فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

من از همه چیزت بدم میاد

قسمت: 5

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر5: ما یک جفت قطب مخالفیم

در آپارتمان، چن سوئی لیوان دمنوش عسل گرمش را بغل کرده بود و یک گوشه­ی مبل خم شده بود، مثل موشی که با چماق به سرش زده باشند مبهوت بود.

هنوز سرش کمی گیج می­رفت، انگار که مستی­اش پریده باشد اما نه به طور کامل.

جیان مینگ شی او را به اینجا آورده بود، بخاری را روشن کرده بود، بعد یک لیوان دمنوش عسل برایش درست کرده بود. وقتی از آشپزخانه بیرون آمد، چن سوئی را دید که همچنان سرجایش بی‌حرکت در خودش جمع شده و لیوان دمنوش عسل در دستش هنوز پر بود. جیان مینگ شی سریع خندید.

«چرا اینجوری بهم نگاه می­کنی؟ صبر کن تا مستیت بپره، کم­کم تسویه حساب می­کنیم. این چند سال همدیگه رو ندیدیم، از کجا یاد گرفتی اینجوری مشروب بخوری و همه جا رو بهم بریزی؟» جیان مینگ با صدای آرام سعی کرد چندتا درس کوچک به او بدهد، بعد بینی­اش را مالید، «نودل درست کردم، یکم می­خوری؟»

«نمی­خورم» چن سوئی سرش را تکان داد و مطیعانه گفت: «می­خوام حساب کتاب کنم.»

جیان مینگ شی لبخندش را فروخورد و روبه­روی او نشست، «باشه، چطور می­خوای انجامش بدی؟»

نمی­دونم.

در حال حاضر، افکار چن سوئی حسابی بهم ریخته بود، بوسه­ی امشب را به یاد آورد، سپس مدت زیادی را در سکوت پیش از اینکه دهان باز کند به جیان مینگ شی خیره شد، «کلاس پنجم، یه دوره­ای بود که شیری که براتون می­آوردن از جلوی خونتون غیبش می­زد، بخاطر این بود که من می­دزدیدمش و می­خوردمش.»

زمزمه کرد «واقعا عصبانی بودم که تو سریعتر رشد می­کردی، برای همین فکر می­کردم اگه شیر تو رو بخورم، مثل تو قد بلند می­شم.»

«می­دونم» جیان مینگ شی گوشه­ی چشمان خمیده­اش را نوازش کرد و با صدای آرامی گفت: «اما بعد یه ماه، هر روز زیر میزم دوتا بطری شیر بود، فکر می­کردی نمی­دونستم تو اونا رو می­ذاری؟»

چهره­ی چن سوئی ترسیده بود، با جرات شکست را پذیرفت و همه چیز را گردن گرفت.

«یه بار دوره­ی راهنمایی، یکی توی دفتر ریاضیت خوک کشید، نذاشت تکالیف‌تو انجام بدی، اون من بودم.»

جیان مینگ شی یادش آمد، «اما بعدش یه کپی برای من ننوشتی تا کمکم کنی؟»

چن سوئی با تعجب سرش را لند کرد، «از کجا می­دونی؟»

«حتی اگه با دست چپتم بنویسی، هنوز می­تونم دستخطتو تشخیص بدم.»، جیان مینگ شی خندید، «دفعه­ی بعدوقتی کار بدی انجام می­دی، وسط راه پشیمون نشو، برام راحته که بفهمم.»

«یه چیزیم بوده که وسط راه پشیمون نشدم» چن سوئی انگار که بخواهد اشتباهش را بپذیرد، سرش را پایین آورد، «موقع دبیرستان، چندتا نامه­ی عاشقانه که برای تو بودن رو قایم کردم، هیچوقت هم پسش ندادم.»

«می­دونم.»

بازم می­دونی، چرا همه چیزو می­دونی!

از کارهای بدش خبر داشت، پس چرا از او متنفر نبود؟

چن سوئی احساس کرد تمام بدنش لرزید و ناگهان با شوق گفت: «یه چیز دیگه هست که نمی­دونی.»

«چیه؟» چشمان جیان مینگ شی مشکوک شد.

«ازت متنفرم.»

«ازت متنفرم چون همیشه خیلی بهتر از منی. ازت متنفرم چون همیشه چیزی که می­خوای رو بدست میاری. ازت متنفرم چون راحت می­تونی شهرهای دور رو ببینی. ازت متنفرم که هچین زندگی پر مشغله­ای داری که نمیشه متوقفش کرد.» بالاخره، چن سوئی سرش را بلند کرد تا به او نگاه کند، چشمان قرمزش از اشک پر شده بود. بعد، ادامه داد، «از اینکه اینقدر حریصم هم متنفرم.»

«متنفرم از اینکه هیچوقت نمی­تونم بهت برسم، اما هنوزم اینقدر دوستت دارم.»

تمام اتاق در سکوت فرو رفت.

چن سوئی نمی­توانست جلوی گریه­اش را بگیرد، آنقدر خجالت­زده بود که می­خواست خودش را اتاقش حبس و گریه کند اما به محض اینکه بلند شد، یک دست غیر منتظره مچ دستش را چنگ زد و او را عقب کشید.

با چشمان اشکی، صورتش در دستان جیان مینگ شی قرار داشت. او به آرامی اشک را از صورتش پاک کرد. سایه­ای از درد در عمق چشمان زیبای طلایی کشیده‌اش بود.

«چرا مجبوری به من برسی؟» گوشه­ی لب چن سوئی را گاز گرفت و با صدایی خشن گفت: «من همیشه همینجام، منتظر تو.»

چن سوئی که با بوسیده شدنش ذهنش خالی شده بود؛ در پس ذهنش صدای عمیق جیان مینگ شی را شنید که گفت: «من کیائو شانگو رد کردم چون از قبلش یه نفرو توی قلبم داشتم، برای همین از دستت ناراحت می­شدم وقتی منو با اون جفت می­کردی از دستت ناراحت می­شدم.»

جیان مینگ شی پیشانی‌اش را به او چسباند، «تو قلب من، هیچ مدل یا سلبریتی­ای نیست، هیچ رهگذریم نیست. فقط دختری هست که همیشه چیزی که خلاف میلشه رو میگه، منو این همه سال منتظر نگه داشته و اون دختر تویی، چن سوئی.»

وقتی در آغوشش قرار گرفت، دستانش را دور گردن مرد حلقه کرد و صورتش را در گردن او پنهان کرد، با ناله گفت: «ازت متنفرم.»

با ابرویی که بالا پریده بود، جواب داد: «منم دوستت دارم.»

...

زندگی همیشه غافلگیرکننده‌تر از فیلم هاست.

همانطور که همه­­ی این سال­ها چن سوئی شخصی را دنبال کرده بود اما وقتی به عقب نگاه کرده بود متوجه شد که آن شخص تمام این مدت منتظر او بوده است.

نه تنها منتظر بوده، بلکه تمام قدم­هایش را در این سال­ها تماشا کرده است.

قبل از ازدواج، چن سوئی و جیان مینگ شی اسباب کشی کردند.

آن­ها ابتدا به آپارتمان یکدیگر رفتند تا وسایل را جمع کنند. هنگامی که قفسه­های وسایل عکاسی جیان مینگ شی را مرتب می­کرد، چن سوئی خودش را در دوربین او دید.

خیلی­ها می­دانستند که جی­مینگ ندرتا از مردم عکس می­گیرد، اما آن­ها نمی­دانستند جیان مینگ شی از دوره­ی راهنمایی عکاسی می­کرده و سوژه­ی بیشتر عکس­هایش چن سوئی بوده است.

بعضی عکس­ها از چرت زدنش بود، سوار شدنش به اتوبوس بعد از مدرسه و مسابقه­ی پرش در جشنواره ورزشی. تعداد عکس‌ها بی‌شمار بود.

«چرا... چرا همه­ی این عکسا رو نگه داشتی؟» چن سوئی می­دانست عکاس‌ها بعد از مدتی عکس‌های دوربینشان را پاک می­کنند و آنها را به کامپیوتر منتقل می­کنند. عکس‌ها را جلو زد و یک عکس که با صورتش ادا درآورده بود پیدا کرد، «حتی اینم نگه داشتی.»

جیان مینگ شی از پشت او را در آغوش کشید، برای مدتی با او به عکس‌ها نگاه کرد، «بعضی وقتا که برای عکاسی بیرون می­رم، یا زمانایی که خسته­م، این عکسا رو تو دوربینم نگاه می­کنم، عکسای تورو.»

چن سوئی ناگهان عکسی که جیانگ کیونگ پست کرده بود را به یاد آورد، آن روز او به چشمانی خوشحال سرش را از دوربین بالا آورده بود.

امکان نداشت... آن زمان هم به عکس های او نگاه می­کرد؟

بعد از مدتی تماشا کردن، گوش‌های چن سوئی کمی قرمز شد و صدای جیان مینگ شی را شنید که گفت: «من هنوز اینو دارم.»

جیان مینگ شی جلوی قفسه کتابی که با آلبوم­های عکس پر بود ایستاد و کاغذ زردی را از میان انبوهی از مدارک بیرون کشید. با نگاه به دو خط که روی برگه نوشته شده بود، چشم‌های زیبا و ابروانش خندان شد. بعد برگه را به او داد.

چن سوئی مبهوت شده بود.

انشائی بود که دوران ابتدایی نوشته بودند و والدینش را به خاطر آن در مدرسه خواسته بودند.

آن زمان هنوز دستخط جیان مینگ شی بچگانه بود. چن سوئی خط اول را خواند و ناگهان در جایش خشک شد.

{شخصی که بیشتر از همه دوستش دارم، بغل دستیم چن سوئی است. او خیلی بامزه است.}

«اون زمان، مدرسه از خانواده­ی منم خواسته بود که بیان چون معلم ترسیده بود من خیلی زود عاشق بشیم.» چن سوئی هنوز بی حرکت سر جایش مانده بود و جیان مینگ دوباره لپش را کشید، «فکرشو نمی­کردم بغل دستیم اون زمان اینقدر ازم متنفر باشه.»

پس از مدتی، چن سوئی که با دیدن برگه بی­قرار شده بود، بینیش را بالا کشید و گفت: «البته، ما مخالف هم به دنیا اومدیم.»

یک جفت قطب مخالف.

-پایان-

کتاب‌های تصادفی