مسابقه بقای جهانی
قسمت: 2
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر دوم
یه صفحه هولوگرافی لمسی در مقابل همه ظاهر شد که روی آن مهارتهای حرفهای مختلف نوشته شده بود.
پوریا با جدیت شروع به بررسی کرد.
[قاتل حرفهای، تخصص در استفاده از سلاح گرم (سطح بالا) پاداش دارد.]
[تکاور، تخصص در شمشیرزنی ( سطح بالا) با پاداش]
[جراح، تکنیک جراحی(سطح بالا) با پاداش]
[هک کردن، مهارتهای هک کردن (سطح بالا) با پاداش]
[معلم توانایی هیپنوتیزم،توانایی هیپنوتیزم(سطح بالا) با پاداش]
[راننده،مهارتهای مسابقهای ( سطح بالا) با پاداش]
[دانشمند،علوم ویروس و باکتری (سطح بالا)]
[رام کننده حیوانات،رام کردن حیوانات (سطح بالا) با پاداش]
[راهب،مهارتهای کله آهنی]
[کشیش، شمشیرزنی غربی]
[مکانیک،تخصص مکانیکی]
[دزد تخصص باز کردن قفل (سطح بالا)]
.
.
.
و آخرین مورد
[سرآشپز،سرآشپز چیره دست،تکه علف به شکل قلب با خود میآورد (به شما اجازه میدهد مرگ را تجربه کنید.)]
در پایان همه مات مبهوت شدند.
«آشپزی در سطح استادی؟این دیگه چه سمیه؟اینجا شهر گناهه چطور میتوانی سرآشپز باشی بدون اینکه بتوانی از خودت محافظت کنی؟»
«سرآشپز بودن اشکال نداره ولی اگه سرآشپز باشی امتیاز گرفتن سخت میشه.»
«چمن قلبی شکل؟! تجربه کردن مرگ؟لعنت بهش! این چمن خودکشیه»
پوریا مبهوت شده بود دیگران نمیدانستند اما او به خوبی میدانست که این گیاه قلبی شکل چیز خوبی است بعد از اینکه پلنگ سیاه گیاه قلبی شکل را خورد،خواص حسی و فیزیکی آن به میزان زیادی بهبود مییابد.
علف قلبی شکل از سرم ابر سرباز کاپیتان آمریکا قویتر است،حداقل طبیعی، بدون آلودگی و ملایم است تقریباً هیچ عارضهای جانبی ندارد.
البته پلنگ سیاه پلنگ سیاه شد، بیشتر به خاطر زره ویبرانیوم بود اما علف قلبی شکلم بی تاثیر نبود.
با علف قلبی شکل تا زمانی که او سر و صدای زیادی راه نیندازد جای در گاتهام خواهد داشت.
شهروندان بلو استار در اتاق پخش زنده نیز شروع به بحث کردن.
«لعنتی، این همه مهارت؟ من کور شدم.»
«سرآشپز؟ علف تجربه مرگ، چه کوفتیه»
«اون پسر خوشتیپ یان فنگ هنوز میتونه نجات پیدا کنه،اگر تخصص سلاح گرم داشته باشی، قاتل بودن بد نیست.»
«به دست آوردن این مهارتها همه به سرعت عمل متکی هستند، فکر نکنم اون بتونه مهارت قاتل بودنو به دست بیاره.»
«من به سرعت عمل اتاکوها ایمان دارم!»
کامنت کاربرای ایرانی:
«والا این مهارتا که میبینم یاد اون روزایی میفتم که همهمون تو بازی ماریو گیر کرده بودیم، حالا هیچی، یه قاتل حرفهای و یه آشپز وسطش! یعنی چی؟ من باید با قاشق بزنم تو سر دشمن؟!😂🍴»
«سرآشپز با علف تجربه مرگ؟ یعنی اول باید بمیرم بعد برم ظرف بشورم؟ اگه اینطوریه من یه کارت تخفیف مرغ سوخاری میخوام! 🐔💀»
«قاتل با سلاح گرم، هکر، جراح و سرآشپز کنار هم؟ یعنی اگه جنگ شد، من میرم آشپزخونه دم یه قابلمه قورمه سبزی وایمیسم، بقیه برن بزنن! 😎🍲»
«مهارتها اینقد پیچیدهست که من موندم آخرش با چی باید جواب بدم؟ فقط بلدم کامنت بزارم و قهوه بخورم! ☕️😂»
«این علف تجربه مرگ یعنی باید اول یه نفس عمیق بکشم و بگم یا علی، بعد ببینم میمیرم یا میشم سرآشپز افسانهای؟ این سیستم چرا انقد باحال و ترسناکه با هم؟! 😂🌿»
...
سیستم دوباره بوق زد.
[هر مهارت شغلی را فقط یک بار میتوان انتخاب کرد، بازیکنان لطفاً با دقت انتخاب کنید.]
[شمارش معکوس برای انتخاب مهارتهای شغلی آغاز میشود ۲۰، ۱۹ ،۱۸، ...]
به زودی
هیتمن، هکر، استاد تواناییهای هیپنوتیزم و غیره همه انتخاب شدند.
پوریا بدون هیچ تردیدی، گزینه سرآشپز روی صفحه را فشار داد. بعد از اینکه همه انتخاب کردند فلش نور سپیده کور کننده همه سالن را فرا گرفت.
...
خیلی زود، فلش سفید و کور کننده از بین رفت،آنها به ساحل جنوب گاتهام تلهپورت شدند،آسمان ابری بود،
ساختمانهای بلند گوتیک در دوردست، مانند شمشیرهای تیز بودند که مستقیماً به آسمان میروند!
در آن لحظه که دیگر آخر شب بود، نسیم دریا هوا را کمی سرد میکرد.
هر کس یک اسکناس صد دلاری در دست دارد.
غیر از این، فقط لباسهای معمولی و ساده است.
پوریا نفس عمیقی کشید، اینجا گاتهام است، محل تجمع جنایتکاران، و همچنین پایتخت جرم و جنایت!
او از دور به اسکله گاتهام نگاه کرد،
«اسکله افسانهای مرد مرده؟ جایی که پنگوئن، ریدلر، مادر ماهی و غیره نمیدونم چند بار مردنو دوباره زنده شدن؟»
[دینگ، بازیکن، تو میتوانی پنل ویژگیهای خودت را ببینی]
پوریا پنل سیستم را بررسی میکند،
شغل: سرآشپز
جناح: عدالت (امتیاز ۰)
قدرت و خون: ۷ (قدرت بدنی و استقامت، کمی بالاتر از حد متوسط)
چابکی: ۷ (سرعت واکنش و انعطاف معمولی)
قدرت معنوی: ۹ (دفاع ذهنی و قدرتهای ماورایی، بالاتر از میانگین انسانها)
مهارت ویژه: آشپزی در سطح استادی + دستور پخت قورمه سبزی در سطح عالی.
پوریا مهارت زیادی در آشپزی دارد، اما هنوز باید بیشتر تمرین کند.
وقتی دید در جناح عدالت قرار گرفته، گفت:
«بد نیست! توی گاتهام، اگه یه آجر پرت کنی، حتماً چند تا جنایتکار رو میزنی. عدالت هم که خوبه!»
سیستم پیام داد:
«تو با علفی به شکل قلب آغشته شدی. باید جایی پیدا کنی تا سریع مرگ رو تجربه کنی. اگر اشتباه عمل کنی، ممکنه واقعاً بمیری!»
پوریا عصبانی شد:
«لعنتی! این سیستم حرفی از هنرهای رزمی نزد... فقط میخواد منو بکشه؟!»
یاد فیلم پلنگ سیاه افتاد، سریع به ساحل دوید و شروع کرد به کندن شنها.
بازیکنهای دیگر که از دور نگاه میکردند شوکه شدند:
«این پسر خوشتیپ داره چی کار میکنه؟»
«میخواد خودشو دفن کنه؟!»
«بازی بقا تازه شروع شده، اون میخواد خودکشی کنه؟!»
دختری به نام رِبا که قلب مهربانی داشت جلو آمد تا جلوشو بگیره.
اما پوریا وسط کار خودش رو داخل گودال گذاشت و شنها رو روی خودش ریخت.
ربا با نگرانی گفت:
«پسر خوشتیپ! اگه شغل خوبی انتخاب نکردی، لازم نیست خودتو بکشی. به من نگاه کن من قرار بود در آینده ملکه چینگچیو بشم! من از ناکجاآباد به اینجا اومدم و هنوزم نمیخوام بمیرم!»
پوریا سرفه کرد و گفت:
«خانم زیبا ، خوشبختم! میتونی لطفاً کمک کنی شنها رو روم بریزی؟»
ربا مات و مبهوت شد. او آمده بود تا جلوی مرگ لین مو را بگیرد، اما حالا این پسر حتی از او کمک میخواست!
ربا گفت:
«چرا خودتو اذیت میکنی؟ تو اهل ایران هستی درسته. من ازت محافظت میکنم، لازم نیست بمیری!»
پوریا توضیح داد:
«ببین... واقعاً نمیخوام بمیرم. فقط باید تا سپیدهدم توی شنها بمونم، این یه مرحله سیستمه. لطفاً جلوی منو نگیر. تازه هنوز معلوم نیست کی قرار است از کی محافظت کنم»
یه صفحه هولوگرافی لمسی در مقابل همه ظاهر شد که روی آن مهارتهای حرفهای مختلف نوشته شده بود.
پوریا با جدیت شروع به بررسی کرد.
[قاتل حرفهای، تخصص در استفاده از سلاح گرم (سطح بالا) پاداش دارد.]
[تکاور، تخصص در شمشیرزنی ( سطح بالا) با پاداش]
[جراح، تکنیک جراحی(سطح بالا) با پاداش]
[هک کردن، مهارتهای هک کردن (سطح بالا) با پاداش]
[معلم توانایی هیپنوتیزم،توانایی هیپنوتیزم(سطح بالا) با پاداش]
[راننده،مهارتهای مسابقهای ( سطح بالا) با پاداش]
[دانشمند،علوم ویروس و باکتری (سطح بالا)]
[رام کننده حیوانات،رام کردن حیوانات (سطح بالا) با پاداش]
[راهب،مهارتهای کله آهنی]
[کشیش، شمشیرزنی غربی]
[مکانیک،تخصص مکانیکی]
[دزد تخصص باز کردن قفل (سطح بالا)]
.
.
.
و آخرین مورد
[سرآشپز،سرآشپز چیره دست،تکه علف به شکل قلب با خود میآورد (به شما اجازه میدهد مرگ را تجربه کنید.)]
در پایان همه مات مبهوت شدند.
«آشپزی در سطح استادی؟این دیگه چه سمیه؟اینجا شهر گناهه چطور میتوانی سرآشپز باشی بدون اینکه بتوانی از خودت محافظت کنی؟»
«سرآشپز بودن اشکال نداره ولی اگه سرآشپز باشی امتیاز گرفتن سخت میشه.»
«چمن قلبی شکل؟! تجربه کردن مرگ؟لعنت بهش! این چمن خودکشیه»
پوریا مبهوت شده بود دیگران نمیدانستند اما او به خوبی میدانست که این گیاه قلبی شکل چیز خوبی است بعد از اینکه پلنگ سیاه گیاه قلبی شکل را خورد،خواص حسی و فیزیکی آن به میزان زیادی بهبود مییابد.
علف قلبی شکل از سرم ابر سرباز کاپیتان آمریکا قویتر است،حداقل طبیعی، بدون آلودگی و ملایم است تقریباً هیچ عارضهای جانبی ندارد.
البته پلنگ سیاه پلنگ سیاه شد، بیشتر به خاطر زره ویبرانیوم بود اما علف قلبی شکلم بی تاثیر نبود.
با علف قلبی شکل تا زمانی که او سر و صدای زیادی راه نیندازد جای در گاتهام خواهد داشت.
شهروندان بلو استار در اتاق پخش زنده نیز شروع به بحث کردن.
«لعنتی، این همه مهارت؟ من کور شدم.»
«سرآشپز؟ علف تجربه مرگ، چه کوفتیه»
«اون پسر خوشتیپ یان فنگ هنوز میتونه نجات پیدا کنه،اگر تخصص سلاح گرم داشته باشی، قاتل بودن بد نیست.»
«به دست آوردن این مهارتها همه به سرعت عمل متکی هستند، فکر نکنم اون بتونه مهارت قاتل بودنو به دست بیاره.»
«من به سرعت عمل اتاکوها ایمان دارم!»
کامنت کاربرای ایرانی:
«والا این مهارتا که میبینم یاد اون روزایی میفتم که همهمون تو بازی ماریو گیر کرده بودیم، حالا هیچی، یه قاتل حرفهای و یه آشپز وسطش! یعنی چی؟ من باید با قاشق بزنم تو سر دشمن؟!😂🍴»
«سرآشپز با علف تجربه مرگ؟ یعنی اول باید بمیرم بعد برم ظرف بشورم؟ اگه اینطوریه من یه کارت تخفیف مرغ سوخاری میخوام! 🐔💀»
«قاتل با سلاح گرم، هکر، جراح و سرآشپز کنار هم؟ یعنی اگه جنگ شد، من میرم آشپزخونه دم یه قابلمه قورمه سبزی وایمیسم، بقیه برن بزنن! 😎🍲»
«مهارتها اینقد پیچیدهست که من موندم آخرش با چی باید جواب بدم؟ فقط بلدم کامنت بزارم و قهوه بخورم! ☕️😂»
«این علف تجربه مرگ یعنی باید اول یه نفس عمیق بکشم و بگم یا علی، بعد ببینم میمیرم یا میشم سرآشپز افسانهای؟ این سیستم چرا انقد باحال و ترسناکه با هم؟! 😂🌿»
...
سیستم دوباره بوق زد.
[هر مهارت شغلی را فقط یک بار میتوان انتخاب کرد، بازیکنان لطفاً با دقت انتخاب کنید.]
[شمارش معکوس برای انتخاب مهارتهای شغلی آغاز میشود ۲۰، ۱۹ ،۱۸، ...]
به زودی
هیتمن، هکر، استاد تواناییهای هیپنوتیزم و غیره همه انتخاب شدند.
پوریا بدون هیچ تردیدی، گزینه سرآشپز روی صفحه را فشار داد. بعد از اینکه همه انتخاب کردند فلش نور سپیده کور کننده همه سالن را فرا گرفت.
...
خیلی زود، فلش سفید و کور کننده از بین رفت،آنها به ساحل جنوب گاتهام تلهپورت شدند،آسمان ابری بود،
ساختمانهای بلند گوتیک در دوردست، مانند شمشیرهای تیز بودند که مستقیماً به آسمان میروند!
در آن لحظه که دیگر آخر شب بود، نسیم دریا هوا را کمی سرد میکرد.
هر کس یک اسکناس صد دلاری در دست دارد.
غیر از این، فقط لباسهای معمولی و ساده است.
پوریا نفس عمیقی کشید، اینجا گاتهام است، محل تجمع جنایتکاران، و همچنین پایتخت جرم و جنایت!
او از دور به اسکله گاتهام نگاه کرد،
«اسکله افسانهای مرد مرده؟ جایی که پنگوئن، ریدلر، مادر ماهی و غیره نمیدونم چند بار مردنو دوباره زنده شدن؟»
[دینگ، بازیکن، تو میتوانی پنل ویژگیهای خودت را ببینی]
پوریا پنل سیستم را بررسی میکند،
شغل: سرآشپز
جناح: عدالت (امتیاز ۰)
قدرت و خون: ۷ (قدرت بدنی و استقامت، کمی بالاتر از حد متوسط)
چابکی: ۷ (سرعت واکنش و انعطاف معمولی)
قدرت معنوی: ۹ (دفاع ذهنی و قدرتهای ماورایی، بالاتر از میانگین انسانها)
مهارت ویژه: آشپزی در سطح استادی + دستور پخت قورمه سبزی در سطح عالی.
پوریا مهارت زیادی در آشپزی دارد، اما هنوز باید بیشتر تمرین کند.
وقتی دید در جناح عدالت قرار گرفته، گفت:
«بد نیست! توی گاتهام، اگه یه آجر پرت کنی، حتماً چند تا جنایتکار رو میزنی. عدالت هم که خوبه!»
سیستم پیام داد:
«تو با علفی به شکل قلب آغشته شدی. باید جایی پیدا کنی تا سریع مرگ رو تجربه کنی. اگر اشتباه عمل کنی، ممکنه واقعاً بمیری!»
پوریا عصبانی شد:
«لعنتی! این سیستم حرفی از هنرهای رزمی نزد... فقط میخواد منو بکشه؟!»
یاد فیلم پلنگ سیاه افتاد، سریع به ساحل دوید و شروع کرد به کندن شنها.
بازیکنهای دیگر که از دور نگاه میکردند شوکه شدند:
«این پسر خوشتیپ داره چی کار میکنه؟»
«میخواد خودشو دفن کنه؟!»
«بازی بقا تازه شروع شده، اون میخواد خودکشی کنه؟!»
دختری به نام رِبا که قلب مهربانی داشت جلو آمد تا جلوشو بگیره.
اما پوریا وسط کار خودش رو داخل گودال گذاشت و شنها رو روی خودش ریخت.
ربا با نگرانی گفت:
«پسر خوشتیپ! اگه شغل خوبی انتخاب نکردی، لازم نیست خودتو بکشی. به من نگاه کن من قرار بود در آینده ملکه چینگچیو بشم! من از ناکجاآباد به اینجا اومدم و هنوزم نمیخوام بمیرم!»
پوریا سرفه کرد و گفت:
«خانم زیبا ، خوشبختم! میتونی لطفاً کمک کنی شنها رو روم بریزی؟»
ربا مات و مبهوت شد. او آمده بود تا جلوی مرگ لین مو را بگیرد، اما حالا این پسر حتی از او کمک میخواست!
ربا گفت:
«چرا خودتو اذیت میکنی؟ تو اهل ایران هستی درسته. من ازت محافظت میکنم، لازم نیست بمیری!»
پوریا توضیح داد:
«ببین... واقعاً نمیخوام بمیرم. فقط باید تا سپیدهدم توی شنها بمونم، این یه مرحله سیستمه. لطفاً جلوی منو نگیر. تازه هنوز معلوم نیست کی قرار است از کی محافظت کنم»
کتابهای تصادفی

