» او آه اغراقآمیزی کشید و ادامه داد: «آه، اگه همه دم مرگ بودن.»
او زبان خود را بیرون آورد تا به چیزی که قرار بود شوخی باشد، تأکید کند. اما من اینگونه برداشت کردم که این احساس واقعی اوست. گاهی وقتی شخصی چیزی میگوید، معنی آن در خود پیام نیست، بلکه معنی آن در نحوه برداشت شنونده است.
من قسمت کوچکی از اسپاگتی را که در داخل بشقاب قلبشکلم بود خوردم. رشته فرنگی آن کمی سفت بود، اما خیلی هم بد نشده بود. متوجه شدم غذا هم برای ما مثل راه برگشت به خانه است؛ ما برای هر لقمه ارزشی کاملا متفاوت قائل میشویم.
البته این راه درستش نبود. بهخاطر هوس یک قاتل و یا دلیل دیگری ممکن بود من هم فردا بمیرم. بنابراین باید برای هر وعده غذا، همان ارزشی را قائل شوم که او قائل میشد. با اینکه میتوانستم حقیقت را تشخیص دهم، مطمئن بودم تا وقتی که مرگ واقعا به سراغم نیاید آن را درک نخواهم کرد.
ناگهان او پرسید: «به دخترها علاقه داری؟»
یک تکه کوچک خامه روی بینی او قرار داشت. چه کسی با آن قیافه مسخره میتوانست حتی درباره مسائل زندگی و مرگ فکر کند، حالا چه برسد که آنها را فهمیده باشد؟ چهره او برای پاک کردن خیلی خندهدار بود و من هم تصمیم گرفتم به او چیزی نگویم.
در عوض آن، پرسیدم: «برای چی این سؤال رو پرسیدی؟»
ـ ما توی رستورانی هستیم که پر از دختره! ولی انگار این تو رو ناراحت میکنه. و حتی وقتی یه دختر بانمک از کنار میز رد میشه، حتی به اون نگاه هم نمیکنی. حتی من هم زیرچشمی نگاه میکنم، ولی تو نه.»
انگار تلاشهای من برای معمولی جلوه دادن خودم بیفایده بود. تصمیم گرفتم بر روی قابلیتهای نقش بازیکردنم تمرین کنم. در تعجبم که آیا میتوانم قبل از مرگ او، بازیگر بهتری شوم یا نه؟
جواب دادم: «دوست ندارم در محلی باشم که به آن تعلق ندارم. و خیره شدن به مردم بیادبیه. من بیادبانه رفتار نمیکنم.»
او جواب داد: «اینطوری انگار داری به من میگی بیادب.» لپهایش را با هوا پر کرد و با فوت کردن، آن را خالی کرد. با خامهای که روی بینی داشت، این قیافه او، حتی از قبلی هم سرگرمکنندهتر بود؛ مثل چهرهای که از عمد برای خنداندن کسی از خود نشان میدهی.
او گفت: «یه سؤال بیادبانه برای تو: دیروز به من گفتی هیچ دوستدختر و یا دوستی نداشتی. این حرفت باعث تعجبم شد که آیا قبلا حتی از یک شخصی هم خوشت اومده؟»
ـ اینطوری نیست که از مردم خوشم نیاد. میتونی بگی من از همه خوشم میاد.
«آره، آره، میفهمم. اما تا الآن از کسی خوشت اومده؟ مثل دوست داشتن؟» او آهی کشید و قسمتی از جوجه را داخل دهانش گذاشت. به نظر میرسید که او داشت به بازی با کلماتِ من عادت میکرد. ادامه داد: «حتما قبلا یکطرفه هم که شده کسی رو دوست داشتی.»
ـ عشق یکطرفه؟
او تصحیح کرد: «عشقی که برای تو جبران نشده.»
گفتم: «ممنون، خودم میدونم معنیش چیه.»
ـ باشه، پس دربارهاش حرف بزن، تا الآن به کسی علاقهمند شدی؟
فکر کردم بزرگ کردن موضوع فقط باعث بیشتر شدن دردسر من میشود و نمیخواستم مثل روز پیش باعث عصبانیت او شوم.
گفتم: «شاید یه بار.»
ـ با همین روحیه ادامه بده. خیلی خب. بگو دیگه، اون چطور شخصی بود؟
ـ چرا میخوای بدونی؟
او گفت: «من فقط میخوام بدونم. گفتی ما مخالف همیم، مگه نه؟ کنجکاوم بدونم از چه دخترهایی خوشت میاد.»
با خودم گفتم که به او بگویم سعی کند کاملا مخالف شخصیت خودش باشد، اینگونه خودش متوجه میشود. اما من دوست ندارم ارزشهای خود را به دیگران تحمیل کنم، بنابراین چیزی نگفتم.
گفتم: «بزار فکر کنم، اون چطور دختری بود... اون به آخر همه چیز "سان" اضافه میکرد.»
ـ میدونی که وقتی بخوای شخصی رو با احترام صداش کنی، به آخر اسمش "سان" اضافه میکنی؟ اما اون به آخر همه چیز اضافه میکرد. وقتی توی مدرسه راهنمایی بودم، همکلاسی من بود و بقیه رو اینطوری خطاب میکرد: کتابفروشسان، مغازهدارسان، ماهیفروشسان. اون حتی اسم نويسندههای کتاب رو هم اینطوری صدا میزد: آکوتاگاواسان، دازائیسان، میشیماسان. غذاها هم از دست او در امان نبودن؛ دایکنسان، البته اگه باورت میشه. حالا که دربارهاش فکر میکنم، ممکنه این فقط عادت اون باشه؛ مثل تیک، که هیچ ربطی به شخصیتش نداره. اون موقع، فکر میکردم اون برای احترام گذاشتن به افراد و اشیاء اطرافش اینگونه رفتار میکنه. کارش نشانه مهربانی و ظرافت بود. چون بهخاطر اون، در موردش احساس متفاوتتری نسبت به بقیه داشتم.»
با گفتن اینها و قبل از ادامه دادن، کمی آب نوشیدم. «نمیدونم این بهعنوان عشق یکطرفه قبول میشه یا نه.»
به همکلاسیام نگاه کردم. او هیچ چیزی نگفت. لبخند سادهای زد و لقمهای از کیک میوهای خورد. همانطور که لقمه را میجوید، لبخند او عمیقتر میشد. وقتی انگشتانش را به گونه خود مالید و سرش را پایینتر آورد و به من نگاه کرد، کنجکاو شدم که دارد به چه چیزی فکر میکند.
پرسیدم: «چیه؟»
او گفت: «هیچی» کمی وول خورد و ادامه داد: «هیچی. فقط، این از چیزی که انتظار داشتم شیرینتر بود. باعث شد کمی آشفته بشم.»
ـ اوه، خب، آره اون دختر واقعا شیرین بود.
ـ نه، من دارم درباره دلیلی که تو ازش خوشت اومده صحبت میکنم.
نمیدانستم چطور واکنشی نشان دهم، بنابراین برای تقلید از او، لقمهای از استیک را خوردم. طعم خوبی هم داشت. او مرا با لبخندی شیرینتر از همیشه نگاه میکرد.
او پرسید: «آخرش چی شد؟ ولی فکر کنم گفتی هیچ دوستدختری نداشتی.»
ـ آره خب. در این قضیه، هم ظاهر و هم باطن اون بانمک و پرنشاط بود. آخرش با پسر محبوب کلاس دوست شد.
ـ همم، پس اون دختر چشم خوبی برای شناختن مردم نداشته.
ـ منظورت چیه؟
او گفت: «هیچی، بیخیال. پس زمانی هم بوده که سادهدل و پر از احساس عشق بودی.»
گفتم: «البته. از روی تواضع، همان سؤال رو از خودت میپرسم.»
او جواب داد: «من سه تا دوستپسر داشتم. فقط محض اطمینان میگم، همه روابطم رو جدی میگرفتم. خیلیها میگن روابط رمانتیک دوره راهنمایی همش بازیه، ولی اونا فقط احمقهایی هستن که نمیخوان مسئولیت احساساتشون رو به عهده بگیرن.»
او داشت گرم میگرفت، هم کلماتش هم قیافهاش. کمی عقب کشیدم، من با گرما رابطه خوبی نداشتم.
از روی چهره او، به راحتی باور کردم که واقعاً سه تا دوستپسر داشته است. به نظر نمیرسید او زیاد آرایش کند و خیلی هم زیبا نبود، اما ویژگیهایش قابلتوجه بود.
با دیدن من که داشتم جابهجا میشدم، با اعتراض گفت: «هی، دور نشو.»
ـ دور نمیشم. ولی خامه روی بینی تو هست.
او گفت: «ها؟» و بهخاطر اینکه در اول متوجه منظور من نشد، کمی حالت احمقانهای به خود گرفت. اگر او همیشه این قیافه را به چهره داشت، مطمئن هستم که تا الآن هیچ دوستپسری پیدا نمیکرد. بعد از اینکه متوجه منظور من شد، دستمال خود را برداشت تا خامه را پاک کند. قبل از اینکه او صورت خود را تمیز کند، از روی صندلی بلند شدم. تلاش نمیکردم که آنجا را ترک کنم، فقط بشقاب من خالی شده بود.
برای امتحان کردن کمی دسر، از بوفه بشقابی گرفتم. برای پیدا کردن دسری مناسب جستوجو میکردم که از روی شانس، شیرینی موردعلاقهام را دیدم: واسابیموچی؛ شیرینی ژلهمانند که برای تابستان عالی بود. تعدادی از آنها را روی بشقاب گذاشتم و کمی از شربت قهوهای شکر را روی آن ریختم که طعم شیرینی را چندین برابر میکرد. همچین حالا که سرپا بودم، تصمیم گرفتم برای خودم یک فنجان قهوه داغ هم بگیرم.
در حالی که تلاش میکردم راه خود را بین دخترهای دبیرستانی باز کنم، در این فکر بودم که چگونه میتوانم حال همکلاسیام را بهتر کنم. روز قبل چطور او را شادتر کرده بودم؟ وقتی به میز خودمان رسیدم، متوجه شدم ترس من بیهوده بوده است؛ او دوباره به حالت شاد خود برگشته بود.
اما چیز دیگری از نشستن من ممانعت میکرد.
وقتی همکلاسیام مرا دید، لبخندش عمیقتر شد. دختری که در صندلی من نشسته بود، متوجه تغییر چهره همکلاسیام شد و به طرف من نگاه کرد. دهان دختر دوم از تعجب باز شد. من او را از جایی بهخاطر آوردم.
دختر دوم گفت: «س ـ ساکورا، وقتی به من گفتی با کسی میایی اینجا، منظورت این پسر بود؟»
به نظر میرسید که او حتی از همراهِ من برای نهار، خودسرتر است. بعد از یک لحظه، او را شناختم. من معمولا او را با ساکورا میدیدم و در مدرسه اغلب با هم بودند. فکر کردم او هم در یکی از تیمهای ورزشی مدرسه باشد.
همراه من جواب داد: «آره، چرا اینقدر غافلگیر شدی؟» او به من نگاه کرد و ادامه داد: «ایشون کیوکو هستن، بهترین دوست من.»
او لبخند زد و دوست او با چهرهای نامطمئن به من نگاه کرد. من هم درحالی که دسر و قهوه در دست داشتم سرجای خود ماندم تا ببینم این ماجرا به کدام سمت پیش میرود. بخشی از من نمیخواست اینجا بمانم، اما بشقابهایم را روی میز گذاشتم و بر روی صندلی خالی نشستم. میز ما گرد بود و چهار صندلی داشت، چه از روی شانس یا بد شانسی، دو دختر رو به هم نشسته بودند و من هم در بین آنها نشستم. بدون کوچکترین تلاشی، میتوانستم هردوی آنها را ببینم.
دختر دیگر گفت: «وایسا. پس تو با این پسر، خوب کنار میایی؟»
او جواب داد: «آره، وقتی اینو به ریکا گفتم حتما تو هم شنیدی.» و به طرف من پوزخندی زد. سردرگمی دوست او بیشتر شد.
ـ ولی ریکا گفت تو داری شوخی میکنی.
او به من اشاره کرد و گفت: «ایشون دوست ندارن موردتوجه قرار بگیرن، بهخاطر همون ریکا رو گمراه کرد. و ریکا هم به جای من اون رو باور کرد. منم فکر میکردم ریکا دوست منه.»
او این حرف را با شوخی گفت، اما دوست او نخندید. در عوض آن، دوستش نگاهی به من کرد؛ انگار داشت مرا ارزیابی میکرد. برای یک لحظه چشم در چشم یکدیگر شدیم که باعث شد غافلگیر شوم. برای سلام کردن سرم را خم کردم و او هم از روی عکسالعمل سرش را تکان داد. فکر کردم همین کافی باشد، اما یک دوست واقعی قرار نبود مرا فقط با یک سر تکان دادن ول کند.
دوست او گفت: «هی، ما قبلا با هم صحبت کردیم؟»
فکر کردم سؤال او بیادبانه بود، اما از آنجا که منظور بدی نداشت، اجازه ندادم باعث اذیت من شود.
گفتم: «بله صحبت کردیم، مطمئنم وقتی پشت پیشخان کتابخانه مشغول کار بودم باهم حرف زدیم.»
همراه من که در حال گوش دادن بود، خندید و مداخله کرد: «اسم اون رو نمیشه صحبت کردن گذاشت.»
در دل با خود گفتم، این فقط نظر خودته، اما دوست او نیز گفت: «به نظر من هم به این نمیشه گفت صحبت کردن.» در هر صورت، برای من و دوست او مهم نبود که به آن بگوییم صحبت کردن یا نه.
او پرسید: «کیوکو، مشکلی نداره تو با ما نشستی؟ دوستات منتظرت نیستن؟»
دوست او گفت: «اوه، راست میگی. من داشتم میرفتم. ببین ساکورا، من شکایتی ندارم، اما باید بپرسم.» به طرف من نگاهی انداخت و چشمهای خود را دوباره به ساکورا دوخت. ادامه داد: «تو دو روز پشت سر هم باهاش بیرون رفتی، الآن هم تنهایی با اون تو این مکان نشستی؛ محلی که فقط دخترها یا زوجها میان. پس وقتی میگی با هم خوب کنار میاین، یعنی منظورت بهعنوان یک زوجه؟»
او گفت: «نه.» من هم میخواستم همین جواب را بدهم، اما او سریعتر از من پاسخ داد. بنابراین من کنار کشیدم؛ اگر هردو ما یک جواب را میدادیم، ممکن بود به ما شک کند.
قیافه دوست او، از روی احساس راحتی نرمتر شد. اما او دوباره اخم کرد و با شک به ما نگاه کرد.
دوست او پرسید: «پس شما چی هستید؟ دوست؟»
ـ همونطوری که گفتم، ما فقط باهم خوب کنار میایم.
«فراموشش کن ساکورا، بعضی موقعها فهمیدن تو غیرممکن میشه.» دوست او به من نگاه کرد. احتمالا از روی تجربه میدانست که نمیتوان از ساکورا جواب مستقيمی گرفت. بنابراین از من پرسید: «شما دوتا فقط دوست معمولی هستید، درسته؟»
قبل از اینکه جوابی بدهم، لحظهای فکر کردم که چه بگویم و بهترین جواب را انتخاب کردم.
ـ ما باهم کنار میایم
میتوانستم صورت هر دو آنها را ببینم؛ یکی انگار منزجر شده بود و دیگری از شوق برق میزد.
دوست او آهی کشید و گفت: «فردا سر و ته این قضیه رو در میارم.» و برای خداحافظی برای ساکورا دست تکان داد، ولی برای من نه.
حرف ساکورا به ذهنم آمد که گفته بود فردا با دوستانش قرار دارد و در تعجب بودم که آیا کیوکو هم فردا بین آنها خواهد بود یا نه. کمی خوشحال بودم که به جای من، ساکورا به دست دوستانش مورد بازجویی قرار خواهد گرفت. تا وقتی که صدمهای جدی وارد نشود، میتوانستم خیره شدن همکلاسیهای دیگرمان را نادیده بگیرم.
دختر که به نظر میرسید کمی تعجب کرده و کمی خوشحال است، گفت: «باورم نمیشه اینجا با کیوکو روبهرو شدیم.» او بدون اجازه یک وارابیموچی از بشقاب من برداشت و ادامه داد: «من و کیوکو از دوران مدرسه راهنمایی دوستیم. اون همیشه اراده قوی داشت، بنابراین در اول کمی از اون میترسیدم، ولی وقتی که صحبت کردن رو شروع کردیم، سریع با هم گرم گرفتیم. اون دختر خوبیه، تو هم باید سعی کنی باهاش کنار بیای.»
مکث کردم، نقس عمیقی کشیدم و گفتم: «مطمئنی نظر خوبیه که بیماریت رو از بهترین دوستت مخفی نگه داری؟»
میدانستم با پرسیدن آن سؤال، لحظه را خراب میکنم. اگر حالت شاد او را به رنگهایی روشن و شاد تشبیه کنیم، این کار من مثل ریختن آب سرد روی رنگها بود تا آنها را به خاکستری تبدیل کند.
اما قصد من آسیب زدن به او نبود.
برای اولین بار، داشتم با ملاحظه و دلسوزانه رفتار میکردم. چیزی که داشتم میپرسیدم، بدون داشتن هیچ انگیزه دیگری، این بود که آیا واقعا او با محدودیت زمانی که داشت، باید وقتش را با من سپری میکرد؟ بهتر نبود روزهای آخرش را با بهترین دوست خودش که از من ارزش بسیار بیشتری داشت سپری کند؟
او با اعتماد به نفس گفت: «آره، مشکلی نداره. اگه بهش بگم احساساتی میشه و با هر بار دیدن من به گریه میافته. اینطوری گذروندن زمان چه فایدهای داره؟ من تصمیم خودم رو گرفتم. بهخاطر خودم، این راز رو تا آخرین لحظه ممکن مخفی میکنم.»
رفتار و قیافه او شاد باقی ماند؛ انگار که فقط با اراده خالص توانسته بود آب یخی که پاشیده بودم را دفع کند. تصمیم گرفتم دیگر چنین سؤالی نپرسم.
اما این نمایش عزم و اراده او عواقب دیگری نیز داشت. شکی که از روز پیش در من خفته بود، بیدار شد. باید از او میپرسیدم.
گفتم: «هی، گوش کن»
او پرسید: «چیه؟»
ـ تو واقعا داری میمیری؟
در یک آن قیافه او پژمرده شد و بلافاصله آرزو کردم که کاش آن سؤال را نمیپرسیدم. اما قبل از اینکه بیشتر پشیمان شوم، قیافه او به حالت عادی برگشت و مثل قبل پر از احساسات شد.
اول یک لبخند بر روی صورت او نقش بست، بعد ناراحت به نظر میرسید و بعد نیشخندی تلخ. بعد از آن خشم، و ناراحتی و دوباره خشم. بالاخره مستقیما به چشمان من نگاه کرد، لبخند زد و گفت: «من دارم میمیرم.»
گفتم: «آه.»
لبخند او عمیقتر شد و از حالت عادی سريعتر پلک میزد. «چند ساله میدونم که دارم میمیرم. فکر کنم با تشکر از پیشرفت علم پزشکی، بیماری من خودش رو نشون نمیده و از زندگی طولانیتری بهرهمندم. ولی بههرحال من دارم میمیرم. اونها به من گفتن ممکنه یک سال دیگه زنده باشم، شایدم کمتر.»
او داشت چیزهایی را میگفت که نمیخواستم بدانم و نمیخواستم بشنوم، ولی هنوز هم گوش میدادم.
ـ تو تنها کسی هستی که بهش میگم. تو تنها کسی هستی که میتونی به من معمولی بودن و واقعیت رو بدی. دکترها فقط میتونن به من واقعیت رو بدن. خانواده من، به هر چیزی که میگم بیش از اندازه واکنش نشون میدن و عاجزانه سعی میکنن معمولی رفتار کنن. اگه دوستان من میدونستن، فکر میکنم اونها هم مثل خانوادهام رفتار میکردن. تو تنها کسی هستی که میتونی با دونستن واقعیت، به من اجازه بدی معمولی باشم. من میتونم از بودن در کنارت لذت ببرم.»
درد نیشمانندی احساس کردم، انگار که یک سوزن به قلب من فرو رفته باشد. چیزی که درد میکرد، این بود که میدانستم نمیتوانم چنین چیزی به او بدهم. تنها چیزی که میتوانستم به او پیشنهاد بدهم، فرار بود و مطمئن نبودم حتی آن را هم به او داده باشم.
گفتم: «قبلا بهت گفتم، من اونقدر هم خاص نیستم.»
او گفت: «بههرحال، به نظرت ما شبیه زوجها نیستیم؟»
ـ منظورت چیه؟
«فقط دارم میگم.» او با خوشحالی یک چنگال پر از کیک شکلاتی را داخل دهانش گذاشت. او واقعا شبیه به کسی نبود که قرار است به زودی بمیرد.
در این هنگام بود که متوجه شدم...
هیچکس، چه در داخل یا بیرون مغازه، به نظر نمیرسید که قرار است بمیرد. من، او، شخصی که روز پیش کشته شد. همه ما دیروز زنده بودیم و طوری رفتار نمیکردیم که قرار است بمیریم. شاید معنی ارزش قائل شدن برای هر روز همین باشد.
غرق در تفکرات بودم که او مرا مورد سرزنش قرار داد. «اینقدر جدی نباش، به زودی تو هم میمیری. توی بهشت دوباره همدیگه رو میبینیم.»
گفتم: «حق با توئه.»
احساساتی شدن برای زندگی او متکبرانه بود. از گستاخی من بود که فکر میکردم از او بیشتر زندگی خواهم کرد.
او گفت: «بهتره مثل من باشی و کارهای خوب بکنی.»
ـ شاید بعد از مرگت بوداییست شدم.
ـ و فقط بهخاطر اینکه من مُردم، فکر نکن اجازه میدم با دخترهای دیگه دوست بشی!
گفتم: «ببخشید، ولی تو برای من فقط یک دوست اتفاقی هستی.»
او با خرسندی و با صدای بلند خندید.
همه غذاهایی که میخواستم را خوردیم و جداگانه حساب کردیم. از رستوران خارج شدیم و تصمیم گرفتیم برای امروز به خانههایمان برگردیم. رستوران بهشتِ دسر از مدرسه ما کمی فاصله داشت. معمولا این فاصله را با دوچرخه میرفتم، اما برای گرفتن دوچرخه باید اول به خانه میرفتم که این زمان و تلاش بیشتری میخواست و او نیز پیشنهاد داده بود پیاده به رستوران برویم.
در راه برگشت، با هم در پیادهرو قدم زدیم. خورشید میتابید، البته دیگر مستقیما بالای سر ما نبود.
او گفت: «گاهی هوای گرم احساس خوبی به آدم میده. این میتونه آخرین تابستان من باشه، بهخاطر همین بهتره تا آخرین لحظه ازش لذت ببرم. به نظرت برای دفعه بعد چیکار کنیم...؟ وقتی تابستان به ذهنت میاد، اولین چیزی که تصور میکنی چیه؟»
جواب دادم: «بستنی یخی هندوانهای.»
او خندید؛ به نظر من او زیاد میخندید.
او گفت: «بهجز هندوانه، دیگه چی به ذهنت میاد؟»
ـ یخ در بهشت.
ـ این دوتا که شبیه به هم شد!
گفتم: «باشه. وقتی خودت تابستان به ذهنت میاد، به چی فکر میکنی؟»
«فکر کنم همون چیزای معمولی: کنار دریا، آتیشبازی، جشنواره. یک ماجراجویی تابستانه!» لهجه او برگشته بود، اما اینجا ماجراجویی را به فرانسوی گفت.
ـ برای شکار طلا میریم؟
ـ طلا؟ داری درباره چی صحبت میکنی؟
توضیح دادم: «مگه کلمهای که گفتی به معنی ماجراجویی نیست؟»
صدای آهی از او بلند شد، کف هر دو دستش را رو به آسمان گرفت و دستهایش را تکان داد. اینکه نشان میداد از من بیزار شده بود به کنار، اما از نحوه نشان دادنش اذیت شدم.
او گفت: «منظورم اینجور ماجراجویی نبود، بیخیال. تابستان، ماجراجویی؛ میدونی که دارم راجع به چی حرف میزنم.»
ـ صبح زود بیدار بشیم و بریم دنبال شکار حشره؟
ـ معلوم شد. تو یه احمقی.
جواب دادم: «به نظر من کسی که فقط بهخاطر عوض شدن فصل رمانتیک میشه احمقتره.»
ـ پس میدونستی دارم درباره چی حرف میزنم! آه!
او به من خیره شد. من خودم به اندازه کافی عرق میریختم، بنابراین از روی عکسالعمل به جای دیگری نگاه کردم.
او گفت: «میتونی اینقدر سخت نباشی و مسئله رو از اون چیزی که هست بیشتر کش ندی؟ هوا خیلی گرمه.»
ـ فکر میکردم گفتی گرما حس خوبی میده.
او اظهارات مرا کنار زد. «یک رمانس تابستانی زودگذر. یک اشتباه تابستانه. من یک دختر نوجوانم، پس باید یکی دو تا از اینا رو باید داشته باشم، درسته؟»
زودگذر یا نه، از نظر من یک اشتباه اصلا ایدهی خوبی نبود.
او گفت: «تا وقتی که من زنده هستم، باید عشق رو تجربه کنم.»
ـ تا الآن سه تا دوستپسر داشتی. به اندازه کافی عشق رو تجربه نکردی؟
او گفت: «قلب رو نمیشه با اعداد اندازه گرفت.»
ـ در اول به نظر میرسه حرف عمیقی باشه، اما اگه مدتی دربارهاش فکر کنی، هیچ معنی نمیده. منظور واقعی تو اینه که یه دوستپسر دیگه میخوای.
من این حرف را به آرامی گفتم، اما اگر انتظار داشتم او با شوخی جواب دهد، در اشتباه بودم.
او ایستاد و دیگر قدم نمیزد، همانند اینکه فکری ناگهان به ذهنش رسیده باشد. از آنجا که متوجه ایستادن او نشدم، پنج قدم دیگر برداشتم و بعد به عقب نگاه کردم که چرا او ایستاده است. فکر کردم شاید او سکهای روی زمین دیده باشد. اما نه، چشمان او به من قفل شده بودند. دستانش را به پشتش حرکت داد و موهای دراز او با نسیم برافروخت.
پرسیدم: «چی شده؟»
ـ اگه میگفتم که من واقعا یه دوستپسر دیگه میخواستم، برای کمک کردن به من تا چه حد پیش میرفتی؟
به نظر میرسید که داشت مرا آزمایش میکرد. او سعی میکرد قیافه خود را پرمعنی جلوه دهد.
من عادت نداشتم در اطراف مردم باشم تا بدانم دقیقا معنی حالت چهره و کلمات او چه بود.
ـ تا چه حد پیش میرفتم؟
او درحالی که داشت سرش را تکان میداد گفت: «بیخیال، مشکلی نیست.»
او دوباره شروع به قدم زدن کرد. وقتی ما در کنار هم قرار گرفتیم، به او نگاه کردم تا چهره او را ببینم، اما چهره او به حالت معمولیِ خوشحال خود برگشته بود که باعث شد از فهمیدن معنی آن دورتر شوم.
پرسیدم: «اون شوخی بود؟ مثلا میخواستی از من بخوای تو رو با دوستانی که ندارم آشنا کنم؟»
او گفت: «نه منظورم اون نبود.»
پرسیدم: «خب، پس منظورت چی بود؟»
ـ اهمیت نداره. زندگی یک ناول نیست، اگه فکر میکنی پشت هرچیزی که میگم یک معنی هست، سخت در اشتباهی. چیزی که گفتم هیچ معنی نداشت. میدونی، تو باید بیشتر با افراد دور و برت وقت بگذرونی.
ـ اوه، باشه.
ظاهرا قرار بود من آن را قبول کنم، اما برای من هیچ معنی نمیداد. اگر سوال او هیچ معنی نداشت، پس چرا گفت حدس من اشتباه است؟ چیزی از رفتار او اشاره به این داشت که بحث ما سر این موضوع تمام شده. با وجود بیتجربگی من، مطمئن نبودم که پیام درستی را دریافت میکردم یا نه.
وقتی بیرون از مدرسه راهمان را جدا کردیم، برای خداحافظی دست تکان داد و گفت: «وقتی نقشه جدیدی کشیدم بهت خبر میدم.»
من نپرسیدم که کِی قدرت نظردادنم را از دست دادم. در عوض، خداحافظی کردم و راه خانه را پیش گرفتم.
در تمام مدتی که در مسیر خانه بودم، به مکالمه قبلیمان فکر میکردم. ولی اصلا متوجه نشدم منظور او چه بود.
با خودم گفتم احتمالا قبل از فهمیدن منظور او خواهم مرد.
پایان فصل سوم
کتابهای تصادفی
