پادشاه ابعادی
قسمت: 79
قسمت 79: جنگ پادشاه کامل (2)
«سلام.»
«-سلام، لی کانگجون. همه چی خوبه؟ صبحانه خوردی؟ سوپ جوانه لوبیای دفعه پیش واقعا خوشمزه بود. متاسفانه نمیتونم دوباره برای خوردن بیام، برای همین با تلفن تماس میگیرم.»
عادتش بود که یک راست سر اصل مطلب نرود. کانگجون تا زمانی که دوباره صحبت کند سکوت کرد.
«-25 میلیون وون به ازای هم سنگ ماه. چطوره؟»
این دلیل تماس تلفنی او بود. از پیشنهاد دفعه قبل پنج میلیون بیشتر بود.
«نه.»
«-که اینطور. پس چه قیمتی؟»
«فعلا میخوام نگهشون دارم. نمیخوام سریع بفروشمشون. باید خوب بهش فکر کنم.»
«-بله. متوجهم. راستی مسئله ارباب غول رو حل کردی برای همین موسسه حقوقی اژدهای سیاه یه هدیه کوچیک تدارک دیده.»
«هدیه؟»
«-یه دوچرخه. نیاز به سوخت نداره و سرعتش به 300 کیلومتر در ساعت هم میرسه.»
«دوچرخه؟»
«-برای وقتی ترافیک سنگینه راحته. راحت میشه عوضش کرد. برای اطلاعات بیشتر به برنامه فضا نگاه کن.»
«بله، ممنون. ازش خوب استفاده میکنم.»
بعد پایان تماس، کانگجون سری به برنامه زد.
[ذخیره جدید: 1]
با انگشتش آن را لمس کرد و اطلاعاتی نمایش داده شد.
[هدیهای از طرف موسسه حقوقی اژدهای سیاه به حافظه شما ارسال شد.]
همانطور که پولهای حساب بانکی میتوانست جابهجا شود، موسسه حقوقی اژدهای سیاه هم میتوانست وسایل را جابهجا کند.
[پروتون به انبار شما رسیده است.]
[پروتون حالا مال شماست.]
«پروتون؟»
دوچرخه عجیب غریبی بود که فقط در فیلمهای علمی تخیلی پیدا میشد.
«نمیدونم بتونم برونمش یا نه. کاش جاش بهم پول میدادن.»
هرچند، چیز بدی نبود.
مشکلی در نگهداری آن وجود نداشت چون در فضا ذخیره میشد.
کمی بعد، کانگجون با هایون دست داد و آماده ترک خانه شد.
«مراقب باش.»
«خب من رفتم.»
منوی امروز سوپ جوانه لوبیا بود.
کانگجون بهخاطر تاثیرش در شانس سفارش داده بود.
گرچه برخلاف دفعه پیش، تاثیر در شانس نبود و 3 تا به قدرت اضافه میکرد.
منوی یکسان همیشه تأثیر یکسان نداشت. در آینده بهتر بود خود هایون غذایی که میخواهد را بپزد.
به هر حال، افزایش قدرت چیز کارآمدی بود. پس سه کاسه سوپ را در فضا ذخیره کرد.
بهخاطر تاثیر متفاوت، نماد سوپ هم متفاوت بود.
«راستی، امروز آدمای زیادی بیرونن.»
جمعیت بزرگی روبروی ساختمان بود.
«شفافیت تاریکی!»
کانگجون فوراً از مهارتش استفاده کرد.
میتوانست از درجلویی عبور کند.
برای فرار کردن از دست خبرنگاران و طرفداران بهترین مهارت بود.
تا سه روز آینده کانگجون از طریق برنامه به شکار ادامه داد.
در این میان، منشی کیم هاینا و کیم سئوک چول موفق شدند ساختمان چهار طبقه گایونگ که میان یوگانگ و دیفنگ بود را بخرند.
قیمتش 4.8 میلیارد بود. دو میلیارد با پول نقد خریده شد و مابقی با وام بانکی.
میتوانست از بقیه پولش برای خریدن ساختمانی دیگر استفاده کند. سود بانکی با اجازه پوشش داده میشد و کیفیت اثر مالیاتی افزایش پیدا میکرد.
منشی شایستهای داشت که به همه چیز رسیدگی میکرد. علاوه بر این، مسائل حقوقی مربوط به منبع پول توسط موسسه حقوقی اژدهای سیاه حل میشد.
در نتیجه، کانگجون حالا صاحب سه ساختمان بود.
«ملیناد خوشحال میشه.»
ساعت 10 شب، کانگجون روی تختش دراز کشید.
[در ورود به هوامونگ باز شده.]
وقتی به پایگاهش در هوامونگ رسید، ملکه ناگا ملیناد را کنار کایران دید.
«اوه! ارباب رسیدید؟»
«ملکه ناگا ملیناد، ارباب اومده.»
ملیناد به کانگجون سلام کرد و دستش را بوسید.
به نظر میرسید رودیام و ملیناد لمس کردن دستان کانگجون را دوست دارند.
رودیام دوست داشت گونهاش را مانند گربهای به دست کانگجون بمالد در حالی که ملیناد دوست داشت دستش را ببوسد.
هر عضو خاندان روش خودش را داشت، پس باید به آن احترام میگذاشت.
مانند کاری که با رودیام میکرد، بدون اینکه فکر کند سر ملیناد را نوازش کرد.
سوک سوک.
«حالت خوبه؟»
«بله.»
ملیناد خجالت زده به نظر میرسید ولی با آرامش صحبت کرد.
«اوه، ببخشید.»
کانگجون فوراً دستش را عقب کشید. حتی اگر عضو خاندانش بود هنوز یک ملکه بود. پس نباید مانند یک گربه سرش را نوازش میکرد.
سپس ملیناد لبخند زد.
«مشکلی نیست. اولین باره که کسی اینجوری سرمو ناز میکنه. ستایش شدن حس بدی نداره.»
«پس خوشحالم.»
کانگجون لبخند زد. مثل این بود که مأموریتش نوازش سر ملکه باشد.
«خبرای خوبی دارم. یه ساختمون جدید خریدم. ساختمون گایونگ که نزدیک همینجاست.»
سپس کایران با چهرهای هیجان زده گفت:
«میدونم ارباب! برای همین ملیناد نیم به ارباب تعظیم کرد.»
ملیناد که فقط با احترام با کانگجون برخورد کرده بود با صورتی سرخ به کانگجون خیره شد.
چیزی شبیه انتظار در چشمانش موج میزد.
با این حال تقریبا ناامید به نظر میرسید.
کانگجون دلیل پشت این نگاه پیچیده را میدانست. ارباب قبلی او، پادشاه شیطانی دوم هرگز به وعدههای خود عمل نکرده بود.
کانگجون گفته بود به قولی که داده عمل میکند ولی با این حال نمیشد ناباوری ملیناد را کاری کرد. ممکن بود گول خورده باشد.
برای همین همه چیز را نیمه کاره رها کرده بود.
کانگجون قصد زیر پا گذاشتن تعهداتش را نداشت. بلافاصله با لبخندی بزرگ با ملیناد صحبت کرد.
«ملیناد! حالا، ساختمون گایونگ میشه خونه تو و ناگاها! از مالیات اونجا برای ساختن استحکامات و تأسیسات استفاده کن. همونطور که قول داده بودم حقت رو بهت میدم.»
«ارباب...»
بدن ملیناد از ناباوری به خود میلرزید.
«واقعا به عهدتون عمل کردین.»
«میخواستم یه ساختمون بزرگتر بگیرم ولی فقط همینو میفروختن. بعداً با یه ساختمون بزرگتر جایگزینش میکنم.»
«نه ارباب، این ساختمون کافیه.»
اشکی که در چشمانش بود نشان میداد متأثر شده است.
به هر حال اگر امکانات را افزایش میدادند فضای ساختمان بزرگتر میشد. اگر گره کافی داشتند ساختن محیط مناسب برای800 ناگا سخت نبود.
علاوه بر این، مالیات کافی از تحت مالکیت دریافت میشد.
«من لطف اربابو فراموش نمیکنم.»
ملیناد باری دیگر دست کانگجون را بوسید. کانگجون سرش را نوازش کرد و لبخند زد.
[شما حقوق ساختمان گایونگ را به عضو خاندان خود، ملکه ناگا ملیناد سپردید.]
[ملیناد یک پایگاه ناگا در طبقه چهارم ساختمان گایونگ ساخته است.]
[پایگاه ساختمان گایونگ به سطح دو ارتقا پیدا میکند 1%]
سطح یک در یک چشم بهم زدن کامل شد و فوراً به سطح دو ارتقا پیدا کرد. از سطح دو به بعد کمی زمان بر بود.
در همین حین، ناگاهایی که در استراحتگاه اقامت داشتند، به فرمان ملیناد به ساختمان گایونگ منتقل شدند.
کانگجون به آرامی این صحنه را تماشا میکرد.
در واقع، با گسترده شدن پایگاه ناگاها، پایگاه کانگجون هم امنتر میشد. بنابرین، سپردن قدرت به ناگاها به او ضرری نمیرساند.
«ارباب! طومار فرماندهی ارتش رسیده!»
همان لحظه، دستوری از طرف هکسیا رسید. کانگجون فوراً از قدرت جادویی برای رفتن به مرکز فرماندهی ارتش استفاده کرد.
«بیا تو، لوکان.»
هکسیا روی تخت فرماندهی نشسته بود. همه پادشاهان جز کانگجون رسیده بودند.
در حالی که آویا و متحدانش نگاه دوستانهای به او داشتند، باقی پادشاهان با حسادت یا ترس به او نگاه میکردند.
کانگجون که به اینجور نگاهها عادت کرده بود با لبخند پاسخ آنها را داد.
هکسیا به سمت آنها برگشت و گفت.
«همونطور که گفته بودم، قراره مسابقهای بین پادشاههای کل برگزار شه. ده نفر برتر فرمانده میشن و بال دریافت میکنن. اگه میخواید پادشاه کل بشید لوکان رو به چالش بکشید.»
دو دست بالا برده شد.
«من امتحان میکنم.»
«من هم همینطور.»
این دو نفر کسی نبودند جز زنیت و هاردیس.
زنیت طبیعت تسلیم ناپذیری داشت و مبارزه میکرد حتی اگر به معنای مرگ بود. مخصوصا حالا که مبارزهای برای فرمانده شدن و دریافت بال بود.
از طرف دیگر، هاردیس کسی بود که حتی در مبارزه اولیه خوب عمل نمیکرد. با این حال برای طمع و گرفتن بال دستش را بالا برد.
«اگه بال بگیره همه چی تمومه.»
لوکان همین حالا هم قویترین قدرت مبارزه را داشت، اگر بال هم دریافت میکرد معلوم نبود تبدیل به چه بشود.
برای همین لازم بود بجنگد. نمیدانست که پیروز میشود یا نه ولی باید تلاشش را میکرد.
هکسیا سرش را تکان داد.
«خیله خب، پس به اتاق تمرین میریم.»
البته، هکسیا فکرش را هم نمیکرد رقیبی برای کانگجون پیدا شود.
گرچه چاره دیگری نبود.
قانون این بود که اگر کسی پادشاه کل را به مبارزه بطلبد، درخواستش قبول شود.
«چقدر آزاردهنده. جفتتون با هم با من بجنگین.»
کانگجون درحالی که شمشیر ارباب خونآشام را گرفته بود حرف میزد.
سپس زنیت و هاردیس برای دریافت اجازه به هکسیا نگاه کردند. هکسیا سر تکان داد.
«برید. اگه جفتتون بردید دوباره با هم مبارزه میکنید.»
در آن لحظه، زنیت و هاردیس خوشحال شدند.
مهم نبود کانگجون چقدر قوی باشد، فکر میکردند اگر نبرد دو به یک باشد شانسی برای پیروزی دارند.
زنیت و هاردیس به سمت کانگجون دویدند.
سوینگ سوینگ!
اول، تبر زنیت با صدای تیزی پرواز کرد. از قبل تیزتر و سریعتر شده بود.
در این مدت خیلی قوی شده بود.
هاردیس هم همینطور. مثل سایه پشت کانگجون ظاهر شد. سپس خنجری را به سمت پشت کانگجون نشانه گرفت.
در همان حال کانگجون به دور خودش چرخید.
یک تبر از جلو و یک خنجر از پشت او را نشانه گرفته بود.
شمشیرش را به اطراف چرخاند.
سوکوکوک!
البته، این نمایشی بود که نیاز به مهارتی هم نداشت.
با این حال بدن هاردیس و زنیت تکه تکه شد.
«کووک!»
«کوواک!»
پادشاهان از فروافتادن آنها حیرت زده شدند.
بازی یک طرفه بود.
گرچه متحدان کانگجون از جمله آویا، تشویق کردند.
«لوکان! از تلاشت ممنونم.»
«باید به مسابقه پادشاه کل بری و برنده شی!»
کانگجون لبخند زد و برایشان دست تکان داد.
بدن زنیت و هاردیس تبدیل به دود شد و دوباره روبروی الماس رستاخیر ظاهر شدند.
هاردیس فکر کرد که هیچ شانسی ندارد و سرش را با دستانش گرفت اما زنیت نمیتوانست به آن اعتراف کند.
«هاه! لعنت بهش! اصلا با عقل جور در نمیاد! چرا من و اون با هم توی یه ارتشیم؟»
زنیت حس میکرد در حقش ظلم شده. با این حال از قدرت کانگجون تعریف کرد.
باور داشت که اگر در ارتش دیگری بود پادشاه کل شده بود.
ممکن بود به رتبه اول نرسد اما بین ده نفر برتر میبود. از هکسیا درخواست کرد.
«منو به ارتش دیگهای انتقال بده!»
هکسیا با تمسخر خرخری کرد و پاسخ داد.
«خیلی بدشانسیه که با لوکان توی یه ارتش افتادی. ولی تقصیر شانسته، پس همونو سرزنش کن.»
سپس سمت کانگجون برگشت.
«پادشاه لوکان! الان به مقر ارتش نیروهای دفاعی منتقل میشی و با بقیه پادشاههای کامل روبرو میشی. آرزوی بهترینهارو برات دارم.»
دایره جادوییای پدید آمد. کانگجون سر تکان داد و در آن قدم گذاشت.
«من رفتم.»
بدن کانگجون توسط نوری احاطه شده بود.
کتابهای تصادفی
