پادشاه ابعادی
قسمت: 61
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
تسخیر روح شیطانی (بخش اول)
«لعنتی! امکان نداره! نمیتونه... اوووع!»
در طرف دیگر، یو سونگهوان از کابوس بیدار شد.
تمام بدنش خیس و عرقکرده بود.
«آااااه!»
سرش را دو دستی گرفت و فریاد زد.
شب گذشته در دنیای هوامونگ، توسط ارباب غول گرفته و کشته شد. بعد از آن در الماس احیا در مرکز فرماندهی ارتش به انتظار نشست.
سپس، به زندگی واقعی برگشت.
اولین باری نبود که بعد از پادشاه شدن در هوامونگ به زندگی واقعی برمیگشت.
دلیل عصبانیتش هم این نبود.
[ماموریت ارتش به پایان رسیده است.]
[شما زنده نماندید بنابرین امتیاز دستاوردی دریافت نمیکنید.]
قبل از بازگشت این پیامها را دیده بود.
میدانست که باید برای دریافت امتیاز دستاورد باید تا پایان مأموریت ارباب غول زنده میماند.
بنابرین حداکثر تلاشش را کرده بود.
مشکل این بود که مأموریت با موفقیت به پایان رسیده بود.
واضح بود که ارباب غول فرمانده هکسیا را زمین زده، پس مأموریت ارتش چطور به پایان رسیده بود؟
حتما کانگجون ورق را برگردانده بود.
-چطور ممکنه؟
یو سونگهوان نمیتوانست باور کند.
«آه! چه پسر شگفت انگیزی. درست حسابی ندیدمش. هیولای واقعی خود این پسرست.»
یو سونگهوان باید قدردان کانگجون میبود.
اگر ارتش شکست میخورد، پادشاههای دیگر، از جمله یو سونگهوان، بهخاطر جریمه شکست 20 امتیاز دستاورد از دست میدادند.
به عبارتی دیگر، کاری که کانگجون کرد به نفع همه بود.
با این حال او قصد تشکر نداشت.
همه چیز نسبی بود.
«210 امتیاز گرفت در حالی که من 10 امتیاز از دست دادم، پس فاصله امتیازمونو به 220 رسوند. لعنتی!
اگه آخرین بارو حساب کنم...»
جوابی نداشت. جدا از این، سنگ ماهها هم بودند.
تازه فقط شروعش بود. قرار بود فاصله امتیازی در آینده به کجا برسد؟
«چرا ماه سرخ طلوع کرد؟»
یو سونگهوان ماه سرخ را نفرین کرد. پادشاه شیطانی دوم، کولادیکوس را هم همینطور.
شاید برا هر کس دیگری یک فرصت بود، اما برای او جز نفرین نبود.
ماه سرخ آنجا بود.
«امکان نداره. اگه ادامه پیدا کنه بدون شک شکست میخورم.»
در حقیقت، یو سونگهوان قصد مذاکره واقعی با کانگجون نداشت.
قبول داشت که کانگجون قدرتمند است. ولی یک جنگ واقعی تنها به پادشاهها ختم نمیشد.
کانگجون هر چقدر هم قدرتمند بود، نمیتوانست تنهایی از پس هزاران اورک بربیاید.
درواقع، عبارتی مثل اتحاد یا همزیستی ابدی چیزی جز حرف پوچ نبود.
فکر کرد برای فروکش کردن خشمش پنج میلیارد به کانگجون بدهد. نه، شاید هم ده میلیارد. فقط پول میتوانست شرایط را درست کند.
میخواست از یک طعمه خطرناک، که کانگجون بود، به عنوان پله ترقی خود استفاده کند. بهتر بود تا قبل از اینکه او را به قتل برساند تا میتواند چاپلوسیش را بکند.
این نقشه اصلیش بود.
یو سونگهوان باور داشت با اینکه کانگجون در هوامونگ هیولایی فوق العاده است، اما در دنیای واقعی کودک احمقی بیش نیست.
هرچند واقعا اینطور نبود، گول زدن کانگجون حتی در دنیای واقعی به این آسانی نبود.
ناگهان حرفی که کانگجون زده بود را به خاطر آورد.
«میتونم با کشتنت ۱۰۰ بیلیون بگیرم. اگه سودم کمتر از این باشه برام نمیصرفه.»
به نظر میآمد جایی برای مذاکره باقی بگذارد اما از اول هم قصد مذاکره نداشت.
کانگجون سودی معادل 100 میلیارد میخواست!
این سود معادل مرگ یو سونگهوان بود. اگر همه چیز را به کانگجون میداد انگار که زیردست فداکارش شده بود.
یو سونگهوان دندانهایش را روی هم سایید.
«دیوونه لعنتی! ترجیح میدم خودم رو منفجر کنم تا به اون 100 میلیارد رو بدم. خودم این پولو درآوردم.»
از جایش بلند شد و یک لیوان آب سرد نوشید. با نگاهی بیروح بیرون پنجره را برانداز کرد.
«لوکان، نه، لی کانگجون! تو فقط یه تازه کاری. آخرش جلوم زانو میزنی.»
لبخند معنا داری روی لبش بود.
«خوبه دیروز باهاشون قرار ملاقات گذاشتم.»
قرار بود عصر امروز نشستی با 10 پادشاه از جمله زنیت، برگزار شود.
محل قرار جایی در چونگدام دونگ بود. اتاقی بزرگ و رنگارنگ. همان رستوران مجللی که آخرین بار کانگجون را در آن ملاقات کرده بود.
این حرکت خطرناکی بود و میتوانست هویت او را برای دشمنان افشا کند. اما میتوانستند بر علیه یک دشمن مشترک متحد شوند. دشمن قدرتمندی به نام کانگجون.
یو سونگهوان چندان علاقهای به لو دادن هویتش به دیگر پادشاهها نداشت.
این چیزی بود که قبل از طلوع ماه سرخ نگرانش بود.
«هویت من به عنوان یه پادشاه با این رویداد برملا شد. دیگه خودم رو پنهان نمیکنم.»
پادشاه اویا تمایلی به متحد شدن نداشت. شاید این دفعه نظرش عوض میشد.
در همان حین، کانگجون بعد از بیدار شدن مشغول تلویزیون دیدن و برنج خوردن بود.
«در طی چند روز گذشته، تعداد تجاوزها و قتلها با سرعت زیادی افزایش پیدا کرده. شب گذشته، مردی در مرکز شهر سئول رهگذری را با چاقو کشت...»
چیزهای ناخوشایندی در اخبار صبحگاهی شنید. کانگجون از افزایش جنایات در روزهای اخیر شگفت زده شده بود.
«هیولاهایی مشاهده شدهاند، بهتر است مردم شبها بیرون نروند. به علاوه، افراد سالخورده و زنان باردار حتی در طول روز هم بدون همراه بیرون نروند.»
ماجراهایی که در اخبار تعریف میشد مسخره بودند. هیولاها مشاهده شدند. از طریق خطوط تلفنی گزارش شده بود.
همچنین آمار تجاوز و قتل در سطح خطرناکی بود.
«چی؟ هیولاها؟»
هیولاها در واقعیت ظاهر شده بودند نه هوامونگ؟
اگر فقط یکی دو نفر گزارش کرده بودند فکر میکرد اشتباهی شده، ولی با مردم زیادی مصاحبه شده بود. یک هیولای جسد خوار در سرویس بهداشتی مترو، هیولای شاخداری که در کوچهای کم نور دیده شده بود، یا حتی هیولاهایی به شکل شیاطین عظیم دیده شده بودند.
مشکل این بود که اگر هیولایی ظاهر شده بود، باید حداقل عکس یا فیلمی از آن گرفته میشد.
یعنی مردم دچار توهم جمعی شده بودند؟ امکان نداشت.
کانگجون دنبال مقالاتی از این حادثه بود. مقالات از چند روز پیش شروع شده بودند. سپس تعداد آنها به تدریج بیشتر شده و شب گذشته به اوج خود رسیده بود. درست زمانی که کانگجون خوابیده بود.
«عجیبه. ماه سرخ چند روز پیش طلوع کرد. پس شاید...؟»
کانگجون به چیزی شک کرد و با وکیل هان یونسو تماس گرفت.
«بله، لی کانگجون. اتفاقی افتاده؟»
«ماه سرخ میتونه روی واقعیت تأثیر بذاره؟»
«البته.»
پاسخ یونسو راست و بیپرده بود.
«این یعنی پادشاه شیطانی دوم توی واقعیت ظهور میکنه؟»
«این موارد نادرن. چون نیاز به مصرف قدرت جادویی خیلی زیادی دارن. پادشاه شیطانی دوم توی هوامونگ درگیر جنگه. اینقدر احمق نیست که این همه انرژی رو هدر بده.»
«پس خوشبختانه، نمیاد توی واقعیت.»
«بله، معمولا توی هوامونگ میمونن. گاهی ممکنه ارواح شیطانی برای اذیت کردن مردم این کارو کنن. ولی همونا میتونن یکم مردم رو گیج کنن.»
«شاید کم باشه ولی همین الان هم مثل جهنمه. راه حلی براش هست؟»
«تنها راه حل اینه که هر چه زودتر از شر پادشاه شیطانی دوم خلاص بشی. احتمالش خیلی کمه، ولی اگه پادشاه شیطانی دوم وارد واقعیت بشه فاجعه به بار میاد.»
«اگه ارتشش رو توی هوامونگ شکست بدیم، ممکنه بیاد زمین؟»
«البته. در واقع دنیاهای زیادی هست که به تسخیر هیولاها در اومدن. ولی خب توی هوامونگ زمین آدمای قوی زیادی هستن که بتونن پادشاه شیطانی دوم رو شکست بدن. هرچند، ممکنه خیلی طول بکشه.»
«ممنون که منو در جریان گذاشتی. الان دیگه باید برم.»
کانگجون از لحن آرام هان یونسو تا حدودی ناراحت شد. هان یونسو انسان نبود پس حسی هم به رنج کشیدن انسانها نداشت.
ولی چه کاری از دست کانگجون برمیآمد؟
در وضعیت فعلی، تنها کاری که میتوانست کند این بود که وارد هوامونگ شود و با کشتن زیردستان پادشاه شیطانی دوم او را ضعیف کند.
«کلت، دیشب به روح شیطانی یا هیولایی برنخوردی؟»
اگر چنین اتفاقاتی افتاده بود روحها متوجه میشدند. بنابرین، کانگجون از کلت که روحهای اطراف را تحت نظر داشت پرسید.
«خیر ارباب. اگر همچین اتفاقی افتاده بود فوراً به شما خبر میدادم. میتونم بپرسم چه اتفاقی افتاده؟»
«ماه سرخ طلوع کرده و زیردستای پادشاه شیطانی دوم دارن به واقعیت حمله میکنن. یه جورایی تسخیر کردنه یا شاید هم مانعی وجود داره.»
کلت لبخندی زد.
«اگه اینطوره، نگران نباشید. نمیتونن نزدیک قلمروی یه پادشاه یا یه قلمروی اشغال شده بشن.»
«واقعا؟»
«بله، چون نمیتونن توی قلمروی یه پادشاه ازجادو استفاده کنن. بنابرین، قلمروی ارباب یه منطقه امنه.»
کانگجون مالک ساختمانهای یوگانگ و دیفنگ بود. همچنین چند ساختمان اشغالشده هم داشت که ارواح شیطانی نمیتوانستند به آن نزدیک شوند.
«قلمروی بقیه پادشاهها هم همینطوره. اگه کسی توی قلمروی پادشاهها باشه بهش حمله نمیشه.»
«بله متوجهم.»
کانگجون سری تکان داد و آماده رفتن به محل کار شد.
از طرفی حس غرور میکرد.
در واقع، کانگجون هیچوقت به مردمی که در دنیای واقعی بودند توجه نمیکرد و تمام توجهش را معطوف پادشاهی قدرتمند شدن کرده بود.
چرا باید به مردم فکر میکرد؟
میخواست تنهایی زنده بماند و به نیروی زیادی نیاز داشت. اگر همه 100 مأموریتها را به اتمام میرساند میتوانست در آینده خوب بخورد و خوب زندگی کند.
حالا میتوانست با پادشاه بودن از مردم داخل منطقه محافظت کند. تجربه جدیدی بود. حداقل در قلمروی خودش خبری از زیردستان پادشاه شیطانی دوم نبود.
کانگجون حس غرور میکرد.
بعد از مدتی به بازار رسید.
در حالی که خودش کتاب میخواند کارگرهای پاره وقتش مشغول فروختن لباس زیر بودند.
بهخاطر اخبار مشتریهای کمتری داخل مغازه بودند.
با این حال لباس زیرهایش به سرعت فروش میرفت.
کانگجون از مهارت جذب مشتری استفاده کرده بود، و برای انتخاب محصولات از چشم ترجیح استفاده کرده بود. فقط محصولاتی را انتخاب کرده بود که از نظر ترجیح در درجه A بودند. به همین خاطر مشتریها با دیدن محصولات بیدرنگ خرید میکردند.
البته که فروش افزایش پیدا کرد. اما بهخاطر جمعیت کم مردم داخل فروشگاه معلوم بود که فروش در هر حال کمتر میشود.
کانگجون نگران نبود. تمام توجهش به کتاب بود. امیدوار بود امروز هم یک مهارت مدیریتی جدید به دست بیاورد.
همان لحظه اتفاقی افتاد.
«آااااااه! کمکم کنید!»
«واااه! اون یارو دیوونست!»
صدای فریاد و فرار کردن مردم از دور قابل شنیدن بود. کانگجون با تعجب به روبرو نگاه کرد و مرد بیخانمانی را دید که با چاقو به مردم حمله میکرد.
«کی کی کی! دنیای لعنتی! همرو میکشم. همرو میکشم!»
چشمانش خونین بود و به نظر میرسید انرژی تاریکی در آنها باشد. کسی که میدید، فقط یک فرد خانمان ساده نبود. حتما توسط ارواح شیطانی تسخیر شده بود.
«وایستا.»
«سلاحت رو بنداز زمین.»
پلیسها مرد را با تفنگ نشانه گرفتند ولی مرد تکان نخورد.
در عوض، پلیسها زمین افتادند.
مرد حتی سرش را برای نگاه کردن به آنها برنگرداند، ولی پلیسها زمین خوردند. دلیلش چه بود؟
«یه حمله. ارواح شیطانی به پلیسا حمله کردن.»
همان لحظه مرد شروع به دویدن کرد و میخواست که به پلیس خنجر بزند.
«ایست!»
کانگجون فوراً دوید و مرد را نفرین کرد. باید انرژِیش را از دست میداد و میفتاد.
هرچند، مرد حتی تکان نخورد.
[هدف مقاومت کرده است.]
در همین حال مرد نگاهی تهدیدآمیز به کانگجون کرد.
سوسوسو-
میشد نور مشکی را داخل چشمان مرد دید.
سپس پیامی ظاهر شد.
[حمله دشمن به طور خودکار زمین مبارزه را فعال کرده است.]
مقاومت در برابر جذب انرژی جادوی سیاه! کانگجون از زمین مبارزه استفاده نکرده بود، ولی خود به خود فعال شده بود.
همچنین، کسی که در زمین نبرد ظاهر شد یک مرد نبود.
«کوکوکوک!»
«کوکوکوک!»
سه هیولای شاخدار به کانگجون خیره شده بودند. قبلا در هوامونگ این هیولاها را کشته بود.
«این چیزیه که اون مرده رو تسخیر کرده بود.»
کانگجون به هیولا نگاهی انداخت.
حالا باید میجنگید و شکستش میداد. کانگجون کسی بود که یک ارباب غول را کشته بود. این هیولاهای کوچک که در مقابلش چیزی نبودند.
تازه میتوانست از تجهیزات نبردش در هوامونگ هم در مبارزه استفاده کند.
چوک چوک چوک-
زره مشکی بلافاصله روی بدنش ظاهر شد. با دست راستش شمشیر جنگجو را فشرد.
کتابهای تصادفی

