پروفسور کال
قسمت: 109
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۱۰۹: «اتاقها»
در طول عمر طولانی خود هرگز چنین طرح گیج کنندهای ندیده بود. هر در بیش از حد پرآذینی که او از آن عبور میکرد، به مقاصد ظاهراً تصادفی منتهی میشد، حتی درهایی که قبلاً از آنها عبور کرده بود، جایی که به آن منتهی میشدند را تغییر میدادند. او فرض کرد که دلیل این تلپورتهای بهظاهر تصادفی، منصرف کردن هر کسی از پیدا کردن هر چیزی است که قرار نبوده است بیابد، و داشت به خوبی کار میکرد.
پروفسور کال که خود را در راهروی طولانی و بیثمر دیگری یافت، آهی ناامیدانه کشید. او و رایان مدتی پیش از هم جدا شده بودند و استراتژی تقسیم و تسخیر را انتخاب کرده بودند، اما تا به حال، او چیز خیلی زیادی را تسخیر نکرده بود. طلسمهای متعددی در حلقه او ذخیره شده بود که میتوانست از آنها برای آسانتر کردن کارها استفاده کند، اما مطمئناً کسانی را که در کلیسا بودند از حضور او آگاه میکرد. از آنجایی که جادوی او در حالی که در عروسک گوشتی بود مهار میشد، کشف شدن، چیزی بود که او میخواست از آن اجتناب کند.
در حالی که به آرامی به سمت پایین راهرو میرفت انگشتانش را روی دیوارهای صاف و رنگ آمیزی شده کشید. او امید زیادی به یافتن مقصد مورد نظر خود نداشت، اما همیشه میتوانست روی صبر خود حساب کند. با عبور از آستانهای نامرئی، درحالی که سالن روبروی او دقیقاً به همان حالت قبل باقی مانده بود، به شکلی ضعیف حرکت در فضا را احساس کرد. دست به دستگیره در برنجی برد و سریع آن را چرخاند. این در یک صد و پنجاه و یکم او بود، بنابراین خیلی هیجانزده نبود.
در بدون هیچ صدایی به سمت داخل چرخید، تنها چیزی که به گوش میرسید فقط زمزمهای از حرکت ناگهانی هوا بود. با ورود به فضا، پروفسور کال بلافاصله میتوانست بگوید که این اتاق با تمام اتاقهایی که قبلاً وارد شده بود متفاوت است. مطمئناً این یک نوع کتابخانه بود، کتابها، قفسههای بلندی را که به آسمان میرسیدند پر کرده بودند. در حالی که حس اشتیاق روحش را پر کرده بود، کتابخانه شخصیاش را به یاد آورد، پنهان شده در زیر زمین، و اکنون خالی از کتابهایی که زمانی آن را پر کرده بودند.
در پشت سرش بسته شد و او را از راهرویی که تازه از آن پایین میرفت جدا کرد و او را در داخل کتابخانه عظیم تنها گذاشت. یک قدم به جلو برداشت و در هوا شناور شد. درست مانند تالارهای طولانی هزارتو مانند کلیسای جامع، این کتابخانه نیز پر از آرایههای جادویی بود که تشخیص آنها تقریباً غیرممکن بود.
او با زدن عینک طلسم شده، شروع به مطالعه رونها و اشکال چرخشی که آشکار شده بودند کرد. «پس، این یکی اینجا یه زنگ خطر بیصداست، و اون یکی اونارو داخل یک مانع به دام میندازه. نمیخواید هر مزاحمی که تونسته وارد بشه، بتونه خارج بشه، نه؟»
پروفسور کال با دقت تمام و جوری که آلارمها را فعال نکند، از یک چوبدستی نقرهای کوچک برای تغییر جهت رونهایی که به آرامی در داخل آرایه میچرخیدند استفاده کرد. پس از چند دقیقه، کار او با آرایه اول به پایان رسید و به سراغ آرایه دوم رفت. همانطور که او با تمرکز روی آرایهای خم شده بود که به یک جفت گولم فولادی که پشت یک دیوار کاذب پنهان شده بودند متصل بود، دری که به کتابخانه میرسید باز شد و صدای قدمهایی در سراسر آرشیو وسیع طنین انداز شد.
«برادر یونیلیث.... چکار داری میکنی؟»
پروفسور کال همزمان با راست ایستادن و فرو کردن عصای نقرهای در آستینهای بلندش، گلویش را صاف کرد. «اوه، خوب، سلام برادر...» ناگهان پروفسور کال به شدت شروع به سرفه ...
کتابهای تصادفی

