فلسفه عجیب زندگی من و دوستم
قسمت: 1
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
بعد از مرگ چه اتفاقی میوفته؟ این چیزیه که فقط افراد مرده میتونن دربارهش حرف بزنن. همین ندونستم هست که به ما دلیلی برای خوب زندگی کردن میده تا دیگه حسرتی نداشته باشیم.
ولی اگه نظر من رو بخواید، اگه بعد از مردن کلا داستانمون تموم بشه دیگه دلیلی هم برای این سبک زندگی بیدغدغه باقی نمیمونه مگه نه؟ چون هر چی نباشه بعد از مردن قراره به بهشت بریم. پس چرا ما هنوز زندهایم؟
همش به آدم میگن طوری زندگی کن که بعداً حسرتش رو نخوری. اما اگه از من بپرسی میگم این حرف رو افرادی میزنن که به آخرت و زندگی بعدی اعتقادی ندارن.
ولی چرا راه دوری بریم، اگه همین سوال رو از منی که لبهی ساختمون ایستادم و قصد پریدن دارم بپرسی، قراره که ناامیدت کنم و بگم: «نه، منم بهش اعتقاد ندارم.»
زیاد قضیه رو دراز نکنم فقط دیگه دلم نمیخواد به زندگی کنم، همین.
میپرسی که چرا نمیخوام زندگی کنم؟ شاید اولین موردی که به ذهنم برسه بیخبری و استرس شدیدم دربارهی آیندهی نامعلومم باشه ولی خب مطمئناً این دلیل اصلیم نیست.
اگه آدم میخواد خودش رو بکشه باید یه دلیل محکم و منطقی داشته باشه. یه چیز واقعی که بتونی بهش بسنده کنی و از کردهی خودت پشیمون نشی.
در حالی که سرم پر از این افکار ریز و درشت بود؛ خیلی ناگهانی حضور یه نفر رو پشت سرم و روی پشتبوم احساس کردم. جایی که انتظار داشتم در این موقع از روز خالی باشه و هیچکس بهش سر نزنه. اما جدا از این مسائل، اون فرد چهرهی آشنایی داشت.
با موهایی سیاه و بلند که تا کمرش ادامه داشتن و با جریان باد میرقصیدن، به من نگاه بیاهمیتی انداخت و پشت سرش درب پشتبوم رو بست. بعد در حالی که به درب تکیه میداد روی زمین نشست و برای کثیف نشدن دامنش، اون رو توی دستش بالا گرفت.
«هعی، پس قراره بمیری...»
«آره، همینطوره.»
«همم...»
کسی که الان داره با بیحوصلگی بهم جواب میده، دوست دوران کودکیم، سوزوکی آزوساست.
«تو که نمیخوای جلوی منو بگیری مگه نه؟»
«بستگی داره، میخوای جلوت رو بگیرم؟»
«نه دستت طلا، زحمت میشه.»
شاید از این مکالممون بهنظر بیاد که اون یه فرد خونسرد و بیرحمه ولی در واقع مسئله اینطوری نیست. اون فقط متوجه شده که من تصمیمم رو گرفتم و تلاش برای متوقف کردن من بیفایدهست.
اون واقعا از انجام کارهای بیفایده بدش میاد. آزوسا همیشه تلاش میکنه تا حتی کوچکترین و سادهترین کارهاش رو هم به موثرترین شکل ممکن انجام بده.
«میگم، چطوریه که اینقدر قویای؟»
اگه خود همیشگیم بودم، عمرا همچین سوالی رو میکردم ولی خب الان دیگه به جایی رسیدم که نیازی به خود داری نیست و چیزیم برای از دست دادن ندارم. هر چی نباشه بعد از این صحبتا قراره تبدیل به کُپه گوشت بشم پس تاجایی که میشه میخوام پیش برم.
«قوی؟ من؟ همم، تو آزادی تا کلمهی «قوی» رو برای هرچیزی که لازم میدونی استفاده کنی ولی اینکه به من اطلاقش کنی فکر نمیکنم زیاد درست باشه.»
«واقعا؟ آخه به چشم من اینطوری میای.»
«همم، خب باید بگم که بهتره از حالا زیاد به چشمهات اعتماد نکنی، چون اینطور که پیداست حقایق رو بهت نشون نمیدن.»
«از این روشی که قهوهایم کردی خوشم نیومد، بهتره همینجا تمومش کنیم.»
بذارید بهتون بگم، اون واقعا میتونه بدون ذرهای شوخی همچین حرفایی رو به آدم بزنه. اون این حرفا رو داره از تهِته قلبش میگه.
البته اگه از من بپرسید میگم اینم یکی از ویژگیهاشه. اون از کش دادن صحبتها و مکالمات خوشش نمیاد برای همینم بدون اینکه اضافهگویی بکنه، هر چی حرف دم دستش داره رو میکوبه توی صورتت.
البته نمیگم کاری که انجام میده درسته و همیشه دلم میخواست یه چیزی بگم ولی آیا ارزشش رو داشت که رابطمون رو بهخطر بندازم؟ مطمئناً نه.
«راستش منم از این جوابی که دادی خوشم نیومد. من راه دیگهای برای صحبت کردن بلد نیستم، نمیدونمم چطوری درستش کنم. پس از نگاهی میشه این حرفی که زدی رو مثل مسخره کردن لهجهی به فرد شهرستانی دونست که نمیتونه مثل تو فارسی سلیس حرف بزنه.
«آره، میفهمم چی میگی.»
«و بذار اینم اضافه کنم که هروقت اینطوری کوتاه جوابمو میدی، به احتمالا ۹۹.۹ درصد اصلا نفهمیدی چی گفتم. البته نه، الان که اینو گفتم مطمئن شدم که نفهمیدی چی گفتم، پس حرفم رو تصحیح میکنم و با اقتدار میگم که ۱۰۰ درصد مطمئنم نفهمیدی من چیگفتم. تو هروقت حس میکنی که نمیتونی خودت رو با بحث جلو بکشی اینطوری یه چیزی تفت میدی و میندازی وسط که تموم بشه و بره.
آم، واقعا؟ خب چیزه، بگذریم. از این طرفا؟
مطمئنم که اگه بخوام سر این مسائل باهاش دهن به دهن بشم تا فردا صبح همینطوری برام حرف میزنه و سخرانی میکنه، پس بهترین راه اینه که بهزور بحثو عوض کنم.
«همم، سوال سختی بود. یه لحظه بهم فرصت بده که بهش فکر کنم و جواب مناسبی بدم.»
این واقعا رفتار عجیبیه که تاحالا ازش ندیدم. اون معمولا خیلی ساده میتونه دلایلش رو بیان کنه و علاقهای هم به دروغ گفتن نداره. چون دروغ گفتن نیاز به فکر اضافه داره و زمان میخواد، پس سریعترین راه برای به نتیجه رسیدن گفتن حقیقته.
برای همینم هست که این وضعیت الانی بهنظرم خیلی عجیبه. من اون رو برای مدت خیلی زیادیه که میشناسم ولی تاحالا چنین اتفاقی نیوفتاده بود.
«همم، درسته. الان که وضعیت به اینجا رسیده نیازی نیست که مخفی نگهش دارم پس حقیقت رو بهت میگم. خب جواب سوالت خیلی سادهست، من دیدمت که داشتی اینطرفی میومدی.»
«منو دیدی؟»
«آره، تمام مدت داشتم نگاهت میکردم ولی از اونجایی که میدونستم دلت نمیخواد کسی مزاحم اون ناراحتی و وضعیت بدت بشه جلو نیومدم و چیزی نگفتم.»
«چقدر عجیب، فکر میکردم فرق خیلی صادقتری باشی.»
«مسئله همیشه سر صداقت نیست. من همیشه جو رو میخونم و بسته به موقعیت جواب میدم و عمل میکنم. البته میدونم تو من رو به چه چشمی میبینی و اینجاست که باید بگم: آدمها رو از روی ظاهرشون قضاوت نکنیم.»
عجب دروغ کلفتی. من به عمرم آدمی به بیخیالی این دختر ندیدم. تو کسی هستی که حتی وسط دعوا هم نمیتونی متوجه وضعیت بشی و همینطور روی آتیش بنزین میپاشی، حالا حرف از فهمیدن وضعیت میزنی؟
هنوز مثل روز یادمه که اون روز درومدی و به معلم گفتی:
«میشه بدونم چرا کلاهگیس گذاشتین؟ میفهمم که این روزا خیلیا برای زیبایی و فشن از کلاهگیس استفاده میکنن تا ظاهر جذابتری داشته باشن ولی با نگاه به چیزی که شما الان استفاده میکنید فکر نمیکنم قضیه به همین سادگیا باشه وگرنه چنین چیز مسخرهای رو انتخاب نمیکردین. آه، شاید شما از قصد دارین سوژهی خندهی بچهها رو فراهم میکنید تا بتونید ارتباط نزدیکتری باهاشون داشته باشین؟ واقعا کار پسندیدهایه و روح بزرگتون رو نشون میده ولی واقعا شاد کردن بچهها به مسخره شدن و فشار بعدش میارزه؟ درسته که پیروز شدین ولی به چه قیمتی؟»
یا حداقل اگه من بدوم چنین حرفایی رو نمیزدم.
البته چیزایی که آزوسا میگفت اشتباه نبودن چون اون معلم واقعا بهخاطر کلاهگیس مسخرهش بین باقی بچهها معروف بود ولی با اینحال هیچکس چیزی بهش نمیگفت.
«آره آره، حق با توئه.»
«همم، هنوزم بهنظر میرسه که حرفم رو باور نداری. هعی، قلبمو شکستی. فکر نمیکردم رابطمون اینقدر ناچیز باشه که سر مسئلهی کور بودنت بهم اعتماد نداشته باشی.»
«بروبابا، اتفاقا برعکسه. من تو رو از کف دستمم بهتر میشناسم برای همینه که نباید به حرفت اعتماد کنم.»
«پس یعنی از نظر احساسی و علاقی از یه آدم عادی فاصله داری.»
واقعا نمیخوام همچین حرفی رو از یه آدم غیرعادی مثل جنابعالی بشنوم!»
«داشتی میگفتی، چی شد که تصمیم به پریدن گرفتی؟»
«...اوهو؟ اصلا انتظار شنیدن چنین چیزی رو از تو نداشتم.»
«نمیخواستمم بپرسم، چون میدونستم نمیتونم جلوت رو بگیرم. اما حس کردم که با تمام وجود داری لهله میزنی تا اینو ازت بپرسم. پس گفتم تا قبل از مردنت یه خاطرهي خوش برات رقم بزنم.»
میخوای واسهی بعد از مرگم یه خاطرهی خوش داشته باشم؟ مگه معمولا نباید برعکس این باشه؟
«خب، آره شاید واقعا دلم میخواست که اینو ازم بپرسی.»
«پس لب تر کن. کدوم رخداد ناگواری مردی بزرگی مثل تو رو اینطوری زمین زده؟»
«نمیدونم چرا ولی حس میکنم داره بهت خوش میگذره.»
«اگه به من بود دوست داشتم توی یه حال و هوای جدیتر باهم حرف بزنیم ولی شک دارم که به یه احساس ترحم ناچیز راضی بشی. از طرفی، احساس ترحم زمانی ایجاد میشه که تو خودت رو بالاتر از طرف مقابلت در نظر بگیری و اون رو به چشم حقارت و از بالا به پائین ببینی.»
«باشه باشه فهمیدم، بیشتر از این ادامه نده.»
یکی دیگه از زیباییهای آزوسا همینه. کافیه یکم بهش فضا بدی تا دنیا رو با منطق و فلسفه روی سرت خراب کنه. چه بسا همین بخش از شخصیت هم دوباره برمیگرده به همون میل کمالگرایی و دور بودنش از تلف کردن زمان که سعی داره با مناسبترین روش، طرف صحبتش رو قانع کنه تا بحث بهصورت یکطرفه خاتمه پیدا کنه.
«خب بگو چی شده، دوست دخترت ولت کرده؟»
وقتی که این حرفو زد، درجا خشکم زد.
«اوه اوه اوه، نکنه زدم تو خال؟»
«اتفاقا از شدت اشتباه زدنت تعجب کردم.»
البته اگه از بیرون به قضیه نگاه کنیم، شاید هر کس دیگهایم که بود مثل آزوسا همچین نتیجهای میگرفت ولی راستش قضیه خیلی بدتر از ایناست.
«همم، که اینطور. حس میکنم داری حقیقت رو میگی ولی از طرفی هم واکنشت خیلی شدید بود پس یعنی تا حدودی حدسم نزدیک بوده. بذار حدس بزنم... هممم... نکنه درگیر بازی جرعت یا حقیقت شدی؟»
«اوه، از کجا حدس زدی؟»
«والا با این قیاقهای که تو به خودت گرفتی و شناختی که ازت دارم زیاد کار سختی نبود. فهمیدن چیزی که توی سرت میگذره به اندازهی حل کردن یه معادلهي خطی سادهست.»
«واقعا آفرین داری.»
دختری که برای مدت زیادی فکر میکردم دوست دخترمه، درواقع اصلا از من خوشش نمیومد و فقط به کاپیتان تیم فوتبال کلاسمون علاقه داشت. یه مدت پیش واقعیت رو بهم گفت که توی بازی، مجبور شده تا بیاد و به من اعترف کنه تا با هم دوست بشیم و رل بزنیم ولی همهش یه شوخی مسخره بوده.
شاید تا اینجای ماجرا برام قابل قبول باشه ولی زمانی که فهمیدم اون تمام از صحبتهامون عکس گرفته و به باقی بچهها نشون میداده بود که فهمیدم چقدر بیآبرو شدم و همه از بازیچه شدنم خبر دارن.
ای خدا... هنوزم بهش فکر میکنم عصبانی میشم.
«بفرما، مگه من همون روز بهت نگفتم که سمت اون دخترهی بِچ نری و اون از چیزی که نشون میده خیلی کثیفتره؟ یادته درومدی بهم گفتی برای دوست شدن با اون نیازی به مشاوره و حرف من نداری؟ حالا خوبت شد؟»
وقتی این حرفها رو میزد، حس کردم که دیگه به اینجام رسیده. البته حقم داره چون وقتی اون دختر بهم اعتراف کرد، اول از همه مستقیم رفتم سراغ آزوسا.
اونم در جواب بهم گفت که بهتره اصلا باهاش بیرون نرم ولی خب وقتی روی یکی کراش داشته باشی، یکی دوتا کلمه زیاد روت تاثیر خاصی نمیذاره. البته از طرفیم با خودم میگفتم که شاید آزوسا از سر حسادت داره این حرف رو میزنه و زورش میاد که من زودتر از اون دارم پر و بال میگیرم.
«ای جانم، حالا از کارت پشیمون شدی مگه نه؟ برای همین بود که اون موقع همین حرفا رو بهت زدم دیگه... از دست تو!»
«ببخشید، اون موقع باید به حرفت گوش میکردم.»
«که اینطور، و دقیقا از چه کدوم بخشش متاسفی؟»
«منظورم کلی بود، از اینکه نصیحتت رو جدی نگرفتم.»
«همم، خب معذرت خواهیت رو قبول میکنم ولی از طرفی هم واقعا نمیدونم که باید چه حسی نسبت به این معذرت خواهی آبکیت داشته باشم. چون میدونی، تنها مسئلهای که بابتش معذرت میخوای اینه که میتونستی با نصیحت من خودت رو نجات بدی و کارت به اینجا نرسه، پس عملا از چیزی متاسف نیستی که الانم داری بابتش عذر خواهی میکنی.»
«اینو از کجات دراوردی؟»
«خب راست میگم دیگه. اگه واقعا متاسفم بودی که اصلا فکر مردن به سرت نمیزد. بلکه میتونستی خیلی ساده بیای پیشم و معذرت خواهی کنی. اما اینجا بودنمون نشون میده که جنابعالی کلا به این مسائل فکر نکردی و صرفا میخواستی یهجوری خودت رو خلاص کنی و تمام...»
این یکی انصافا راست گفت. اگه واقعا بابت کاری که کردم متاسفم بود، باید شخصا میرفتم سراغش و بهش میگفتم.
«ولی خب بهتره که زیاد روی این مسئله حساس نشیم، چون منم از اول برای شنیدن معذرت خواهیت نبود که به اینجا اومدم. درواقعیت منم کم کاری کردم و باید با جدیت بیشتری سر این مسئله باهات حرف میزدم تا اینطوری نشه، پس لطفا این رو درک کن که نیازی به عذر خواهی نیست.»
«ممنون.»
«آه راستی، الان دیگه حسرت نمیخوری؟»
«آم، آره. فکر کنم پشیمونی و حسرتم کمتر شده. ممنون، واقعا خوشحالم که تونستم باهات حرف بزنم.»
«خب خداروشکر.»
اما آزوسا بعد از این حرف فورآ از سر جاش بلند شد و به نزدیکی فنس اومد و به فاصلهی پشتبوم تا زمین پایین نگاهی انداخت.
«همم، واقعا از این ارتفاع پپرم درجا تموم میکنم؟ به هر حال، بیا بپریم. خوشم نمیاد بیشتر از این زمانمون رو تلف کنم.»
«وقتی اینقدر ساده و الکی دربارهش حرف میزنی حس عجیبی پیدا میکنم.»
الان که باهاش صحبت کردم حس میکنم که اون میلی که به مردن داشتم حسابی کمتر شده. الان دیگه ایدهی خودکشی کردن به چشمم مسخره میاد.
«همم، واقعا؟ آخه بهنظرم کلا خود زندگی کردن هم خیلی چیز الکی و بیموردیه. همش هدر دادن زمانه.»
«اینطوریام نیست دیگه.»
«همم، خب با کمال میل دوست داشتم تا یه توضیح پر چزئیات برات ارائه بدم ولی میدونم که هضم کردنش واسهی تو سنگینه، برای همینم سعی میکنم تا جای ممکن ساده حرف بزنم. انسانها موجوداتی هستن که یه روزی میمیرن. پس اگه فرض بگیریم که بعد از مرگ هیچی نیست، پس عملا داریم با زندگی کردن زمانمون رو تلف میکنیم!»
«آره ولی همهی آدما یه چیزی از خودشون بهجا میذارن.»
«که اینطور. اما بهنظرت اون چیز تا چه مدت برای انسانها به یادگار میمونه؟ هر چیزی به عمر مشخصی داره و نسل بشر هم از قضیه مستثنا نیست. احتمالا شنیده باشی که حتی خورشید و ستارهها هم میمیرن و منفجر میشن. البته اگه فرض بگیریم که انسانها تا قبل از اون بهخاطر یه جنگ بزرگ و شلیک کردن بمبهای بزرگشون، خودشون کار خودشون رو تموم نکرده باشن.»
«خب اگه مثل حرف اون آقائه بتونیم بریم یه سیارهی دیگه شاید بتونیم زنده بمونیم.»
این بهترین چیزی بود که میتونستم در جواب این سوال و مثال سختش بدم.
«همم اینم یه احتمالیه بالاخره... اما بهنظرت چیزی که از خودت بهجا میذاری چقدر مهم و ارزشمنده؟ البته اینم ضمیمه کنم که اینجانب به روح و این داستانا اعتقادی ندارم و بهنظرم مرگ پایان داستانه. پس چیزی که از خودت بهجا میذاریم باید اثر زیادی روی افراد و مردم داشته باشه درسته؟ یه چیزی که باعث بشه بعد از تو دیگه غم و غصهای باقی نمونه.»
هروقت که باهاش صحبت میکنم همیشه آخرش به یه همچین جایی ختم میشه. اگه فقط یکم باهوشتر بودم شاید میتونستم داخل این بحثها مچش رو بخوابونم اما متاسفانه اونقدر بهرهی هوشی بالایی ندارم.
من همیشه داخل بحث کردن ازش شکست میخورم، برای همینم بود که این مسئله رو بهعنوان یه شوخی تلخ پیش کشیدم و نه سوال جدی. اما ببینید چی شد، همین یه سوال ساده کل انسانیت و هستی رو زیر سوال برد.
«پس تو الان داری برای چی زندگی میکنی؟»
«خب... سوال منطقی و بینظیری بود. اما... همم... لطفا یکم بهم زمان بده چون سوال سختی پرسیدی.»
انگار امروز قراره کلی از جنبههای ناشناختهی آزوسا رو به چشم ببینم.
حداقل تا جایی که داخل ذهنم ثبت شده، هرگز اون رو اینطوری ندیده بودم که با صورت سرخش غرق در فکر کردن بشه. اگه بتونم این استایل و ظاهر فعلیش رو در یک کلمه وصف کنم، «خفن» شاید بتونه کلمهي مناسب و درخوری باشه.
«هممم، خب فکر کنم منحرف شدن از بحث زیاد فایدهای نداشته باشه پس رک میگم، من بهخاطر عشق زندگی میکنم.»
و من به این حرف جز پاره شدن از خنده چه واکنش مناسبتری میتونستم نشون بدم؟ حقیقتا که این دختر حرف نداره!
«رو آب بخندی، چه خبرته؟!
«نه خب، آ-آخه گفتی عشق... عجب جوکی گفتیا!»
بله، به چشم من این حرف یه شوخی مسخرهست. من این دختر رو برای مدت خیلی زیادیه که میشناسم که باور بفرمایید که ایشون ذرهای به عشق و عاشقی علاقهای نداره. البته بذارید اینطوری بگم که ایشون کلا به انسانیت علاقهای نداره.
اگه یهروز بهش اعتراف میکردم و میگفتم که بهش علاقه دارم، احتمالا با چنین جوابی روبهرو میشدم:
«خُبه خُبه، نمیخواد واسه من نمکبریزی و اینطوری نگام کنی. اصلا چرا من باید زمانم رو سر همچین چیزی صرف کنم؟ اصلا عشق چیه، عاشقی چیه؟ نکنه سنگی چیزی به سرت خورده؟»
همین الانم بهخوبی میتونم این اتفاق رو تصور کنم.
«هممم، نه من واقعا شوخی نمیکردم. واقعا درک نمیکنم که چی باعث شده اینطوری خندهت بگیره.»
«نه دیگه، همچین چیزایی اصلا به شخصیت همایونی شما نمیخوره... البته شاید منظورت عشق به انسانیت و کمک و این حرفا بوده؟»
«خُبه خُبه، نمیخواد واسه من نمکبریزی و اینطوری نگام کنی. اصلا چرا من باید زمانم رو سر همچین چیزی صرف کنم؟ اصلا عشق به مردم چیه، انسانیت چیه؟ نکنه سنگی چیزی به سرت خورده؟ اصلا مگه ممکنه کسی بتونه تا این حد دل بزرگی داشته باشه که کل انسانها رو دوست داشته باشه؟»
و همانا دربرابر قدرت پیشگویی من تعظیم نمایید!
برای همینم بود که اصلا منظورش رو «زندگی کردن برای عشق» نفهمیدم. اگه میخواست برای عوض کردن حال و هوامون یه شوخی اینطوری بکنه منطقی بود، اما واقعا شک دارم که اون چنین قابلیتی داشته باشه.
«وقتی اینطوری به حرفام میخندی حس خیلی بدی پیدا میکنم.»
با دیدن صورت ناراحت و درهم رفتهش، یه نفس عمیق کشیدم تا از اینی که هست ناراحتترش نکنم.
«خب منظورت از زندگی کردن برای عشق چی بود؟»
«منظورم دقیقا همونی بود که گفتم... پس میخوای حرفم رو مستقیم بهت بگم؟ واقعا نمیدونستم همچین فتیش ناجوری داری که مردم رو تحت فشار بذاری.»
«بروبابا، چرا یهجوری میگی انگار یه منحرفی چیزیم؟»
«چون واقعا هستی! تو میخوای منو به گفتن «دوستت دارم» مجبور کنی!»
...جان؟
«عذر میخوام، م-میشه یهبار دیگه تکرار کنی؟»
اگه اشتباه نشنیده باشم اون الان گفت که منو دوست داره مگه نه؟
«عمراً... از روی قبرمم رد بشی دیگه تکرارش نمیکنم!»
«باشه...»
از حالا حواسم رو جمع و گوشام رو تیز میکنم. امکان نداره که درست شنیده باشم.
«امشب که اومدم خونهت باید واسم سوکیاکی درست کنی.»
اووف، گفتم اشتباه شنیدم. اصلا مگه همچین چیزی ممکنه؟
«من، سوزوکی آزوسا، جون کای رو دوست دارم!»
خب دیگه مطمئن شدم، امکان نداره که اینبار اشتباه شنیده باشم. این دخترهی چشم سفید راست راست اومده و میگه منو دوست داره!
اما قبل از اینکه ذهنم بتونه به شکل مناسبی این مسئله رو هضم کنه، از دهنم در رفت که:
«آه، بازم بازی جرات یا حقیقته؟»
این اولین چیزی بود که به ذهنم رسید، چون به محض شنیدن کلمهی «دوستت دارم» یاد ماجرای اون دختر افتادم.
«چی؟ این دیگه چه حرفیه؟ تو فکر کردی منم مثل اون دخترهی بِچ عوضیم؟ واقعا بهم برخورد.»
من بدون اینکه حواسم باشه روی نقطه ضعفش دست گذاشتم و باعث شدم که دوباره اخماش توی هم بره و چهرهی ناراحتی به خودش بگیره.
«آم، آه، چیزه، شرمنده! اصلا همچین فکری دربارهت نمیکنم. واقعا ببخشید که از دهنم در رفت.»
«همم، خب نمیشه کاریش کرد. میبخشمت. هر چی نباشه یکی از وظایف من به عنوان یه همسر خوب، نادیده گرفتن اشتباهات شوهرمه.»
...کمکم دارم به سلامتی عقلی خودم شک میکنم.
«الان گفتی شوهر؟»
«معمولا همچین چیزی از دهن من بیرون نمیاد ولی شرایط رو مناسب دیدم که تو رو با کلمهای صدا بزنم که معمولا نمیتونم.»
یکی به من بگه اینجا چه خبره!
اصلا نمیتونم این کاراش رو درک کنم. حس آدمی رو دارم که بعد از دیدن چندتا انیمه اومده ژاپن و متوجه میشه که صحبتای مردم زیرنویس نداره!
«نمیدونستم که بهم اجازه میدی تا این حد بهت نزدیک بشم.»
واقعا نمیتونستم در این لحظه جملهی مناسبتری رو از دهنم خارج کنم. کلی سوالای ریز و درشت هست که دلم میخواد ازش بپرسم ولی فکر کنم بهتره که در حال حاضر به همین مقدار راضی بشم.
«خب، قرارم نبود که بهت اجازهش رو بدم، اما... یه جملهای هست که میگه: «یکی از معیارهای فهمیدن ارزش یک مرد، خیانت کردنشه.» سر همینم میخواستم بزرگی و منش خودم رو نشون بدم و بذارم تا وقتی که جوونی، برای خودت بازیگوشی کنی و جنبههای مختلف باقی دخترها رو هم ببینی ولی اگه از نظر احساسی به قضیه نگاه کنیم، واقعا برام سخت و دردناک بود که تو در با بقیه ببینم.»
و بعد از گفتن این حرفها، یه لبخند عجیب روی صورتش نقش بست.
به چشم من،اون الان مثل گربهای میمونه که آمادهست تا هر آن بپره و شکارش رو به چنگال بگیره. واقعا چه بلایی سرت اومده دختر؟ تو که اینطوری نبودی!!!
«پس اگه اینطوری چرا نمیخواستی جلوی پریدن منو بگیری؟»
«چون منم میخواستم بعدش دنبالت بیام. یهجور خودکشی دونفره. هر چی نباشه زندگی کردن توی این دنیا بدون تو که لذتی نداره. راستش اصلا فکر نمیکردم که اسباببازی بیارزشی که گذاشتم یه مدت باهاش بازی کنی تا این اندازه بهت ضربه بزنه.»
خوب میدونستم که اون شوخی نمیکنه، برای همین این حرفهاش باعث شد که لرز عجیبی به تمام بدنم بیوفته.
بهخاطر تصمیم احمقانهی من ممکن بود که دو نفر جون خودشون رو از دست بدن.
«آم، خب از کی شروع کنیم؟»
بهلطف سطل آب یخی که روی سرم ریخته شده بود، بالاخره آروم شدم و تونستم باآرامش فکر کنم و حرفی که نیاز بود رو بهش بزنم.
«حالا چرا اینقدر با عجله؟ درسته که داخل شرایط بدی هستیم ولی نباید تمرکزت رو از دست بدی. میدونم که جوونی و خام ولی برای این کارا خیلی زوده. هعی، چقدر قشنگ بود اون روزا که هنوز پنج سالت بود، رو کردی به من و گفتی: «بیا ازدواج کنیم.» و منم در جواب بهت گفتم: «حتما!» توام برای اینکه مهر تایید رو نهائی رو بزنی گفتی: «من تا همیشه باهات میمونم آزو-چان!» آی که چقدر از شنیدن اون حرفهات خوشحال شدم.»
در حالی که آزوسا داشت با هیجان این ماجراها رو تعریف میکرد و از شوق به خودش میپیچید، من به خودم نگاه کردم و دیدم که حتی یادم نمیاد دیشب چیخوردم و این دختر داره حرف ده سال پیشو میزنه!
بیاید منطقی باشیم، عادی نیست که یکی خاطرات پنج سالگیش رو یادش بمونه مگه نه؟ یا نکنه من عجیبم؟ اصلا بر فرض که مشکل از منه، تو چرا تا حالا هیچ حرفی دربارهش نزدی؟
اما حالا که دارم فکر میکنم، یهبار ازش پرسیدم که علاقهای به قرار گذاشتن با یه پسر داره یانه...
«هی بیخیال، این دیگه چه سوال احمقانهایه؟!»
پس درواقع منظورش به این نبوده که قرار گذاشتن با پسرا احمقانهست، بلکه منظورش این بود که اون همین الانشم با من داخل رابطهست؟
«...نکنه همچین چیزایی رو یادت نمیاد؟»
آزوسا این حرفها رو با صدایی آروم و لرزون زد، صدایی که انگار هر لحظه آماده بود ناپدید بشه.
ولی من باید چکار میکردم؟ اگه دروغ بگم اون به راحتی متوجه میشه، پس باید حقیقت رو بهش بگم؟
اما گاهی سکوت، از بیان حقیقت هم دردناکتره...
«هی، داری شوخی میکنی دیگه؟ داری دستم میندازی مگه نه؟»
میتونستم لرزش رو داخل صداش حس کنم. اون نمیتونست این حقیقت رو قبول کنه و فقط امیدوار بود که این یه شوخی مسخره باشه. اما من چه چیزی میتونستم بگم جز اینکه:
«متاسفم آزوسا.»
اما اون با شنیدن این جمله، به سرعت به سمت فنس دوید تا از اونا بالا بره.
«ه-هی، داری چکار میکنی؟»
«دور شو! این زندگی دیگه به درد نمیخوره! من دیگه نمیتونم این حقارت رو تحمل کنم!»
«منو ببخش! میدونم چیزی از اون زمانا یادم نمیاد ولی واقعا متاسفم. پس اینکارو نکن!»
«غلط کردی که یادت نمیاد! گندت بزنن، به توام میگن انسان؟»
«جان من بیخیال!»
و این نبرد حماسی برای حدود سی دقیقه ادامه داشت تا اینکه با تکیه بر نیروی جسمانیای که پروردگار مهربان بهم اعطا کرده بود تونستم جلوش رو بگیرم.
اصلا مگه من نیومده بودم که بپرم، پس چرا من کسیم که دارم جلوی یکی دیگه رو از پریدن میگیرم؟
«دیگه نبینم حرف از مردن بزنیا!»
در حالی که با چشمهای گریونش بهم نگاه میکرد گفت: «پس یهبار دیگه بهم اعتراف کن و بگو دوستم داری!»
من تاحالا اون رو اینطوری ندیده بودم. انگار امروز، برای من روز اولینهاست...
«خجالت میکشم...»
وقتی اینو گفتم، دوباره سعی کرد به فنسها چنگ بندازه و بره بالا.
«باشه بابا فهمیدم، الان میگم، باور کن میگم!»
«زود باش!»
لعنت بهش، عجب درخواست سختیه. اما من یه مردم و اگه توی یه همچین زمانایی نتونم محکم بمونم پس کی میتونم؟
«آم... خب چیزه... منم دوستت دارم.»
«صداقتی توی حرفات حس نمیکنم.»
«جان من کوتاه بیا!»
«پس قول بده که دیگه بهم خیانت نمیکنی و فقط مال منی.»
«بر روی چشم. قول میدم.»
«فوفوفو، اینبار یه قول خوب و محکم ازت گرفتم. اما اگه بخوای از دستم فرار کنی هرگز نمیبخشمت، فهمیدی؟»
«قول میدم که تا همیشه پیشت بمونم.»
-پایان
کتابهای تصادفی

