NovelEast

می‌خوام پانکراست رو بخورم

قسمت: 8

تنظیمات

فصل هفتم

او به اضافه شدن مدت بستری‌شدنش با بی‌تفاوتی واکنش نشان داد. این خبر مرا نگران کرده بود، اما دیدن واکنش او، مرا کمی آسوده‌خاطر کرد. مضطرب بودم، اما نگذاشتم کسی بفهمد.

بعداز ظهر روز سه‌شنبه، با تمام شدن کلاس‌ها به دیدن او رفتم. کلاس‌های تابستانه تقریبا تمام شده بودند. او گفت: «تا از اینجا بیام بیرون نصف تعطیلات تابستانی تموم میشه.» انگار که این تنها نگرانی او بود، یا این حرف را زده بود تا من فکر کنم که تنها نگرانی او تعطیلات تابستانی است.

روز آفتابی بود. اتاق او در بيمارستان، راحت و خنک بود و ما را در گرمای تابستان پناه می‌داد. این پناهگاه، به نوعی اعصاب مرا راحت می‌کرد.

او پرسید: «اوضاع با کیوکو چطوره؟»

ـ باشه، فکر کنم. از هفته پیش با درخشش بیشتری توی چشماش به من نگاه می‌کنه. اما هرچیزی که به اون گفته بودی، آرومش کرده بود و دوباره سعی نکرده که من رو شکار کنه.

ـ می‌تونی یه جوری حرف نزنی که انگار دوست من یه هیولاست؟

ـ گفتنش واست راحته. شرط می‌بندم با چشمایی که من رو نگاه می‌کنه، اصلا بهت نگاه نکرده. اون یه گرگه که لباس گوسفند پوشیده، یا شاید یه شیر.

من درباره رودررویی هفته پیشمان در کتابخانه به ساکورا چیزی نگفتم.

برای این ملاقات، همراه خودم کنسرو هلو برای ساکورا آورده بودم. محتویات داخل کنسرو را داخل یک کاسه ریختم و شروع به خوردن میوه کردیم. شربت شیرین کنسرو، مرا یاد بچگی انداخت.

دختر درحالی که میوه زرد غیرطبیعی را می‌جوید، به بیرون پنجره خیره شد.

او پرسید: «توی چنین روز قشنگی، تو چرا توی بیمارستانی؟ باید بری توپ‌بازی کنی، یا یه همچین چیزی.»

ـ اولاً، خودت گفتی بیام. ثانیاً، از وقتی که دبستان بودم توپ‌بازی نکردم. سوما، کسی رو ندارم که باهاش بازی کنم. این سه دلیله، می‌تونی هرکدوم رو که خواستی انتخاب کنی.

ـ همشونو انتخاب می‌کنم.

ـ حریصی، مگه نه؟ پس بهت اجازه میدم آخرین هلو رو هم برداری.

او لبخند بچگانه‌ای به من زد، با چنگال خود آخرین تکه هلو را برداشت و با یک گاز همه آن را خورد. من کاسه، چنگال و قوطی کنسرو را به سینک بردم که در گوشه اتاق قرار داشت. ظاهرا بعدا یک پرستار برای نظافت می‌آمد. بین تمیز نکردن ظروف خود و سرویس غذای اتاق، اگر به‌خاطر بیماری او نبود، این اتاق می‌توانست حسی شبیه به یک سوئیت وی‌آی‌پی بدهد.

به‌عنوان بخشی از بسته وی‌آی‌پی او، من نیز بدون هیچ اجرتی درس‌های کلاس را به او یاد می‌دادم، اما به نظر می‌رسید که او می‌خواهد مشغول کار دیگری باشد؛ او یادداشت‌های خود را با بی‌پروایی می‌نوشت. وقتی پرسیدم حالا که قرار نیست برای دانشگاه امتحان دهد، چرا لازم است درس بخواند، او توضیح داد که اگر ناگهان نمره‌هایش افت می‌کرد، همه کسانی که در اطرافش هستند متوجه می‌شدند که مشکلی پیش آمده است. من متوجه شدم که چرا به درس خواندن اهمیت خاصی نمی‌دادم.

امروز هیچ نمایش حقه جادویی در کار نبود. قابل‌درک بود؛ از او انتظار نداشتم که در این مدت کم یک حقه جدید یاد بگیرد. او به من گفت که در حال کار کردن بر روی یک حقه خاص است و باید منتظر آن بمانم.

گفتم: «با نفس‌های گرفته منتظر می‌مونم.»

ـ چطوری نفست رو طعمه می‌کنی؟ کرم یا چیز دیگه‌ای می‌خوری؟

ـ اوه نه، اینقدر احمق شدی که متوجه ضرب‌المثل نمیشی؟ وضعیت خودت به اندازه کافی بد بود، حالا ویروس مغزی هم گرفتی.

او گفت: «اگه کس دیگه‌ای رو احمق صدا بزنی، نشون میده خودت احمقی.»

ـ اینطوری نیست. اگه بگم تو مریضی، این باعث نمیشه که من مریض بشم.

ـ البته که اینطوری کار می‌کنه، تو باید بمیری. ببین، من حالا دارم می‌میرم. می‌بینی؟ کار می‌کنه.

ـ فکر کنم بهت گفتم که سعی نکنی منو با خودت پایین بکشی.

من خوشحال بودم که داشتیم چرت‌وپرت‌های معمولی خودمان را می‌گفتیم. شوخی‌های کوچک ما، شبیه به اثبات این بود که همه چیز معمولی است.

اگر من تجربه بیشتری با افراد دیگر داشتم، احتمال داشت که با چیزی اینچنین جزئی آسوده‌خاطر نمی‌شدم.

اتفاقی به گوشه اتاق او نگاهی انداختم. کف کنار دیوار اتاق کمی تاریک شده بود، انگار که تکه‌های بیماری شخص قبلی که این‌جا بستری بود، در آن‌جا جمع شده باشد.

آهسته نگاهم را از کنار دیوار برداشتم و دوباره خواستم به دختر نگاه کنم. او اسم مرا گفت و چشمان من کمی سریع‌تر به سمت او برگشت.

ـ برای تعطیلات تابستان برنامه‌ای داری؟

ـ فقط میام اینجا و توی خونه کتاب می‌خونم. و مشق‌هامو می‌نویسم.

ـ همش همین؟ بیخیال، ناسلامتی تعطیلاته. یه کاری بکن. از اونجایی که من نمی‌تونم با کیوکو برم مسافرت، چرا به جای من تو با اون نمیری؟

ـ من مجوز سروکله زدن با حیوان‌های خطرناک رو ندارم. چی شد که خودت باهاش به سفر نمیری؟

«حالا که باید بیشتر اينجا بمونم، زمان‌بندی درستی پیش نمیاد. نیمه دوم تعطیلات، اون با والیبال مشغوله.» او با ناراحتی لبخند زد. «من واقعا می‌خواستم به یه سفر دیگه برم.»

نفس من گرفت. به نظر می‌رسید که کل اتاق تاریک‌تر شده است و حضوری ناخواسته در سینه من می‌چرخید. کم مانده بود که سرفه کنم. با نوشیدن کمی از چای، توانستم جلوی سرفه را بگیرم.

او چه چیزی گفت؟

چیزی که او گفت را در ذهنم تکرار کردم؛ انگار که کارآگاهی از یک داستان باشم و او نیز مظنون اصلی باشد.

احتمالا چهره من نشان می‌داد که مشکلی دارم. لبخند او ناپدید شد و از روی تعجب سرش را به طرف من تکان داد.

اما من بودم که سؤال داشت. چنین به زبان آوردم: «چرا یه جوری میگی که انگار دیگه نمی‌تونی بری سفر؟»

به نظر می‌رسید انتظار این سؤال را نداشت، چشم‌هایش گشاد شد؛ مثل کبوتری که تیر خورده باشد.

بالاخره، او گفت: «واقعا اینطوری صحبت کردم؟»

ـ آره.

ـ اوه، خب، فکر کنم بعضی وقت‌ها منم نگران میشم، همش همینه.

گفتم: «هی...» در تعجب بودم که چطور قیافه‌ای داشتم. موج‌های وحشتی که از ملاقات قبلی در خود مخفی کرده بودم، می‌خواست از میان لب‌های من بپرد. سعی کردم با دستم جلوی دهان خود را بگیرم تا صحبت نکنم، اما دست من به موقع نرسید.

گفتم: «قرار نیست بمیری، مگه نه؟»

ـ ها؟ البته که می‌میرم. من می‌میرم و تو هم می‌میری.

ـ منظورم اون نیست.

ـ اگه داری درباره لوزالمعده من حرف می‌زنی، پس آره، قراره به‌خاطر این بیماری بمیرم.

ـ منظورم اون نیست!

با مشت به گوشه تخت او کوبیدم و روی پای خود ایستادم. منظوری نداشتم، فقط اتفاق افتاد. صندلی من به عقب رانده شد، پاهای آهنین صندلی روی زمین کشیده شد و صدای گوش‌خراشی تولید کرد. چشمان من بر روی چشمان او قفل شده بود. به نظر می‌رسید واقعا شوکه شده است. من هم شوکه شده بودم. چه اتفاقی داشت برای من می‌افتاد؟

گلوی من خشک شده بود، اما توانستم چند کلمه دیگری بگویم؛ مانند آخرین قطرات یک بطری.

ـ هنوز نمی‌میری، درسته؟

او هنوز هم در شوک بود و جواب نداد. اتاق با سکوت پر شد. یک حضور ترسناک، مرا به حرف زدن وادار کرد.

ـ یه مدته عجیب‌وغریب رفتار می‌کنی.

هنوز جوابی نبود.

گفتم: «داری یه چیزی رو از من مخفی می‌کنی.» کلمات سریع‌تر از دهان من بیرون می‌آمدند. «ولی می‌تونم متوجه بشم. بازی جرئت یا حقیقت، بغل کردن ناگهانی تو. همچنین وقتی پرسیدم چه خبره، جواب تو عجیب بود. فکر می‌کنی من متوجه نمی‌شم چه‌قدر طول می‌کشه تا جواب بدی؟ تو مریضی. تو توی بیمارستانی. من نگرانتم، می‌دونی؟»

هنگامی که بالاخره سخنانم تمام شد، نفس کم آورده بودم. به‌خاطر این نبود که بین صحبت کردن نفس نمی‌کشیدم. من متلاطم شده بودم؛ نمی‌دانستم دیگر چه کار کنم، درباره او یا منی که مزاحم او بودم.

او هنوز هم مبهوت مانده و به من خیره شده بود. با دیدن او فهمیدم که تنها من گیج نشده بودم. توانستم کمی خودم را کنترل کنم، دوباره روی صندلی نشستم و چنگ خود را روی تخت او شل کردم.

صورت او را تماشا کردم. چشمان او کاملا باز بود و لب‌هایش محکم شده بود. فکر کردم شاید سعی کند موضوع را دوباره عوض کند. اگر این‌کار را می‌کرد، من چه کار می‌کردم؟ آیا شهامت کافی داشتم که فشار بیشتری بر روی او اعمال کنم؟ حتی اگر چنین شهامتی داشتم، اهمیتی داشت؟

من اصلا می‌خواستم چه کار کنم؟

وقتی او به من پاسخ داد، در بین افکار گم شده بودم.

قیافه او همیشه در حال تغییر بود. من نمی‌دانستم که چه نوع قیافه‌ای، چهره شوکه‌شده او را جایگزین خواهد کرد، اما انتظار داشتم هنگامی که چهره او عوض شد، این تغییر ناگهانی اتفاق بیفتد.

من در اشتباه بودم؛ این بار، چهره او آهسته تغییر کرد. لبه‌ی لب‌هایش با سرعتی حلزون‌وار بالاتر رفت. چشم‌های باز او با سرعت پایین آمدن پرده یک نمایش، نازک‌تر شد. گونه‌های سفت‌شده او به سرعت آب شدن یخ بالا آمد.

او به من لبخندی تحویل داد که احتمالا یک عمر یا بیشتر طول می‌کشید تا آن را تکرار کنم.

او پرسید: «بهت بگم؟ که چه خبره؟»

با بیم و هراسی که یک بچه از خشم یک فرد بالغ دارد، گفتم: «آره.»

لب‌های او جدا شد و درحالی که جواب می‌داد، صدایش خرسند به نظر می‌رسید. «هیچ چیزی نشده. من فقط داشتم درباره تو فکر می‌کردم.»

ـ درباره من؟

ـ آره، توی بازی جرئت یا حقیقت هم نمی‌خواستم چیز خاصی بپرسم. اگه مجبور بشم بگم چه چیزی توی ذهن منه، میگم که می‌خوام ما به هم نزدیک‌تر بشیم.

با لحنی شکاک پرسیدم: «واقعا؟»

ـ واقعا. من بهت دروغ نمی‌گم.

شاید او چیزی را می‌گفت که من دوست داشتم بشنوم، اما من نمی‌توانستم احساس آسودگی خود را کاملا مخفی کنم. تنش از روی شانه من برداشته شد. من می‌دانستم که داشتم سادگی می‌کردم، اما او را باور داشتم.

او آهسته و آرام خندید.

پرسیدم: «چیه؟»

ـ داشتم فکر می‌کردم که الآن چه‌قدر خوشحالم. حتی الآن می‌تونم بمیرم.

ـ بهتره نمیری.

ـ می‌خوای من زنده بمونم؟

گفتم: «آره.»

درحالی که چشمانش روی من بود، خندید. به نظر می‌رسید خیلی خوشحال است. «اصلا فکر نمی‌کردم اینقدر منو لازم داشته باشی. فکر نمی‌کنم چیز دیگه‌ای من رو از این خوشحال‌تر کنه. چرا، احتمالا برای شخصی غیراجتماعی مثل تو، من اولین کسی هستم که لازم داری.»

برای همراهی با شوخی او گفتم: «به کی میگی غیراجتماعی؟» اما چنان خجالت کشیدم که فکر کردم ممکن است صورت من منفجر شود. من برای این‌که نگران تو بودم، برای این‌که نخواستم تو را از دست بدهم، برای این‌که تو را لازم داشتم خجالت‌زده شدم. همه اینها حقیقت داشت، اما به زبان آوردن آن کلمات، مرا بیشتر از خودِ احساسات خجالت‌زده‌ام کرد. احساس‌ کردم که همه خون بدنم به طرف سرم در حال حرکت است. بالاخره شاید من قبل از تو مُردم. به نحوی توانستم نفس عمیقی بکشم تا گرمای خجالتم را مهار کنم.

ظاهرا او نمی‌خواست به من فرصت دهد تا خودم را دوباره جمع کنم. درحالی که هنوز خوشحالی از او می‌تابید، ادامه داد: «تو فکر کردی به‌خاطر اینکه دارم می‌میرم عجیب رفتار می‌کنم؟ و ازت مخفیش می‌کردم؟»

ـ آره. تازه به مدت زمانی هم که قرار بود بستری بشی اضافه شد.

او روی تخت به خود می‌پیچید. سخت می‌خندید، تا حدی که فکر کردم ممکن است سِرُم او از بازویش کنده شود. دیگر خنده‌های او شروع به آزاردادنم کردند.

از روی اعتراض گفتم: «تقصیر خودته، خودت باعث شدی اینطوری فکر کنم.»

ـ بهت گفتم من هنوز وقت دارم، مگه نه؟ اگه به این زودی قرار بود بمیرم، چرا باید برای یادگرفتن حقه‌های جادویی تمرین کنم؟ الآن متوجه شدم چرا داشتی موقع صحبت کردنِ من زیاد تو فکر فرو می‌رفتی. تو زیاد کتاب داستان می‌خونی.

هنگامی که صحبت کردن او تمام شد، دوباره خندید و گفت: «نگران نباش، وقتی قرار شد بمیرم بهت خبر میدم.»

او هنوز هم می‌خندید. او آنقدر به من خندید که داشتم احساس حماقت می‌کردم. من مجبور شدم اشتباه عظیم خود را قبول کنم.

او گفت: «وقتی مُردم، بهتره لوزالمعده من رو بخوری.»

ـ اگه فقط قسمت‌های بد رو بخورم چی میشه؟ اون موقع به زندگی ادامه میدی؟ شاید بهتر باشه همین الآن لوزالمعده تو رو بخورم.

ـ تو می‌خوای من به زندگی ادامه بدم؟

ـ خیلی زیاد.

خشنود بودم که حس شوخ‌طبعی من به اندازه کافی خشک بود تا بتوانم حقیقت را به‌عنوان شوخی بگویم. اگر او حقیقت را به‌عنوان حقیقت می‌شنید، امکان داشت به اندازه‌ای خجالت بکشم که دیگر از خانه به بیرون نیایم.

من واقعا نمی‌دانستم که او حرفم را چگونه برداشت کرد، اما به شوخی می‌خندید و بازوهای خود را به طرف من باز کرد. پوزخندزنان گفت: «شاید تو هم علاقه پیدا کردی که گرمای دیگران رو حس کنی.»

از روی خنده او می‌توانستم بگویم که داشت شوخی می‌کرد. من نیز با اطاعت کردن از او به نوبه خودم شوخی کردم.

ایستادم و به او نزدیک شدم و از روی شوخی، برای اولین بار بازوهایم را دور او حلقه کردم. او وانمود کرد خجالت‌زده شده است و بازوهایش را دور من حلقه کرد. من از شما می‌خواهم که با فکر کردن به معنی این کار، خالی از لطف نباشید. اگر به دلیل واقعی یک شوخی زیاد فکر کنید، آن‌را خراب خواهید کرد.

ما برای مدتی همدیگر را در آغوش گرفتیم. من گفتم: «عجیبه. زمان‌بندی کیوکو امروز خوب نیست، تا الآن نیومده.»

ـ اون امروز والیبال داره. به هرحال، اونو به چه چشمی نگاه می‌کنی؟

ـ یک شیطان که برای جدا کردن ما اومده.

ما خندیدیم و من احساس کردم که وقت رها کردن او رسیده بود. دست‌هایم را کشیدم، اما قبل از این‌که او نیز دست‌های خود را از دور من بکشد، فشار محکمی وارد کرد. ما صورت‌های همدیگر را دیدیم که به‌خاطر شوخی کاملا قرمز شده بود و دوباره خندیدیم.

زمانی که سر جای خود نشستیم، او ناگهان گفت: «حالا که صحبت از مردن من شد...»

ـ می‌دونی، شاید این اولین باری باشه که کسی حرف خودش رو با اون کلمات شروع می‌کنه.

ـ داشتم فکر می‌کردم وقتشه که برای همه نامه خداحافظی بنویسم تا بعد از رفتنم بخونن.

گفتم: «عجله نمی‌کنی؟ یا شاید دروغ گفتی که هنوز وقت داری.»

او گفت: «نه، من فقط می‌خوام همه چی درست باشه. منظورم ویراستاری و پاک‌نویس کردن نامه‌هام و غیره‌ست. پس الآن می‌خوام نمونه اولیه رو بنویسم.»

ـ به نظر ایده خوبیه. شنیدم ویراستاری یه ناول می‌تونه از خود نوشتن اون بیشتر طول بکشه.

ـ دیدی؟ می‌دونستم حق با من بود. امیدوارم از نامه‌ای که برات می‌نویسم خوشت بیاد.

گفتم: «بی‌صبرانه منتظرشم.»

ـ منظورت اینه که می‌خوای من سریع‌تر بمیرم؟ خیلی نامردی. البته می‌دونم که واقعا نمی‌خوای من بمیرم، چون خیلی به من نیاز داری.

او به من لبخند زد. فکر کردم برای موافقت سرم را تکان دهم، اما برای یک روز به اندازه کافی احساساتی شده بودم. بنابراین درعوضِ آن نگاهی خسته‌کننده به او تحویل دادم، اما او بر لبخند زدن به من اصرار می‌کرد. شاید این یکی از علائم بیماری او بود.

او گفت: «بیا یه قراری بذاریم. از اونجایی که باعث شدم الکی نگران من بشی، بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدم، اولین کارم اینه که میام ملاقات تو.»

ـ اگه این یه عذرخواهیه، زیاد فروتنانه به نظر نمیاد.

ـ پس نمی‌خوای منو ببینی؟

ـ نمی‌خوام تو رو ببینم.

او گفت: «روزی که از بیمارستان مرخص بشم، اول باید برم خونه، ولی بعد از اون، ظهر وقتم آزاد میشه.»

ـ چیکار می‌خوای بکنی؟

ـ هنوز نمی‌دونم. قبل اون موقع چند دفعه دیگه میای اینجا، درسته؟ اون موقع می‌تونیم درباره‌اش فکر کنیم.

من با نظر او مشکلی نداشتم.

طی دو هفته بعدی، نقشه‌ای کشیدیم. او این را یک قرار صدا می‌زد، درحالی که یک قرار نبود. او می‌خواست به اقیانوس برود. ما همچنین میانه راه باید در کافه‌ای استراحت می‌کردیم، ولی هنوز کافه مدنظرمان را انتخاب نکرده بودیم. او همچنین می‌خواست حقه جدید خود را آن‌جا به من نشان دهد.

با نقشه کشیدن برای کارهایی که می‌خواستم بعد از ترخیص شدن او انجام دهیم، احساس کردم که داریم سرنوشت را اغوا می‌کنیم تا اتفاق وحشتناکی رخ دهد، مثلا وخیم شدن وضعیت ساکورا. اما تا روز ترخیص او هیچ اتفاق خاصی رخ نداد. شاید حق با او بود؛ شاید من ناول زیاد خوانده بودم.

طی این دو هفته، چهار بار دیگر به ملاقات او رفتم. یک‌بار، با دوست او مواجه شدم. دوبار، آنقدر خندید که تختش را تکان داد. سه‌بار، هنگامی که موقع رفتن من رسید ناله کرد. چهار بار، بازوهایم را دور او حلقه کردم.

ما شوخی‌های زیادی کردیم، خندیدیم، توهین کردیم و همدیگر را ستایش کردیم. من عاشق روزهایی شدم که باهم سپری می‌کردیم. این روزها مرا به یاد بچگی می‌انداختند.

بخشی از من، این تغییر را با تعجب نظاره می‌کرد.

من احتمالا به ناظر این‌گونه توضیح می‌دادم: من داشتم از ارتباط انسانی لذت می‌بردم. برای اولین بار در زندگی خود، بدون این‌که ترجیح بدهم تنها باشم، با کسی وقت می‌گذراندم.

قطعا طی این دو هفته، هیچکس مثل من از ارتباط انسانی متاثر نشده بود. برای من، این دو هفته تنها شامل آن چهار روزی می‌شد که در بیمارستان باهم بودیم و هیچ چیز دیگری اهمیت نداشت.

و چهار روز به سرعت گذشت.

***

روزی که قرار بود او از بیمارستان مرخص شود، زودتر از خواب بیدار شدم. اغلب روزها، هوا بارانی باشد یا نه، برنامه‌ای داشته باشم یا نه، صبح‌ها زود از خواب بیدار می‌شدم. امروز خورشید می‌درخشید و برنامه نیز داشتم. من پنجره اتاقم را باز کردم تا هوای تازه وارد شود و از پنجره به بیرون خیره شدم، انگار که می‌توانستم جریان جاری در جوی را ببینم. صبح احساس خوبی می‌داد.

در طبقه پایین، صورت خود را شستم و به اتاق نشیمن رفتم. پدرم داشت برای کار از خانه خارج می‌شد. از او تشکر کردم که به سر کار می‌رود. او خوشحال به نظر می‌رسید و قبل از این‌که از در خارج شود، به پشت من ضربه‌ای زد. او همیشه پر از انرژی بود. همیشه تعجب می‌کردم که چطور شخصی مثل من می‌توانست چنین پدر پرانرژی داشته باشد.

صبحانه من روی میز غذاخوری آماده بود. از مادرم به‌خاطر آماده کردن صبحانه تشکر کردم و مشغول خوردن سوپ شدم. من سوپ مادرم را خیلی دوست داشتم.

همان‌طور که من مشغول خوردن صبحانه بودم، مادرم شستن ظرف‌ها را تمام کرد و پشت میز، مقابل من نشست تا قهوه بنوشد.

او گفت: «هی، تو.»

ـ چیه؟

ـ کِی دوست‌دختر پیدا کردی؟

ـ هاه؟

چه اتفاقی برایش افتاده بود؟ اولین چیزی که سر صبح می‌خواست به من بگوید، همین بود؟

او گفت: «اگه دوست‌دخترت نیست، پس یکیه که ازش خوشت میاد. هرکدوم که باشه، اونو دعوت کن خونه.»

ـ هیچکدوم نیست. و دعوتش نمی‌کنم.

ـ همممم، حاضرم سر حدسم قسم بخورم.

در تعجب بودم که چرا چنین چیزی به ذهن او خطور کرده بود. حدس زدم که شاید کارِ بصیرت والدین بود که چنین حدسی می‌زد، حتی اگر اشتباه می‌کرد.

او گفت: «پس فقط یه دوست.»

این هم درست نبود.

مادرم گفت: «مهم نیست اون کیه، من فقط خوشحالم که یکی پیدا شده تا تو رو به‌خاطر کسی که هستی ببینه.»

ـ ام... باشه؟

ـ فکر می‌کنی متوجه دروغت نشدم؟ مادرتو دست‌کم نگیر.

من به او خیره شدم. من مادرم را تقدیر می‌کردم، اما واقعا او را دست‌کم گرفته بودم. چشمان او روشنایی و قدرتی داشت که چشمان من از آن برخوردار نبودند و به نظر می‌رسید که واقعا برای من خوشحال است. از همان جایی که نشسته بودم، با لبه‌ی لب‌هایم لبخند زدم. مادر من حالا دیگر توجه خود را به تلویزون داده بود و از قهوه خود می‌نوشید.

از آن‌جا که قرار نبود دختر را تا بعدازظهر ببینم، کل صبح را مشغول خواندن کتاب بودم. کتابی که او به من قرض داده بود، شازده کوچولو، هنوز هم منتظر نوبت خود بود. روی تختم مشغول خواندن ناول مرموزی بودم که چند وقت پیش خریده بودم.

زمان سریع گذشت و کمی قبل از ظهر، لباس‌های ساده‌ای پوشیدم و خانه را ترک کردم. اول می‌خواستم برای خرید کتاب بروم، بنابراین زودتر از ساعتِ قرار به ایستگاه قطار رسیدم و به یکی از کتابفروشی‌های نزدیک رفتم.

برای مدتی مغازه را گشتم، یک کتاب خریدم و بعد به کافی‌شاپی رفتم که قرار بود آن‌جا با آن دختر ملاقات کنم. از ایستگاه تا آن‌جا مسافت کمی بود، اما از آن‌جا که امروز آخر هفته نبود، می‌شد میزهای خالی زیادی در کافی‌شاپ پیدا کرد. من یک قهوه سرد سفارش دادم و روی صندلی کنار پنجره نشستم. حدودا یک ساعت زودتر رسیده بودم.

کافی‌شاپ به‌طور دلچسبی خنک بود، اما در درون احساس گرمی می‌کردم. با نوشیدن قهوه سرد، احساس‌ تازگی به من دست داد. سردی در وجود من پخش شد، انگار که داشت در وجود من می‌چرخید؛ البته این فقط در تصورات من بود. اگر واقعا قهوه قرار بود در داخل من بچرخد، قبل از آن دختر می‌مردم.

به‌خاطر کولر و قهوه سرد، دیگر عرق نمی‌کردم. کمی بعد معده من شروع به صدا دادن کرد و با تشکر از سبک زندگی سالمم، اشتهای من درست موقع نهار زیاد شد. با خودم گفتم که برای خوردن چیزی سفارش دهم، اما قول داده بودم با ساکورا ناهار بخورم. اگر الآن گرسنگی خود را برطرف می‌کردم و او مرا به یک غذاخوری دعوت می‌کرد، احتمالا از تصمیم خود پشیمان می‌شدم. بعضی اوقات او چنین تاثیری روی من داشت.

من به موقعی فکر کردم که او مرا دو روز پشت سر هم به ناهار دعوت کرده بود. خنده‌ام گرفت. حالا از آن موقع یک‌ماه می‌گذشت.

از روی مسئولیت‌پذیری تصمیم گرفتم منتظر او بمانم و کتاب فعلی‌ام را روی میز گذاشتم.

نیت داشتم کتاب را بخوانم، اما نگاه من به بیرون جلب شد؛ نمی‌دانستم چرا. اگر باید دلیلی بیاورم، تنها چیزی که می‌توانم بگویم این است که احساس کردم باید این‌کار را بکنم. این از دلایل سبکی بود که بیشتر از آن دختر انتظار می‌رفت تا من.

بیرون، مردم در زیر نور خورشید از کنار يکديگر می‌گذشتند. به نظر می‌رسید یک مرد به‌خاطر کت‌و‌شلوارش بیش ‌از اندازه احساس گرما می‌کند؛ چرا کت خود را در نمی‌آورد؟ خانمی با زیرپوش رکابی به طرف ایستگاه قطار می‌رفت؛ برای انجام کار سرگرم‌کننده‌ای می‌رفت؟ یک پسر و دختر دبیرستانی در کنار هم قدم می‌زدند و دست همدیگر را گرفته بودند. شخص دیگری هم بچه‌اش را که در کالسکه خوابیده بود، هل می‌داد و...

متوجه کاری که داشتم می‌کردم شدم و کمی عقب کشیدم.

مردم بیرون کاملا غریبه بودند و احتمالا تا آخر زندگی‌ام هیچوقت با آنها ارتباط برقرار نمی‌کردم.

اگر آنها غریبه بودند، چرا من داشتم درباره آنها فکر می‌کردم؟ من قبلا این‌کار را نمی‌کردم.

من فکر می‌کردم که به مردم اطراف خود هیچ علاقه‌ای ندارم. یا شاید، تصمیم گرفته بودم به آنها علاقه‌مند نشوم.

به خودم خندیدم. من اینقدر عوض شده بودم؟ از این لذت می‌بردم و دوباره خندیدم.

صورت دختر را تصور می‌کردم که منتظر بودم به من ملحق شود.

او مرا تغییر داده بود. او مرا تغییر داده بود و من این را می‌دانستم.

روزی که ما باهم آشنا شدیم، منظور من آن موقعی نبود که در یک کلاس گذاشته شده‌ایم، بلکه روزی بود که واقعا باهم آشنا شدیم، در راه تغییر قدم گذاشتم؛ راهی که من، زندگی من و دیدگاه من در مورد زندگی و مرگ را تغییر داد.

بعد به خاطر آوردم که اگر او این تفکرات مرا می‌شنید، چه می‌توانست بگوید. احتمالا می‌گفت که خود من انتخاب کردم که تغییر کنم.

من انتخاب کردم که کتاب گمشده را بردارم.

من انتخاب کردم که کتاب را باز کنم.

من انتخاب کردم که با او صحبت کنم.

من انتخاب کردم که به او یاد دهم چگونه در کتابخانه مدرسه کمک کند.

من انتخاب کردم که دعوت او را قبول کنم. من انتخاب کردم که با او غذا بخورم.

من انتخاب کردم که در کنار او قدم بزنم. من انتخاب کردم که با او به سفر بروم.

من انتخاب کردم که با او به هرکجا که خواست بروم. من انتخاب کردم که با او در یک اتاق بخوابم.

من حقیقت را انتخاب کردم. من جرئت را انتخاب کردم.

من انتخاب کردم که با او در یک تخت بخوابم.

من انتخاب کردم صبحانه‌ای که او تمام نکرد را بخورم. من انتخاب کردم که با او نمایش خیابانی را تماشا کنم.

من انتخاب کردم که به او پیشنهاد بدهم حقه جادوگری یاد بگیرد.

من انتخاب کردم که برای او مجسمه اولترامن را بخرم. من سوغاتی که در قطار خوردیم را انتخاب کردم.

من انتخاب کردم که به او بگویم در سفر خوش گذشت.

من انتخاب کردم که به خانه او بروم.

من انتخاب کردم که شوگی بازی کنم. من انتخاب کردم که او را هل بدهم.

من انتخاب کردم که او را به تحت‌فشار دهم. من انتخاب کردم که به نماینده کلاس آسیب بزنم.

من انتخاب کردم که در مقابل نماینده کلاس تسلیم شوم. من انتخاب کردم که با ساکورا آشتی کنم.

من انتخاب کردم او را در بیمارستان ملاقات کنم. من انتخاب کردم چه هدیه‌ای برای او ببرم.

من انتخاب کردم چیزهایی را که در کلاس یاد گرفته بودم به او یاد دهم. من انتخاب کردم که کِی به خانه بروم.

من انتخاب کردم که از بهترین دوست او فرار کنم. من انتخاب کردم که حقه جادویی او را تماشا کنم.

من انتخاب کردم جرئت یا حقیقت بازی کنم. من سؤالی که پرسیدم را انتخاب کردم.

من انتخاب کردم از بازوهای او فرار نکنم. من انتخاب کردم که از او توضیح بخواهم.

من انتخاب کردم که با او بخندم. من انتخاب کردم که او را بغل کنم.

دوباره و دوباره، در هر نقطه‌ای از مسیر، من گزینه‌ای را انتخاب کردم.

من می‌توانستم گزینه‌های متفاوتی را انتخاب کنم و گزینه‌هایی هم که انتخاب کرده بودم، از روی اختیار آزاد من بود و نه چیز دیگر. اختیار آزاد خودم، مرا به‌عنوان شخصی تغییرکرده به این‌جا آورده بود.

من چیزی را متوجه شدم:

هیچکس قایقی از نی نبود، حتی من. ما انتخاب می‌کنیم که با موج همسو شویم یا مخالف آن ایستادگی کنیم.

او این را به من یاد داده بود. با این‌که به زودی می‌مرد، بیشتر از هر شخص دیگری به آینده نگاه می‌کرد و روی زندگی خود کنترل داشت. او عاشق دنیا بود، او عاشق مردم بود و او عاشق خودش بود.

دوباره آن فکر به من خطور کرد.

تو به من خیلی چیزها یاد می‌دی که...

گوشی همراه من که داخل جیبم بود، ویبره کرد.

«من الآن رسیدم خونه! فکر کنم یکم دیرتر می‌رسم. ببخشید! به‌خاطر تو یه چیز بانمک می‌پوشم!»

برای یک لحظه فکر کردم، بعد با کمی شوخی به او جواب دادم.

«تبریک میگم که تونستی از بیمارستان فرار کنی. الآن داشتم درباره تو فکر می‌کردم.»

جواب او سریع آمد.

«داری سعی می‌کنی چیزی بگی که منو خوشحال کنه؟ مشکل چیه؟ مریض شدی؟»

قبل از جواب دادن کمی صبر کردم.

«برعکس تو، من سالمم.»

«بیشعور! احساسات من رو جریحه‌دار کردی. حالا برای اینکه جبرانش کنی باید یه چیزی درباره من که دوستش داری، بگی!»

«چیزی به فکرم نمیاد، ولی من نمی‌دونم مشکل از منه یا تو.»

«صد در صد مشکل از توئه، طفره نرو.»

گوشی خود را روی میز گذاستم، دست به سینه نشستم و به فکر فرو رفتم. چیزی که درباره او دوست داشتم... تعداد آنها بیشتر از چیزی بود که می‌توانستم بشمارم. بیشتر از چیزی که می‌توانستم داخل گوشی بنویسم.

من واقعا چیزهای زیادی از او یاد گرفته بودم. او به من چيزهایی یاد داده بود که اصلا نمی‌دانستم.

مثل اس‌ام‌اس بازی. او به من نشان داد که صحبت کردن با شخص دیگری چه‌قدر سرگرم‌کننده است و چطور می‌توانم تلاش کنم تا چیزهایی بگویم که باعث شوند او جواب جالبی بدهد.

بخش‌هایی از او فوق‌العاده بودند. چیزهایی که به او جذابیت می‌بخشیدند قطعا هیچ ربطی به زندگی کوتاه‌شده او نداشتند. من مطمئن بودم که او همیشه چنین شخصی بوده است. شاید دیدگاه‌های او شکل استوارتری به خود گرفته بودند و کلمات او غنای بیشتری داشتند، اما باور داشتم که او، چه سال بعد بمیرد یا به زندگی ادامه دهد، ذاتش هیچ‌وقت تغییر نخواهد کرد.

او شگفت‌انگیز بود.

با هر چیز جدیدی که به من یاد می‌داد شگفت‌زده می‌شدم. او شخصیتی دقیقا مخالف مرا داشت. او به راحتی می‌توانست چیزی را اعلام کرده و آن‌را انجام دهد؛ چیزهایی که من جسارت انجام آنها را نداشتم و عقب می‌کشیدم.

گوشی را دوباره به دستم گرفتم.

تو واقعا شخص شگفت‌انگیزی هستی.

این چیزی بود که برای مدت طولانی در فکر داشتم. اما قادر نبودم کلمات مناسبی برای نشان دادن احساساتم پیدا کنم.

اما بعد، هنگامی که او به من یاد داد زندگی کردن برای او چه معنی دارد، متوجه شدم.

او قلب مرا کامل می‌کرد.

من...

من می‌خواهم تو باشم.

کسی باشم که دیگران را بشناسد و کسی که دیگران او را بشناسند.

کسی باشم که عاشق دیگران باشد و دیگران دوستش داشته باشند.

من بالاخره کلماتی را پیدا کرده بودم تا بتوانم احساساتم را بیان کنم. لب‌هایم لبخند زدند.

من چطور شبیه به تو شدم؟

چطور می‌توانم بیشتر شبیه به تو شوم؟

فکری به یادم آمد، یادآوری مبهم از یک ضرب‌المثل قدیمی که برای چنین مواقعی گفته شده بود.

حافظه‌ام را جستجو کردم، جمله را پیدا کردم و تصمیم گرفتم آن را به او بفرستم.

من می‌خواهم از خاک زیر ناخنت معراج درست کنم.

من این کلمات را با قاطعیت نوشتم اما سریعا پاک کردم. چیزی به من گفت که این ضرب‌المثل به اندازه کافی جالب نیست. فکر کردم باید چیز دیگری باشد که بتوانم بفرستم؛ چیزی که مناسب‌تر باشد و او را خوشحال کند.

درحالی که داشتم فکر می‌کردم، کلمات از گوشه خاطرات من آمدند؛ یا شاید هم از مرکز خاطرات.

با پیدا کردن آن کلمات، احساس سرافرازی کردم و کمی هم احساس غرور.

هیچ پیام دیگری بهتر از این نبود تا بفرستم.

هیچ چیز دیگری نمی‌توانست مرا بهتر از این جمله خلاصه کند.

من...

من می‌خواهم لوزالمعده تو را بخورم.

من پیام را برای او فرستادم، گوشی خود را روی میز گذاشتم. و با هیجان منتظر جواب او ماندم. اگر چند ماه پیش به خودم می‌گفتم که قرار است این‌جا بنشینم و بی‌صبرانه منتظر جواب کسی باشم، احتمالا باور نمی‌کردم. خب، منِ چند ماه پیش انتخاب‌هایی کرد که در نتيجه آنها من تا اینجا آمدم، پس او هیچ حق شکایتی نداشت.

من صبر کردم.

و صبر کردم.

اما جوابی از او نیامد.

زمان می‌گذشت و من گرسنه‌تر می‌شدم.

وقتی ساعت به زمان ملاقات ما رسید، امیدوار شدم جوابی که منتظر آن بودم را از خود او بشنوم.

اما مثل جواب پیام، خود او نیز نیامد.

برای سی دقیقه، به چیزی فکر نکردم.

بعد از یکی دو ساعت، شروع به نگران شدن کردم. چطور می‌توانستم نگران نشوم؟

بعد از سه ساعت، سعی کردم با او تماس بگیرم. او جواب نداد.

بعد از چهار ساعت، آسمان شروع به تغییر رنگ کرد. من کافه را ترک کردم؛ می‌دانستم که حتما اتفاقی افتاده است، اما نمی‌دانستم چه اتفاقی. احساس ترس مرا در بر گرفت، اما راهی برای بیان آن ندا‌شتم. دوباره به او پیام دادم و به خانه بازگشتم.

در خانه، به خودم گفتم که احتمالا خانواده او، مجبورش کرده‌اند کار دیگری انجام دهد و در نتيجه او نتوانسته بود به قرار بیاید؛ این تنها راهی بود که می‌توانستم ترس خود را دور کنم.

من ناآرام بودم. بعدا آرزو کردم که کاش زمان متوقف می‌شد و در حالت قبلی می‌ماندم.

من روی میز نشسته بودم و تلویزیون تماشا می‌کردم. به‌خاطر این‌که نگرانی جای اشتهای مرا گرفته بود، با بی‌علاقگی شام می‌خوردم.

در این لحظه بود که فهمیدم او چرا نیامد.

او دروغ گفته بود.

من هم دروغ گفته بودم.

او به‌خاطر این‌که نگفته بود قرار است بمیرد، زیر قولش زده بود.

من با پس ندادن کتاب و پول او، زیر قولم زده بودم.

من دیگر هیچ‌وقت نمی‌توانستم با او باشم.

تلویزیون اخبار را پخش می‌کرد.

همکلاسی من، یامائوچی ساکورا، در یک کوچه داخل یک منطقه مسکونی، توسط یکی از اهالی پیدا شده بود.

بعد از پیدا شدن، مستقيما به بیمارستان منتقل شده بود، اما با وجود همه تلاش‌ها، او فوت کرد.

مجری خبری، این حقایق را بدون هیچ احساسی گزارش می‌داد.

چوب غذاخوری که در دست داشتم، از بین انگشتانم لیز خورد و بر روی زمین افتاد.

وقتی او را پیدا کردند، با یک کارد معمولی آشپزخانه ضربه خورده بود.

او قربانی جدید قاتلی شد که چند مدت پیش در بخش کناری ما مرتکب قتل شده بود.

پلیس به سرعت مجرم را دستگیر کرد؛ او شخص بااهمیتی نبود.

***

او مرده بود.

من ساده بودم.

حتی بعد از همه چیز، هنوز هم ساده بودم.

من فکر می‌کردم که او حتما یک‌سال دیگر زنده است.

شاید او نیز فکر می‌کرد که قطعا تا یک‌سال دیگر زنده است.

حداقل متوجه این نشده بودم که دیدن فردا برای همه تضمین نشده است.

بر حسب اتفاق، فکر کردم آن دختری که وقت کمی از زندگی او باقی مانده بود، حداقل فردایی داشته باشد.

فکر کردم که مرگ من هنوز معلوم نشده بود و ممکن بود هر آن بمیرم، اما اگر او تنها یک سال دیگر برای زندگی داشت، حداقل باید فردایی برای او می‌بود.

این چه منطق احمقانه‌ای است؟

باور داشتم که دنیا حداقل از جان دختری که زمان کمی داشت بگذرد.

البته زندگی این‌طوری عمل نمی‌کند. هیچ‌وقت این‌طوری عمل نکرده بود.

دنیا تبعیض قائل نمی‌شود.

دنیا مشت‌های خود را از روی هيچکدام از ما نمی‌کشد؛ نه از مردم سالمی مثل من و نه از مردم مریضی مثل او.

ما در اشتباه بودیم. ما احمق بودیم.

اما چه کسی می‌توانست ما را مقصر بداند؟

وقتی اعلام می‌شود یک سریال تلویزیونی پایان می‌یابد، نمایش همیشه تا قسمت آخر پخش می‌شود.

وقتی آخرین چپتر یک مانگا تبلیغ می‌شود، مانگا همیشه تا آخر می‌رود.

وقتی آخرین فیلم یک مجموعه دارای پیش‌نمایش باشد، فیلم همیشه به تئاتر می‌آید.

همه فکر می‌کنند این مسائل همیشه درست است. زندگی این انتظارات را به ما یاد داده است.

من هم این‌گونه فکر می‌کردم.

من باور داشتم که قبل از آخرین صفحه، داستان‌ها همیشه ادامه دارند.

او احتمالا به من می‌خندید و می‌گفت که زیادی فکر می‌کنم.

من با خنده‌های او به من مشکلی نداشتم.

من می‌خواستم و نیت داشتم که این داستان را تا آخر بخوانم.

اما داستان او تمام شده بود؛ صفحه آخر سفید باقی ماند

من هیچ‌وقت نمی‌توانستم بدانم داستان او چطوری می‌شد.

برای طنابی که خریده بود و آن شوخی که برایش نقشه کشیده بود چه اتفاقی افتاد؟

حقه جادویی بزرگ او چه چیزی بود؟

او واقعا در مورد من چه فکری داشت؟

من هیچ‌وقت نمی‌توانستم بفهمم.

حداقل، این چیزی بود که فکر می‌کردم.

این واقعیتی بود که بعد از مرگ او تصمیم به قبول کردن آن گرفتم.

اما بعدا متوجه شدم که آن کاملا واقعی نبود.

بعد از خاکسپاری او، به خانه‌اش نرفتم.

هر روز را در خانه ماندم و مشغول خواندن کتاب بودم.

ده روز طول کشید تا دلیلی برای رفتن به خانه او و جرئت انجام دادن این‌کار را پیدا کنم.

در آخرین روزهای تعطیلات تابستانی، چیزی به خاطر آوردم.

امکان داشت راهی باشد که بتوانم آخرین صفحات داستان او را بخوانم.

کلید در چیزی بود که در وهله اول، ما را کنار هم آورده بود.

من نیاز داشتم که کتاب "زندگی با مرگ" را بخوانم.

پایان فصل هفتم

کتاب‌های تصادفی