فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

مسابقه بقای جهانی

قسمت: 3

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
چپتر سوم 
ربا با نگرانی گفت:
«پول نداری؟ یا دوست‌دختر نداری؟ من می‌تونم کمکت کنم!»
پوریا یه لحظه خشک زد با آهی عمیق و با خنده جواب داد:
«نه... می‌خوام بمیرم!»
واقعاً طوری ربا حرف می‌زد که آدم دلش می‌خواست خودش رو بکشه!
                                                          دیدگاه یان فنگ
صدای دینگ سیستم که اعلام کرد «شما برای شرکت در بازی انتخاب شدید»، مثل تیری به قلبم خورد. بدون هیچ هشدار و مقدمه‌ای ناپدید شدم و در این تالار بزرگ ظاهر شدم. اطرافم را نگاه کردم؛ همه گیج و مبهوت، بعضی‌ها ترسیده بودند و بعضی‌ها هیجان زده.
صفحه‌ای هولوگرافی روی دیوار ظاهر شد و مهارت‌ها را نمایش داد.
 من که قبلاً سال‌ها در تاریکی و سایه‌ها زندگی کرده بودم،بعضی از این مهارت‌ها خیلی برام پیش پا افتاده به نظر می‌رسیدند.
من نه دنبال انتخاب مهارت بودم نه نیاز داشتم مهارت تازه‌ای را یاد بگیرم هر چیزی که نیاز داشتم از قبل در وجودم بود؛سال‌ها تجربه و توانایی در کشتن،تعقیب، مخفی کاری و بقا
در حالی که همه در انتخاب مهارت‌ها غرق شده بودند،من به درون خودم نگاه می‌کردم و تصمیم گرفتم فعلاً سکوت کنم نمی‌خواستم توجه بیش از حد به خودم جلب کنم به هر حال برای قاتل بهترین کار مخفی شدن در سایه‌هاست. 
سیستم گفت: «مهارت‌ها را انتخاب کنید»، ولی من فقط یک چیز می‌دانستم: هر چقدر کمتر نشان بدهم، احتمال زنده ماندنم بیشتر است.
برای اینکه به هم مشکوک نشن همینطوری شانسی یه مهارتو انتخاب کردم.
ناگهان فلش نور سپیده کورکننده سالن را پر کرد و در چشم بر هم زدنی، خود را در ساحل جنوب گاتهام یافتم اینکه از کجا فهمیدم ساحل جنوب گاتهامه از روی تابلو خوندم.
آسمان ابری و هوا سرد بود، نسیم خنک دریا صورت‌ام را لمس می‌کرد.
اطرافم را نگاه کردم؛ ساختمان‌های بلند گوتیک مثل تیغ‌هایی در آسمان تیز شده بودند.
اسکناس صد دلاری سردی در دستم بود، جز آن و لباس ساده‌ای که تنم داشتم، چیز دیگری نداشتم.
اما همه این‌ها برای من اهمیت نداشت؛ مهم‌ترین چیز همان مهارت‌های کشتن و بقا بود که در وجودم بود.
نگاهم به دیگر بازیکنان افتاد؛ بعضی‌ها هیجان زده، بعضی‌ها ترسیده، اما من بی‌تفاوت بودم.
آن‌ها تلاش می‌کردند جایگاهی پیدا کنند، مهارتی انتخاب کردند پز بدهند، اما من می‌دانستم که این بازی، بازی عقل و صبر است، نه نمایش و هیاهو.
در این شهر پر از جنایت و هرج و مرج، بهترین قاتل‌ها آن‌هایی نیستند که فریاد می‌زنند، بلکه آن‌هایی هستند که در سایه‌ها حرکت می‌کنند و وقتی لازم باشد، بی‌صدا و دقیق ضربه می‌زنند.
نقشه‌ها و شخصیت‌های این شهر برایم تازه بودند، اما تجربه‌ام از زندگی در سایه‌ها و مرگ نزدیک‌تر از هر چیز بود.
باید صبر کنم، موقعیت‌ها را بسنجیم، دشمنان را بشناسم، و وقتی وقتش برسد، عمل کنم.
گاتهام، شهر جنایتکاران، ممکن است برای بقیه ترسناک باشد، اما برای من اینجا زمین بازی است.
کمی از جمع فاصله گرفتم. نیازی نبود وسط شلوغی باشم. هرکسی بالاخره چهره واقعی‌اش را نشان می‌داد. من فقط باید تماشا می‌کردم.
از دور مردی را دیدم که به سمت شن‌های ساحل دوید. برخلاف همه، نه دنبال پناهگاه بود و نه غذا یا سلاح. شروع کرد به کندن شن‌ها. رفت داخل گودال و خودش را زیر ماسه پنهان کرد.
رفتار عجیبی بود، اما از آن دست عجایبی که توجه مرا جلب می‌کرد.
پسری با چهره آرام و حرکاتی هدفمند. چیزی در نگاهش بود… نه دیوانگی، نه ترس. بلکه تصمیم.
دختری به سمتش رفت. صدایش از فاصله‌ی دور قابل شنیدن نبود، اما از زبان بدنش می‌شد فهمید که سعی دارد متوقفش کند. پسر فقط سرش را تکان داد و دوباره به کارش ادامه داد.
بیشتر افراد این کار را نشانه ضعف یا ناامیدی می‌دانستند. اما من چنین فکری نمی‌کردم. در دنیای ما، خیلی وقت‌ها بقا یعنی کاری کنی که هیچ‌کس انتظارش را ندارد. پنهان شدن، نه فرار است و نه تسلیم… اگر بدانی چرا این کار را می‌کنی.
به اطرافم نگاه کردم. همه هنوز درگیر پیدا کردن راه و تعریف هدف بودند.
ولی من هدف داشتم: زنده ماندن، شناختن محیط، و اگر شد… پیدا کردن کسی که بشود به او تکیه کرد. حداقل برای مدتی.
درست است که قاتل بودن یعنی تنهایی، ولی تنهایی مطلق همیشه نقطه‌ضعف است.
تا زمانی که نمی‌دانستم با چه چیزی طرفم هستم، فقط باید تماشا می‌کردم. یاد می‌گرفتم.
و گاتهام، با همه دیوانگی‌اش، خیلی زود زبان خودش را به من یاد می‌داد.
هوا داشت تاریک‌تر می‌شد. صدای موج‌ها و وزش باد، پس‌زمینه‌ای آرام برای شهری بود که قرار بود کابوس واقعی‌ام را شروع کند.
بیشتر افراد مشغول تقسیم شدن بودند. بعضی‌ها دنبال سرپناه، بعضی دنبال متحد. چند نفر هم دنبال دردسر.
من فقط نشستم، کمی بالاتر از ساحل. جایی که هم دید خوبی داشتم، هم می‌تونستم اگر لازم شد فوراً حرکت کنم.
از همون‌جا دوباره به همون پسر نگاه کردم. همونی که خودش رو زیر شن‌ها دفن کرده بود. هنوز ت*** نخورده بود. انگار واقعاً داشت صبر می‌کرد تا زمان بگذره. نه فریاد، نه ترس، نه تقلا برای نجات.
این بی‌حرکتی عادی نبود.
احمق‌ها توی خطر، یا فرار می‌کنن یا فریاد می‌زنن. فقط کسانی که چیزی می‌دونن یا چیزی در سر دارن، این‌قدر بی‌صدا باقی می‌مونن.
همین باعث شد دقیق‌تر نگاهش کنم. لباس ساده، بدن آماده، چشمان آرام. نه آماتور بود، نه یه قربانی دیگه.
حتی وقتی اون دختر که اسمش رو نمی‌دونستم  دوباره کنارش نشست، باز هم آرام بود. مکالمه‌شون از این فاصله قابل شنیدن نبود. اما زبان بدنش به من گفت: این آدم به چیزی مطمئنه.
آروم دستم رو بردم به سمت کمرم. چیزی نبود. معلومه که نه… اینجا بدون سلاح انداخته بودنمون وسط جهنم.
اما ذهنم، سلاح همیشگی من بود.

شاید این پسر سرآشپز بود. شاید یه دیوونه. یا شاید هم… یه چیزی بیشتر از اون.
من کاری با اون نداشتم. هنوز نه. اما حالا اسمش رفت توی لیستم.
نه برای حذف.
برای زیر نظر گرفتن.
....
کامنت کاربرای ایرانی:
👤 کاربر ایرانی ۱
«داداش چرا خودتو دفن کردی؟ ما تو کنکور قایم می‌شدیم، نه وسط گاتهام! 😭✌️»
👤 کاربر ایرانی ۲
«این دیگه مرحله‌ی جدیدیه از “نخبه‌ها رو خاک می‌کنن” 😐😂»
👤 کاربر ایرانی ۳
«اونجا همه دارن دنبال اسلحه می‌گردن، این رفته دنبال ماساژ شن گرم! 😎🏖️»
👤 کاربر ایرانی ۴
«زیر ماسه قایم شده که چی؟ فکر کرده مامانشه میاد صداش بزنه بگه "پاشو غذا سرد شد"؟ 🍚😆»
👤 کاربر ایرانی ۵
«قسم می‌خورم یه بار دیگه بگه “استراتژی دارم” خودم میرم از توی شن می‌کشمش بیرون 😤🕳️»
👤 کاربر ایرانی ۶
«پوریا: در این مرحله تصمیم گرفتم وانمود کنم مُردم تا بازی تموم شه 😌🕊️
بیننده‌ها: ببین مخشو گذاشته رو حالت هواپیما 🛫😂»
👤 کاربر ایرانی ۷
«اون پایین داره چی می‌نویسه؟ وصیت‌نامه یا دستور پخت ته‌چین؟ 🤔🍗»
👤 **کاربر ایرانی ۸**
«پوریا جان ننه، اینجا گاتهامه نه شمال! خودتو زیر شن قایم نکنی فکر کنن قهر کردی بری خونه‌تون 😭🏖️»
👤 **کاربر ایرانی ۹**
«***وکیلی اگه از زیر شن در بیاد و بگه "بر اساس طرح از پیش تعیین شده..." خودم با بیل میزنم تو ملاجش 😭🧱»
👤 **کاربر ایرانی ۱۰**
«طرف اومده وسط مسابقه بقا رفته تو حالت "ذخیره انرژی"! آخه لامصب اینجا شارژ پاوربانک نیست 😭🔋»
👤 **کاربر ایرانی ۱۱**
«پوریا داره تاکتیک لاک‌پشت نینجا اجرا می‌کنه فقط هنوز پیتزا بهش نرسیده 🍕🐢😂»
👤 **کاربر ایرانی ۱۲**
«این بچه رو از بچگی زیاد توی حوض خوابوندن... واسه همینه عادت داره بره توی شن بره تو س*** 😐💀»
👤 **کاربر ایرانی ۱۳**
«دختره هی می‌ره پیشش حرف بزنه، اون همچنان با شن‌ها در ارتباطه. داداش یه نیشخندی بزن که بدونیم زنده‌ای 😭😭»
👤 **کاربر ایرانی ۱۴**
«پوریا یه جوری رفته زیر خاک انگار قسط داره از بانک فرار می‌کنه نه از دشمن 😭🏦»
👤 **کاربر ایرانی ۱۵**
«حس می‌کنم پوریا زیر شن در حال خوندن فصل دوم رمانشه 😭✍️ "در همین لحظه بود که فهمید همه چیز از قبل برنامه‌ریزی شده بود"»
👤 **کاربر ایرانی ۱۶**
«خودش گفته سرآشپزه، احتمالاً الان زیر شن داره قیمه می‌پزه واسه مهمونای آخر شب 🍛🍽️»
👤 **کاربر ایرانی ۱۷**
«بقیه دنبال بقا، پوریا دنبال ساخت پناهگاه با استاندارد متریال شن 😭🛠️»
👤 **کاربر ایرانی ۱۸**
«این حرکت زیر ماسه‌ش بیشتر به درد سکانسای "نقشه فرار از زندان" می‌خوره تا بازی مرگ 😭⛏️»
👤 **کاربر ایرانی ۱۹**
«اون دختری که رفت جلوش، نصف مردم دنیا رو نجات داد، پوریا فقط شن‌ رو صاف کرد 😭🏖️✋»
👤 **کاربر ایرانی ۲۰**
«یه بارم دیدیم یه ایرانی وایساد وسط جهان موازی و گفت: “نمی‌خوام بجنگم، می‌خوام بخوابم!” 😴🫡»
....

کتاب‌های تصادفی