پادشاه ابعادی
قسمت: 53
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر 53 – طلوع ماه سرخ (بخش سوم)
«فرمانده هکسیا؟»
کایران سرش را در جواب سوال کانگجون تکان داد.
«اگه حدسم درست باشه، هکسیا یکی از قویترینها در دنیای هوامونگه. ارباب نیز به فرماندهی ایشون ارجاع داده شده.»
«این به این معنیه که من زیردست هکسیا میشم.»
او یک پادشاه بود پس راضی نبود که زیردست شخص دیگری باشید. او از فرمانبرداری خوشش نمیآمد.
کایران سرش را تکان داد گویا از دل کانگجون با خبر است.
«حتی اگه احساس بدی میکنید، کاریش نمیشه کرد. اگر به پادشاه قدرتمندتری با سطح بالاتری تبدیل بشید اونوقت میتونید از شر موجوداتی مثل اژدهایان خلاص بشید. تا اون موقع، شما باید ساختارها رو دنبال کنید و روی قویتر شدن متمرکز بشید.»
«نگران نباش. من بجز قویتر شدن به چیز دیگهای علاقه ندارم.»
مهم نبود که کانگجون دستورات چه شخصی را قبول میکند، او فقط میخواست با هیولاها بجنگد.
پادشاههایی که از جنگیدن با هیولاها ترسی ندارند میتوانند با جهشی خودشان را در طی ماه سرخ بالا بکشند.
پادشاه هاردیس که کانگجون را با 500 اورک تهدید کرده بود!
کانگجون تعهد کرده بود به اندازه کافی که از پادشاههای رده تایکون نترسد، قوی باشد.
«پس من دیگه برم.»
کانگجون به داخل دروازهی روبرویش قدم برداشت.
چوووت!
یک نور درخشان دور بدن کانگجون پیچید.
-اینجا کجاست؟
نور ناپدید شده بود و دور و برش آشکار شد.
کانگجون در یک سری اشکال عجیب غریب دایرهوار ایستاده بود و قصر بزرگی روبرویش قرار داشت.
یک قصر طلایی درخشان!
[مرکز فرماندهی ارتش 439 اُم.]
پیام به مانند یک تخته اعلان در ورودی قصر نمایش داده شد.
-برم داخل؟
کانگجون وارد قصر شد.
چیزی به مانند تخت امپراطوری در انتهای قصر بود و شخصی روی آن نشسته بود.
عقبتر از تخت، یک پرده صورتی قرار داشت و سایههای محوی که از آن دیده میشد، تشخیص هویت آن را سخت میکرد.
چه شخصی روی تخت نشسته بود؟
به علاوه، بنظر میرسید که بیست نفر در دو طرف تخت به صف ایستادهاند.
فقط حروف درخشانی وجود داشت که اسم آنها را میگفت.
پادشاه آویا، پادشاه پاروس، پادشاه کپر...
کانگجون متوجه شد که همهی آنها پادشاه هستند.
یجورایی، چیزی بجز اسم پادشاهها نمیدید.
شخص روی تخت در آن لحظه صحبت کرد.
«تو لوکانی؟ من فرمانده 439 هستم، هکسیا.»
بهطرز عجیبی، صدای آشنای زنی شنیده میشد. هرچند، او به یاد نمیآورد که صدای کیست. به هر حال، آن قدر هم مهم نبود.
«کجا باید بجنگم؟»
«بهمحض اینکه همه پادشاههای عضو این ارتش جمع شدند، بهت میگم. برو به جایی که نور هستش و صبر کن.»
نوری در یک سمت قصر برق زد و اسم لوکان روی آن نمایان شد. کانگجون به سمت موقعیتش رفت و ایستاد. او به لغات درخشان لوکان که روی لباسهایش نمایان شده بودند، نگاه کرد.
کانگجون مدتی را صبر کرد تا شخص دیگری پیدایش شد.
هرچند، شخصی که ظاهر شد توسط چیزی پوشیده شده بود و نمیتوانست که هویتش را تشخیص دهد.
شخص روی تخت پرسید.
«نام پادشاهیت؟»
«هاردیس.»
غیرممکنه! هاردیس! کانگجون خشکش زده بود.
هاردیس همان کسی بود که امروز با ارتش ارکها به کانگجون حمله کرده بود.
او به ارتش اینجا آمده بود.
-اون هم حتما به این ارتش ارجاع داده شده.
چشمان همانطور که به هاردیس خیره شده بود کانگجون بهطرز سردی درخشیدند.
«هاردیس! برو و در جایی که نور هستش منتظر بمون.»
کلمه هاردیس کنار کانگجون نمایان شد. هاردیس قدم برداشت و کنار کانگجون ایستاد. لباسهایش و اسم پادشاهیاش برق زدند.
کانگجون از درون خندید.
یک پادشاه دشمن درست کنارش قرار داشت.
با این حال تنها کاری که میتوانست انجام دهد نگاه کردن بود.
به لطف ماه سرخ، جنگیدن پادشاهها باهم ممنوع بود، در غیر این صورت او همین حالا هاردیس را میکشت.
او پشیمان شد.
-یک فرصت خوب بعدا پیش میاد.
کانگجون خشمش را سرکوب کرد.
در آن زمان، هاردیس با حیرت به اسم کانگجون نگاه کرد.
«نه، تو لوکانی؟»
«انتظار نداشتم که تو رو تو همچین جایی ببینم، هاردیس!»
«بچهی ننر! امروز شانس آوردی. اگه بهخاطر ماه سرخ نبود، پایانت رو امروز میدیدی.»
«تو خوش شانسه بودی. اگه بهخاطر ماه سرخ نبود اونوقت کلهات تو هوا معلق شده بود.»
هکسیا به کانگجون و هاردیس خیره شد قبل اینکه به آنها غر بزند.
«سر و صدا نکنید. من صبر زیادی ندارم. متوجه شدید؟»
در همان لحظه، پادشاههای بیشتری ظاهر شدند. دروازههای قصر تنها وقتی بسته میشد که 40 نفر جمع بشند.
«یکبار دیگه خودم رو معرفی میکنم. من فرمانده ارتش 439 اُم هستم. اسم کاملم لوتانا هکسیا هستش. شما اسم منو به خاطر خواهید سپرد بهخاطر این که من مافوق مستقیمتون هستم.»
در پایان حرفهایش، پرده دور تخت کنار رفت. و وجودش آشکار شد.
یک زن رویاگونه با موهایی مرموز و آبی. در پشتش بالهای روشنی قرار داشت که با نوری سرخ میدرخشیدند.
«ت-تو هستی؟»
چشمان کانگجون از تعجب باز شد.
همه چیز دقیقا یکسان بود بجز جادوی روی بالها.
او همان ساکیباسی بود که کانگجون قبلتر جلوی در ورودی ساختمان کوانگو باهاش جنگیده بود.
با این حال، لوتانا فرمانده این ارتش بود!
لوتانا هکسیا!
او کمی پیش گفته بود که اسمش این است.
کانگجون در سینه احساس سنگینی کرد.
همانطور که کاجل گفته بود، او موجود وحشتناکی بوده که در ساختمانهای 15 طبقه به بالا زندگی میکرده.
هکسیا چرخید و به کانگجون بعد از فریاد زدن خیره شد. او پوزخندی زد.
«لوکان! به نظر میرسه تازه متوجه شدی. من حرکات جسورانه تو رو جلوی کلونم[1] یادمه. هرچند، من مجازاتت رو تا پایان ماه سرخ به تعلیق میندازم. بعد اون، کاری میکنم تقاصش رو پس بدی.»
«......»
کانگجون خشکش زده بود.
-پس اون فقط یک کلون بود؟
مهم نبود که چقدر برش بهشتی قوی بود، مسخره بود که روی یک فرمانده ارتش کار کند.
سوال کانگجون پاسخ داده شده بود. او مستقیما به هکسیا خیره شد و گفت.
«اگه اول کاری انجام نداده بودی اونوقت من حمله نمیکردم.»
کانگجون تردیدی نکرد که به هکسیا بگوید که کارهایش غلط بودند.
او حمله عجیبی را روی کانگجون امتحان کرده بود که ذهنش را تسخیر میکرد.
از طرف دیگر، هکسیا با حالت عجیبی به کانگجون نگاه میکرد.
در آن زمان، کلونش در حال گشت زدن بود که وقتی که از جلوی کانگجون رد شد، حس کنجکاویاش گل کرد.
بهخاطر این بود که کانگجون جذابیت عجیبی را بروز داده بود.
او فکر کرده بود که اشکالی ندارد که کمی بازی کند.
با این حال کانگجون آن قدر قوی بود که به کلونش آسیب بزند.
اگرچه، حیرت انگیزترین بخشش مقاومت کانگجون در برابر سحر و جادویش بود.
بیشتر اهریمنها هم نمیتوانستند مقاومت کنند.
یک پادشاه نوپا نباید همچین قدرتی داشته باشد.
البته، اگر او نشان پادشاهی را میداشت که به اون قدرت مقاومت در برابر جادوی ذهنی نظیر سحر و فریب را میداد، آن وقت دیگه داستان متفاوت میشد.
-به هر حال، اون آدم پر جنجالیه.
همه با وحشت به هکسیا نگاه میکردند در حالی که کانگجون داشت طرز فکر و احساسش را راجع به موضوع میگفت.
هکسیا خندید و گفت.
«تو هیچ حالتی از ندامت از خودت نشون نمیدی، بنابراین بخشیدنت سخته. بعد از ماه سرخ دست به عمل میزنم. فعلا کارای مهمتری هست.»
او بلافاصله بلند فریاد زد.
«همه گوش کنن! ما اینجا جمع شدیم بهخاطر اینکه پادشاه شیاطین دوم کولادیکوس به هوامونگ حمله کرده. از حالا به بعد، ما با پادشاه اهریمن دوم و ارتشش میجنگیم. امروز یک تمرین ساده برای قبل از جنگهاست.»
تمرین؟ چه نوع تمرینی؟
همه به هکسیا زل زده بودند.
هکسیا لبخند ناشناسی زد و دستش را تکان داد.
سوسوسوسو
در آن لحظه، فضای دور آنها تغییر کرد.
به یک اتاق بسته بجای قصر تبدیل شد.
یک گوشه از اتاق سنگی، یک الماس بود که نور سرخی را منتشر میکرد.
هکسیا به الماس اشاره کرد و توضیح داد.
«این یک الماس احیا هستش که با هالههای اسرار آمیز ماه سرخ پُر شده.»
او ادامه داد.
«تا وقتی که ماه سرخ هستش، شما در محل نزدیکترین الماس احیا بهتون، دوباره زنده میشید.»
زنده شدن بعد از مرگ؟ پس وقتی میمردی پایان کار نبود؟
البته، این تنها زمان حضور ماه سرخ ممکن بود اما باور کردنش سخت بود.
هکسیا شانه بالا انداخت.
«با این حال، زیاد خیالتون راحت نشه. قدرت ماه سرخ همینطور مفتی هم داده نمیشه. هر بار که از قدرت ماه سرخ جهت احیا استفاده کنید، امتیازهای کسب شدتون در عوض کاهش پیدا میکنن.»
در اون لحظه، امتیازهای دستاوردها جلوی تمام اشخاص به اضافه کانگجون نمایان شدند.
[امتیاز دستاورد ماه سرخ: 100]
«در دنیای ماه سرخ، همه چیز عادلانس. مهم نیست که قدرتتون تو واقعیت چقدره، به همه پادشاهها 100 امتیاز به طور برابر داده میشه.»
هکسیا نگاهش را به هرکدام از پادشاهها چرخاند.
«10 امتیاز برای هر احیا از دست میره. بهمحضی که تمام امتیازها از بین برن، شما دیگر توسط ماه سرخ محافظت نمیشید. میدونین این چه معنی میده؟ شما واقعا میمیرید.»
پادشاهها همه دچار تنش شدند. آنها خیالشان راحت شده بود که زمان حضور ماه سرخ نمیمیرند. اما، بدون هیچ امتیاز دستاوردی غیرممکن بود.
به بیانی دیگر، آنها واقعا میمردند!
آنها باید توجه میکردند.
سووک.
هکسیا بازوانش را باز کرد و گفت.
«پس تمرین رو شروع کنیم؟ لطفا به خاطر بسپارید که هدف از این تمرین، آمادگی ذهنتون برای جنگ با ارتش شاه اهریمن دوم هستش. و در عین حال، یک آزمون جهت این هستش که ببینیم از بین شما کدومتون قویتره.»
چشمهایش برق زدند. در آن لحظه، الماس قرمز در گوشه اتاق به روشنایی درخشید.
«تنها یک برنده وجود داره. کسی که تا اخر زنده بمونه 50 امتیاز اضافی به عنوان جایزه بهش داده میشه. بیاین شروع کنیم.»
-شروع کنیم؟ ممکنه؟
«علیرغم قوانین ماه سرخ، شما میتونید در اتاق تمرین به همدیگه حمله کنید. اگه بمیرید و احیا بشید، امتیازی ازتون کم نمیشه.»
بهمحض اینکه این جمله گفته شد، یک پادشاه تبرش را بیرون کشید و به شخص کناریاش ضربه زد.
بم!
«کووااااک!»
بدن پادشاه مانند دود ناپدید شد و بهطور کاملا سالم کنار الماس قرمز ظاهر شد.
«بازندهها مجبورن اونجا وایسن. بقیه پادشاهها، به تمرین ادامه بدید.»
«اهه! لعنت بهش!»
شخصی که همین الان مرد خود را با حرفهای هکسیا به زمین انداخت. او بهطرز ناخوشایندی به پادشاه تبرداری که بهش ضربه زده بود، خیره شد.
در همین حین، دیگر پادشاهها سلاحهایشان را بیرون کشیدند.
بم!
«آک!»
از این لحظه به بعد، اشخاص هی میمردند.
«هوهو، منو ملامت نکن از اونجایی که امتیاز دستاوردت بعد مرگت کم نمیشه.»
«کواااااک!»
«متاسفم! این تمرینه پس سعی کن درک کنی.»
«کواااااااک!»
در چشم بهم زدنی، 10 تا از 40 پادشاه به الماس احیا منتقل شده بودند.
نبرد شدیدی بین 30 پادشاه باقی مانده شکل گرفته بود. بین آنها چند پادشاه وجود داشتند که مهارتهای خیلی خوبی از خودشان نشان میدادند.
پادشاه اویا، زنیت و بر خلاف انتظار هاردیس هم جزو اونها بود.
«کوهو، این تمرین همیشه مورد قبول واقع میشه.»
هاردیس از یک شمشیر قرمز استفاده میکرد و پادشاههای دور و برش را قتل و عام میکرد. او حرکات سریعی داشت و خط قرمزی که گاهی کشیده میشد بنظر میرسید که یک توانایی مبارزه باشد. اشخاصی که مورد هدف هاردیس قرار میگرفتند گردنشان بریده میشد و فرو میپاشید.
«آک!»
«آاااک!»
قبل از اینکه متوجه بشوند، چهار نفر باقی مانده بودند.
یک پادشاهی که داشت شرایط را از طرفی بررسی میکرد کانگجون بود.
کانگجون در پشت ماند و فقط به اشخاصی حمله کرد که او را مورد هدف قرار داده بودند، البته، او از این وضعیت ترس و سردگمی نداشت. او دیگر پادشاهها را مشاهده میکرد.
با این حال، اشخاص کمی باقی مانده بودند و او دیگر بیشتر از این نمیتوانست نگاه کند.
«باه! بکشید!»
پادشاه اویا نیزه در دست به سمت کانگجون دوید. صدا به نظر میرسید که متعلق به یک زن است.
سیوک! سیوووک!
نیزه در ابتدا گردن و سپس سینه کانگجون را هدف گرفت.
کاکانگ! کانگ!
کانگجون بیپروا نیزه را دفاع کرد و گردن اویا را برید.
چوااک!
«آه!»
پادشاه اویا بدون هیچ بخششی نابود شد. بدن او به سمت الماس احیا منتقل شد و به شکل اصلیش برگشت.
-ا- این مسخرس! لوکان! اون دیگه چه خریه؟
اویا نمیتوانست باور کند که شکست خورده و به کانگجون با حالتی ویران شده خیره شده بود.
سپس هاردیس به سمت کانگجون دوید.
«هوهو، ای پسر احمق! تو هنوز زندهای.»
شمشیر قرمز گردن کانگجون را نشانه گرفت.
کااانگ!
کانگجون شمشیر را دفاع کرد و به گردن هاردیس ضربه زد.
پووک!
«ککوووک!»
خون از گردن هاردیس به زور به بیرون پاشید.
حالا فقط یکی مانده بود.
کانگجون تامل نکرد و به جلو دوید.
«هووک! صبر کن!»
زنیت با حالت تنش آمیزی به کانگجون نگاه کرد.
سوووک!
کانگجون به سمت او دوید و سرش را جدا کرد.
39 تا از 40 پادشاه به الماس احیا منتقل شده بودند، و تنها یک نفر در مرکز اتاق ایستاده بود.
[1] به بدلی گویند که دقیقا به مانند شخص ساخته شود.
کتابهای تصادفی

