مسابقه بقای جهانی
قسمت: 6
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر ششم
جیل دستبند رو دور مچ پوریا قفل کرد. صدای "تق" دستبند برای پوریا مثل پایان یه رؤیا بود.
البته نه از اون رؤیاهای قشنگ، بیشتر از اونایی که آدم توش امتحان داره و شلوار پاش نیست.
پوریا زیر لب گفت:
«خانوم کارآگاه، دستمو شلتر بگیری ب*** فرار نمیکنم… فقط خون تو دستم داره میخوابه، دارم حس لبو پیدا میکنم.»
جیل بیحوصله گفت:
«اگه یه کلمه دیگه بگی، با همین تفنگ فرو میکنم تو حلقت.»
همین موقع صدای شلیک بلندی از سمت تپهی شنی بلند شد. جیل فوراً برگشت، اسلحه رو بالا آورد.
پوریا با همون دستای بسته گفت:
«دیدی گفتم اینجا پر از سورهاست؟ الآن به "تپههای مرموز" رسیدیم!»
از بالای تپه، یه نفر آهسته پایین میاومد. موهای تیره، نگاه سرد، حرکاتی که انگار با محیط یکی بود.
مثل سایهای که از دل شب بیرون کشیده شده باشه.
یان فنگ بود.
جیل اسلحه رو به سمتش گرفت.
«وایسا! بگو کی هستی!»
یان فنگ بدون هیچ عجلهای گفت:
«فقط یه تماشاچی. ترجیح میدم به جای دخالت… ببینم کی زنده میمونه.»
پوریا با چشمای گرد گفت:
«عهههه! اینو میشناسم! این همونهست که انگار از فاز انیمه اومده. با اون تیپش میتونه هم قاتل باشه هم مانکن دیور.»
یان فنگ نگاهی به پوریا انداخت. یه نگاه سرد، سنگین… ولی بعد یه لحظه، گوشهی لبش بالا رفت.
«تو اون پسر ایرانی هستی. سرآشپز؟»
پوریا با دستای بسته، قهرمانانه شونه بالا انداخت:
«درست گفتی رفیق. فقط فرق من با بقیه اینه که من با دمپخت هم آدم نجات میدم.»
جیل گفت:
«شما دو تا همدیگه رو میشناسین؟»
یان فنگ بدون اینکه چشم از پوریا برداره، گفت:
«نه. ولی اینجا وقتی یه نفر جوک میگه وسط دستگیری، یا خیلی خنگه... یا خیلی خطرناک.»
پوریا خندید:
«یه کم از هر دو. چون اگه خطرناک نبودم که الان به جای دستبند، یه لیوان شربت زعفرون دستم بود.»
یان فنگ یه قدم جلو اومد. برای اولین بار توی نگاهش یه ذره کنجکاوی بود.
«تو قدرت گرفتی... از اون علف؟»
پوریا با حالت غرورآمیز گفت:
«آره، علفی که مرگ میخواد. ولی منو نکشت. فقط یه کم خوابوند، و وقتی بیدار شدم... صداهای درختا رو میشنیدم که درباره تورم حرف میزدن.» معلوم نبود شوخی میکنه یا راستش میگه.
یان فنگ زیر لب گفت:
«جالبه... تو فرق داری.»
جیل که حوصلهاش داشت سر میرفت، گفت:
«فرقش اینه که اگه همینالان حرکت نکنه، میره تو لیست افراد گمشده.»
یان فنگ بدون اینکه جواب بده، برگشت و رفت سمت سایهها. ولی در آخر، یه چیز گفت:
«حواست باشه پوریا. گاتهام برای بازی نیست. مخصوصاً برای تو.»
پوریا فریاد زد:
«خب حداقل اسممو درست گفتی، ممنون»
یان فنگ در حالی که بیصدا عقبنشینی میکرد و آرامآرام به سمت پشت تپه میرفت،که صدای قاطع جیل فضا را شکافت.
«دستهاتو بذار بالا سرت و برگرد، همین حالا!»
لحظههای در جای خودش مکث کرد ، نسیم گرگرفتهای ساحل، شنها را به پایش میکوبید. بدون هیچ حرفی، فقط نفس عمیقی کشید… بعد با حرکت نرم و خونسرد دستهایش را بالا برد و برگشت.
دو مأمور از پشت نزدیک شدند و با دقت اسلحههایشان را سمتش نشان دادند. دستبند سرد و فلزی روی مچهایش نشست.
پوریا که هنوز لبهی گودال شنه بود، با تعجب و ذوق زد گفت:
«عههه! شما رو هم گرفتن؟ ماشالا به این عدالت اجتماعی!»
یان فنگ نگاهی به پوریا انداخت، بدون ذرهای نگران، با لبخند محوی گفت:
«غذای گرمش میآرزید».
پوریا زد زیر خنده:
«ایول، مردی که دلش برای قیمه تنگ شده، نباید دستکم گرفت.»
جیل با اخم به یان فنگ نگاه کرد، گیج و مشکوک:
«تو... داوطلبانه تسلیم شدی؟ چرا؟»
یان فنگ آهسته شانه بالا انداخت:
«صدای این یکی...» (با سر به پوریا اشاره کرد) «... تا ته کوه پیچید. کنجکاو شدم ببینم کیه.»
پوریا دستهاشو بالا برد، انگار آدای ژست افتخار درمیآورد:
«آهاااا، فن شدی رسماً! بیا با هم یه پادکست بزنیم: مرگ و قیمه – اپیزود اول: پلیسها هم دل دارن!»
جیل نفسش رو با عصبانیت بیرون داد و با صدای بلند رو به مأمورها گفت:
«این دو تا رو ببرید. حس میکنم شب شلوغی در پیش داریم.»
💬 اتاق پخش زنده – کاربران ایرانی:
کاربر: کلنگچی_قدیم
«یان فنگ داشت در میرفت، یهو جیل گفت واستا ببینمت، طرفم گفت چشم خانوم 😐»
کاربر: حاجی_از_راه_رسیده
«داستان یان فنگ: از تپه تا توقیفگاه، فقط در پنج قدم 🤷♂️»
کاربر: نفس_بی_حس
«پوریا کلاً شده بیسیم سیار، هر کی از راه میرسه فرکانسش عوض میشه 😂»
کاربر: آشپز_خیابانی
«غذای گرم گیرش اومد ولی به قیمت نگه داشتن 😭 قیمه یا قیمهزار؟»
💬 اتاق پخش زنده – کاربران چینی (ترجمه شده به فارسی):
👤 کاربر: 火锅小龙虾 (هاتپاتِ خرچنگ کوچولو)
«یان فنگ به زور پلیس تسلیم شد؟ نه نه نه… اون داشت سطح تاکتیک بالا اجرا میکرد: ورود مخفی به سیستم قضایی!»
(ترجمه آزاد: داداشمون نقشه داره، مثل ژیائو لانگ تو فیلمهای جاسوسی، یه جوری گرفت که انگار خودش کارگردانه!)
👤 کاربر: 不吃辣条的勇者 (قهرمانی که لواشک نمیخوره)
«این پوریا مثل NPCیه که همهی بازیکنان حرفهای رو جذب میکنه. یان فنگم گیر افتاد!»
(یعنی پوریا اونقدری عجیب و مسخرهست که حتی یه آدم خفن مثل یان فنگ هم بهش کشش پیدا کرده😂)
👤 کاربر: 胡椒炒面 (نودل با فلفل سیاه)
«یان فنگ شاید چینی باشه، ولی مثل اینکه دلش با این پسره ایرونیه! چینی و ایرانی اتحاد زدن تو دنیای بقا!»
(ترجمه آزاد: بوی قیمه پیچیده تا گوانگژو 😂)
👤 کاربر: 猫头鹰看热闹 (جغدِ تماشاگر)
«من فکر میکردم یان فنگ آدمکشه، ولی الان بیشتر شبیه یه بابای خستهست که دنبال یه لیوان برنج داغه 😭»
(این دیگه نیازی به ترجمه نداره، خودش گریهداره!)
👤 کاربر: 吃瓜小仙女 (پری کوچولوی فضول)
«این پوریا صدای خندهش حتی از ترجمهی خودکار هم رد میشه. از اون شخصیتاست که حتی تو خواب هم بامزهست!»
(یعنی یک پدیدهی جهانی میبینیم، همهچیش عجیب ولی خندهداره!)
جیل دستبند رو دور مچ پوریا قفل کرد. صدای "تق" دستبند برای پوریا مثل پایان یه رؤیا بود.
البته نه از اون رؤیاهای قشنگ، بیشتر از اونایی که آدم توش امتحان داره و شلوار پاش نیست.
پوریا زیر لب گفت:
«خانوم کارآگاه، دستمو شلتر بگیری ب*** فرار نمیکنم… فقط خون تو دستم داره میخوابه، دارم حس لبو پیدا میکنم.»
جیل بیحوصله گفت:
«اگه یه کلمه دیگه بگی، با همین تفنگ فرو میکنم تو حلقت.»
همین موقع صدای شلیک بلندی از سمت تپهی شنی بلند شد. جیل فوراً برگشت، اسلحه رو بالا آورد.
پوریا با همون دستای بسته گفت:
«دیدی گفتم اینجا پر از سورهاست؟ الآن به "تپههای مرموز" رسیدیم!»
از بالای تپه، یه نفر آهسته پایین میاومد. موهای تیره، نگاه سرد، حرکاتی که انگار با محیط یکی بود.
مثل سایهای که از دل شب بیرون کشیده شده باشه.
یان فنگ بود.
جیل اسلحه رو به سمتش گرفت.
«وایسا! بگو کی هستی!»
یان فنگ بدون هیچ عجلهای گفت:
«فقط یه تماشاچی. ترجیح میدم به جای دخالت… ببینم کی زنده میمونه.»
پوریا با چشمای گرد گفت:
«عهههه! اینو میشناسم! این همونهست که انگار از فاز انیمه اومده. با اون تیپش میتونه هم قاتل باشه هم مانکن دیور.»
یان فنگ نگاهی به پوریا انداخت. یه نگاه سرد، سنگین… ولی بعد یه لحظه، گوشهی لبش بالا رفت.
«تو اون پسر ایرانی هستی. سرآشپز؟»
پوریا با دستای بسته، قهرمانانه شونه بالا انداخت:
«درست گفتی رفیق. فقط فرق من با بقیه اینه که من با دمپخت هم آدم نجات میدم.»
جیل گفت:
«شما دو تا همدیگه رو میشناسین؟»
یان فنگ بدون اینکه چشم از پوریا برداره، گفت:
«نه. ولی اینجا وقتی یه نفر جوک میگه وسط دستگیری، یا خیلی خنگه... یا خیلی خطرناک.»
پوریا خندید:
«یه کم از هر دو. چون اگه خطرناک نبودم که الان به جای دستبند، یه لیوان شربت زعفرون دستم بود.»
یان فنگ یه قدم جلو اومد. برای اولین بار توی نگاهش یه ذره کنجکاوی بود.
«تو قدرت گرفتی... از اون علف؟»
پوریا با حالت غرورآمیز گفت:
«آره، علفی که مرگ میخواد. ولی منو نکشت. فقط یه کم خوابوند، و وقتی بیدار شدم... صداهای درختا رو میشنیدم که درباره تورم حرف میزدن.» معلوم نبود شوخی میکنه یا راستش میگه.
یان فنگ زیر لب گفت:
«جالبه... تو فرق داری.»
جیل که حوصلهاش داشت سر میرفت، گفت:
«فرقش اینه که اگه همینالان حرکت نکنه، میره تو لیست افراد گمشده.»
یان فنگ بدون اینکه جواب بده، برگشت و رفت سمت سایهها. ولی در آخر، یه چیز گفت:
«حواست باشه پوریا. گاتهام برای بازی نیست. مخصوصاً برای تو.»
پوریا فریاد زد:
«خب حداقل اسممو درست گفتی، ممنون»
یان فنگ در حالی که بیصدا عقبنشینی میکرد و آرامآرام به سمت پشت تپه میرفت،که صدای قاطع جیل فضا را شکافت.
«دستهاتو بذار بالا سرت و برگرد، همین حالا!»
لحظههای در جای خودش مکث کرد ، نسیم گرگرفتهای ساحل، شنها را به پایش میکوبید. بدون هیچ حرفی، فقط نفس عمیقی کشید… بعد با حرکت نرم و خونسرد دستهایش را بالا برد و برگشت.
دو مأمور از پشت نزدیک شدند و با دقت اسلحههایشان را سمتش نشان دادند. دستبند سرد و فلزی روی مچهایش نشست.
پوریا که هنوز لبهی گودال شنه بود، با تعجب و ذوق زد گفت:
«عههه! شما رو هم گرفتن؟ ماشالا به این عدالت اجتماعی!»
یان فنگ نگاهی به پوریا انداخت، بدون ذرهای نگران، با لبخند محوی گفت:
«غذای گرمش میآرزید».
پوریا زد زیر خنده:
«ایول، مردی که دلش برای قیمه تنگ شده، نباید دستکم گرفت.»
جیل با اخم به یان فنگ نگاه کرد، گیج و مشکوک:
«تو... داوطلبانه تسلیم شدی؟ چرا؟»
یان فنگ آهسته شانه بالا انداخت:
«صدای این یکی...» (با سر به پوریا اشاره کرد) «... تا ته کوه پیچید. کنجکاو شدم ببینم کیه.»
پوریا دستهاشو بالا برد، انگار آدای ژست افتخار درمیآورد:
«آهاااا، فن شدی رسماً! بیا با هم یه پادکست بزنیم: مرگ و قیمه – اپیزود اول: پلیسها هم دل دارن!»
جیل نفسش رو با عصبانیت بیرون داد و با صدای بلند رو به مأمورها گفت:
«این دو تا رو ببرید. حس میکنم شب شلوغی در پیش داریم.»
💬 اتاق پخش زنده – کاربران ایرانی:
کاربر: کلنگچی_قدیم
«یان فنگ داشت در میرفت، یهو جیل گفت واستا ببینمت، طرفم گفت چشم خانوم 😐»
کاربر: حاجی_از_راه_رسیده
«داستان یان فنگ: از تپه تا توقیفگاه، فقط در پنج قدم 🤷♂️»
کاربر: نفس_بی_حس
«پوریا کلاً شده بیسیم سیار، هر کی از راه میرسه فرکانسش عوض میشه 😂»
کاربر: آشپز_خیابانی
«غذای گرم گیرش اومد ولی به قیمت نگه داشتن 😭 قیمه یا قیمهزار؟»
💬 اتاق پخش زنده – کاربران چینی (ترجمه شده به فارسی):
👤 کاربر: 火锅小龙虾 (هاتپاتِ خرچنگ کوچولو)
«یان فنگ به زور پلیس تسلیم شد؟ نه نه نه… اون داشت سطح تاکتیک بالا اجرا میکرد: ورود مخفی به سیستم قضایی!»
(ترجمه آزاد: داداشمون نقشه داره، مثل ژیائو لانگ تو فیلمهای جاسوسی، یه جوری گرفت که انگار خودش کارگردانه!)
👤 کاربر: 不吃辣条的勇者 (قهرمانی که لواشک نمیخوره)
«این پوریا مثل NPCیه که همهی بازیکنان حرفهای رو جذب میکنه. یان فنگم گیر افتاد!»
(یعنی پوریا اونقدری عجیب و مسخرهست که حتی یه آدم خفن مثل یان فنگ هم بهش کشش پیدا کرده😂)
👤 کاربر: 胡椒炒面 (نودل با فلفل سیاه)
«یان فنگ شاید چینی باشه، ولی مثل اینکه دلش با این پسره ایرونیه! چینی و ایرانی اتحاد زدن تو دنیای بقا!»
(ترجمه آزاد: بوی قیمه پیچیده تا گوانگژو 😂)
👤 کاربر: 猫头鹰看热闹 (جغدِ تماشاگر)
«من فکر میکردم یان فنگ آدمکشه، ولی الان بیشتر شبیه یه بابای خستهست که دنبال یه لیوان برنج داغه 😭»
(این دیگه نیازی به ترجمه نداره، خودش گریهداره!)
👤 کاربر: 吃瓜小仙女 (پری کوچولوی فضول)
«این پوریا صدای خندهش حتی از ترجمهی خودکار هم رد میشه. از اون شخصیتاست که حتی تو خواب هم بامزهست!»
(یعنی یک پدیدهی جهانی میبینیم، همهچیش عجیب ولی خندهداره!)
کتابهای تصادفی


