فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

عالیجناب مقتدر در سایه ها

قسمت: 1

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

عالیجناب مقتدر در سایه‌ها

نویسنده: دایسکه آیزاوا تصویرگر: touzai مترجم: godlike ویراستار: sTeaMsuN

       

می‌خوام دست‌های پشت پرده باشم! 01

این داستان یک اثر انتزاعی است. تمامی ‌نام‌ها، شخصیت‌ها، مکان‌ها و حوادث، زائیده‌ی ذهن نویسنده هستند و هرگونه تشابه با نام اشخاص، مکان‌ها و حوادث واقعی کاملاً اتّفاقی و بر حسب تصادف بوده است.

       

پیش گفتار

آماده سازی صحنه‌ی نهایی!

راستش رو بخوام بگم، یادم نمیاد که منشاء این خواسته چی بود؛ تنها چیزی که می‌دونم اینه که از وقتی یادم میاد، کارگزاران سایه رو تحسین می‌کردم.

به‌خاطر یه انیمه بود؟ یا یه مانگا؟ شایدم یه فیلم؟ همف، فکر کنم اصلاً اهمیتی هم نداره. من خیلی به مغزهای متفکّر پشت صحنه، یا به‌قول معروف دست‌های پشت پرده و هر چیزی که به اون‌ها مربوط می‌شد علاقه‌مند بودم. این شخصیت‌ها هیچ‌وقت ضد‌قهرمان اصلی یا غول آخر نیستن، بلکه شخصیت‌هایی توی پس‌زمینه هستن که با قدرت‌هاشون جولان می‌دن و توی کارهای بقیه دخالت می‌کنن. من همیشه به مردان درون سایه‌ها غبطه می‌خوردم. منم می‌خواستم یکی از اونا باشم.

بچّه‌هایی رو در نظر بگیرید که ابرقهرمان‌های موردعلاقه‌شون رو می‌پرستن؛ من هم تقریباً مثل اون‌هام. فقط به‌جای ابرقهرمان‌ها، عالیجنابان مقتدر رو می‌پرستم!

ولی یه چیز بود که من رو از این بچّه‌ها متمایز می‌کرد: احترام من به عالیجنابان درون سایه‌ها، یه چیز موقتی نبود که زود فراموشش کنم! این حس، خودش رو در اعماق قلب من جای داد، هیچ‌وقت از بین نرفت و همواره در طول زندگیم الهام‌بخش من بود. من برای این‌که قوی‌تر بشم، همه‌چیز رو یاد گرفتم: از کاراته و بوکس گرفته تا شمشیرزنی و دفاع شخصی. در طول تمام تمریناتم، این حس رو در وجودم تیزتر می‌کردم و درحالی‌که قدرت واقعیم رو از جهان مخفی می‌کردم، برای روز موعود آماده می‌شدم.

توی مدرسه، من نقش یه آدم عادی رو بازی می‌کردم؛ اون‌قدر عادی که هیچ‌کس متوجّه حضورم نشه. مثل یکی از همین آدم‌های عادی توی بازی‌های کامپیوتری که نجات داده می‌شن یا یکی از سربازای معمولی دشمن که مثل مور و ملخ همه‌جا ریختن. من به هیچ‌کس آزاری نمی‌رسوندم، امّا پشت این ظاهرسازی‌ها، داشتم مثل خــر تمرین می‌کردم!

تمام نوجوانیم رو این‌طوری گذروندم. امّا همین‌طور که زمان می‌گذشت، یه فکر ناخوشایندی به ذهنم خطور کرد: من داشتم برای رسیدن به یه چیز غیرممکن جون می‌کندم.

آره، درسته.

همه‌ی این کارها برای هیچ‌وپوچ بود!

متوجّه شدم که مهم نیست چقدر برای یادگرفتن هنرهای رزمی‌ سگ‌دو بزنم، من هیچ‌وقت به قدرتمندیِ اربابانِ سایه‌ی داخل قصّه‌ها نمی‌شم. البته می‌تونستم چندتا از این لات‌ولوتا رو چک و لگدی کنم، امّا این سرحدّ قدرتم بود. اگه کسی روم سلاح می‌کشید، مبارزه خیلی سخت می‌شد. حالا اگه یه دسته سرباز مجهز محاصره‌ام می‌کردن که درجا کارم تموم بود!

تصوّر این‌که یه کارگزارِ سایه از یه مشت سرباز شکست بخوره خیلی مسخره‌‌ست! بر فرضِ محال که من ده سال دیگه هم تمرین بکنم یا حتّی قوی‌ترین استاد هنرهای رزمی‌ جهان بشم، بازم یه گروهان کماندو می‌تونن منو به فنا بدن!

یا شاید هم موفق بشم با کلّی جون‌کندن فرار کنم یا اون‌قدری زیاد تمرین کنم که بتونم جلوشون در بیام. به هر حال این‌ها همشون توی دنیای خیالاته، ولی حتّی اگه یه‌جوری بتونم این کارها رو هم بکنم، می‌تونن با یه انفجار هسته‌ای توی یک صدم ثانیه تصعیدم کنن. حداقل اینو می‌دونم که یه محدودیت‌‌هایی برای بدن آدم هست!

امکان نداره دستای پشت پرده توسّط یه انفجار هسته‌ای ناچیز از پا در بیان، پس یعنی من هم باید مقابل انفجارهای هسته‌ای مقاوم باشم.

یه نفر چی لازم داره تا بتونه جلوی انفجار هسته‌ای مقاومت کنه؟

قدرت مشت‌زدن؟

بدن فولادی؟

استقامت بی‌حدوحصر؟

نه، نه، نه؛ اون فرد یه نوع کاملاً متفاوت از قدرت رو لازم داره!

بعضی‌ها بهش میگن جادو، بعضی‌ها مانا[1] و بعضی‌ها‌ هاله یا چاکرا و... فکر کنم منظورم رو گرفتید. هر چیزی که باشه اشکال نداره، من فقط یه قدرت اسرارآمیز می‌خواستم. وقتی که با حقیقت رودررو شدم، به این نتیجه رسیدم.

سعی‌ام رو می‌کنم که توضیح بدم: فرض کنید یه نفر دنبال به‌دست‌آوردن قدرت‌های جادویی باشه؛ هرکس ببیندش فکر می‌کنه خل شده! حداقل من یکی که می‌گم بالاخونه‌ش رو اجاره داده!

امّا این رو هم در نظر بگیرید که هیچ‌کس توی دنیا نتونسته وجود جادو رو اثبات یا رد کنه.

از اون‌جا که نتونستم با روش‌های معمولی که مقبولِ عقل سلیم بود این قدرت‌ها رو پیدا کنم، مجبور شدم به اعماق جنون شیرجه بزنم.

شروع به انجام‌دادن تمرین‌هایی کردم که خدا نصیب گرگ بیابون نکنه!

به‌هرحال هیچ‌کس نمی‌دونه که چطوری باید این جادو، مانا، چاکرا،‌ هاله یا هر کوفتی که هست رو به دست آورد!

من فن مراقبه‌ی زِن[2] رو امتحان کردم؛ مراسم تخلیصِ روح زیر آبشار رو انجام دادم؛ تمامِ وجودم رو در معنویتم متمرکز کردم؛ هفته‌ها روزه گرفتم؛ در یوگا استاد شدم؛ چندین بار دین و مذهبم رو عوض کردم؛ دنبال ارواح گشتم؛ به خدا دعا کردم؛ خودم رو به صلیب کشیدم؛ ولی هیچ جواب درستی وجود نداشت! من فقط کورمال‌کورمال در تاریکی، مسیرهای مختلف رو امتحان می‌کردم.

که درنهایت ما رو به این نقطه از زمان می‌رسونه. من قراره آخرین تابستونم رو به‌عنوان یه دانش‌آموز دبیرستانی شروع کنم و هنوز نتونستم بفهمم چه‌جوری جادو یا مانا یا چاکرا یا‌ هاله یا... رو به دست بیارم...

*****

قبل از این‌که برنامه‌ی تمرینِ روزانه‌‌ام تموم بشه، هوا تاریک شده بود.

لباس زیرم رو که یه گوشه پرت کرده بودم برمی‌دارم و می‌پوشم و دست‌هامو داخل آستین‌های لباس فرم مدرسه‌‌ام می‌کنم. هنوز قدرت‌های جادوییِ مخفی رو به دست نیاوردم، ولی اخیراً، می‌تونم تأثیر تمریناتم رو حس کنم.

مثلاً همین الان می‌تونم توی ذهنم نورهای چشمک‌زنی رو ببینم و حرکت دورانیِ کره‌ی زمین رو حس کنم.

می‌تونه جادو باشه... یا ‌هاله... ولی در هر صورت من دارم به‌طور قطع اثراتش رو حس می‌کنم. بدین ترتیب مفتخرم که اعلام کنم یه دوره‌ی آموزشی دیگه رو هم با موفقیّت تموم کردم!  ~

وقتی که حسابی توی تمریناتم غرق می‌شم، تمام لباسامو پاره می‌کنم و لخت مادرزاد می‌رم توی جنگل! این کار باعث می‌شه با طبیعت یکی بشم. کله‌‌ام رو به تنه‌ی یه درخت غول‌پیکر می‌کوبم تا افکار مادی و دنیوی رو ازش خارج کنم!!! به‌علاوه، این کار مغزم رو تحریک می‌کنه و باعث می‌شه قدرت‌های نهفته‌‌ام بیدار بشن!

همون‌طور که می‌بینید، من درباره‌ی این چیزا خیلی منطقی‌ام.[3]

در این مرحله همه‌چیز تار می‌شه، انگار که ضربه‌مغزی شده باشم. بعدش انگار که دارم روی ابرها قدم می‌زنم، با قدم‌های خیلی‌خیلی سبک از جنگل بیرون می‌رم.

در این لحظه، یه‌سری نورهایی رو می‌بینم. دوتا پرتوی نور که توی هوا معلقن و با حرکتشون فضا رو برش می‌دن. اون نورها دارن منو صدا می‌زنن... دارن راهنمائیم می‌کنن.

درحالی‌که پاورچین‌پاورچین به سمت نور می‌رم، زیر لب زمزمه می‌کنم: «جـ- جادو...؟»

خودشه! باید خودش باشه! بالاخره قدرت‌های فرابشریِ ناشناخته رو پیدا کردم!

به خودم که اومدم، دیدم آهنگ قدم‌هام سریع‌تر شدن و دارم مثل حیوونای وحشی توی جنگل می‌دوم. بعضی موقع‌ها پام گیر می‌کرد به ریشه‌ی درختا و تلوتلو می‌خوردم، ولی اهمیتی نمی‌دادم و به مسیرم ادامه می‌دادم.

«جادو! جادو! جادو! جادو، جادو، جــــادووووو!!

فریادزنان خودم رو به مقابل نورها می‌رسونم و دستم رو دراز می‌کنم تا نورها رو بگیرم.

هم‌زمان که یه جفت چراغ جلوی ماشین، چشمام رو با نورِ کورکننده‌‌شون پر کردن، صدای یه ترمزِ ناگهانی در سرم پیچید.

و بوم! یه تصادف! یه ضربه‌ی شدید به بدنم... و جادوم وارد شد...

*****

در نتیجه‌ی اون تصادف، من تونستم قدرت‌های جادویی پیدا کنم.

وقتی چشم‌هامو باز کردم، می‌تونستم حس کنم که توسّط انرژیش احاطه شدم. هرچند باید اعتراف کنم که این جادو با اون دوتا نور فرق داره. [4]

اوه، و یه مسئله‌ی خیلی‌خیلی کوچیک دیگه: به‌عنوان یه اثر جانبی، من متناسخ شدم! احتمالاً وقتی جادو رو پیدا کردم، دروازه‌ای به یه دنیای دیگه باز کردم یا یه همچین چیزی.

در حال حاضر، من یه پسربچّه‌ی چندماهه‌ام. همین تازگی‌ها توانایی فکرکردن رو پیدا کردم، ولی هنوز نمی‌تونم بگم که از اون زمان چند وقت سپری شده. به‌علاوه، هنوز هیچ کلمه‌ای رو بلد نیستم. ولی کم‌وبیش می‌تونم تشخیص بدم که این دنیا خیلی شبیه به اروپای دوران تاریکه.[5]

امّا هیچ‌کدوم از اینا اهمّیت نداره، مهم اینه که من قدرت‌های جادویی پیدا کردم! بقیه‌ی چیزا به یه ورم هم نیستن!

به‌محض این‌که به کمترین میزان خودآگاهی رسیدم، متوجّه وجود جادو درون خودم شدم. می‌تونم بارقه‌های لرزان و کم‌سوی نور رو دوروبر خودم ببینم که چشمک‌زنان توی هوا معلقن. یادش به خیر! منو یاد اون زمان‌هایی می‌اندازه که توی زندگیِ قبلیم برای تمرین، لختِ مادرزاد وسط دشت‌های پر از گل می‌دویدم تا روح پیدا کنم!

حالا معلومه که اون تمرینام خیلی هم به‌دردنخور نبودن! همین‌که می‌تونم این انرژی رو تشخیص بدم و مثل دست‌وپای خودم کنترلشون کنم این موضوع رو اثبات می‌کنه دیگه! وقتی که خودمو عین حضرت مسیح به صلیب کشیدم... یا وقتی که هر روز دینم رو عوض می‌کردم و لخت و عور مراسم‌های دعاشون رو انجام می‌دادم... حتماً همه‌ی تمریناتم توی این مسیر طولانی کمکم کردن و بهم یاد دادن که چطور قوی‌تر شم.

به‌علاوه، داشتنِ زمانِ زیاد هم یکی دیگه از مزایای تناسخ به‌عنوان یه نوزاده! من از سال‌های عمرم به بهترین شکل استفاده می‌کنم و یک‌بار و برای همیشه، تبدیل به دست‌های پشت پرده می‌شم... آخ، فکر کنم پی‌پی دارم!

یه جایی خونده بودم که پرنده‌ها بی‌اختیار دستشویی می‌کنن. فکر کنم نوزاد‌های انسان هم همین‌طوری باشن. می‌تونم با منطق و برهان جلوش مقاومت کنم، ولی آخرش غریزه‌‌ام پیروز می‌شه و توی ذهنم وسوسه‌ام می‌کنه که برین به خودت.

ولی داریم راجع‌به حضرتِ من حرف می‌زنیما؛ منی که توی زندگیِ قبلیم تمامِ ساعات بیداریم رو تمرین می‌کردم! تمام قدرتم رو توی بدنم جمع می‌کنم و بنداره‌ی مخرجم رو منقبض می‌کنم تا یه‌کم برای خودم زمان بخرم...

«عرررر! ووعههههه!»[6]

...تا بتونم مردم رو صدا کنم.

*****

ده سال دیگه هم گذشت.

ولی بین خودمون باشه، جادو واقعاً یه چیز دیگه‌‌ست! می‌تونم با جادو از محدودیت‌های بدن انسانی فراتر برم؛ من الان می‌تونم تخته‌سنگ‌های عظیم‌الجثه رو با یه انگشت بلند کنم، از یه اسب هم سریع‌تر بدوم و از ارتفاع یه خونه هم بلندتر بپرم!

هرچند، هنوز حریف انفجار هسته‌ای نمی‌شم. خب مشخصه که بیشترشدن ظرفیت جادوئیم ارتباط مستقیمی ‌با قوی‌ترشدن قدرت دفاعیم داره، ولی تا حالا قدرت مهیب یه انفجار هسته‌ای رو دیدید؟! یه مدّت می‌خواستم کلا بی‌خیال انفجار‌های هسته‌ای بشم، چون توی این دنیا انرژی هسته‌ای نداریم.

امّا یه عالیجنابِ مقتدر اگه برای همه‌چیز آماده نباشه به چه دردی می‌خوره؟

به هیچ دردی نمی‌خوره. شایدم نهایتاً به درد لای جرز دیوار بخوره.

این یعنی ماموریت بعدیم اینه که به‌اندازه‌ی کافی قوی بشم تا بتونم جلوی سلاح‌های کشتارجمعی هم مقاومت کنم. بعد از تحقیقات گسترده و تمرینات جان‌فرسا، از بین تمرینات روزانه‌‌ام یه راه‌حل بالقوّه پیدا کردم.

آها، راستی! انگار توی یه خانواده‌ی نجیب‌زاده به دنیا اومدم. برای نسل‌های متمادی، اعضای این خانواده تمرین کردن تا تبدیل به شوالیه‌های سیاه بشن که توی میدان نبرد از قدرت جادو استفاده می‌کنن و دشمنا رو می‌کشن و من، به‌عنوان پسرِ سوگلی خاندان (بله، درست شنیدید.) توی تمرین‌ها یه شاگهدِ خیلی عادی و معمولی‌ام. بالاخره کارگزاران سایه باید خیلی حواسشون جمع باشه که کِی، کجا و جلوی چه کسی قدرت‌هاشون رو آشکار می‌کنن. آره خلاصه... تا زمان مناسبش منتظر می‌مونم.

درسته که استعداد‌های نهانم رو رو نمی‌کنم، ولی بازم به‌عنوان یه شاگهد عادی، چیز‌های مفیدی یاد گرفتم، مثل این‌که جادو توی میدان نبرد چطوری استفاده می‌شه؛ این موقعیت خوبیه که توی تکنیک‌های خودمم تأمل کنم.

اگه بخوام کاملاً روراست باشم، مشخصه که روش‌های جنگیدنم توی زندگی قبلیم، صد برابر علمی‌تر و کارآمدتر از روش‌های مبارزه‌ام توی این دنیا بودن. مثلاً یه نگاه به مبارزات هنرهای رزمی ‌ترکیبی (MMA)[7] امروزی بندازید! مبارزای این سبک هرگونه حرکت اضافی رو حذف کردن، بهترین حرکات سبک‌های قدیمی‌تر رو انتخاب کردن و باهم ترکیبشون کردن تا یه سبک مامانی خوشمزه درست کنن! تمام این‌ها زمانی که در کنار هم قرار بگیرن، سبک مبارزه‌ی کاملی رو ایجاد می‌کنن. البته همه‌چیز بسته به شرایط می‌تونه متغیّر باشه، امّا با این نگرش ذهنی، همیشه می‌تونید بهترین تصمیم رو در هر شرایطی اتّخاذ کنید.

و حالا این‌یکی دنیا رو در نظر بگیرید؛ اوّلاً که فنون مبارزه‌ توی خواستگاهشون باقی می‌مونن که یعنی سبک‌های مختلف مبارزه با هم‌دیگه تبادل فن ندارن. به‌علاوه، یه‌سری فنون مخفی وجود دارن که کشورهای مختلف به هیچ وجه‌من‌الوجوه نمی‌ذارن از مرزهاشون خارج بشن. البته اگه بخوایم هم نمی‌تونیم این فنون رو همه‌جا پخش کنیم، چون هنوز هیچ رسانه‌ای اختراع نشده! به همین خاطر، نمی‌تونم فنون سبک‌های مختلف مبارزه رو با هم ترکیب کنم تا سبک مبارزه‌ی خودم رو ارتقا بدم.

اگه بخوام این سازوکار رو توی یه کلمه توصیف کنم، بهش می‌گم ناخالص.

امّا هنوزم یه تفاوت اساسی بین دو دنیا هست: درسته، جادو؛ همین یه چیز تمام اصول و مبانی فیزیک رو زیر سوال می‌بره!

برای مثال، قدرت فیزیکی رو در نظر بگیرید.

من می‌تونم یه نفر رو با استفاده از فقط یه دستم بلند کنم که یعنی هرچی درباره‌ی نبرد تن‌به‌تن و ورزشایی مثل کشتی‌گرفتن می‌دونی رو بریز دور! حتّی اگه روی اسب هم مبارزه کنیم، می‌تونم با یه‌کم خم‌شدن توی هوا شناور بشم. یا اگه وقتی که روی اسبم کسی از پام آویزون بشه، می‌تونم با یه انقباضِ عضلات پام بترکونمشون! خب پس نبرد تن‌به‌تن که هیچی.

یه همچین تفاوت‌هایی توی سرعت حرکات مبارزان هم وجود داره که باعث می‌شه پیش‌بینی‌کردن حرکاتشون توی مبارزه سخت‌تر باشه؛ این شاید مهم‌ترین تفاوت باشه. منظورم اینه که هنرهای رزمی ‌همش مربوط به تحلیل‌کردن حرکات حریف و خوندن حرکات بعدیشه تا بتونید زاویه، موقعیت و سطح دسترسی حمله‌هاشون رو بفهمید.

در مورد سطح دسترسی، یه مدّت طول کشید تا بتونم بهش عادت کنم. مخصوصاً به‌خاطر این‌که جنگجویان توی این دنیا از فاصله‌ی خیلی دور، مثلاً از فاصله‌ی پنج متری، حمله می‌کنن. اون‌ها مثل برق سریعن و قدم‌های بلند برمی‌دارن و منم به‌خاطر همین فکر می‌کردم که شیوه‌ی مبارزه‌شون همین‌طوریه... تا این‌که فهمیدم به این خاطر این‌طوری مبارزه می‌کنن تا ضعفشون در تاکتیک‌های دفاعی رو جبران کنن.

مطمئنم که توی همه‌ی هنرهای رزمی‌ همین‌طوره: کسایی که نمی‌تونن دفاع کنن، در فاصله‌ی دوری از حریفشون می‌ایستن.

متوجهم که ضربه‌خوردن واقعاً وحشتناکه. واقعاً وسوسه‌انگیزه که به جایی عقب‌نشینی کنی که دست حریف بهت نرسه، امّا این‌طوری‌جنگیدن یعنی این‌که توی یه مبارزه، همش یه نفر حمله کنه و حریفش عقب‌نشینی کنه و بالعکس و این خیلی خسته‌کننده‌‌ست. شما بهش می‌گید مبارزه از راه دور؟ نرینی! این فقط تمرین عقب‌وجلوپریدنه.

مهم نیست که حریفتون پنج متر ازتون دور باشه یا صد متر؛ به‌هر‌حال دستشون بهتون نمی‌رسه. حالا می‌خواد شیش متر فاصله داشته باشن، یا هفت متر، یا ده متر. فرقی نداره!

هر ملّانصرالدّینی می‌دونه که برای جنگیدن باید نزدیک‌تر بشه!

امّا وقتی که به یه فاصله‌ی مشخّصی می‌رسید، دیگه یک میلی‌متر هم می‌تونه تفاوت بزرگی ایجاد کنه و این دقیقاً همون فاصله‌ایه که هم می‌تونید حمله کنید و هم دفاع کنید. عوامل دیگه‌ای مثل زاویه‌ی حمله‌ها و جزئی‌ترین چرخش‌ها، هم می‌تونن مفید باشن هم نامفید. هرچقدر فاصله‌ی بین دوتا مبارز کمتر باشه بهتره.

یه مبارزه نباید این‌طوری باشه که یه مبارز پنج متر به سمت داخل یورش ببره و حریفش شیش متر عقب بپره!

فکر کنم این‌که با یه تصوّر قبلی از دنیاهای دیگه اومدم به اینجا (در کنار ناآشنایی من در مورد جادو و کاربردهاش) باعث شد وقتی به صحنه‌های مبارزه‌شون نگاه می‌کردم گیج بشم. تا یه مدّت طولانی گیج‌گیج می‌زدم! ولی الآن دیگه عادت کردم.

من هرروز توی خونه تمرین می‌کنم. پدرم به ما می‌گه که چطوری مبارزه کنیم و من و خواهر بزرگترم سرشاخ می‌شیم. اون فقط دو سال ازم بزرگ‌تره، ولی نسبت به بقیه استعداد ذاتی داره. اگه به همین منوال پیش بره، آخرش همین خواهرمه که سرپرست خاندان می‌شه. توی این دنیا این اتّفاق اصلاً غیرمعمول نیست، چون جادو می‌تونه باعث بشه که زن‌ها از مردها قوی‌تر بشن.

هرروز وقتی می‌زنه دخلم رو میاره با ناله می‌گم: «ددم وای! خیلی قوی‌ای...»

امّا من نباید پیروز بشم. اگه می‌خوام تبدیل به فرمانروای سایه‌ها بشم، باید خودم رو مثل عادی‌ترین و معمولی‌ترین شخصیت‌های توی پس‌زمینه جلوه بدم.

*****

زندگی روزمرّه‌‌ام این‌طوریه که باید به کلّی درس راجع‌به این‌که چطور مثل یه نجیب‌زاده رفتار کنم و این‌که چطور با بقیه‌ی مردم تعامل داشته باشم که هویتم رو مخفی نگه دارم گوش کنم؛ این باعث می‌شه در طول روز زمان آزاد نداشته باشم.

این یعنی تنها زمانی که می‌تونم برای خودم تمرین کنم نصفه‌شبه که همه خوابیدن. برای این‌کار مجبورم از خواب شیرینم بزنم، ولی از جادو استفاده می‌کنم تا انرژیم رو سریع‌تر بازنشانی کنم و با استفاده از مراقبه، یه‌جور دیگه چُرت می‌زنم! می‌شه گفت یه جورایی به مرض کم‌خوابی مبتلا شدم.

خیلی‌خب، وقتشه که دست‌به‌کار بشم! بیخیالِ برنامه‌ی تمرین معمولم، امروز یه برنامه‌ی مخصوص دارم.

شنیدم یه گروه از یاغی‌ها توی شهر شبح که در نزدیکیِ اینجاست یه اقامتگاه برپا کردن. طی تحقیقاتم فهمیدم که اونا یه دسته‌ی بزرگ از دزدهان. این بهترین فرصت برای امتحان‌کردن سلاح جدیدمه.

من معمولا دله‌دزدا رو پیدا می‌کنم و می‌زنمشون، امّا یه گروه بزرگ از خلافکارا یه چیز دیگه‌ان! برای این‌که معمولاً از کمبود حریف تمرینی رنج می‌برم، با آغوشِ باز به خلافکارها خوشامد می‌گم.

شما رو به پیر، به پیغمبر؛ جان مادراتون! تو رو خدا اینجا رو با فسق و فجور پر کنید!

اینجا معمولاً روستایی‌ها خودشون باید با مهاجم‌ها مقابله کنن، ولی اونا معمولاً قسر در می‌رن و تمام سیستم قضایی ما هم توی شهرهاست، به‌خاطر همین تصمیم گرفتم که خودم قانون رو اجرا کنم.

امروز، تبدیل به اوّلین روزی می‌شه که سلاح جدیدم رو توی نبرد استفاده می‌کنم. برای ماه‌ها باهاش تمرین کردم و اسمش رو گذاشتم لباس اسلایمی[8].

بذارید توضیح بدم:

توی این دنیا، ما می‌تونیم از جادو استفاده کنیم تا بدن‌ها و سلاح‌هامون رو تقویت کنیم. امّا جادو وقتی از یک شکل به شکل دیگه‌ای تغییرشکل می‌ده، یه بخشی از انرژیش رو از دست می‌ده. برای مثال، اگه من 100 واحد جادو رو وارد یه شمشیرِ معمولی بکنم، فقط ده درصدش جذب شمشیر می‌شه و اون بخش اعظم نود درصدیش از دست می‌ره. حتّی یه شمشیر نقره‌ای الف‌ها[9] هم که به سازگاری فوق‌العاده‌‌اش با جادو معروفه، درنهایت می‌تونه تا پنجاه درصد کارایی داشته باشه.

به‌خاطر همین هم اسلایم‌ها چشممو گرفتن. این هیولاها موجودات جادویی‌ای هستن که از انرژی جادو برای تغییردادن شکلشون و حرکت‌کردن استفاده می‌کنن. در طی تحقیقاتم متوجّه شدم که اسلایم‌ها قابلیت رسانایی و هدایت جادو رو تا 99 درصد افزایش می‌دن. در ضمن اسلایم‌ها یه حالت مایع دارن که یعنی می‌تونید شکلشون رو هم به دلخواه خودتون تغییر بدید.

من با گرفتن بیش از هزارتا هیولای اسلایمی و له‌کردن هسته‌ی مرکزیشون، اسلایم موردنیازم رو تامین می‌کردم. ولی این هیولاها بعد از یه مدّت توی محلّه‌ی خودمون تا مرز انقراض پیش رفتن و برای پیداکردن اسلایم‌های بیشتر مجبور بودم سفر کنم.

پوشیدن اسلایم خیلی آسونه و قدرت خوفی هم داره. من اسلایمی که تهیّه کرده بودم رو خیلی راحت تونستم تبدیل به یه لباس مناسب کنم که برعکس یه زره‌ی معمولی، هم خیلی سبکه و هم تلق‌وتلوق نمی‌کنه. به‌علاوه، یه‌جورایی حرکت‌کردن ‌رو آسون‌تر می‌کنه و البته قابلیت‌های دفاعی خفنی هم داره.

من الآن کاملاً توی لباس اسلایمیم پوشیده شدم. این یه لباسِ کاملاً ساده و بی‌پیرایه‌ست که خیلی هم بهم میاد! به‌جز چشم‌هام، دهنم و سوراخای دماغم، همه‌جای بدنم رو می‌پوشونه. وقتی اینو می‌پوشم خیلی شبیه به یه شخصیت منفی از اون مانگای جنایی معروف می‌شم![10]

البته احتمالاً وقتی که دارم توی یه نقشه‌ی عالی به‌عنوان دست‌های پشت پرده دخالت می‌کنم، دلم بخواد که مدل لباسمو یه‌خُرده تغییر بدم.

بعد از نیمه‌شب به شهرِ شبح می‌رسم، امّا چندتا مشعل توی تاریکی می‌بینم. به نظر می‌رسه که دزدها مشغول جشن‌گرفتن غارت اخیرشون از یه گروه تجاری باشن. بَه‌! عجب شانسی! ~

همون‌طور که می‌دونید، دزدا زیاد اهلِ بابرنامه‌ریزی‌زندگی‌کردن نیستن و هرچی که می‌دزدن رو سریعاً حیف‌ومیل می‌کنن، بنابراین تنها وقتی که یه چیزِ به‌دردبخور تو بال ‌و پرشون دارن، دقیقاً بعد از دزدی‌کردنه. در حال حاضر هم من قراره بال و پرشون رو کوتاه کنم و هرچی که دارن رو ازشون بگیرم. خب منم این‌طوری چیزایی که برای تبدیل‌شدن به دستای پشت پرده لازم دارم رو به دست میارم دیگه!

بگذریم. به هر حال من که مثل خــر هیجان‌زده‌ام، می‌پرم وسط ضیافتشون و خرابش می‌کنم؛ البته نه با یه حمله‌ی غافلگیرانه، چون اون‌طوری که دیگه تمرین محسوب نمی‌شه!

وسط صدای ساز و دهلشون داد می‌زنم: «هوی! بی‌خیالِ بالاکشیدن اون گنج‌ها بشید آشغالا!»

«ا- این کوتوله دیگه کدوم خریه؟!»

ای بابا! خب من فقط ده سالمه. طبیعیه که قدّم کوتاه باشه!

سر مردک بی‌ادبی که منو کوتوله صدا کرده بود داد می‌زنم: «همونی که شنیدی! حالا متاعی که دزدیدید رو رد کنید بیاد!»

بقیه‌ی دزدا بالاخره سلاح‌هاشون رو بیرون می‌کشن.

«اگه ادامه بدی دیگه جلوی خودمونو نمی‌گیریم جغلـ-...!»

فریاد می‌زنم: «اینو بگیر!» و گردنش رو از جایی که به ‌بدنش وصل بود قطع می‌کنم.

درسته، شمشیر من از اسلایم ساخته شده که یعنی بر حسب شرایط می‌تونم از توی لباسم تولیدش کنم؛ این مسئله توی مبارزه یه‌سری مزایایی داره.

مزیت شماره‌ی یک: می‌تونه کش بیاد و دراز بشه.

«اینو بگیر! و این یکی! و حالا این!» شمشیرم رو کش می‌دم و همه‌ی دزدای اُسکلی که نزدیکم هستن رو می‌کشم.

اسلایمم رو به شکل شلاقی که لبه‌هایی به تیزیِ یه شمشیر داره در میارم. اوّلین بارمه که از همچین چیزی استفاده می‌کنم، پس یه‌کوچولو نگرانم، ولی خیلی‌خوب به‌کار می‌برمش.

«و این یکی! و این! و... عه؟»

انگاری وقتی که داشتم دشمنا رو لت‌وپار می‌کردم زیادی جوگیر شدم و الان اتاق زیادی ساکته.

فقط یه نفر زنده مونده؟

«تـ- تو کی هستی...؟»

«اِه، فکر کنم تو موش آزمایشگاهیم برای امتحان‌کردن مزیت شماره‌ی دو باشی.»

«مـ- منظورت چیه؟!»

«به نظر می‌رسه که تو از بقیه‌شون قوی‌تری. فکر کنم رئیسشونی، درسته؟ هرچند که شانسی برای پیروزی نداری، ولی اگه بذاری روت تمرین کنم احتمالاً یکی‌دو دقیقه بیشتر زنده بمونی.»

«چـ- چرت‌وپرت نگو جغله! توی پایتخت به من می‌گفتن-...!»

«چقدر حرف می‌زنی! سریع‌تر حمله کن دیگه.»

رئیسِ بزرگ (یا هر کوفتی که هست) داد می‌زنه: «بمیر جغله!» و نزدیک‌تر می‌شه تا منو دو قاچ کنه و منم طبیعتاً... تکون نمی‌خورم.

شمشیرش مستقیماً به قفسه‌ی سینه‌‌ام می‌خوره و قدرتِ حاصل از ضربه، من‌ رو روی زمین پرت می‌کنه.

«هه هه! هرکی با من در افتاد، ور افتاد! من قبلاً سبک شمشیرزنی سلطنتی رو یاد گرفتم، و... چـ-چی؟!»

«یوهو! ...حتّی نتونستی یه خراش هم روم بندازی.»

بلند میشم و روی پاهام وایمیستم، انگار نه انگار که چیزی شده. اوفففف! لباسم چه قدرت دفاعی خوفی داره! این حمله‌های مقوایی حتّی نمی‌تونن لمسم کنن!

رئیس دزدها درحالی که زیر لب دشنام می‌ده، بهم حمله می‌کنه: «لعنت بهت!»

حتّی لازم نیست به خودم زحمت بدم. درحالی‌که اون شمشیرش رو با تمام قدرتش می‌چرخونه، من حتّی کوچک‌ترین تلاشی هم برای جاخالی‌دادن نمی‌کنم.

گفتش اسم این سبک، سبکِ شمشیرزنی سلطنتیه؟ خب پس من می‌تونم جلوی شمشیر هرکسی که از این سبک استفاده می‌کنه وایستم و ککم هم نگزه!

توی این دنیا زیاد پیش نمیاد کسی رو ببینید که برای ارزش‌های معنوی، معیارهای ازدورافتاده و یا عقاید شخصیش بجنگه. این نبرد هم همین‌طوره. می‌تونم اینو از روی حرکات ناشیانه‌ی حریفم بفهمم.

اون حرکت بعدیش رو توی ذهنش محاسبه می‌کنه و به‌آرومی ‌نزدیک می‌شه، ولی حمله‌هاش خیلی کُند‌ن. من توی یک لحظه یه قدم به سمت عقب برمی‌دارم و از دسترسش خارج می‌شم.

«چـ- چرا... چرا نمی‌تونم بزنمت؟!»

«خب تو از بابام ضعیف‌تری. هرچند انگار یه‌کم از خواهرم قوی‌تری. نه اینکه اَن خاصی هم باشیا! شرط می‌بندم که اونم یه سال دیگه به‌راحتی می‌تونه دهنتو سرویس کنه.»

«آشغااااال!»

درحالی‌که فریاد می‌زنه، با عصبانیت شمشیرش رو به سمتم تکون می‌ده.

تمام حمله‌هاش رو دفع می‌کنم و بعدش وقتی می‌خواد یه قدم به جلو برداره، من پام‌ رو به پاش می‌کوبم و به‌آرومی‌ به ساق پاش ضربه می‌زنم.

رئیس دزدها درحالی‌که ساق پاش رو چنگ می‌ندازه و از درد به خودش می‌پیچه، داد می‌زنه: «آخ! چرا...؟»

خون از ساق پاش جاری می‌شه و روی زمین جمع می‌شه.

یه کلک خیلی ساده سوار کردم؛ زیر پام یه تیغه‌ی خیلی تیز که نوکش از سمت انگشتام به سمتِ خارجه به‌وجود آوردم.

مزیت به‌دردبخور شماره‌ی دوی شمشیرِ اسلایمی اینه که می‌تونم تیغه‌ش رو از هرجا و هرزمان که دلم بخواد به وجود بیارم. فکر کنم این خاصیت بیشترین پتانسیل رو توی نبردها داره. چون‌ دفاع‌کردنِ ضربه‌ها به نیم‌تنه‌ی پائین بدن سخته، تنها کاری که باید بکنم اینه که برم جلوی دشمن و با تیغه‌ی توی کفشم بزنمشون. ضربه‌ها رو دفع کنم و بهشون لگد بزنم. چیز خیلی باحالی نیست، ولی کارامده.

«فکر کنم کارمون اینجا تمومه.»

«صـ- صبر کن!»

قبل از اینکه با لگد بزنم زیرِ آرواره‌‌اش، اضافه می‌کنم: «حتّی دو دقیقه هم دووم نیاوردی.»

مرگ بر اثر خونریزی.

با پام می‌ندازمش یه گوشه و می‌رم سراغ اجناس دزدی.

«کارای هنری؟! اینا که فروش نمی‌رن! بی‌خیال، پس پول و جواهرات کجان؟ من پول و جواهرات می‌خواااام!»

چندتا کالسکه‌ی خراب‌شده و چندین بازرگان مرده کنارِ اجناس هستن.

بالای سر مرده‌ها می‌رم و زمزمه می‌کنم: «انتقامتونو گرفتم. حالا می‌تونید در آرامش بخوابید و مطمئن باشید که از گنجینه‌هاتون برای مقاصد خوبی استفاده می‌شه. باشد که در کنار مرده‌ها به آرامش برسی.»

بالا سرشون وایمیستم و یه فاتحه‌ای هم می‌فرستم، بعد غنائم رو جمع می‌کنم. حدس می‌زنم که حدوداً پنج میلیون زِنی جمع کرده باشم. یک زِنی کم و بیش برابر با یک ینِ ژاپنه[11]. اینا می‌تونن کمکم کنن که فعّالیّت‌هام به‌عنوان ارباب سایه‌ها رو شروع کنم. دنیا اگه لبریز از خلافکارا بود جای خیلی بهتری می‌شد! اون‌جوری می‌تونستم وقتی تو خیابون قدم می‌زنم، دشمنا رو هم لت‌وپار کنم.

رو به رئیس دزدها می‌گم: «انشاالله توی زندگی بعدیت بیشتر دنیا رو به گه بکشی.»

و یه لایک هم بهش می‌دم... که متوجّه چیزی پشتِ انگشت شستم می‌شم.

«این یه... قفسه؟»

به نظر خیلی محکم و بزرگ میاد.

«این دزدا برده هم داشتن؟ ایح، دوست ندارم چیزی که نتونم تبدیلش کنم به پول نقد رو بردارم.»

ولی اگه چیز ارزشمندی داخلش باشه چی؟ پارچه رو از روی قفس کنار می‌زنم.

«خب، این... دور از انتظار بود.»

نمی‌دونم چطوری توضیح بدم، امّا توی قفس... یه کپّه گوشتِ در حال گندیدن بود. یه حسّی بهم می‌گه این گوشته درواقع یه نفره، امّا هیچ ایده‌ای درباره‌ی سن یا جنسیتش ندارم.

امّا به نظر می‌رسه زنده‌‌ست! شاید حتّی هنوز هوشیار باشه. به قفس سیخونک می‌زنم و کپّه‌ی گوشت ناگهان تکون می‌خوره.

شنیده بودم که کلیسا چنین موجوداتی رو اعدام می‌کنه. گویا بهشون می‌گن تسخیرشدگان یا همچین چیزی. اونا به‌عنوان یه آدم عادی به دنیا میان، ولی یه‌هو گوشت بدنشون شروع می‌کنه به گندیدن، تا وقتی که بر اثر این گندیدگی بمیرن. امّا کلیسا این افراد رو جمع می‌کنه و به اسمِ پاک‌سازی اعدامشون می‌کنه. به بقیه می‌گن که دارن شیاطین رو جن‌گیری می‌کنن، ولی درواقع فقط دارن افراد بیمار رو می‌کشن. امّا عوام به‌خاطر این کارشون تحسین و تمجیدشون می‌کنن! دقیقاً مثلِ اروپای دورانِ تاریک. چه غم‌انگیز.

شرط می‌بندم که اگه می‌تونستم اینو به کلیسا بفروشم از جمع‌کردن تمام این آشغال‌ها روی هم پول بیشتری گیرم می‌اومد؛ البته نمی‌تونم.

خب، حداقل می‌تونم از این بدبختیش خلاصش کنم.

شمشیرِ اسلایمیم رو وارد قفس می‌کنم... که متوجّه چیز دیگه‌ای می‌شم.

انگاری این کپّه‌ی گوشت از من جادوی بیشتری داره. من از وقتی یه نوزاد بودم دارم جادوم رو تمرین می‌دم، امّا جادوی این از منم بیشتره! مثل یه هیولا می‌مونه. این...

«این یه جور ناهنجاریه... که بر اثر تلنبارکردن بیش از حد جادو به‌وجود میاد؟»

فکر کنم انباشتن بیش از حد جادو باعث شده که این آدم به یه کپّه گوشت تبدیل بشه. من هم قبلاً دچار همچین اثرات جانبی اوّلیّه‌ای شده بودم. اگه مهارش نمی‌کردم، شاید من هم دچار همین سرنوشت می‌شدم.

می‌دونم که انباشتن جادو یه‌سری تاثیرات خاصی روی بدن می‌ذاره، من هم توی اون روز به‌خوبی تجربه‌اش کردم. می‌تونستم حس کنم که انجام‌دادن این‌کار باعث می‌شه مقاومت من مقابل جادو خیلی بیشتر بشه و بتونم میزان بیشتری از اون رو کنترل کنم، امّا انباشتن جادو کار خیلی خطرناکی بود. برای همین کلّاً بیخیالش شدم.

امّا اگه بتونم روی این یارو آزمایشاتی رو انجام بدم... می‌تونم بدون اینکه خودمو به خطر بندازم یه قدم دیگه در راهِ تبدیل‌شدن به ارباب سایه‌ها بردارم!

درحالی‌که می‌رم سمت کپّه‌ی گوشتی و با جادو بلندش می‌کنم، زیر لب می‌گم: «من می‌تونم ازت استفاده کنم...»

*****

عه؟ چه زود یه ماه از زمانی که اوّلین بار با کپّه‌ی گوشتی توی اون روستای متروکه روبه‌رو شدم گذشت... هعی.

نمی‌دونم چی شد که همه‌چی این‌جوری شد.

تا همین اواخر، همه‌ی آزمایشاتم روی کپّه‌ی گوشتی خیلی نرم و مامانی پیش می‌رفت. روزهای متوالی پیشش بودم و بهش انرژی جادوئیم رو تزریق می‌کردم. از اون‌جا که بدن خودم نبود، می‌تونستم هرچقدر دلم بخواد مثل وحشیا بهش جادو تزریق کنم. چسبیده بودم به این آزمایشات و هرچیزی رو امتحان می‌کردم. راستش ‌رو بخوام بگم، خیلی هم خوش می‌گذشت، چون ‌که یکی از بزرگ‌ترین علایقم توی زندگی، اینه که حس کنم دارم توی استفاده از جادو پیشرفت می‌کنم و با چشم‌های خودم قوی‌ترشدنم رو ببینم. کم‌کم پیشرفت کردم؛ مرزهای استفاده از جادو رو با دقّت، قدرت و وسواس بیشتری پشت سر گذاشتم، تا این‌که توی انباشتنِ جادو استاد شدم. همون موقع بود که... یه دخترِ الفِ مو بور ظاهر شد.

فکر کنم درست‌ترش اینه که بگم اینقدر روی پیشرفت‌کردن جادوم تمرکز کرده بودم که تا اون‌موقع متوجّه نشده بودم که اون کپّه‌ی گوشتی درواقع یه الفِ موطلائیه. هه، فکرشم نمی‌کردم که اون توده‌ی بوگندو به شکل اصلیش برگرده. سعی کردم با یه خداحافظیِ خوش‌رویانه مثل: تو یه الف آزادی و سفر به سلامت! و آینده درخشانی پیش روت داری! بفرستمش ردّ کارش، ولی گفت که خونه‌ای نداره و اصرار داشت که نجات‌دادن جونش رو برام جبران می‌کنه. البته، امممم، من که قصد نجات‌دادن جونشو نداشتم، تصادفی بود.

اوّلش می‌خواستم قبل از اینکه اوضاع چپ‌اندر‌قیچی بشه از شرش خلاص شم، ولی نهایتاً تصمیم گرفتم که تبدیلش کنم به اوّلین فرمان‌بردارِ اربابِ سایه‌ها. خب، خیالم از این بابت راحته که از پشت بهم خنجر نمی‌زنه و به نظر می‌رسه که باهوش هم هست... یه چیزی هم در وجودش هست که باعث می‌شه شک کنم یه‌کم زیادی بااستعداده.

و گرچه که اون هم ده سالش بیشتر نیست، ولی خودش به‌تنهایی ثابت می‌کنه که الف‌ها زودتر از آدم‌ها به بلوغ عقلی می‌رسن.

«از امروز به بعد، تو آلفا هستی.»

آلفا یا الف، فرقی نداره.

سرش رو تکون می‌ده و پاسخ میده: «متوجّه شدم.»

اون احتمالاً شبیه همون کلیشه‌ایه که از الف‌ها توی ذهنتون دارید: یه دخترِ خوشگل با موهای بلوند، چشم‌های آبی و پوستِ لطیف و براق.

«و کار ما اینه که...»

برای لحظه‌ای تأمل می‌کنم. این مسئله‌ی مهمّیه. کارِ اون اینه که به اربابِ سایه‌ها کمک کنه، در این‌که شکّی نیست. این بدین معنیه که ابتدا باید به یه‌سری سوالات اوّلیه‌‌اش جواب بدم. مثلاً این‌که اصلاً دست‌های پشت پرده چیه؟ و این دست‌ها برای چه هدفی تلاش می‌کنن؟

   

باید حسابی دقّت کنم که یه داستانِ خفن‌انگیز‌ناکِ خوف تعریف کنم. منظورم اینه که اگه بگم می‌جنگم که انتقامِ باختنم توی نون ببر/ کباب بیار رو بگیرم خیلی هم خفن به نظر نمیام، مگه ‌نه؟

باید حسابی با دقّت عمل کنم. من چه قبل از اومدن به این دنیا و چه بعدش، همیشه آرزوی داشتنِ چندتا خدمت‌گزار رو داشتم. من هزاران و میلیون‌ها سناریوی ممکن رو توی ذهنم ترکیب می‌کنم و بهترین‌شون رو انتخاب می‌کنم:

«کار ما اینه که توی سایه‌ها مخفی بشیم و جلوی احیاشدنِ ابلیسِ شیطان رو بگیریم.»

آلفا سرش رو با گیجی خم می‌کنه: «ابلیسِ شیطان...؟»

«مطمئنم که داستانشو شنیدی؛ در زمان‌های خیلی‌خیلی دور، ابلیس، جهانِ ما رو تا مرز نابودی پیش برد، ولی سه قهرمانِ شجاع –یه آدم، یه الف و یه هیولای دورگه- با هم متّحد شدن تا جلوی اون رو بگیرن و جهان رو نجات بدن.»

«بله، شنیده‌ام. ولی مگر این داستان فقط یک افسانه نیست؟»

درحالی‌که یه نیشخند کوچیک گوشه‌ی لبم ظاهر می‌شه، ادامه می‌دم: «نه، راستکیه. امّا حقیقت خیلی از این چیزا پیچیده‌تره...»

سرهم‌کردن یه سناریو از دلِ یه افسانه، فکر خیلی نابی‌ایه! دمم گرم ناموساً!

«دقیقاً قبل از اینکه قهرمانان شیطان رو بکشن، اون موفّق شد در آخرین نفس‌هاش نفرینی روی اون‌ها بذاره که به‌عنوان نفرین ابلیس شناخته می‌شه.»

«نفرین ابلیس؟ تا به حال این اسم به گوشم نخورده.»

«ولی واقعیه. اسمش نفرینِ تسخیره... همون مرضی که بدن تو رو هم تسخیر کرده بود.»

چشم‌های آلفا از وحشت درشت می‌شه: «چی؟ امکان ندارد...»

«فرزندان اون قهرمانان به این بیماری مبتلا می‌شدن. در زمان‌های قدیم، نفرینِ ابلیس قابل‌درمان بود. همون‌طوری که من تو رو درمان کردم.»

خود آلفا هم تا همین اواخر تسخیر شده بود... پوستِ صاف و دست‌نخورده‌اش که الان به بدنش چسبیده، مدرکی دالّ بر اثبات حرف‌هامه.

هرچند که حرفام درواقع یه دروغ شاخ‌دار بیشتر نیستن!!!

«داشتن این بیماری ثابت می‌کنه که از نسل و عقبه‌ی اون قهرمانان بزرگ هستی. در زمان‌های قدیم، مردم به تسخیرشدگان احترام می‌ذاشتن و تکریمشون می‌کردن.»

«ولی دیگر کسی به ما احترام نمی‌گذارد، فقط...» آلفا، چهره‌‌اش رو درهم می‌کشه و حرفش رو نیمه‌تمام باقی می‌ذاره.

«یه نفر تاریخ رو دستکاری کرده و حقیقت رو راجع‌به دودمانِ تسخیرشدگان، و راه درمان این بیماری پاک کرده. بدتر از همه، باعث شده که تسخیرشدگان مورد نفرت قرار بگیرن.»

«آه!... چه کسی ممکن است مرتکب چنین عمل شنیعی شود؟!»

«کسایی که می‌خوان ابلیس رو احیا کنن این کارو می‌کنن؛ به‌خاطر این‌که افرادی که نفرین روشونه، خون قهرمانان در رگ‌هاشون جریان داره و در جادوگری خیلی خبره‌ان. به بیان دیگه، اونا بهترین سربازهای ما هستن و خار تیزی هستن در چشم تمام بدخواها و منافقا!»

«و به همین خاطر ما را تسخیرشدگان می‌نامند و از جامعه طردمان می‌کنند...»

«دقیقاً! تو خانه و خانواده‌‌ات رو به‌خاطر گناهِ ناکرده از دست دادی. نفرت‌انگیز نیست؟»

«چرا، هست. خیلی پست و نفرت‌انگیز است.»

«فرقه‌ی ابلیس، دشمن ماست. اونا تمام کارهاشونو از پشت صحنه انجام می‌دن؛ برای همین، ما هم باید خودمون رو مخفی کنیم. در تاریکی‌ها بخزیم، و سایه‌ها رو شکار کنیم.»

«اگر دشمنان ما این‌قدر قدرتمند هستند که فقط از پشت صحنه فرمان دهند، یعنی باید افراد صاحب‌منصبی باشند... و کسانی که زیردست و تحت کنترل آنها هستند، از این حقیقت غافلند...»

من با جدّیت سرم رو به نشونه‌ی تایید تکون میدم: «کاری که قصد انجامش رو داریم خیلی خطرناک و مخاطره‌آمیزه، ولی باز هم نمی‌تونیم عقب بکشیم. توی انجام این کار همراهیم می‌کنی؟»

«اگر این خواستِ شماست، من جانم را در راه احقاق این هدف می‌گذارم. ما این گناهکاران را با مرگ مجازات خواهیم کرد...»

آلفا با چشمان آبی‌رنگش، مشتاقانه به من نگاه می‌کنه و لبخند می‌زنه. با اینکه یه بچّه بیشتر نیست، ولی چهره‌‌اش دوست‌داشتنیه و با عزم و اراده‌ای راسخ می‌درخشه.

از خوشحالی توی پوست خودم نمی‌گنجم. هورا! این دختره خیلی زودباوره!

فرقه‌ی ابلیسی وجود نداره که یعنی هیچ‌وقت هم پیداشون نمی‌کنیم. گفتن این دروغ، برای کشتنِ هر دزدی که توی این منطقه پیدا می‌کنیم به اتّهام عضویت توی فرقه‌ی ابلیس، زمینه‌چینی می‌کنه و می‌تونیم توی مبارزات بقیه هم به‌عنوان اربابانِ سایه دخالت کنیم و... و می‌تونیم چیزای خوف برای رمز شبمون انتخاب کنیم! مثلاً پایان بیخ گوشمونه... یا احیای شیطان نزدیکه... و خیلی خفن می‌شه اگه وسط میدون جنگ وایستیم و وقتی باد موهامونو تکون می‌ده بگیم که احمق‌ها... شماها همتون بازیچه دست ما بودید... و بعدش همشونو نفله کنیم! ایـــــــح! چقدر کیف می‌ده!

راستی! نزدیک بود مهم‌ترین چیزو یادم بره. اسم این سازمان...

«ما باغ سایه[12] هستیم... در تاریکی‌ها می‌خزیم و سایه‌ها رو شکار می‌کنیم...»

«باغ سایه... نام زیباییست.»

زیبا؟ بی‌نظیره!

این لحظه‌ایه که باغ سایه و بزرگ‌ترین دشمنِ جهان، فرقه‌ی ابلیس، به وجود اومدن و من یک قدم به تبدیل‌شدن به دست‌های پشت پرده نزدیک‌تر شدم.

«می‌تونیم با استفاده‌کردن از جادومون و مبارزه‌ی تمرینی شروع کنیم. توی نبردها من خودم مثل ارّه برقی وسط میدون همه رو قلع‌وقمع می‌کنم، ولی تو هم باید قوی‌تر بشی تا بتونی دشمنا رو شکست بدی.»

«می‌دانم. دشمن سرسختی پیش‌رویمان است. من باید قدرتمندتر شوم.»

«همینه! همینو می‌خوایما!»

«و ما باید بقیه‌ی دودمانِ قهرمانان را هم پیدا کرده، و از آنها محافظت کنیم.»

«آآآآ، امممم، آره... به مرور زمان...»

اگه کارگزاران سایه‌ی بیشتری داشته باشم، بیشتر کیف می‌ده؛ چون‌که بیشتر شبیه به یه سازمان رسمی‌ می‌شه. امّا اون‌قدری آدم لازم ندارم. حتّی اگه فقط خودمون دوتا باشیم هم اشکالی نداره.

درحالی‌که دارم شمشیر چوبیم رو آماده می‌کنم، می‌گم: «خب، فعلاً بیا اولویتمون رو روی قوی‌ترشدن بذاریم.»

ضربه‌ی آلفا رو که دفاع می‌کنم، میزان قدرتی که پشت ضربه‌اش هست شگفت‌زده‌‌ام می‌کنه. باورم نمی‌شه که یه نوآموز باشه! آلفا خوب یاد می‌گیره و انرژی جادویی زیادی هم داره که باعث می‌شه بتونم در آینده به‌خوبی ازش بهره ببرم.

زیر نور ماه، شمشیرم رو تاب می‌دم و غرق در این تفکّرات می‌شم...

   

:Mana .[1] مانا نیرویی فراطبیعی است که در جهان مرئی و نامرئی جاریست و دو جهان را نیز با هم مرتبط می‌کند. طبق اساطیر پلی‌نزیایی، مانا مایعی است که برای جادو لازم است. دوستانِ گیمر احتمالاً بهتر می‌دونن. مانا همون چیزیه که توی بازی‌‌هایی مثل وارکرفت و... باهاش می‌تونید از جادوهاتون استفاده کنید.

  1. 1. Zen: دوستانی که HxH دیدن می‌دونن، زِن یکی از 4 مرحله مراقبه‌ی روحیه که بعد از اون کاربرش می‌تونه از قدرتِ‌ هاله استفاده کنه.
  2. 1. ی.م: نکشیمون با منطقت! :|

[4] نه بابا، نابغه!

.[5] دوران تاریک یا Dark ages به دوره‌ی تاریخی بین سقوط امپراتوری روم (قرن پنجم میلادی) تا سال 1453 میلادی می‌گن.

  1. 1. صدای گریه‌ی نوزاد.

[7]. Mixed martial arts

.[8]اسلایم یا slime یه نوع هیولای جادویی رده‌پایین در دنیاهای فانتزیه که ظاهری لجن‌مانند داره و ضعیفه.

  1. مترجم انگلیسی از واژه‌ی mithril استفاده کرده که یه نوع فلز در داستان‌های ارباب حلقه‌هاست که شبیه نقره‌ست، امّا هیچ‌وقت کدر نمی‌شه. الف‌ها از این فلز برای ساختن شمشیرهاشون استفاده می‌کردن (همونایی که بیلبو بگینز توی فیلم ‌هابیت توی غار پیدا می‌کنه).

.[10] احتمالاً منظورش گریفیث از مانگای برسرکه. (م)

.[11] هر ین ژاپن معادل 24 تومان (شهریور ماه 99).

.[12] نویسنده در نسخه ژاپنی هم از シャドーガーデン استفاده کرده.

کتاب‌های تصادفی