NovelEast

پادشاه ابعادی

قسمت: 27

تنظیمات

فصل ۲۷: میدان نبرد (‏۲)

سوووک~ پوک! تیر با صدایی وهم آور به پرواز درآمد!

هوانگ سانگ‌جیل روی زمین غلت زد، اما تیر دیگر به شانه راستش اصابت کرد.

«آاااااااه!»

او با یک تیر سوراخ شد و مشکلاتش هم تنها یکی یا دوتا نبودند.

شبح! هیولاهایی که او تا به حال چیزی درموردشان نشنیده بود! و در کنار این‌ها تیر! این یک موقعیت نامعقول بود. یک رویا؟ البته، این می‌بایست یک رویا باشد.

این چیزی بود که او نمی‌توانست درک کند، بنابراین هوانگ مطمئن شد که این یک رویا است . اوضاع چنان خنده‌دار به نظر می‌رسید که نمی‌توانست واقعی باشد.

اما چرا تا این اندازه واقعی بود؟

خون از شانه و رانش، جایی که تیر در آن فرورفت، جاری شد. این درد شوخی نیست. هیچ وقت درد وحشتناکی مثل این را در خواب احساس نکرده بود. به هر حال، او دوباره شروع به فرار کرد. با این حال، او حتی نمی‌توانست قبل از برداشتن چندین قدم، متوقف نشود. شبح درست در مقابلش قرار داشت. شبح با خشم به او خیره شد.

«آآه!»

همان‌طور که نشسته بود، احساس می‌کرد که هوا از ریه‌هایش بیرون می‌رود. در حقیقت، او از زمانی که جوان بود نمی‌ترسید. از چیزهایی مثل کشتی‌های عظیم یا حتی چاقو. برای درد هم همین‌طور. او می‌توانست آن دو تیر را تحمل کند. با این‌حال، تنها یک چیز در دنیا وجود داشت که او نمی‌توانست تحملش کند. و آن چیزی جز ارواح نبود! دلیلش را نمی‌دانست. اشباح فقط برایش ترسناک بودند. حتی به عنوان یک مرد بالغ، هرگز یک فیلم درباره‌ی اشباح ندیده.

اما حالا یک شبح درست جلوی او ایستاده. بعلاوه که او یکی از ترسناک‌ترین اشباح است، یعنی یک روح باکره!

موی وحشی! چشم‌های خون‌آلود که از خشم پر شده بودند. ناخن‌های بلند در انتهای بازوهایش.

«اووو! ی-ی-ی-یکی به من کمک کنه!!!»

این یک کابوسه. خواهش می‌کنم بذارین این کابوس هرچه سریع‌تر تموم بشه!

بدن او مثل یک قورباغه است که با یک مار برخورد کند. می‌خواست فرار کند اما پاهایش تکان نمی‌خورد.

شبح با هر دو دست دراز شده‌اش به او نزدیک می‌شد. خرخخ! چرخخخخ! خشششش! ناخن‌هایش را به درون بدنش فرو کرد.

«آآآآآآ»

درد مشکل نیست. ترس به مراتب وحشتناک‌تر از درد است.

«آآآآ! آخ!! یکی کمکم کنه!»

هوانگ سانگ‌جیل ترجیح میداد تا سریع‌تر جانش را از دست بدهد.

به هر حال، شبح از او جدا نمی‌شد. همان طور که روی زمین تقلا می‌کرد، چشمان سخره‌آمیز به او خیره شده بودند.

«کیکیکیکی!»

«کیکیکیکیکی!»

راشین‌ها هم با چماق‌هایشان بر سرش می‌کوبیدند. بام! بوم! بوم بوم بوم بوم~

گوشت و خون به همه‌جا پرواز می‌کرد. جسد هوانگ سانگ‌جیل به دلیل ضربات بی‌رحمانه‌ی چماق‌ها تبدیل به لاشه شد.

«آه...!»

هرچند که هنوز نفس می‌کشید. جیل جیل جیل.

دست‌های سفیدش را از میان موهایش عبور داد. و راشین‌ها او را احاطه کردند.

«هق‌هق...»

هوانگ سانگ‌جیل شروع به گریه کرد. اون توسط یک شبح اسیر شد و توسط هیولاها دوره شده بود. فووپ!

شبح او را رها کرد. کانگ‌جون با چهره‌ای یخ‌زده، در مقابلش ایستاد.

«ا-از جونم بگذر... خواهش می‌کنم!»

هوانگ سانگ‌جیل زوزه می‌کشید و کانگ‌جون چهره‌ای تاریک و ترسناک داشت.

«...»

در واقع او نمی‌خواست هوانگ سانگ‌جیل را بکشد . افراد زیادی در دنیا از تهدید استفاده می‌کردند، اما همه‌ی آنها که به دنبال مرگ نبودند.

با این همه، پس از باز شدن میدان نبرد، بدون هیچ‌گونه قید و شرطی، هوانگ سانگ‌جیل می‌بایست کشته می‌شد. این شرط پیروزی در میدان نبرد بود. سانگ‌جیل به شدت ترسیده بود.

او مجبور بود تا قبل از اینکه سانگ‌جیل روحیه‌ی خود را بدست بیاورد کارش را تمام کند. در این لحظه به‌نظر نمی‌رسید که سانگ‌جیل، فرد محکم‌تری از چو سانگ‌جین باشد.

کانگ‌جون در میدان نبرد قوی بود . او نمی‌توانست هیچ گونه تسلیم یا انتقام‌جویی را بپذیرد. کانگ‌جون میدان جنگ را باز کرده بود، بنابراین او احتیاج داشت که سانگ‌جیل را بکشد. این اصلا خوشایند نبود.

«این‌بار باید کارش رو تموم کنم.»

چشمان کانگ‌جون به‌طرز ترسناکی می‌درخشیدند. ترس هوانگ سانگ‌جیل به لطف هایون و راشین‌‌ها به اوج خود رسید. حالا فقط احتیاج داشت که ضربه‌ی آخر را به او بزند.

«من می‌کشمت.»

«آآآآآ! لطفا از جونم بگذر!»

«میخوام این لحظه رو به‌خاطر بسپاری به‌ویژه اگر نمی‌خوای بمیری!»

کانگ‌جون دستش را مشت کرد .

بوم! بوم! بوم! بوم!

«آآآآ!»

هوانگ سانگ‌جیل یک جیغ وحشتناک کشید.

[‏ شما در میدان نبرد پیروز شده‌اید ]

[‏ ۱۸ انرژی جادوی سیاه به‌دست آمده‌است ]

۱۸ امتیاز.

این مبلغ معمولا از طریق شش نفر می‌رسید.

او از یک امتیاز برای باز کردن میدان استفاده کرد. هشت امتیاز برای احضار هایون و راشین‌ها. او ۱۸ امتیاز کسب کرد و از ۹ امتیاز سود برد.

سوسوسو .

در همین حال، دنیای تاریک ناپدید شد.

به‌نظر می‌رسید که این کابوس شبانه برای مدتی بسیار زیاد به طول انجامیده، اما فقط دو دقیقه در میدان جنگ گذشته بود. و در واقعیت حتی یک ثانیه هم نگذشته بود.

با این حال، خاطره آنچه در میدان نبرد رخ داد، هنوز در ذهن هوانگ سانگ‌جیل باقی مانده‌است.

«آآآآآآه!»

هوانگ سانگ‌جیل جیغ بلند زد و بیرون آمد.

«ا-این...»

مطمئن بود که کانگ‌جون، روح و هیولاها او را کشتند. با این حال، هنوز زنده بود.

یه خواب؟ ی-یعنی اون فقط یه رویا بود؟

«آه!»

هنوز می‌توانست دردی وحشتناک را در تمام بدنش احساس کند.

خخخخ

کانگ‌جون به او خندید.

«اییی»

قلب سانگ‌جیل لرزید. همان چشم‌هایی بود که در آن فضای عجیب دید.

شیطانی که ارواح و هیولاها را کنترل می‌کند! ‏درسته، کانگ‌جون شبیه یک شیطان برای هوانگ سانگ‌جیل بود. بدنش می‌لرزید. جرات نداشت به چشمان کانگ‌جون نگاه کند.

غم؟ خشم؟ او نمی‌توانست به چیزی فکر کند. احساسات در درونش جمع شده بودند.

«ا-از جونم بگذر! من - من اصلا نمی‌دونم تو کی هستی.»

هوانگ سانگ‌جیل روی زمین دراز کشیده بود.

لی بونگ-چول با قیافه‌ای شگفت‌زده به او نگاه کرد.

کانگ‌جون انرژی او را جذب کرد اما هرگز حدس نمی‌زد که به‌خاطر قدرت کانگ‌جون است . او تنها فکر می‌کرد که عجیب است که هیچ انرژی‌ای در بدنش وجود ندارد.

«رئیس هوانگ! چیکار داری می‌کنی؟ توام دیوونه شدی؟»

«هیونگ‌نیم»

زیر دستان هوانگ سانگ‌جیل او را با چشمانی بی‌نظیر نگاه می‌کردند. با این حال، هوانگ سانگ‌جیل جایی برای نگرانی در مورد آن‌ها نداشت. کانگ‌جون اولویت اولش بود.

«خواهش می‌کنم منو عفو کن! هق‌هق!»

کانگ‌جون بلند خندید.

«اون لحظه رو فراموش نکن»

هوانگ سانگ‌جیل به خود لرزید.

«بله، هرگز فراموش نمی‌کنم.»

او نمی‌دانست جریان از چه قرار است. اما نمی‌توانست آن لحظه را فراموش کند.

هوانگ احساس می‌کرد که او را به جهنم کشانده‌اند. حالا حتی بیش از پیش از کانگ‌جون می‌ترسید. او فقط می‌خواست هرچه سریع‌تر از آنجا فرار کند.

و کانگ‌جون هم چیزی که می‌خواست را به او داد.

او به هوانگ سانگ‌جیل نیاز داشت تا اوضاع را سامان دهد. کانگجون نمی‌خواست وقت بیشتری را در بحث‌های بی‌هوده تلف کند. او تنها علاقمند به کسب ۱.۵ میلیون وون در آن روز بود.

«پس من دیگه میرم.»

هوانگ سانگ‌جیل با احتیاط گفت. سپس کانگ‌جون به او چشم‌غره رفت.

«بعد از تمیز کردن این اوضاع می‌تونی بری.»

«تمیز کردن؟ آه، بله، بله! نگران نباش.»

هوانگ سانگ‌جیل به یاد آورد که چرا در وهله اول به اینجا آمده بود.

سوک سوک سوووک.

در یک لحظه. فروشگاه کانگ‌جون کاملا خالی شده بود. سپس سانگ‌جیل به لی بونگ‌چول نگاه کرد. لی بونگ‌چول به‌شکل ناشیانه‌ای در مقابل کانگ‌جون ایستاد و گفت.

«م-من واقعا متاسفم. دیروز دیدم که جوراب‌ها فروش خوبی دارند و حرص و طمع اون‌ها منو کور کرده بود.»

لی بونگ‌چول غریزه‌ی خیلی خوب داشت. کانگ‌جون یک دستش را بالا برد .

«امیدوارم هرگز چنین اتفاق تاسف‌باری دوباره رخ نده.»

«ن-نمیده!»

هوانگ سانگ‌جیل شروع به عرق کردن کرد. و قبل از این‌که با زیردستانش فرار کند چند بار تعظیم کرد.

«پس دیگه وقتشه که شروع کنم؟»

کانگ‌جون جوراب‌هایش را به نمایش گذاشت و بلافاصله شروع به فروش کرد.

کتاب‌های تصادفی