مسابقه بقای جهانی
قسمت: 5
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر چهارم
پوریا احساس شکست کرد.
ناگهان رگبار کامنتها در پخش زنده منفجر شد.
....
کاربران اینترنتی در سراسر جهان با تمسخر میگفتند:
«وای ایران، انگار دیگه میخوای کلاً بازی رو ول کنی!»
«دارم از خنده میمیرم، لااقل بلدی آشپزی کنی، شاید تو یه رستوران بتونی دستیار شی!»
«دیگه امیدی به ایران نیست.»
«خودتو زنده به گور میکنی؟ این پسر خوب بلده چطوری زنده بمونه!»
و کامنتهای کاربرای ایرانی در جوابشون:
«بازی رو ول کنیم؟! عزیزم ما ایرانیها وقتی بازی رو ول میکنیم که برنده شده باشیم! فعلاً داریم گرم میکنیم 😎»
«آشپزی بده؟ باشه شما با تیر و تفنگتون برید، ما با یه کفگیر کل گاتهامو میگیریم! آخرشم همه میان قورمهسبزی بخورن 🍲»
«ایران تموم بشه؟ 😆 داداش ما تمدن بودیم وقتی شما هنوز با سنگ بازی میکردین!»
«زنده به گور؟ اینا تاکتیکه! بهش میگن مخفیکاری پیشرفته، ما تو گِل هم بخوابیم، آخرش با یه چاقو میایم بالا!»
«اونا تو گاتهام دنبال جرم و جنایتن، ما دنبال جا انداختن قورمهسبزیم... اولویتهامون فرق داره.»
«به *** اگه این پوریا آخرش نشه قهرمان ملی! بوی پیاز داغش از پشت صفحه میاد.»
....
هوآ مولان هم آمد
«برادر، نیازی به درخواست مرگ نیست، ما میتوانیم با هم کار کنیم»
بعد از صحبت کردن، او میخواست پوریا را از زیر شنها بیرون بکشد.
پوریا بیحس شد، او فقط میخواهد پوشیده از شن شود و قدرت پلنگ سیاه را به دست آورد، چرا اینقدر سخت است!
«به خاطر اینه که خیلی خوشتیپم؟!»
آهی کشید،
«شما دو تا خانوم خوشگله، من فقط دوست دارم تو شن ها بمونم، منو متقاعد نکنید!»
هوآ مولان اخم کرد و دست به کمر ایستاد.
«تو واقعاً اینو یه استراتژی میدونی یا فقط از آفتاب سوختگی میترسی؟»
ربا زد زیر خنده.
«نه جدی مولان، به نظرم این قدرتیه که ما نمیفهمیمش! مردی که خودش رو دفن میکنه، یا نابغهست... یا دیوونه س.»
پوریا با حالتی شاعرانه گفت:
«دفن شدن یه نماده! بازگشت ققنوس از خاکستر... یا مثلاً یه چیزی تو اون مایهها.»
مولان خم شد تا بازوی پوریا رو بگیره.
«برادر، ققنوس باشی یا مرغ عشق، الان وقت برخاستنه. ما باید حرکت کنیم تو هم میتونی بامون بیای.»
پوریا دستش رو به علامت توقف بالا برد.
«نه نه، بذار حس کنم دارم بخشی از طبیعت میشم. من شنم، ماسهم، بادم...»
اما حرفش تموم نشده بود که ناگهان آژیری گوشخراش کل ساحل رو پر کرد.
چراغهای آبی و قرمز روی صورت شرکتکنندهها افتاد و صدای ضبطشدهای از بلندگوها فریاد زد:
«ادارهی پلیس گاتهام! حرکت نکنید! دستها بالا!»
دوازده ماشین پلیس با سرعت کنار ساحل ایستادن. درها با صدای تق باز شد و مأموران مسلح مثل مورچههای خشمگین بیرون ریختند.
هوآ مولان نگاهی به پوریا انداخت و گفت:
معلومه که مدتهاست میدونستی که امکان اومدن پلیس وجود داره.»
«مواظب خودت باش!»
و بعد او و ربا به تاریکی گریختند!
رگبار گلوله ر کامنتهای ایرانی:
🔹 «داداش فوقالعادهست، حس بقا داره تو خونش! 🎯»
🔹 «به قیافهش نمیاد، ولی انگار مغزش کار میکنه! 🤓»
🔹 «زیر اون همه شن هنوز زندهست؟ این ریه داره یا کمپرسور هوا؟ 😂»
🔹 «من که شک ندارم پوریا تا دو هفته بدون اکسیژن هم دووم میاره، نون خشکم کنارش باشه کافیه 😆»
🔹 «طرف خودش رو دفن کرده، من اگه دو دقیقه پام بره زیر شن زار میزنم 😭»
🔹 «یه بار هم من خواستم زیر پتو قایم شم، مامانم پیدام کرد. این زیر خاکه، پلیسم پیداش نکرده! 😩🕵️»
🔹 «داداش، اگه از اون زیر دربیای و یه دیگ قرمهسبزی دربیاری، قول میدم قهرمان ملی شی 🇮🇷🍲»
🔹 «این سطح از مخفیکاریو فقط تو فیلمای ایرانی دیده بودم که طرف از دست مهریه فرار میکنه 😅»
پوریا احساس شکست کرد.
ناگهان رگبار کامنتها در پخش زنده منفجر شد.
....
کاربران اینترنتی در سراسر جهان با تمسخر میگفتند:
«وای ایران، انگار دیگه میخوای کلاً بازی رو ول کنی!»
«دارم از خنده میمیرم، لااقل بلدی آشپزی کنی، شاید تو یه رستوران بتونی دستیار شی!»
«دیگه امیدی به ایران نیست.»
«خودتو زنده به گور میکنی؟ این پسر خوب بلده چطوری زنده بمونه!»
و کامنتهای کاربرای ایرانی در جوابشون:
«بازی رو ول کنیم؟! عزیزم ما ایرانیها وقتی بازی رو ول میکنیم که برنده شده باشیم! فعلاً داریم گرم میکنیم 😎»
«آشپزی بده؟ باشه شما با تیر و تفنگتون برید، ما با یه کفگیر کل گاتهامو میگیریم! آخرشم همه میان قورمهسبزی بخورن 🍲»
«ایران تموم بشه؟ 😆 داداش ما تمدن بودیم وقتی شما هنوز با سنگ بازی میکردین!»
«زنده به گور؟ اینا تاکتیکه! بهش میگن مخفیکاری پیشرفته، ما تو گِل هم بخوابیم، آخرش با یه چاقو میایم بالا!»
«اونا تو گاتهام دنبال جرم و جنایتن، ما دنبال جا انداختن قورمهسبزیم... اولویتهامون فرق داره.»
«به *** اگه این پوریا آخرش نشه قهرمان ملی! بوی پیاز داغش از پشت صفحه میاد.»
....
هوآ مولان هم آمد
«برادر، نیازی به درخواست مرگ نیست، ما میتوانیم با هم کار کنیم»
بعد از صحبت کردن، او میخواست پوریا را از زیر شنها بیرون بکشد.
پوریا بیحس شد، او فقط میخواهد پوشیده از شن شود و قدرت پلنگ سیاه را به دست آورد، چرا اینقدر سخت است!
«به خاطر اینه که خیلی خوشتیپم؟!»
آهی کشید،
«شما دو تا خانوم خوشگله، من فقط دوست دارم تو شن ها بمونم، منو متقاعد نکنید!»
هوآ مولان اخم کرد و دست به کمر ایستاد.
«تو واقعاً اینو یه استراتژی میدونی یا فقط از آفتاب سوختگی میترسی؟»
ربا زد زیر خنده.
«نه جدی مولان، به نظرم این قدرتیه که ما نمیفهمیمش! مردی که خودش رو دفن میکنه، یا نابغهست... یا دیوونه س.»
پوریا با حالتی شاعرانه گفت:
«دفن شدن یه نماده! بازگشت ققنوس از خاکستر... یا مثلاً یه چیزی تو اون مایهها.»
مولان خم شد تا بازوی پوریا رو بگیره.
«برادر، ققنوس باشی یا مرغ عشق، الان وقت برخاستنه. ما باید حرکت کنیم تو هم میتونی بامون بیای.»
پوریا دستش رو به علامت توقف بالا برد.
«نه نه، بذار حس کنم دارم بخشی از طبیعت میشم. من شنم، ماسهم، بادم...»
اما حرفش تموم نشده بود که ناگهان آژیری گوشخراش کل ساحل رو پر کرد.
چراغهای آبی و قرمز روی صورت شرکتکنندهها افتاد و صدای ضبطشدهای از بلندگوها فریاد زد:
«ادارهی پلیس گاتهام! حرکت نکنید! دستها بالا!»
دوازده ماشین پلیس با سرعت کنار ساحل ایستادن. درها با صدای تق باز شد و مأموران مسلح مثل مورچههای خشمگین بیرون ریختند.
هوآ مولان نگاهی به پوریا انداخت و گفت:
معلومه که مدتهاست میدونستی که امکان اومدن پلیس وجود داره.»
«مواظب خودت باش!»
و بعد او و ربا به تاریکی گریختند!
رگبار گلوله ر کامنتهای ایرانی:
🔹 «داداش فوقالعادهست، حس بقا داره تو خونش! 🎯»
🔹 «به قیافهش نمیاد، ولی انگار مغزش کار میکنه! 🤓»
🔹 «زیر اون همه شن هنوز زندهست؟ این ریه داره یا کمپرسور هوا؟ 😂»
🔹 «من که شک ندارم پوریا تا دو هفته بدون اکسیژن هم دووم میاره، نون خشکم کنارش باشه کافیه 😆»
🔹 «طرف خودش رو دفن کرده، من اگه دو دقیقه پام بره زیر شن زار میزنم 😭»
🔹 «یه بار هم من خواستم زیر پتو قایم شم، مامانم پیدام کرد. این زیر خاکه، پلیسم پیداش نکرده! 😩🕵️»
🔹 «داداش، اگه از اون زیر دربیای و یه دیگ قرمهسبزی دربیاری، قول میدم قهرمان ملی شی 🇮🇷🍲»
🔹 «این سطح از مخفیکاریو فقط تو فیلمای ایرانی دیده بودم که طرف از دست مهریه فرار میکنه 😅»
کتابهای تصادفی

