من از همه چیزت بدم میاد
قسمت: 3
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر 3: خیلی وقته ندیدمت
جیان مینگ شی، چن سوئی را به یک کافی شاپ نزدیک برد.
آن موقع شب، کافی شاپ کاملا خالی بود.
چن سوئی یک فنجان داغ امریکانو را در دست نگه داشت، لبهایش را جمع کرد و درحالیکه ذهنش با سرعت فعالیت میکرد، نگاهش را از طرف مقابل دزدید.
خوشبختانه، امروز دورهمی کلاس بود برای همین خوب لباس پوشیده بود، کیف گوچی و کفشهای جیمی چو مانند کارمندی که سختیهای زیادی را میگذراند نبود.
برای همین، سی امتیاز اول را بدست آورد.
عطری که امروز زده بود شنل کلاسیک شماره 5 بود.
سی امتیاز دیگه.
قبل از آن، جیان مینگ شی را در هتل بزرگ شانگهای دیده بود که خودش چند امتیاز دیگر اضاف میکرد.
اما همین الان بدون هیچ دلیلی گریه کرده بود انگار که شکایتی دارد، خیلی خجالتزده بود، پس یک امتیاز کم میشد.
خب، صد امتیاز کامل شد.
بعد از اینکه حساب و کتابش تمام شد، چن سوئی لبخند بینقصی زد و با چهرهی من زندگی خوبی دارم پرسید: «از کِی برگشتی شانگهای؟»
«دو ماه پیش»، در همان حالت آرام ماند، جیان مینگ شی دو قاشق غذاخوری شیر و دو قاشق چایخوری شکر به فنجان قهوهی او اضاف کرد، بعد کارتش را درآورد، «راستش میخواستم بیام ببینمت، اما بهش که فکر کردم، گفتم احتمالا تو دلت نمیخواد منو ببینی.»
چن سوئی غیرقابل درک بود، «چرا نخوام ببینمت؟»
جیان مینگ شی گفت، «فکر کردم هنوز بخاطر کیائو شانگ ازم عصبانی باشی.»
تا قبل از اینکه این را بگوید همه چیز خوب بود. انگشتش که دور فنجان بود ناگهان در جایش خشک شد، با این حال طبیعی رفتار کرد و محکم گفت: «خیلی وقته که فراموشش کردم.»
همه چیز مثل یک دومینو پشت هم سقوط کرد، با پیدا شدن دوبارهی اسم جیان مینگ شی در زندگیش، خاطرات قدیمی هم ظاهر شدند.
میتوان گفت تا قبل از دانشگاه، چن سوئی فقط گاهی اوقات و از سر عادت از جیان مینگ شی متنفر بود، اما در دوران دانشگاه اتفاقی افتاد که کاملا رابطهی آنها را تمام کرد.
آنها یک دعوای بزرگ داشتند.
دانشگاه چن سوئی خیلی به دانشگاه جیان مینگ شی نزدیک بود، هر دو در بی جینگ بودند. تصادفا، هم اتاقی خوابگاه چن سوئی آن زمان همکلاسی دبیرستانش کیائو شانگ بود.
یک بعد از ظهر درحالیکه در خوابگاهشان استراحت میکردند، کیائو شانگ ناگهان پرسید: «سوئی سوئی، شنیدم جیان مینگ شی تو بِی ینگه1؟»
چن سوئی وسط تماشای فیلمش مکث کرد و بیحواس گفت: «فکر کنم.»
«فکر میکردم با اون نمرههای خوب حتما میره کینگ بِی، چه حیف.»
«آکادمی فیلم بی جینگ هم خوبه، تازه، انگار میخواد این رشته رو بخونه.» سوئی لحظهای فکر کرد و بی اشتیاق گفت: «حیف نیست. وقتی یه شغل رو انتخاب میکنی، باید چیزی که بیشتر از همه مناسبته هم انتخاب کنی.»
«سوئی سوئی، تو و جیان مینگ شی... با همین؟»
«چطورــ آخ» اشتباهی نوک زبانش را گاز گرفت، درد باعث شد صدایش کمی بلند شود، « هرگز.»
«چه خوب. میدونستم که از بچگی با هم دوستین، اما مردم میگن محاله یه دختر و پسر فقط با هم دوست باشن، برای همین ازت پرسیدم که دوسش داری» کیائو شانگ با خوشحالی گفت: «پس من میرم تو کارش، میتونی کمکم کنی؟»
به چی کمک کنه؟
چن سوئی باورش نمیشد، خودش آنقدر از جیان مینگ شی متنفر بود اما یک نفر دیگر از او میخواست که به رابطی عشقی بین آنها کمک کند، چطور ممکن بود؟
اما ممکن شد.
چن سوئی نمیتوانست خواسته کیائو شانگ را که با زاری از او درخواست میکرد را رد کند و علیرغم میلش واسطه بین آنها شد.
در وِیشین پیام میفرستاد، حرفها را انتقال میداد، تاریخ هماهنگ میکرد، هرکاری که برای واسطهگری لازم بود را انجام داد.
احساس ناخوشایند کمکم در قلبش قوی و قویتر شد.
فکر میکرد این احساس بخاطر اینست که بدون هیچ قدردانی به زندگی عشقی جیان مینگ شی کمک کرده است.
تا قبل از اینکه جیان مینگ شی سراغش بیاید و با اخم و کمی ناچاری بگوید: «سوئی سوئی من سرم شلوغه.» اینطور نبود.
«پس چرا گفتی بیام اینجا؟» چن سوئی یکم گیج شده بود.
«منظورم این نبود»، جیان مینگ شی آرام خندید، «واقعا خودت نمیدونی، یا اینکه میخوای از زبون من بشنویش؟»
چن سوئی ناچار با نگرانی پرسید: «منظورت چیه؟»
«من و کیائو شانگ، واقعا به درد هم نمیخوریم.»
چن سوئی پرسید: «چیتون به هم نمیخوره؟»
«هیچیمون» جیان مینگ خیلی صبور بود، دنبال کلی دلیل گشته بود، «سبک زندگی، سرگرمیا، شخصیتامون تا خانوادههامون، هیچ کدوم به هم نمیخوره.»
اوه.
چطور تونست فراموش کنه شخصی که الان روبهروش نشسته از بچگی فوقالعاده بوده؟ البته، اون به کسایی که در سطحش نبودن از بالا نگاه میکرد.
چن سوئی احساسی که قبل از رفتن به دانشگاه داشت، هنگامی که خانوادهاش ورشکست شده بود و ناچار شد از خانهای که در همسایگی خانواده جیان بود برود، به یاد آورد.
همان لحظه بود که احساس کرد فاصله بین آنها بیشتر و بیشتر میشود. با اینکه نمیخواست بپذیرد، از ته قلبش احساس حقارت کرد.
جوجه تیغی کوچک سرش را پایین انداخت، ناگهان حس کرد کل بدنش نیرویش را از دست داده، «باشه، فهمیدم. تو فکر میکنی کیائو شانگ لیاقتتو نداره و میخوای یکی که در حد و اندازه خودته پیدا کنی، درسته؟»
«میدونستم چرا اینقدر ازت بدم میاد.» گوشه دهانش کمی جمع شد، «تو واقعا رو مخی.»
«جیان مینگ شی، من فکر نمیکنم که صمیمی باشیم و دیگه واسطه بینتون نیستم.»
«اگه خیلی سرت شلوغه، دیگه دنبال غریبههایی مثل من نیفت که باشون حرف بزنی. دیگه هم نمیخوام ببینمت.»
بعدها، جیان مینگ شی برای درس خواندن به خارج رفت. در وسط یک روز زمستانی، چن سوئی به زمین ورزشی رفت تا سه دور بدود، تودهای از مه را به درون ریههایش کشید و بعد ایستاد. چشمها و دماغش سرد و قرمز شده بودند. به همکلاسیای که خبر رفتن جیان مینگ شی را به او داده بود، با چهار کلمه جواب داد...
«به من ربطی نداره.»
...
جدیدا، چن سوئی کمی به دردسر افتاده بود.
دلیل دیگری جز ظاهر شدن مکرر جیان مینگ شی در زندگیش که به نقطه اوجش رسیده بود، نداشت.
از ملاقات قبلی در هتل، جیان مینگ شی انگار به او چسبیده بود.
صبح زود که سر کار میرفت، مردی را دید که در فروشگاه پایین دفترش صبحانه میخورد. با دیدن چن سوئی از پشت در شیشهای، چشمهای عمیق و کشیدهاش کمی باریک شد و لبخندی زیبا گوشه لبهایش نشست.
جیان مینگ شی به آرامی لب زد: «سوئی سوئی، بیا اینجا.»
داره یه سگو صدا میزنه؟
سوئی کوچولو پیراشکی میگو و یک تکه کیک روی میز جیان مینگ شی دید.
کمی معطل کرد، بعد به داخل رفت، «چیه؟»
«هنوز صبحانه نخوردی؟» همه غذاهای مورد علاقه چن سوئی روی میز بود. جیان مینگ شی چاپستیک را به دستش داد، «قبل اینکه بری سرکار یه چیزی بخور، باشه؟»
چن سوئی کیسه استارباکسی که در دستش بود، بالا آورد و آخرین ذرهی لجبازیش را حفظ کرد، «صبحانه رو قبلا گرفتم.»
درون کیسه فقط یک نصفه ساندویچ سرد و یک لیوان اسپرسو بود.
«فرنی بخور، برای معدهت بهتره.» جیان مینگ شی یک کاسه فرنی کدو حلوایی برای او ریخت و کیسه را از دستش کشید، «اینو بده به من، من اینو برات میخورم.»
چیکار میخوای بکنی!
چن سوئی واکنشی نشان نداد و فقط به جیان مینگ شی خیره شد.
اه یکم بانمکه.
جیان مینگ شی خندید و گفت: «به حرفم گوش کن.»
هنوز تمام نشده بود.
موقع غروب، وقتی که محل کارش را ترک کرد، به مردی برخورد که توی بنتلی پارک شده کنار خیابان نشسته بود. با پایین آمدن شیشه همان چهرهی آشنا را دید.
«چرا تو... صبر کن.» برای لحظهای خشکش زد، چن سوئی یکم مشکوک شده بود، «این همه وقت اینجا منتظر بودی؟»
جیان مینگ شی با بیخیالی جواب داد: «داشتم از اینجا میگذشتم. خیلی وقت بود که شانگهای نبودم، برای همین خیلی مسیرا رو بلد نیستم. گم که شدم یکم اینور و اونور رفتم، آخرش رسیدم اینجا، درست به موقع تا تو رو سوار کنم.»
فکر میکرد که اون احمقه؟
یک کیسه دسر روی صندلی مسافر بود، کاپ کیک خامهای قرمز که چن سوئی خیلی دوست داشت. کیسه را بغل کرد و احساس کرد قلبش تند میزند، «اگه امروز اضافه کاری میموندم چی؟»
جیان مینگ شی خندید و با شوخی گفت: «اینجوری من یکم بیشتر گُم میشدم.»
اه اصلا خوب نیست.
چن سوئی یک گاز زد و درحالیکه خامه را لیس میزد با خودش فکر کرد.
داشت توهم میزد؟ بعد از این همه سال که یکدیگر را ندیده بودند، جیان مینگ شی انگار بیشتر آزاردهنده شده بود.
ماشین که از سنچری پلازا گذشت، چن سوئی صدای جیان مینگ شی را شنید که گفت: «سوئی سوئی، ترافیک خیلی سنگینه یکم طول میکشه تا برسونمت.»
چن سوئی فرصتی برای جواب دادن پیدا نکرد، «واقعا؟»
جیان مینگ شی همان موقع نگاهی انداخت، «وقت شامم شده، بیا اول بریم یه رستوران نزدیک.»
چن سوئی قلبش را که در سینه میکوبید آرام کرد و با خودش فکر کرد، توهم نیست...
اون واقعا خیلی آزاردهنده شده.
کتابهای تصادفی
