میخوام پانکراست رو بخورم
قسمت: 9
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل هشتم
باران میبارد و آب و هوای دلگیر، با وجود نزدیک شدن شروع مدرسه، الهامی برای انجام تکلیف تابستانی به تعویق انداختهشده را نمیدهد.
حداقل با بیدار شدن در یازدهمین صبحِ بعد از فوت او چنین برداشت میکردم. فکر کنم نمیتوانم واقعا بدانم، زیرا من از آن دسته اشخاصی بودم که همیشه تکالیف خود را سر وقت انجام میداد و هیچوقت کاری را به دقیقه آخر محول نمیکردم.
من به طبقه پایین رفتم تا صورت خود را بشویم. پدرم، که میخواست سر کار برود، به من ملحق میشود و از آینه ظاهر خود را آراسته میکند. ما به هم صبحبخیر میگوییم و او به پشت من ضربه کوچکی میزند. من نمیدانستم این حرکت چه معنی داشت و تلاش کردن برای فهمیدن معنایش هم ارزش زحمت کشیدن را نداشت.
در آشپزخانه به مادرم سلام میکنم و پشت میز غذاخوری مینشینم، جایی که صبحانه همیشگی من منتظر بود. برای شکرگذاری دستان خود را به هم میزنم و سوپم را میخورم. با وجود هر اتفاقی که در دنیا در حال رخ دادن بود، سوپ مادر من مثل همیشه خوشمزه است.
من به خوردن صبحانه ادامه دادم و مادرم درحالی که یک فنجان قهوه در دست داشت، به طرف میز آمد. من به او نگاه کردم. او به من نگاه کرد.
او گفت: «امروز بیرون میری، مگه نه؟»
ـ آره، بعدازظهر میرم.
ـ اینو بگیر.
او با حالتی معمولی یک پاکت سفید به من داد. پاکت را گرفتم و به داخل آن نگاه کردم. یک اسکناس ده هزار ینی داخل آن بود. با تعجب به مادرم نگاه کردم.
ـ این...؟
ـ عزیزم، برو و خداحافظی کن.
او توجه خود را به تلویزون میدهد و به شوخی احمقانه مجری تلویزیون میخندد. من صبحانه خود را در سکوت تمام میکنم و با پاکت سفید به اتاق خود میروم. مادر من چیز دیگری نگفت.
باقی صبح را در اتاق خود میگذرانم و قبل از بیرون رفتن، یونیفرم مدرسه خود را میپوشم. شنیدهام که رفتن با یونیفرم مدرسه بهتر از لباس معمولی است. فکر کنم یونیفرم به خانواده کمک میکند تا بفهمند یک غریبه نیستی.
من به طبقه پایین برمیگردم تا جلوی آینه موهای خود را درست کنم. مادر من تا الآن به سر کار رفته بود.
در اتاق خودم، هرچه که لازم داشتم را داخل کیف مدرسه خود میگذارم: پاکت سفید، گوشی موبایل و کتاب شازدهکوچولو. هنوز پول کافی برای پرداخت بدهی خود نداشتم و آن موضوع باید کمی صبر میکرد.
به بیرون قدم گذاشتم، جایی که باران سنگین با قدرت میبارید. بهخاطر اینکه نمیتوانستم در یک زمان هم دوچرخهسواری کنم و هم چتر خود را نگه دارم، تصمیم گرفتم پیاده بروم.
در ظهر روز داخل هفته، آنهم با آبوهوای طوفانی، تعداد کمی از مردم بیرون بودند. من در سکوت به طرف مدرسه قدم میزدم.
نزدیک مدرسه، وارد مغازهای میشوم تا پاکت مناسبی برای پیشکشی خاکسپاری بخرم. مغازه میز کوچکی داشت که مشتریها میتوانستند در آنجا بنشینند و غذا بخورند و من از آن برای انتقال پول از داخل پاکت سفیدی که مادرم داده بود، استفاده کردم.
کمی بعد از رد شدن از جلوی مدرسه، وارد محله مسکونی شدم؛ جایی که تفکرات بیمزهای به من میداد.
اوه، اون نزدیک اینجا کشته شده بود.
من در خیابان تنها بودم. شاید آن روز هم اینچنین بود؛ روزی که او کشته شد. او قاتل خود را خشمگين نکرده بود و قاتل نیز به دنبال آزاد کردن او از بیماری نبود، او بلکه به دست کسی کشته شد که نه چهره او را میشناخت و نه اسم او را میدانست.
بهطور عجیبی، برای اتفاقی که افتاده بود هیچ احساس گناهی نمیکردم. اگر به دنبال بهانهای برای مقصر شناختن خود میگشتم، میتوانستم پیدا کنم. برای مثل اگر من نقشه نمیکشیدم که در آن روز باهمدیگر ملاقات کنیم، او هنوز زنده بود. اما من میدانستم که اینکار هیچ چیزی را تغییر نخواهد داد.
شاید شما فکر کنید که چنین تفکر منطقی، مرا سنگدل میکند، یا بیعاطفه. چه کسی؟ من؟ من ناراحت هستم.
من آسیب دیدهام، اما درد مرا نمیشکند. البته که از دست دادن او ناراحتم میکند، اما در دنیا افرادی هستند که ناراحتی آنها از من خیلی بیشتر است، مثل خانواده او، خانوادهای که الآن برای دیدن آنها میروم؛ بهترین دوست او؛ حتی شاید نماینده کلاس. هنگامی که به آنها فکر میکنم، کاری نمیتوانم انجام دهم، جز اینکه بخشی از ناراحتی خود را کنار بگذارم.
درضمن، ناراحتی او را برنمیگرداند. تنها کار منطقی که میتوانم انجام دهم، این است که تلاش کنم خود را یکپارچه نگه دارم.
زیر باران به قدم زدن ادامه دادم و محلی را که در آنجا مشت خورده بودم گذراندم.
با نزدیک شدن به خانه او، دستپاچه نشدم. تنها نگرانی من این بود که اگر کسی خانه نباشد من چه کار باید میکردم.
برای دومین بار در زندگیم جلوی در خانه او ایستاده بودم، با تردید دکمه زنگ خانه او را فشار دادم. طولی نکشید که پاسخ آمد؛ کسی خانه بود.
خانمی با صدای خفه گفت: «کیه؟»
من نام خانوادگی خود را میدهم و میگویم همکلاسی دختر او هستم. خانم میگوید: «اوه.» و مکث میکند. بعد میگوید: «یه لحظه صبر کنین.» و آیفون قطع میشود.
تا وقتی که در باز شود زیر باران منتظر میمانم، خانم لاغری در را برای من باز میکند. احتمالا او مادر آن دختر بود؛ جدای از لاغری صورتش، او شبیه به دخترش بود. به او سلام میکنم و او با قیافهای محکم مرا به داخل دعوت میکند. چتر خود را جمع میکنم و به دنبال او وارد خانه میشوم.
او در ورودی را میبندد و من تعظیم مناسبی میکنم.
میگویم: «ببخشید که بدون اطلاع اومدم. من نتونسته بودم به مراسم خاکسپاری بیام، ولی امیدوار بودم حداقل بتونم اینجا ادای احترام کنم.»
به نظر میرسید او حرف مرا قبول داشت، با اینکه کاملا درست نبود. چهره او دوباره سفتتر میشود، اما میگوید: «مشکلی نداره، مزاحم نیستی. کس دیگهای الآن خونه نیست. مطمئنم ساکورا هم با دیدن تو خوشحال میشه.»
با خودم گفتم، برای اینکه با دیدن من خوشحال بشه باید خودش اینجا باشه. اما هیچوقت نمیتوانم این را به زبان بیاورم.
کفشهایم را درمیآورم و به ورودی قدم میگذارم. احساس میکنم از دفعه پیش که آمدم، خانه او بزرگتر و سردتر شده است. اما شاید این تنها در تصور من باشد.
مادرش مرا تا اتاق پذیرایی همراهی میکند؛ دفعه پیش به این اتاق نیامده بودم.
او گفت: «احتمالا میخوای اول ادای احترام کنی.»
از روی موافقت سر تکان دادم و او نیز مرا تا اتاق کناری همراهی کرد. هنگامی که عکس او را دیدم، از درون و بیرون احساس ناآرامی کردم. اما توانستم با قدمهای ناهماهنگ و لرزان، به حرکت ادامه دهم. به قفسه کتابی نزدیک شدم که روی آن اشیای مختلفی گذاشته شده بود.
مادر او زانو میزند و از کشوی پایینی یک کبریت برمیدارد و شمع را روشن میکند.
او رو به عکسی که در وسط قفسه قرار داشت نگاه میکند و میگوید: «ساکورا، دوستت برای ملاقات تو اومده.»
صدای پوچ و نازک او، بهجز گوش من به جای دیگری نمیرسد.
او مرا دعوت میکند تا روی کوسن بنشینم و من نیز اینکار را میکنم.
خوشتان بیاید یا نه، من مقابل عکس ساکورا بودم.
او لبخند میزد. هنوز هم میتوانم صدای خندههای او را بشنوم.
من نمیتوانم این کار را بکنم.
نگاهم را از روی عکس برمیدارم. زنگولهای مذهبی که آنجا بود را به صدا درمیآورم و دستانم را در کنار هم قرار میدهم.
احساس میکنم که باید بدانم برای چه چیزی دعا کنم، اما نمیتوانم به هیچ چیزی فکر کنم.
ادای احترام خود را تمام میکنم و به طرف مادر او که در کنارم نشسته بود، رو برمیگردانم. کوسن خود را کنار میگذارم تا با او در یک جایگاه بنشینم. او به من خندهای واقعی اما خسته میدهد.
به او میگویم: «از دخترتون چیزی قرض گرفته بودم، میتونم به شما تحویل بدم؟»
ـ تو وسایل اون رو داری؟ خب، آره، البته که میتونی به من بدی. چی هست؟
من از داخل کیف خود کتاب شازدهکوچولو را درمیآورم و به او میدهم. به نظر میرسید او کتاب را شناخته باشد. قبل از اینکه کتاب را کنار عکس ساکورا بگذارد، برای لحظهای آن را بغل میکند.
او با احترام سر خود را پایین میآورد و میگوید: «ممنونم، واقعا ممنونم که دوست ساکورا بودید.»
من مطمئن نیستم چطور واکنش نشان دهم. در نهايت میگویم: «درواقع، ساکورا خیلی با من خوب بود. اون همیشه پر از شادی و زندگی بود. هرموقع که کنارش بودم، اون زندگی رو برای من روشنتر میکرد.»
او قبل از اینکه چیز دیگری بگوید، کمی تردید میکند. «آره... اون پر از زندگی بود.»
اوه، درست است. کسی بهجز خانوادهاش قرار نبود از بیماری او خبردار شود.
فکر کردم بهتر است این راز را پیش خود نگه دارم، اما متوجه شدم برای تکمیل کردن کاری که برای انجام آن به اینجا آمده بودم، بههرحال باید حقیقت را به او بگویم.
من نمیدانستم که حقیقت چه تاثیری روی خانواده او خواهد گذاشت و آن بخشی از من که وجدان داشت، منصرف شدن را در نظر میگرفت، اما من به سرعت آن احساسات را له کردم و گفتم: «یه چیزی هست که باید به شما بگم.»
ـ اوه؟
صورت او مهربان و ناراحت بود. وجدان خود را دوباره له میکنم.
ـ حقیقت اینه که، من... من درمورد بیماری اون میدونستم.
ـ چی؟
همانطور که انتظار داشتم، چهره متعجبشدهای به خود گرفت.
ـ اون به من دربارهاش گفت. اصلا تصور نمیکردم که... این اتفاق بیفته.
او از تعجب سکوت کرده و دست خود را جلوی دهانش گذاشته بود. این حقیقت بود. پس ساکورا به خانواده خود نگفته بود که در مورد بیماریاش به کسی گفته است. من نیز چنین انتظاری داشتم. وقتی او را در بیمارستان ملاقات کردم، او اجازه داده بود که با دوست او مواجه شوم، اما مطمئن شده بود که هیچوقت با خانوادهاش مواجه نشوم.
توضیح دادم: «روزی توی بیمارستان دیدمش. اونجا بود که بهم درمورد بیماریش گفت. من نمیدونم چرا اون این کار رو کرد.»
مادر او ساکت ماند تا اجازه دهد من صحبت کنم و من نیز ادامه دادم.
ـ اون بیماری خودش رو از همه همکلاسیهای دیگه مخفی کرد. میدونم که این حتما خیلی براتون تعجبآور بوده، و من متأسفم که این قضیه رو پیش کشیدم.
وقت این رسیده بود که به اصل مطلب برسم.
ـ من امروز بهجز ادای احترام برای چیز دیگهای هم اومدم. ازتون میخوام یه لطف دیگهای در حق من بکنید. اون یه کتابی داشت، شبیه به کتاب خاطرات بود. امیدوار بودم اجازه بدید اون رو بخونم.
سکوت بیشتر اتاق را فرا گرفت.
گفتم: «زندگی با مرگ.» و به نظر میرسید که دکمهای را زده باشم.
مادر یامائوچی ساکورا، که هنوز دستانش جلوی دهانش بودند، شروع به گریه کردن کرد؛ بدون صدا، آهستهآهسته گریه کرد و اشکهایش از دو چشمان او سرازیر شدند.
من نمیدانستم که چرا آن حرف باعث گریه او شد. من او را به گریه انداخته بودم، تا این حد را میدانستم. اما دلیل آنرا نمیتوانستم درک کنم. او با فهمیدن اینکه من درباره بیماری میدانستم، بیشتر اندوهگین شده بود. بدون دانستن دلیل آن، نمیتوانستم کلمات درستی را برای تسکین دادن او پیدا کنم. درعوض، با سکوت منتظر ماندم.
هنگامی که به من نگاه کرد و مشغول توضیح شد، هنوز گریه میکرد.
او گفت: «خود تویی.»
این چه معنی میداد؟
او گفت: «ممنونم، ممنونم. خیلی خوشحالم که اومدی.»
من حتی از قبل هم بیشتر گیج شده بودم. بهخاطر اینکه مطمئن نبودم چه چیزی بگویم، تنها کاری که میتوانستم بکنم، تماشای گریه کردن او بود.
او گفت: «لطفا، همین جا منتظر بمون.»
او ایستاد و به طرف اتاق دیگری رفت. حال که تنها بودم، به دنبال معنی سخنان و اشکهای او میگشتم. با تمام توان تلاش کردم، اما چیزی به ذهنم نمیآمد.
قبل از اینکه بتوانم جوابی پیدا کنم، او آمد. در دستش کتاب آشنایی قرار داشت.
او گفت: «همین کتابه، درسته؟»
درحالی که هنوز چشمهایش پر از اشک بود، کتاب را روی زمین گذاشت و به طرف من چرخاند. قطعا این همان کتاب بود؛ همراه همیشگی ساکورا. اما یک استثنا وجود داشت، او همیشه کتاب را از من مخفی نگه میداشت.
گفتم: «آره، همینه. زندگی با مرگ. اون به من گفته بود که بعد از اینکه فهمیده بیماره شروع به نوشتن خاطراتش کرده. اون اصلا به من اجازه نمیداد بخونمش، ولی گفته بود که بعد از مرگش کتاب رو عمومی میکنه. همچین چیزی بهتون گفته بود؟»
مادر او یکبار سرش را تکان داد، و دوباره، و باز هم به تکان دادن سر خود ادامه داد. با هر بار سر تکان دادن، اشکهای او به زمین میافتادند.
سر خود را پایین آوردم و خواهش کردم: «خواهش میکنم، میتونم کتاب رو بخونم؟»
ـ بله. بله، البته.
ـ ممنونم.
ـ ساکورا اینو برای تو گذاشت. مخصوص تو.
درحالی که میخواستم کتاب را بگیرم، از روی عکسالعمل منجمد شدم. به صورت مادر نگاه کردم.
گفتم: «چی؟»
او بیشتر به گریه میافتد و بین بغضهایش شروع به صحبت کردن میکند.
ـ ساکورا به من گفت. اون به من گفت که وقتی... وقتی مُرد، این کتاب رو به یه شخص خاص بدم. اون گفت که اون پسر درباره بیماریش میدونه. و اسم کتاب رو هم میدونه.
اشکهای او هنوز هم به زمین میریخت. تنها کاری که میتوانستم انجام دهم، گوش دادن به سخنان او بود. در کنار من، عکس خندان دختر نیز ما را تماشا میکرد.
ـ اون گفت که... احتمالا پسره بهخاطر ترسش به مراسم خاکسپاری نمیاد. ولی برای کتاب میاد. تا اون موقع، نباید به کسی بیرون از خانواده کتاب رو نشون بدیم. من هنوز دقیقا یادمه... که اینا رو چطور به من گفت. حالا احساس میکنم خیلی از اون موقع گذشته.
او حالا صورت خود را با دو دست خود پوشاند و کاملا شکسته شد. من هنوز مات و مبهوت مانده بودم. این چیزی نبود که ساکورا به من گفته بود. او این کتاب را... برای من گذاشته بود؟
خاطرات روزهای گذشته که باهم بودیم، در ذهن من نمایان میشود.
صدای مادر بین اشکهایش جیرجیر میکند.
ـ ممنون. ممنون. بهخاطر تو، اون... با تو، اون...
دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم، کتاب را از روی زمین برداشتم. کسی جلوی مرا نگرفت.
***
صفحات اول به نوعی یک صحبت تکنفری است. احتمالا موقع نوشتن آن در مقطع راهنمایی بود.
بیست و نهم نوامبر
من نمیخوام درباره چیزای ناراحتکننده بنویسم، پس این بخش رو کنار میذارم. وقتی فهمیدم مریضم، مغز من سفید شد و نمیدونستم چطوری باهاش کنار بیام. ترسیدم و گریه کردم. عصبانی شدم و خشم خودم رو سر خانواده خالی کردم. من کارهای مختلفی کردم. اول، میخوام از خانواده خودم عذرخواهی کنم. متاسفم. و ممنونم بهخاطر اینکه تا آخر کنار من هستین...
چهارم دسامبر
اخیرا هوا سرد شده. از وقتی که درمورد بیماریم فهمیدم، خیلی فکر میکنم. اول از همه، تصمیم گرفتم از سرنوشتم خشمگین نشم. بهخاطر همون اسم این کتاب رو درباره مبارزه با بیماری انتخاب نکردم، و اسم زندگی رو در کنارش گذاشتم. ...
بعد از آن، برای هر چند روز یک نوشته وجود داشت که اتفاقات مختلفی از زندگی او را شرح میداد. برای چندین سال به این شکل ادامه مییافت، و هر نوشته نیز شامل جملههای کوتاهی میشد. این بخشها، جوابی را که من به دنبالش بودم در خود نداشتند، بنابراین تصمیم گرفتم به آنها توجه نکنم. هرچند که بعضی از نوشتهها توجه مرا به خود جذب میکردند.
دوازدهم اکتبر
یه دوستپسر جدید پیدا کردم. مطمئن نیستم درباره اون چه احساسی دارم. اگه برای مدتی پیش هم بمونیم، باید بهش درمورد بیماریم بگم؟ من نمیخوام بهش بگم.
سوم ژانویه
ما بهم زدیم. شروع خوبی برای سال جدید نبود. کیوکو به من دلداری داد.
بیستم ژانویه
بالاخره، درمورد بیماریم باید به کیوکو بگم. ولی روزهای آخر بهش میگم. من میخوام هنوز با همدیگه خوش بگذرونیم. بهتره همینجا از کیوکو عذرخواهی کنم. کیوکو، ببخشید که بهت نگفتم در حال مردنم.
او درباره تمام کردن سال نهم مدرسه مینویسد؛ وارد دبیرستان شدن و این زمان از زندگی خود را با کیوکو جشن میگیرد. یک سال میگذرد، حال او یک دانشآموز سالدومی است. او احساس میکند پایانش نزدیک است، اما هنوز تلاش میکند زندگی شادی داشته باشد. کلمات او، خودشان را در روح من حک میکنند.
پانزدهم ژوئن
حالا بیشتر از همیشه یک دانشآموز دبیرستانی هستم. با خودم گفتم به یه کلوپ ملحق بشم، ولی در آخر تصمیم گرفتم این کار رو نکنم. به نظر میرسید بعضی از کلوپهای فرهنگی از کلوپهای ورزشی بهتر باشن، ولی من بالاخره به کلوپ"رفتن به خانه بعد از مدرسه" ملحق شدم. باید وقتی رو که با خانواده و دوستام میگذرونم توی اولویت میذاشتم. کیوکو دوباره به تیم والیبال برگشته و هر روز سخت بازی میکنه. آفرین کیوکو!
دوازدهم مارس
بعضی از مردم میگن نمای افتادن شکوفههای گیلاس میتونه ناراحتکننده باشه، ولی من موقع شکوفه زدنشون هم همچین احساسی دارم. شمردم که تا وقتی زندهام، چند بار دیگه میتونم شکوفه زدن اونها رو ببینم. ولی خیلی هم بد نیست. فکر کنم این گلها برای من خیلی قشنگتر دیده میشن، تا برای افراد همسن من. ...
پنجم آوریل
سال دوم تحصیلی، من اومدم! من با کیوکو توی یک کلاس هستم! ایول! همچنین هینا و ریکا هم توی همین کلاسن. و از طرف پسرها، تاکاهیرو هم با ما توی یه کلاس افتاد. خیلی خوششانسم! خب، شاید خوششانسی لوزالمعده من به اینجا رفته بوده. حالا که حرفش شد...
بعد، روزی که او با من آشنا میشود.
ما قبلا در یک کلاس بودیم، اما این روزی بود که ما واقعا باهم آشنا شدیم.
بیست و دوم آوریل
برای اولین بار، به کسی جز خانوادهام درمورد بیماریم گفتم. اون همکلاسی من بود. اون شانسی کتاب من رو توی بیمارستان پیدا کرده و خونده بود، پس منم گفتم به درک! و براش تعریف کردم. شاید من فقط میخواستم به یکی گفته باشم. به نظر نمیرسید اون دوستای زیادی داشته باشه، پس فکر میکنم راز من رو پیش خودش نگه داره. درواقع، یه مدته که درباره اون کنجکاو بودم. سال پیش هم باهم توی یه کلاس بودیم، ولی نمیدونم منو به خاطر داره یا نه. اون همیشه مشغول خواندن کتابه. احساس میکنم با خودش درگیره. ولی امروز وقتی که سعی کردم باهاش حرف بزنم، خیلی خندهدار بود و سریع ازش خوشم اومد، به همین سادگی. اون به نظر میرسه یکم با بقیه مردم متفاوت باشه. من دوست دارم بیشتر بشناسمش. بههرحال اون راز من رو میدونه.
او اسم مرا با جوهر خطخطی کرده بود. احتمالا هنگامی که به او گفتم اسم مرا داخل کتاب ننویسد، اینکار را کرده باشد.
از اینجا به بعد، شرح وقایع او با من مشترک میشود. معمولا بعد از هر سه روز نوشتهای درج کرده است. تقریبا همه آنها مسائلی جزئی هستند.
بیست و سوم آوریل
حالا من توی کتابخانه مدرسه کمک میکنم. نوشتن نظر من توی اینجا چیزی رو عوض نمیکنه، ولی بههرحال مینویسم: کدوم مدرسهای به دانشآموزها اجازه میده به اختیار خودشون فعالیت خودشون رو تغییر بدن؟! چطوری هرجومرج ایجاد نمیشه؟ امروز سعی کردم با اون صحبت کنم، ولی به نظر میرسید ناراحته. بههرحال هنوز هم به من کارهای کتابخانه رو یاد میده. میخوام ببینم میتونم به حرف زدن وادارش کنم یا نه.
هفتم ژوئن
امروز توی امتحان بهترین نمره رو آوردم. منم دیگه! اخیرا احساس میکنم نسبت به قبل سربههواتر شدم. بعضی وقتها، با اون درمورد مرگ شوخی میکنم، اونم صورتش رو درهم میکنه و میگه که خندهدار نیست. من یواشیواش دارم متوجه میشم اون چطور آدمیه. اون قطعا با خودش درگیری داره.
سیام ژوئن
امروز هوا گرمه. من از گرما متنفر نیستم. عرق کردن باعث میشه احساس زنده بودن کنم. توی کلاس ورزش بسکتبال بازی کردیم. اون از من خواست که اسمش رو توی کتاب ننویسم. کاری که احتمالا اون انجام میداد رو کردم و چیز بدجنسی بهش گفتم. ولی برخلاف اون، من قلب دلپذیری دارم، بهخاطر همین بعضی وقتها اجازه میدم اوقات خودش رو داشته باشه. دیگه اسم اون رو توی کتاب نمینویسم.
پس حق با من بود. هنگامی که به خواندن ادامه دادم، اسم من دوباره توی کتاب ظاهر نشد. من ارتباط دیگری تشکیل میدهم: بهخاطر همین مادر او نتوانسته بود بفهمد که ساکورا به چه کسی درباره بیماری خود گفته است. وقتی به اضطرابی که خانواده او کشیدند و باعثش من بودم فکر کردم، با خودم گفتم که شاید نباید کتاب را درخواست میکردم. هرچه بیشتر میخواندم، احساس من قویتر میشد.
هشتم جولای
کسی به من پیشنهاد داد که باید وقتم رو برای انجام کارهایی که دوست دارم استفاده کنم. به حرف اون فکر کردم، و نتیجه این شد که... من میخوام با شخصی که این حرف رو به من زد کارهای سرگرمکننده انجام بدم. من خیلی وقته دلم یاکینیکو میخواد، پس روز یکشنبه باهم میریم بیرون تا یاکینیکو بخوریم. ...
یازدهم جولای
یاکونیکو خیلی خوشمزه بود! امروز خیلی خوش گذشت. آرزو میکنم بیشتر دربارهاش بنویسم. خیلی بد شد. تمام چیزی که میگم اینه که قبل از مردنم بهش نشون میدم سیرابی چهقدر خوشمزه است. بعد از اینکه برگشتم، من...
دوازدهم جولای
امروز مجبور شدم خیلی فکر کنم. بعد از اینکه به مدرسه رسیدم، به ذهنم رسید برای خوردن شیرینی برم بیرون. پس سریع نقشهای کشیدم که اون رو هم با خودم ببرم و سریع نقشه رو شروع کردم. وقت زیادی برای کشیدن اون نقشه گذاشتم، احتمالا توی امتحانات یکمی ضعیف عمل کردم.
وقتی که او نوشتن اسم مرا متوقف کرد، تفکرات خودش در مورد مرا نیز نمینوشت؛ درخواست من ناقص بود.
سیزدهم جولای
من میخواهم از کارهایی که میخواهم بکنم لیست درست کنم.
- من میخوام برم سفر (با یه پسر)
- من میخوام سیرابی خوشمزه بخورم
- من میخوام رامن خوشمزه بخورم
من یه ایدهای دارم...
پانزدهم جولای
من میخوام کاری کنم که نباید با پسری جز دوستپسرم انجام بدم.
وقتی برگشتم خونه درمورد سفرمون مینویسم.
نوزدهم جولای
از اون چیزی که فکر میکردم نمرههای بهتری گرفتم! همچنین سفر هم خوش گذشت، و کیوکو هم من رو بخشیده، پس درباره شروع تعطیلات تابستانی احساس خوبی دارم... و بعد گفتن باید بریم مدرسه تابستانه. لعنتش کنن.
بیست و یکم جولای
امروز، هم خیلی خوب بود و هم خیلی بد. تنهایی خیلی گریه کردم. کل روز رو گریه کردم.
او احتمالا داشت درباره آن روز مینوشت؛ روز اشتباهات ما.
اینکه تنهایی گریه کرده بود، مرا حیرتزده میکرد. نزدیک ریههایم احساس درد کردم.
بیست و دوم جولای
من توی بیمارستانم. میگن باید دو هفته اینجا بمونم. بعضی از شمارهها اشتباهه، یا همچین چیزی. من یکمی... نه، دروغ نمیگم، من خیلی ترسیدم. ولی سعی میکنم شجاع باشم. به کسی دروغ نمیگم. ولی سعی میکنم شجاع باشم.
بیست و چهارم جولای
با خودم گفتم شاید رقصیدن من رو از نگرانیهام دور کنه، ولی یکی اومد داخل و منو دید. خیلی خجالتزده شدم، و خیلی هم با اومدن اون احساس راحتی کردم، تا حدی که نزدیک بود گریه کنم. بهخاطر همین مخفی شدم. بعد از اون، اوقات خوبی باهم داشتیم. الآن احساس راحتی دارم. ...
بیست و هفتم جولای
اتفاق جالبی افتاد، ولی نمیتونم دربارش بنویسم. این خلاف قوانین میشه. فکر کنم اگه به جای اون درمورد حقههای جادویی بنویسم بهتره. ...
بیست و هشتم جولای
فکر میکردم یک سال دیگه برای زندگی دارم. حالا اون یک سال نصف شد.
من به این نوشته خیره میشوم. من آن را با صدا نمیخواندم، اما بههرحال بهخاطر شوک ساکت شدم.
سی و یکم جولای
امروز دروغ گفتم. مطمئن نیستم این اولین دروغ واقعی من باشه یا نه. یکی از من پرسید که چه خبره، و فکر کردم دوباره به گریه میفتم. کم مانده بود که بهش بگم. ولی نتونستم. من نمیخوام زندگی معمولی که اون برای من فراهم میکنه رو از دست بدم. من ضعیف هستم. کِی میتونم بهش واقعیت رو بگم؟
سوم آگوست
یکی نگران من بود. دوباره دروغ گفتم. وقتی اینقدر تسکینیافته به نظر میرسه، چطور میتونم بهش دروغ بگم؟ با اینحال، من خوشحال بودم. نمیدونستم که فقط بهخاطر زنده بودن میتونم انقدر خوشحال باشم. من نمیدونستم اون انقدر منو لازم داره. انقدر خوشحال بودم که وقتی رفت از شوق گریه کردم. تنها دلیلی که اینو مینویسم، اینه که امیدوارم بعد مرگ من، اون این کتاب رو بخونه. میبینی، من ضعیفم. فکر میکنم اون متوجه نشده. من صورت پوکر بهتری از همه دارم.
چهارم آگوست
اخیرا خیلی بيعرضه شدم! انقدر دپرس شدن بسه! مگه تصمیم نگرفته بودم دیگه اونطوری چیزی ننویسم؟! دودلم که برگردم و اتفاقات چند روز پیش رو پاک کنم یا نه.
هفتم آگوست
باشه، این چیزی که میخوام بنویسم برای امروز نیست، بلکه چیزیه که کل این مدت مشغول به انجام دادنش بودم؛ داشتم تا حد ممکن سعی میکردم دو نفر خاص رو باهم روبهرو کنم. من میخوام اونا دوست باشن، ولی هنوز راه درازی جلوی منه. (هاها!) امیدوارم قبل اینکه بمیرم باهم دوست بشن. من داشتم یه حقه جادویی جدید یاد میگرفتم، یه حقه خیلی بزرگ! نمیتونم برای نشون دادنش صبر کنم. ...
دهم آگوست
تصميم گرفتم وقتی از اینجا اومدم بیرون چیکار کنیم. میریم کنار دریا. فکر کنم این دقیقا چیزیه که لازم داریم. فکر میکنم باید یکمی جلوی خودمون رو بگیریم وگرنه تا آخر راه رو میریم. (هاها!) نمیگم این ایده بدیه، فقط... نمیخواهم اینقدر عجلهای باشه. بههرحال، حقه جادویی کامل شد. ...
سیزدهم آگوست
بالاخره امروز اولین هندوانه تابستان رو خوردم. من هندوانه رو بیشتر از طالبی دوست دارم. سلیقه غذایی من از وقتی که کوچیک بودم تغییر چندانی نکرده. این به این معنی نیست که من همیشه عاشق سیرابی هستم. از شنیدن ناله بچهها موقع دیدن سیرابی بدم میاد. قانونهای این کتاب رو به مامانم گفتم. محض اطمینان اونا رو مینویسم؛ تو نباید این کتاب رو به هیچکسی خارج از خانواده نشون بدی، تا وقتی که یه شخصی برای گرفتنش بیاد. همچنين برای فهمیدن هویت اون شخص نباید از کیوکو کمک بگیری. ...
شانزدهم آگوست
بهزودی میتونم از بیمارستان بیام بیرون! دو نفر برای آخرین ملاقات اومدن. هر دو تاشون گفته بودن که اونارو مجبور نکنم باهم ملاقات کنن، پس برای هرکدومشون زمانهای مختلفی اختصاص دادم.
من حتی برای یه بار هم شده میخوام سه نفری بریم بیرون باهم غذا بخوریم و خوش بگذرونیم!
هجدهم آگوست
فردا از بیمارستان مرخص میشم!!!!!!
از تکتک لحظات باقی موندهام لذت میبرم!
ایول!!!!!!!
اینجا، کتاب او وقفهای میخورد.
نمیتوانم باور کنم. حق با من بود که ترس داشتم.
مشکلی وجود داشت و او آن را مخفی کرده بود.
احساس کردم چیزی در معده من در حال جمع شدن است. بهطور مرتب، به خودم میگویم تنها کاری که میتوانم انجام بدهم، آرام ماندن است. اون موقع هیچ کاری از دستت بر نمیاومد، و الآن هم هیچ کاری از دستت بر نمیاد.
نفس عمیقی میکشیدم، تفکرات خود را به زمان حال سوق دادم.
چیزی را که به دنبال آن بودم نمیتوانستم در کتاب پیدا کنم. در صفحات آن جواب واضحی برای بزرگترین سؤال من پیدا نمیشد: من برای او چه معنی داشتم؟ میتوانم ببینم که برای او مهم بودم؛ آن را میدانستم. اما او در تفکرات خودش، مرا چه صدا میزد؟
من ناامید شدم.
چشمهایم را میبندم و تنفس خود را آرام میکنم. غیرعمدی، این لحظه ساکت را شبیه به لحظه دعا تبدیل میکنم.
کتاب را میبندم و به مادر او که در سکوت منتظر من بود اطلاع میدهم. به نرمی کتاب را روی زمین گذاشته و آن را به طرف او برمیگردانم.
میگویم: «ممنونم.»
ـ بازم هست.
سکوت برمیگردد. بعد میگویم: «چی؟»
او کتاب را نمیگیرد. چشمان او که درست مثل دخترش هستند، البته بهجز سرخیِ بهخاطر گریه، به من قفل شدهاند. او میگوید: «چیزی که ساکورا واقعا میخواست بخونی بعد اینها میاد.»
به سرعت کتاب را برمیدارم و بین صفحات خالی آن ورق میزنم.
نزدیک آخر کتاب، نوشتههای او دوباره شروع میشوند.
دستنوشته او شناور و سرزنده دیده میشود و مرا به یاد شخصیت او میاندازد.
نفس من قطع میشود.
نامههای خداحافظی (پیشنویس)
ـــــــــــ
برای کسانی که بهشون مربوطه. (همه شما)
این خداحافظی منه.
اگه الآن دارید این رو میخونید، پس احتمالا من مُردم. (این خیلی کلیشه نیست؟)
من میخوام با عذرخواهی کردن از کسانی که بیماری خودم رو از اونها مخفی کردم شروع کنم. من واقعا متاسفم.
نگه داشتن این راز از روی خودخواهی من بود، ولی من میخواستم به داشتن یک زندگی معمولی ادامه بدم؛ زندگی که در اون میتونستیم شادی و خندههارو تقسیم کنیم. و الآن من بدون اینکه به شما بگم، مُردم.
شاید بعضی از شما چیزهایی داشته باشید که به من بگید و آرزو میکنید که کاش گفته بودید. اگه این برای شما صدق میکنه، پس برید حرفهای خودتون رو به افرادی که هنوز هستند بگید؛ چیزهایی که دوست دارین اونها بدونن رو قبل از اینکه دیر بشه، بهشون بگید. ازتون میخوام، اگه اونهارو دوست دارید، ازشون متنفرید، و یا هرچیز دیگری که هست رو بهشون بگید. اونا ممکنه هر لحظهای بمیرند، درست مثل من. الآن برای گفتن حرفهاتون به من دیر شده، ولی هنوز میتونید به افراد دیگه بگید. امیدوارم اینکار رو بکنید.
ـــــــــــ
به همه افراد مدرسه، (شاید از بینشون چند نفر رو انتخاب کنم و مستقيما بهشون خطاب کنم؟)
با درس خوندن در کنار شما خیلی به من خوش گذشت. روز فرهنگی و روز ورزش واقعا عالی بودن، ولی چیزی که بیشتر از همه من رو خوشحال میکرد، روزهای معمولی بود که با همه سپری میکردیم. من ناراحتم که نمیتونم ببینم شما به کجا میرسید و یا به چه کاری مشغول میشید. هرچهقدر که میتونید خاطره بسازید و توی بهشت برای من تعریف کنید. یعنی هر رفتار بدی ممنوعه! (هاها!) برای همه کسانی که من رو دوست داشتند، و همه کسانی که من رو دوست نداشتند. ازتون ممنونم.
ـــــــــــ
مامان، بابا، برادر، (حداقل اینجا باید پیامهای جداگانهای بنویسم؟)
برای همه چیز ممنونم. عاشق این بودم که خانواده من بودید. من واقعا و حقیقتا عاشق هرکدوم از شما هستم. وقتی من هنوز کوچیک بودم، ما عادت داشتیم چهار نفری باهم بریم سفر. هنوز هم اون سفرهارو دقیق یادم میاد. میدونم خیلی شما رو اذیت میکردم، ولی امیدوارم دختری شده باشم که شما بهش افتخار کنید. بعد از مرگ هرچی که باشه، بهشت یا زندگی دوباره، یا هر چیز ديگهای، من میخوام دوباره دختر شما باشم. پس، شما هم باید به عشق ورزیدن به هم ادامه بدین. وقتی شما دوباره به زندگی برگشتین، من میخوام شما دوباره من رو بزرگ کنید. من میخوام در کنار مادر، پدرم و برادرم دوباره یک یامائوچی باشم. همم. چیز زیادی نیست که بخوام بنویسم.
ـــــــــــ
(خب من قطعا باید برای هرکسی که برای من مهم بوده نامههای جداگانهای بنويسم. بخش خانواده رو دوباره بعدا مینویسم.)
ـــــــــــ
کیوکو
من میخوام با گفتن این شروع کنم که دوستت دارم.
دوستت دارم کیوکو. هیچ اشتباهی نیست. من دوستت دارم. و همچنین، متأسفم.
متاسفم که تا لحظه آخر بهت نگفتم. (شاید من نباید صبر کنم. فکر میکنم که کِی بهت بگم.)
من نمیتونم ازت بخوام که منو ببخشی.
ولی لطفا، فقط این رو باور کن: من دوست دارم.
بهخاطر همین من نتونستم بهت بگم.
من عاشقِ بودن در کنارت بودم. خندیدن، حرف زدن، حماقت کردن، گریه کردن... همه اینهارو دوست داشتم.
نه، دوست داشتم نه، دوست دارم.
برای همیشه. فعل زمان گذشته نه، بلکه زمان حال و ادامهدار. چه در بهشت باشم یا دوباره متولد بشم، من همیشه دوستت خواهم داشت.
من شجاعت و یا قدرت این رو نداشتم که زمانی که با تو بودم رو نابود کنم.
به همه دوستان من: ببخشید، ولی کیوکو همیشه بهترین دوست منه. کی میدونه، شاید حتی عاشق کیوکو باشم. خب کیوکو، تصمیم گرفته شد: توی زندگی بعدی باید یه پسر به دنیا بیای. (هاها!)
شاد باش کیوکو.
میدونم هر اتفاقی که واست بیفته، مشکلی واست پیش نمیاد. هیچ چیزی نمیتونه تورو شکست بده.
یه شوهر عالی پیدا کن و بچههای بانمک بیار. و خانوادهای بساز که خوشبختترین باشه.
من واقعا آرزو میکنم خانواده آینده تو رو ببینم.
من همیشه از بهشت تو رو نگاه میکنم.
اوه، یه چیز دیگه. از تو میخواهم برای من کاری بکنی. بهعنوان آخرین درخواستم در نظر بگیرش.
یکی هست که میخوام باهاش خوب کنار بیای.
میدونی منظورم کیه. آره، همون پسری که همش نگاهش میکنی.
اون شخص خوبیه، واقعا میگم. حتی اگه گاهی من رو اذیت کنه.
ولی اون آدم خوبیه.
(ها، من میتونم بعدا هم درباره اون بنویسم.)
(احساسات رو درباره کیوکو بهتر بنویس.)
ـــــــــــ
بالاخره، برای تو.
نگران نباش، اسمت رو نمینویسم.
تو. تو. تو، کسی که گفتی اسمت رو ننویسم.
خب، چه خبرا؟
در نظر داشته باش که این رو در تابستان سال دوم دبیرستان مینویسم، اخیرا چیزهای زیادی دارم که بخوام بهت بگم.
بذار اول مسائل کاری رو حل کنیم.
حالا این کتاب بهطور رايگان متعلق به خودته.
تا این حد به خانواده خودم گفتم. وقتی برای گرفتنش اومدی، کتاب رو بهت میدن.
از رايگان منظورم اینه که با این کتاب میتونی هرکاری بکنی.
نابودش کن، ازش متنفر شو، به یکی دیگه بده، هرچی.
همونطور که تا الآن دیدی، توی این صفحات برای افراد دیگه نامه نوشتم، ولی این انتخاب خودته که بهشون نشون بدی یا نه.
لحظهای که داری این کتاب رو میخونی، "زندگی با مرگ" در اختیار خودته. اگه اون رو نمیخوای، میتونی اون رو دور بندازی. (گررر)
کاش راه بهتری داشتم که بتونم بهخاطر همه چیزی که بهم دادی تشکر کنم، ولی این بهترین کاریه که میتونم بکنم.
اون هندوانهای که آورده بودی خیلی خوشمزه بود (چرا دارم درباره چیزی مینویسم که تازه اتفاق افتاده؟ فکر کنم میتونم این بخش رو بعدا هم بنویسم.)
باشه. الآن تمام چیزهایی که میخواستم بهت بگم رو مینویسم. تا جایی که متوجه هستم، اینها احساست واقعی من هستند. اگه هرچیزی عوض شد، این بخش رو دوباره مینویسم. همچنین، اگه ازت متنفر بشم، هیچ چیزی نمینویسم. اگه همچین چیزی اتفاق افتاد، میتونم به کیوکو بگم که تورو بکشه، و لازم نمیشه من نگران باشم. (هاها!)
از وقتی که توی بیمارستان باهم آشنا شدیم چهار ماه میگذره. این خیلی عجیبه. من احساس میکنم زمان خیلی بیشتری باهات بودم. مطمئن هستم بهخاطر چیزهایی که به من یاد دادی این زمان بیشتر به نظر میرسه.
من قبلا به این اشاره کردم، ولی حقیقت اینه که برای مدت زیادی درباره تو کنجکاو بودم. میدونی چرا؟ من اغلب میشنوم که اینو بگی.
جواب: تو و من شخصیتهای مخالفی داریم.
من هم اینطوری فکر میکنم.
من میخواستم درباره او چیزهای بیشتری یاد بگیرم، ولی هیچوقت فرصت نشد که به تو نزدیکتر بشم. و وقتی که کتاب من رو برداشتی. با خودم گفتم، خب، حالا باید باهم خوب کنار بیایم. و اینطوری هم شد. من خوشحالم در کنار هم بودیم.
اخیرا، کمی توی این فکر هستم که شاید ما یکمی زیادی باهم خوب کنار میایم.
این کاری که ما میکنیم، بعضی موقعها بهش بهعنوان بازی عاشق بودن فکر میکنم، و این تپش قلب من رو بیشتر میکنه. تا الآن، تنها کاری که میکنیم بغل کردنه، که اشکال نداره. ولی در تعجبم، با این اوضاع، بهعنوان بازی همدیگه رو بوس میکنیم یا نه. و دوباره قلب من سریعتر میتپه.
خب، فکر کنم من به این موضوع اعتراضی نداشته باشم. این تو رو شوکه میکنه؟
من واقعا جدی میگم. تا جایی که این بازی باشه، من مشکلی ندارم.
من مطمئن نبودم این رو قبول کنم یا نه، ولی، خب...
اگه داری این رو میخونی، یعنی من مُردم، پس چرا که نه؟ با تو روراست حرف میزنم.
پس برو که رفتیم. من نمیدونم چندبار به این فکر کردم که عاشق تو هستم. یه بار وقتی بود که درباره اولین کراشت بهم گفتی. اون موقع احساس کردم گرهای توی سینه من وجود داره. یه بار دیگه هم موقعی بود که توی هتل داشتیم نوشیدنی میخوردیم. اولین باری که بغلت کردم.
ولی من نمیخواستم اون خط رو رد کنم و باهم دوستپسر و دوستدختر بشیم. و هیچوقت چنین چیزی رو نمیخوام، احتمالا.
شاید رمانتیک باهم کنار میومدیم. ولی وقت کافی برای فهمیدنش نداشتیم، داشتیم؟
من همچنین نمیخوام رابطمون رو با کلماتی عام تعریف کنم.
عشق؟ دوستی؟ این چیزی نبود که ما داشتیم، بود؟ اگه عاشق من بودی، شاید قضیه فرق میکرد. من یهجورایی بعضی وقتها به این فکر میکنم. ولی حتی اگه میخواستم بدونم هم، نمیدونستم چطوری ازت بپرسم.
اوه، از اونجایی که این به بازی جرئت یا حقیقت که توی بیمارستان ازت خواستم بازی کنیم مربوط میشه، بهت میگم که اون موقع چی میخواستم ازت بپرسم. از اونجایی که من نمیتونم بفهمم جوابت چیه، قانونهای بازی رو نقض نمیکنه.
چیزی که میخواستم بپرسم این بود که...
وقتی باهم هستیم، چرا اصلا اسم من رو نمیگی؟
یادته توی قطار سریعالسیر چطور منو بیدار کردی؟ من یادمه. تو منو یا یه چیزی زده بودی. میتونستی با گفتن اسم من بیدارم کنی، ولی این کار رو نکردی. از اون موقع برام سؤال شده. بعد از اون، توجه کردم که برای یک بار هم شده، هیچوقت من رو با اسم صدا نکردی. همیشه میگفتی. تو، تو، تو.
وقتی از تو خواستم اون یک دور رو بازی کنیم، میخواستم ازت بپرسم. ولی بخشی از من میترسید ازت بپرسه، چون ممکن بود بهخاطر این باشه که چون از من خوشت نمیاد اسمم رو نمیگی. بعضی وقتها اینطوری فکر میکنم. و اگه واقعا جوابت اون بود، نمیتونستم به راحتی نادیده بگیرمش. من به اندازه کافی محدود نیستم که اهمیت ندم. برخلاف تو، من نمیتونم خودم رو بهعنوان شخصی بسازم که به بقیه مردم اطراف خودش اتکا نمیکنه.
اگه میخواستم این رو ازت بپرسم، به فشار نیاز داشتم؛ مثل بازی جرئت یا حقیقت.
ولی الآن فکر میکنم دلیلهای دیگهای هم هست که اسم من رو نمیگی.
چیزی که میخوام بگم فقط یه حدسه.
اگه اشتباه میکنم منو ببخش.
میترسی برای خودت تعریف کنی که من برای تو چه معنی دارم؟
به من گفتی که وقتی مردم اسم تورو میگن، دوست داری ببینی اونها درباره تو چی فکر میکنن. و برای تو مهم نیست حق با اونا باشه یا نه، چون همهاش توی ذهن خودته.
حالا، شاید این چیزیه که من دوست دارم باور کنم، ولی فکر میکنم تو به من اهمیت میدی.
برای همین میترسی ببینی که من برای تو چه معنی میدم.
برای تو.
تو نمیخوای اسم من رو بگی، چون ممکنه به اون یک معنی نسبت بدی.
تو میترسی شخصی که قراره از دست بدی رو بهعنوان یک دوست یا دوستدختر تعریف کنی.
خب؟ این چطوره؟ اگه درست میگم، یه مشروب آلو به سر قبر من بیار.
لازم نیست بترسی. مهم نیست چه اتفاقی بیفته، همیشه باید یه راهی باشه که مردم باهم کنار بیان. درست مثل تو و من.
من مدام میگم که از این و اون میترسی! و شاید به نظر برسه من دارم تو رو ترسو صدا میزنم، ولی اینطوری نیست.
من فکر میکنم تو یه شخص بینظیر هستی.
تو شخص بینظیری هستی که دقیقا شخصیت مخالف من رو داره.
حالا که صحبتش شد، سؤال تو رو هم جواب میدم. امروز روز خوششانسی توئه!
میدونی که منظورم کدوم سؤاله، مگه نه؟ از من پرسیده بودی درباره تو چی فکر میکنم. شاید برای تو اهمیتی نداشته باشه. اگه میخواهی میتونی این بخش رو نخونی.
من...
من آرزو میکنم شبیه به تو باشم.
مدتیه به این فکر میکنم.
اگه مثل تو بودم، شاید میتونستم بهخاطر زندگی خودم مسئولیت بگیرم و بدون ناراحت کردن تو یا خانواده خودم، و بدون سربار شدن دیگران، چیزی رو پیدا کنم که من رو خاص میکنه.
منظور من رو اشتباه متوجه نشو، از وضعیت زندگی الآنم خیلی خوشحالم. ولی بهخاطر اینکه چه اطرافت کسی باشه یا نه، میتونی بهعنوان خودت زندگی کنی، تورو تحسین میکنم.
زندگی من بر اساس کسیه که همیشه هست.
با خودم.
در یه نقطهای، متوجه چیزی شدم.
بدون اطرافیانم، من شخص خاصی نیستم.
فکر نمیکنم این چیز بدیه. منظورم اینه که، همه اینطوری هستن، مگه نه؟ همه افراد بهخاطر رابطههاشون با دیگران همون کسی هستن که الآن هستن. مثلا همکلاسیهای خودمون، بدون دوستهاشون، دوستپسر و دوستدخترهاشون، اونا کی میشدن؟
مقایسه شدن با بقیه، مقایسه کردن خودمون با بقیه، ما اینطوری کشف میکنیم که چه کسی هستیم.
زندگی کردن برای من این معنی رو داره.
ولی تو، و فقط تو، همیشه فقط خودتی.
تو بدون ارتباطهای اجتماعی، فقط با نگاه کردن به خودت، تونستی چیزی که تو رو خاص میکنه پیدا کنی.
من میخوام قادر باشم که برای خودم چنین کاری بکنم.
بهخاطر همین، بعد از اینکه رفتی خونه خودت، گریه کردم.
اون روز، تو واقعا برای من نگران شدی. اون روز، به من گفتی میخوای من به زندگی ادامه بدم.
تو تصمیم گرفته بودی هیچ دوست و یا کسی که عاشقش باشی رو لازم نداری. ولی بعد انتخاب کردی که به کسی احتیاج داشته باشی.
و بین بقیه، تو من رو انتخاب کردی.
برای اولین بار، متوجه شدم که کسی، من رو فقط بهخاطر خودم میخواد.
برای اولین بار، متوجه شدم خاص هستم.
ازت ممنونم.
شاید هفده سال منتظر بودم تا تو به من نیاز داشته باشی.
مثل یه شکوفه گیلاس که منتظر بهار باشه.
شاید بخشی از وجود من متوجه این شده بود، و بهخاطر همین با اینکه به ندرت کتاب میخونم، تصميم گرفتم خاطرات خودم رو توی این کتاب بنویسم.
من تصمیمی گرفتم، و با تو آشنا شدم.
تو واقعا شگفتانگیزی، این رو میدونستی؟ چون توانایی این رو داری که شخصی رو به اندازه من خوشحال کنی. کاش همه میتونستن این افسون تو رو ببینن.
من خیلی وقت پیش متوجه اون شدم.
اون ضربالمثل قدیمی چی بود؟ قبل از اینکه بمیرم، میخوام از خاک زیر ناخنت معراج درست کنم.
حالا که این رو مینویسم، به نظر میرسه برای تعریف کردن ما خیلی سادهست. رابطه ما با این کلیشهها حیف میشه.
فکر میکنم میدونی میخوام چی بگم.
خوشت بیاد یا نه.
من میخوام لوزالمعده تو رو بخورم.
(طولانیترین نامه رو برای تو نوشتم. شرط میبندم کیوکو بهخاطر این عصبانی میشه، پس بهتره بعدا درستش کنم.)
پایان. (اولین پیشنویس)
خواندن را به پایان میرسانم و به دنیایی برمیگردم که دیگر او در آن وجود ندارد.
و متوجه چیزی میشوم...
من در حال شکسته شدن هستم.
من آگاه هستم که این اتفاق در حال رخ دادن است، اما قدرت متوقف کردن آن را ندارم.
قبل از اینکه شکسته شوم، چیزی هست که حتما باید آن را بدانم.
میگویم: «شما گوشی ساکورا رو دارید؟»
ـ گوشی اون؟
مادر او میایستد و از اتاق خارج میشود. کمی بعد با یک گوشی برمیگردد و میگوید: «وقتی اون... مارو ترک کرد، گوشی رو نگه داشتیم تا جواب تلفنهاشو بدیم، ولی برای مدتی خاموش نگهش داشته بودیم.»
ـ لطفا، من میخوام ببینمش.
بدون سخن دیگری، مادر او گوشی را به من میدهد.
من گوشی را روشن میکنم، بعد از یک لحظه، پوشه پیامهای دریافتی را باز میکنم.
در آنجا، بین پیامهای بیشمارِ بازنشده، پیدایش میکنم.
آخرین پیامی که برای او فرستاده بودم.
پیام باز شده بود.
او آن را دیده بود.
من گوشی و کتاب او را روی زمین میگذارم. به نوعی قبل از شکسته شدن، لبهایم را برای گفتن آخرین حرفم باز میکنم.
ـ خانم... یامائوچی؟
ـ بله؟
ـ ببخشید، میدونم، این خونه من نیست.. ولی...
او اجازه میدهد جلمه خود را تمام کنم.
ـ میتونم حالا گریه کنم؟
از روی گونههای او یک قطره اشک میریزد و یکبار سر خود را تکان میدهد.
من میشکنم. اما نه، حقيقت این است که من خیلی وقت پیش شکسته شده بودم.
***
من گریه میکنم. مثل یک نوزاد گریه میکنم و برای هقهقهایم احساس شرمساری ندارم. گونههای خود را به زمین فشار میدهم، رو به سقف میکنم، من ضجه میزنم. من تا به حال اینچنین گریه نکرده بودم، حتی جلوی شخص دیگری اصلا گریه نکرده بودم. من حتی هیچوقت این را نمیخواستم. من نمیخواستم ناراحتی خود را به شخص دیگری تحمیل کنم و هیچوقت هم چنین کاری نکرده بودم. اما پر از احساساتی شده بودم که دیگر نمیتوانستم تحمل کنم.
من خوشحالم.
پیام من به او رسیده بود.
او به من نیاز داشت.
توانسته بودم به او کمک کنم.
من خوشحالم.
اما دردی میکشم که هیچوقت فکر نمیکردم چنین دردی ممکن باشد.
صدای او در ذهن من طنین میاندازد.
چهره او ظاهر میشود، قیافه او یکی بعد از دیگری تغییر میکند.
او گریه میکند، او عصبانی است. او لبخند میزند، و لبخند میزند، و لبخند میزند.
لمس او.
بوی او.
آن رایحه شیرین.
من همه وجههای او را به یاد میآورم، انگار که خود او اینجا باشد، انگار که خود او زنده باشد.
اما او نیست. او اینجا نیست.
او هیچ کجا نیست. چشمهای من همیشه روی او بود، اما حالا نمیتوانست او را پیدا کند.
او دوست داشت بگوید که دیدگاههای ما باهم همخوانی ندارد.
البته که همخوانی نداشتند.
ما هیچوقت به یک جهت نگاه نمیکردیم.
ما همیشه به هم نگاه میکردیم.
کنار آب ایستاده و به ساحل مقابل نگاه میکردیم.
ما هیچوقت متوجه نمیشدیم که به یکدیگر نگاه میکردیم. ما هيچوقت متوجه نمیشدیم. ما فضاهای جداگانهای را اشغال کرده بودیم و چیزی نبود که ما را به هم مرتبط کند.
اما بعد، او از روی خلیج پرید و ما باهم آشنا شدیم.
و با اینحال من هنوز فکر میکردم تنها کسی هستم که دیگری را لازم داشت، کسی هستم که دوست داشت مثل دیگری شود.
من هیچوقت فکر نمیکردم که کسی بخواهد مثل من شود.
اما او میخواست.
و حالا من باور جدیدی پیدا کردم.
من به دنیا آمده بودم که با او آشنا شوم.
همه انتخابهایی که در زندگی خود کرده بودم، تنها برای یک هدف بود: آشنا شدن با او.
هیچ شکی نداشتم.
میدانم که این باید حقیقت داشته باشد، زیرا هیچ چیز دیگری اینقدر مرا خوشحال و ناراحت نکرده بود.
من زنده هستم.
بهخاطر او، بهخاطر چهار ماه گذشته، من واقعا زنده هستم.
برای اولین بار، من زنده هستم.
زیرا ما شریک یک رابطه بودیم.
ممنونم، ممنونم، ممنونم.
کلمات نمیتوانند عمق قدردانی مرا بیان کنند و او اینجا نیست که سخنان مرا بشنود.
مهم نیست چهقدر سخت گریه کنم، اشکهای من دیگر نمیتواند به او برسد.
مهم نیست چهقدر با صدای بلند فریاد بزنم، صدای من دیگر نمیتواند به او برسد.
کاش میتوانستم به او بگویم...
شادی و عذابم را.
که با او بیشتر از هر زمان زندگیام به من خوش گذشت.
که من زمان بیشتری با او میخواستم.
که من میخواستم همیشه باهم باشیم.
میدانم این غیرممكن است، اما کاش میتوانستم به او بگویم، حتی فقط برای اینکه احساس بهتری داشته باشم.
قلب من درد میکند.
من دیگر نمیتوانم هیچچیزی به او بگویم.
من دیگر نمیتوانم هیچکاری برای کمک به او انجام دهم.
حتی بعد از اینکه او چیزهای زیادی به من داد.
من هیچ کاری نمیتوانم انجام دهم.
پایان فصل هشتم
کتابهای تصادفی


