پروفسور کال
قسمت: 12
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
بخش12
《یک نقشه بیعیب و نقص》
++«چیزی شده؟! هیچوقت اینقدر ساکت ندیده بودمت!»
بن از رایان سوال میپرسد. او در حال نقاشی کردن در دفتر خود بر روی تختش است.
رایان بدون آنکه واکنشی از خود نشان دهد، به نقاشی کردن ادامه میدهد. او حتی به خود زحمت بلند کردن سرش را هم نمیدهد! او کاملا در دنیای خود و افکار خود به سر میبرد.
بن از روی صندلی کنار تخت رایان بلند شده و از روی عمد در حالی که از کنار او عبور میکند، به رایان تنه میزند. این کار او باعث شد که یک خط سیاه و کلفت روی پهلوی هیولای داخل نقاشی رایان کشیده شود.
+«آهای! این دیگه چه کاری بود؟!!»
رایان به این رفتار بن اعتراض میکند.
++«دارم باهات حرف میزنم، اینقدر بیمحلی نکن...!»
بن در دفاع از خود پاسخ میدهد.
+«هاااااااه، راست میگی... حق با توئه، ببخشید. ذهنم بدجوری مشغوله...»
رایان صحبت خود را با یک آه عمیق آغاز میکند.
++«وای، بهم نگو که رفتی علاقت رو به لارا ابراز کردی!! اوووو پسر، میدونستم قراره با شنیدن جواب منفی اون اینطوری پَکَر بشی!!!»
بن به مزاح این حرف را میزند. او به خوبی از علاقه رایان به همکلاسی خود، لارا باخبر است.
+«چ-چی؟! معلومه که نه!!...»
رایان سریعاً پاسخ میدهد. رنگ سرخ به آرامی صورت او را میپوشاند.
+«آممم، چیز خاصی نیست، فقط این مسائل دانشکده یکم ذهنم رو درگیر کردند...»
رایان سعی دارد موضوع را عوض کند.
رایان هنوز نمیداند بهترین تصمیم کدام است... او هنوز پاسخ صریحی برای پیشنهاد پروفسور ندارد. زمان پاسخ دهی به پروفسور دارد نزدیک و نزدیکتر میشود.
او و بن با کمک یکدیگر تمام هفته مشغول ساخت معجونهایی بودند که پروفسور از آنان خواسته بود. با آنکه آن دو چند باری در ساخت آنان شکست خوردند، ولی در آخر موفق به درست کردن هر پنج معجون شدند... آنها چند باری نگرانِ کم آوردنِ مواد مورد نیاز برای ساخت معجونهایشان شدند، اما پروفسور مواد اولیه کافی برای چند بار خراب کردن معجون برای هر دانشآموز در نظر گرفته بود؛ پس چیزی برای نگرانی وجود نداشت...
با اتمام پروژه پروفسور کال، بن هنوز نمیدانست که چرا دوستش رایان هنوز اینقدر ناامید و دلگرفته است؛ با این حال او نمیخواهد رایان را تحت فشار بگذارد. اگر او نمیخواهد درباره نگرانیاش صحبت کند، پس نیازی نیست که او را مجبور به حرف زدن کند.
بن شانههای خود را تکان داده و موضوع صحبت را عوض میکند.
++«خب، پس بیا بریم بیرون. بیا یکم توی زمین تمرین، جادوهامون رو تمرین کنیم.»
بن به رایان پیشنهاد میکند.
+«من فقط یک افسون بلدم و اون هم کلی جادو مصرف میکنه...!»
رایان همینطور که باز دوباره مشغول طراحی میشود، با پیشنهاد بن مخالفت میکند.
++«مهم نیست چقدر اینجا بمونی و نقاشی بکشی، آخرش نمیتونی این هیولا رو درست نقاشی کنی! حالا این اصلا چی هست؟ یه جور گابلینه؟!»
بن به نقاشی روی دفتر رایان خیره میشود.
+«آممم، این قرار بود یک اوگِر باشه...»
رایان ناامیدانه پاسخ میدهد.
++«خب حالا هرچی. بزن بریم!»
... ... ...
زمین تمرین یک محوطه باز است که به چندین قسمت مختلف تقسیم بندی شده. در برخی از قسمتها، آدمکهایی تعبیه شده و در برخی دیگر، چالههایی در میان آنان ایجاد شده؛ بقیه هم در میانشان تلههای خاکی و موانع طبیعی قرار داده شده تا که دانشآموزان بتوانند جادوی خود را در موقعیتهای مختلفی امتحان کنند.
تمامی دانشآموزان آکادمی به این زمین دسترسی دارند؛ تنها قانون استفاده از زمین تمرین آن است که دانشآموزان نباید یکدیگر را هدف جادوهایشان قرار دهند.
همیشه یک استاد در نزدیکی زمین تمرین درحال گشتزنی است تا در صورت بروز مشکلی برای هنرجویان، به آنان کمک رسانی کند.
بنجامین و رایان به قسمتی از زمین که آدمکهایی در آن قرار دارند به راه میافتند. علاوه بر آنان، دانشآموزان بسیاری نیز در اطراف محوطه پراکندهاند و جادوهای خود را تمرین میکنند؛ با این حال هنوز جا برای تمرین کردن هست.
از وقتی که بن همترازی خود با عنصر باد را کشف کرده، سعی داشته تا جادوی شلاق بادی را فرا گیرد. این جادو افسونی است که به جادوگر این اجازه را میدهد تا دستهای از بادهای فشرده را مانند شلاق به طرف دشمن خود پرتاب کند و بدن آنان را بریده و قطعه قطعه کند. فعلا بن تنها موفق به ایجاد یک نسیم شده!
بن جلوی آدمک موقعیتگیری میکند؛ او تقریباً بیست قدم با آن فاصله دارد. او چشمان خود را بسته و سپس روی جادویی که سرگردان و آشوب درون بدن او در حال چرخش است تمرکز میکند. بن هنوز یک جادوگر در حال تعلیم و بیتجربه است، پس او کنترل بسیار کمی بر روی جادوی درون خود دارد. اگر جادوی درون را یک انرژی آشفته در نظر بگیریم، جادوی درون پروفسور کال به یک مدار منظم و کنترل شده میماند که بهتر از هر جادوگر دیگر تحت فرمان اوست.
بن ناگهان چشمان خود را باز کرده و افسونش را بر زبان میآورد:
+«جادوی باد، فرمان من را بشنو و دشمنانم را از بین ببر!»
با اتمام حرفش، بن مشت دست راست خود را به سمت آدمک برده و آن را باز میکند. آدمک ناگهان چند باری به شدت به عقب و جلو تکان میخورد تا اینکه بالاخره سر جای...
کتابهای تصادفی


