پادشاه ابعادی
قسمت: 78
قسمت 78: جنگ پادشاه کامل
بار آخر، ارباب غول را در گومودونگ کشته بود و 300 امتیاز دستاورد دریافت کرده بود.
با احتساب آن 1750 امتیاز جمع کرده بود. امتیازهای کانگجون با 100 امتیازی که اول داده شد به 1850 میرسید.
«این سه برابر امتیاز سری پیشمه.»
اینکه ملکه ناگا را به خاندانش اضافه کرده بود چنین دستاورد جعلیای به او داده بود.
در آخرین دوره ارزیابی، سه سطح و دو امتیاز جذبه به دست آورده بود در حالی که فقط 560 امتیاز دستاورد گرفته بود. این بار چه چیزی در انتظارش بود؟
کانگجون درست مانند دانشآموز خوبی که منتظر بود کارنامهاش زودتر برسد، منتظر دوره ارزیابی بعدی بود.
البته، اکثر پادشاهها امیدوار بودند دوره ارزیابی بعدی تا هر جا که امکان دارد به تاخیر بیفتد.
هکسیا به کانگجون خیره شد و گفت: «لوکان، تو ملکه ناگا رو گرفتی و میشه گفت بین همه پادشاهها بهترین نیرو رو داری. فرماندهها اینو نادیده نمیگیرن. بعد اینکه ماه سرخ ناپدید بشه دیگه نمیتونم بهت حمله کنم. لعنت!»
«ولی میتونید امتحان کنید.»
هکسیا سرش را در حالی که لبخند میزد تکان داد.
«نه اینجوری نیست.»
«اولین باری که همو دیدیم، گفتید بعد ماه سرخ همو میبینیم. حکم کردید که باید تاوان کاری که با کلونتون کردم رو بدم.»
در حقیقت، هکسیا واقعا همین را به او گفته بود. کانگجون از اینکه حالا هکسیا حرف خود را انکار میکرد حس ناخوشایندی داشت.
«پس میگی داشتم آماده میشدم که بعد از رفتن ماه سرخ ببینمت.»
هکسیا خجالتزده به نظر میرسید. خندید و گفت.
«هاها! فکر کنم حق با تو باشه. فراموشش کن. چرا باید همچین چیزی یادت بیاد؟»
«هیچوقت فراموشش نمیکنم.»
«پس قراره بهم حمله کنی؟»
«ببینم چی میشه. هنوز نمیدونم. فعلا که هنوز ماه سرخ هست و باید با پادشاه شیطانی دوم بجنگم.»
کانگجون لزوما به حرفهایی که زد پایبند نبود. هکسیا با نگرانی به کانگجون خیره شد.
گرانیا فوراً از کنارش گفت،
«لوکان، من چی؟ من که کار اشتباهی نکردم. درسته؟»
«جنگ مثل جنگله. عادیه کسی که قویتره ضعیفهارو بخوره.»
«چی؟ منظورت چیه؟»
«منظور خاصی ندارم.»
«پس حمله نمیکنی؟»
«مطمئن نیستم. نمیدونم بعداً وضعیت چطوره.»
با ناپدید شدن ماه سرخ، گرانیا احتمالا به کانگجون میباخت. برای همین او هم با نگرانی به کانگجون نگاه میکرد.
«هاه! بالاخره آخرش که منو هدف میگیری.»
البته که کانگجون واقعا قصد نداشت بعد از اتمام ماه سرخ به هکسیا یا گرانیا حمله کند.
در حقیقت حتی نمیدانست کدام ساختمان برای آنهاست.
فقط میخواست بخاطر حرفهای قبلی هکسیا سر به سرش بگذارد. گرانیا هم اتفاقی کنارش ایستاده بود.
همهش شوخی بود چون کسی نمیدانست ملکه ناگا فقط وظیفه دفاع از پایگاه کانگجون را دارد.
همانطور که قبلا هم دیده بود، هکسیا و گرانیا حتی با اتحاد نمیتوانستند ملکه ناگا را شکست دهند. اگر کانگجون با ملکه ناگا حمله میکرد، هکسیا و گرانیا ضرر زیادی متحمل میشدند.
به نظر میرسید هکسیا شوخی کانگجون را خیلی جدی گرفته. بعد از دیدن چهره آشفتهاش کانگجون بلافاصله گفت.
«شوخی کردم. من تا آخر با فرمانده نیم میمونم. پس نگران نباشید.»
«هاه! شوخی؟»
«نمیدونید که شوخیه؟»
هر دوی آنها با نگاهی چالش برانگیز به کانگجون خیره شدند.
«چارهای نیست. بعد ماه سرخ به لوکان حمله میکنم.»
«منم همینطور. اگه بخوام زنده بمونم باید اول شروع کنم. میرم نیروهامو آماده کنم.»
به نظر میرسید که واقعا میخواهند اول به کانگجون حمله کنند. کانگجون آشفته شد و سعی کرد آنها را آرام کند.
«واقعا شوخی کردم.»
«مزخرفه، اینقدر قوی هستی که امکان نداره شوخی باشه.»
هرچند تا حدی آرامتر شده بودند. کانگجون لبخند زد.
«ما فرماندهایم. فرماندهها از دوستا هم نزدیکترن! من بهتون خیانت نمیکنم. میخوام تا آخر باهاتون بمونم.»
«تا آخر با هم؟»
«البته. حتی بعد ماه سرخ هم دوست میمونیم. هر وقت خواستی بیا پایگاهم بازی کنیم.»
هکسیا لبخند زد.
«هممم. بهش فکر میکنم.»
«باشه. فکر کنم لازم نیست دشمن باشیم.»
گرانیا خوشحال شد.
خوشحالم که آرومتر شدن.
در واقع حرف کانگجون تا حدی درست بود.
واقعا میخواست صبر کند و ببیند که به آنها حمله کند یا نه.
در آینده اگر جذبهب کافی داشت سعی میکرد آنها را هم مال خود کند.
در اصل، چنین نقشهای نریخته بود.
فکر نمیکرد ممکن باشد.
هرچند، حالا که ملکه ناگا به خاندانش اضافه شده بود امکانش را داشت.
«شانس اینو دارم که با کاریزمای کافی هکسیا و گرانیا رو به دست بیارم.»
اگر ملکه ناگا، هکسیا و گرانیا را با هم داشت، آن وقت قویتر میشد. در حالی که ملکه ناگا دفاع میکرد، کانگجون و هکسیا به کارهای دیگر میرسیدند.
پس لازم بود رابطهاش را با آنها تا حد ممکن بهتر کند.
کار سختی بود اما با نگاههای گرم آنها به نظر میرسید به آنها نزدیکتر شده باشد. بعد از اینکه کانگجون روی دوستی تاکید کرد حس بهتری داشتند.
سپس هکسیا ناگهان گفت.
«تقریبا فراموش کردم بهتون بگم. دفعه بعد که وارد شدید کاملا آماده باشید.»
«حدس میزنم دوباره قراره نبرد بزرگی رخ بده.»
«نه یه چیز مهمتر. ارتش ما خوش شانسه که پادشاه شایستهای مثل تو داره. با این حال، وضعیت نیروهای دفاعی هوانمونگ زمین خیلی خوب نیست. تو چند سال اخیر، وضعیتش خیلی فاجعهبار شده.»
«وضعیت فاجعهبار؟»
گرانیا با حالت غمگینی پاسخ داد،
«13 تا از فرماندههای ارتش کشته شدن.»
کانگجون گیج شده بود. همچین چیزی غیرممکن بود!
«تا وقتی ماه سرخ هست، امکان زنده شدن برای مرده ها نیست؟»
«یه منطقه هست که زنده شدن توش غیرممکنه و نبرد اونجا خیلی شدیده.»
«کجا هست؟»
«میدان نبرد خونین. اگه اونجا بمیری کارت تمومه.»
از نامش هم مشخص مشخص بود «میدان نبرد خونین»
«اونجا هیچ پادشاهی نیست. جاییه که قویترین نیروهای پادشاه شیطانی دوم جمع شدن.»
اگر پادشاهان به آنجا میرفتند، از بین میرفتند. زنده شدن غیر ممکن بود.
«پس 13 فرمانده کشته شدن.»
هکسیا سر تکان داد.
«از قدرت پادشاهها خارج بود برای همین چیزی دربارش نگفتم. ولی الان یه چیزایی تغییر کرده.»
به صحبت ادامه داد،
«اگه توی میدان نبرد خونین عقب بکشیم همه چی تمومه. دیر یا زود، بعضی از فرماندهها از جمله خود من، باید بریم برای کمک.»
«اممم...»
«پس بعضی از ارتشها فرمانده نخواهند داشت. بنابرین، فرماندهها دیداری داشتن و تصمیم گرفتن که یه مسابقه برگزار کنن و قویترین پادشاههای کامل رو به عنوان فرمانده های جدید انتخاب کنن.»
رقابتی بین پادشاهان کامل. اگر چنین بود، پس کانگجون هم شانس این را داشت که فرمانده شود.
هکسیا با چشمانی برق زده گفت.
«دفعه بعدی که میاید اینجا، قراره بین پادشاههای کل مسابقه برگزار شه. کسایی که رتبه 1 تا 10 رو بیارن فرمانده میشن.»
«حالا فرمانده شدن چه مزیتی داره؟»
با مهارتهایش میتوانست با بقیه پادشاهان کامل رقابت کند. ولی اگر قرار بود رهبری بقیه پادشاهان را بر عهده بگیرد علاقهای به این کار نداشت.
هکسیا پوزخند زد.
«اگه فرمانده شی. میتونی بال داشته باشی.»
«بال؟»
هکسیا به بالهای اسرارآمیز پشت سرش اشاره کرد.
«اینا بالای عادی نیستن. نشونه فرمانده و نماد قدرتن. البته میتونی قایمشون کنی و هر وقت لازم بود بازشون کنی.
هکسیا شانههایش را بالا انداخت و بالها ناپدید شدند.
«هر بال ویژگی خاصی داره که میتونه قدرت حملتو حداقل دوبرابر کنه. تا وقتی صاحب بال نمرده هم کار میکنن.»
«متوجهم.»
چشمان کانگجون برق زد. اگر اینطور بود باید هر طور شده بین 10 نفر اول قرار میگرفت.
گرانیا ادامه داد.
«با اینکه احتمالش برای پادشاه کامل ارتش خودم کمه، اما برای لوکان آرزوی موفقیت میکنم. باید رتبه اولو بیاری.»
«اگه اول شم پاداش بهتری میدن؟»
«یه تفاوت قابل توجه بین رتبه اول و دوم هست که هنوز دربارش تصمیم نگرفتیم. مهمترینش گزینش باله.»
«گزینش بال؟»
«میتونید از بین بالهای فرماندههایی که مردن به ترتیب رتبه یکی انتخاب کنید. بعد انتخاب راه برگشتی نیست.»
حالا نوبت هکسیا بود.
«بالهای آشوب! یه فرمانده با این بال کشته شده. به بالهای دیگه نگاه نکن و مطمئن شو همینو انتخاب میکنی.»
«یعنی اینقدر خوبه؟»
«اگه صحبت از قدرت جنگی باشه، قویترین باله. ابعادش هم با بالی که الان دارم متفاوته. اگه فرصتشو داشتم بال آشوبو انتخاب میکردم. ولی از اونجایی که بالهامو انتخاب کردم غیرممکنه.»
هکسیا افسرده به نظر میرسید. گرانیا هم همینطور.
«فقط سه تا فرمانده توی کل منطقه هوانمونگ بالهای آشوب رو دارن. حالا که یکیشون مرده، فقط دوتای دیگه موندن. شانسیه که فقط یه بار در خونهت رو میزنه. برای همین باید نفر اول بشی.»
«درسته، متوجهم، سعیمو میکنم.»
بالهای آشوب! فرصتی برای فرمانده شدن وجود داشت و فقط در صورتی امکانپذیر بود که فرمانده دیگری میمرد.
سپس شروع به محو شدن کردند.
[در ورود به هوانمونگ بسته شده.]
[زمان شما در دنیای هوانمونگ به پایان رسیده.]
طبقه پنجم ساختمان یوگانگ
«بیدار شدی.»
امروز هایون با لبخند بزرگی به او سلام کرد.
همیشه وقتی از هوانمونگ بیدار میشد همینطور بود.
البته هوانمونگ با رویاهای معمولی تفاوت داشت. وقتی از خواب بیدار شد تا حدی احساس ناراحتی میکرد.
هرچند با دیدن صورت خندان هایون از بین رفت.
بازگشت به واقعیت حس خوبی داشت.
کانگجون از شروع روز با لبخندی خوشایند حس خوبی داشت.
«ممنون که همیشه حواست بهم هست هایون.»
«لازم نیست ازم تشکر کنی. باعث خوشحالیمه.»
چیز خاصی نبود اما هایون خیلی راضی به نظر میرسید.
کمی بعد از دوش گرفتن، کانگجون شفافیت تاریکی را امتحان کرد.
سوسوسو.
پنج انرژی جادوی سیاه مصرف شد و بدن کانگجون و لباسهایش نامرئی شد.
با ایستادن جلوی آینه هم چیزی نمیدید.
«هاها، که اینطور.»
کانگجون در حالی که به آینه نگاه میکرد میخندید. این که میتوانست از قابلیت نامرئی شدن در واقعیت هم استفاده کند فوق العاده بود.
مهارت به درد بخوری بود.
یییینگ.
سپس اکسیا زنگ زد. از طرف وکیل هان یون سو بود.
کتابهای تصادفی


