عالیجناب مقتدر در سایه ها
قسمت: 2
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر 1
آغاز دورهی آموزشی کارگزارِ سایهها
تقریباً سه سال از زمان تاسیسِ باغ سایه میگذره. من و آلفا سیزدهساله شدیم و خواهرم کِلِیر[1] پونزدهساله شد.
سیزدهسالهشدن مسئلهی مهمی نیست، امّا پونزدهسالهشدن فرق داره؛ نجیبزادهها در پونزدهسالگی به یه آموزشگاه در پایتختِ سلطنتی میرن تا سه سال در اونجا آموزش ببینن. چونکه کلیر نورچشمیِ کلّ خاندانِ کاگهنو[2] بود و چشم امید همه به اون بود، ننهم براش یه آش پشت پای مفصّل پخت و ترتیب یه سور بزرگ رو داد. چقدر کلیشهای آخه!
ولی کلیر دقیقاً روزی که قرار بود به سمت پایتخت حرکت کنه ناپدید شد که یعنی خاندان کاگهنو در مضیقهی شدیدی قرار گرفت!
پدرم توضیح میده: «وقتی رسیدم داخل، اتاق اینشکلی بود.» صداش نرم و آرومه و چهرهش هم خیلی زار نیست.
«اثری از درگیری نیست، امّا پنجره بهزور با یه اهرم از سمت بیرون باز شده. مجرم باید خیلی حرفهای بوده باشه که بدون اینکه من و کلیر متوجّهش بشیم، تونسته باشه این کارو بکنه.»
دستش رو میذاره لبهی پنجره و به عمق آسمون خیره میشه. الان فقط یه بطری نوشیدنی کم داره!
ای کاش یهکمم مو داشت...
یه صدای سرد پاسخ میده: «خب که چی؟ داری میگی چونکه گروگانگیر حرفهایه، ما دیگه هیچکاری نمیتونیم بکنیم؟»
اون صدای مامانم بود.
پدرم درحالیکه عرق سردی از چونهاش میریزه، جواب میده: «مـ- منظورم این نبود. فقط داشتم اطّلاعات میدادم...»
جفتشون چند ثانیه سکوت میکنن.
«خفه شو، کچــــــــــل!»
«هیع! ببخشید! ببخشید!!!»
از طرف دیگه، انگار من نامرئیام. انتظار زیادی از من ندارن و هیچ مشکلی هم ایجاد نمیکنم. در واقع، خودم تلاش میکنم اینطوری باشم تا توی پسزمینه باقی بمونم.
چونکه خواهرم خیلی باحال بود، خیلی ناراحتم که دزدیدنش. ولی نامردا بعد از نیمهشب که من توی شهرِ متروکه داشتم تمرین میکردم اومدن دزدیدنش، برای همین نتونستم جلوشون رو بگیرم. بعد از اینکه با یه اضطراب ساختگی دعوای مامان و بابام رو نگاه کردم، دزدکی رفتم به اتاقم و توی تختم غلت زدم.
«حالا دیگه میتونی خودتو نشون بدی.»
صدایی توأم با صدای فشفشِ یه حصارِ جادویی پاسخ میده: «بسیار خب.»
دختری با یه لباسِ اسلایمیِ سیاه از پشت حصار جادویی بیرون میاد.
«عه، تو که بتای خودمونی.»
دختری که اون هم مثل آلفا یه الفه، جواب میده: «بله، منم.»
برعکس موهای آلفا که طلائیه، موهای بتا نقرهایه و دورِ چشمهای گربهای و خالی که درست زیر یکی از چشمهاشه میریزه. بتا بعد از من و آلفا، سوّمین عضو باغ سایهست. با اینکه به آلفا گفتم خیلی شلوغش نکنه، ولی همش برمیداره مردمو میاره پیشمون؛ انگار یتیمخونه زدیم!
«آلفا کجاست؟»
«به دنبال اثری از خانم کلیر میگردد.»
«ناموساً؟ چه سریع! حالا خواهرم زندهست؟»
«اینطور به نظر میرسد.»
«میتونیم نجاتش بدیم؟»
«ممکن است... امّا به کمک شما نیازمندیم، اربابْ سایه.»
آها، راستی! بهشون گفتم منو «سایه» صدا کنن. به اسمِ باغ سایه هم خیلی میاد، مگه نه؟
«آلفا اینو گفت؟»
«بله. گفت که ما بایستی در کمال احتیاط به محل گروگانگیری برویم.»
«آها.»
راستشو بخواید، آلفا خودش به تنهایی هم خیلی قویه. اگه نیروی کمکی خواسته، یعنی با یه گولاخ سر و کار داریم!
زیرلب میگم: «این مسئله خونم رو به جوش میاره...» و جادو رو توی دستم جمع میکنم. در یک آن، تمامِ جادوی جمعشده رو آزاد میکنم که باعث میشه هوای اطراف ما مرتعش بشه.
هیچ دلیلی برای انجامدادن این کار نبود، ولی من دوست دارم خفنبازی در بیارم.
بهعلاوه، اینکار باعث میشه بتا تحتتاثیر قرار بگیره و زیر لب زمزمه کنه: «باورنکردنیست...»
این اواخر با وجود آلفا، بتا و دلتا، کمبودِ حریف تمرینی ندارم، امّا هرازچندگاهی تنوّع رو هم دوست دارم. و بازیکردن نقش یه مغز متفکّر رو هم خیلی دوست دارم و این هم موقعیت عالیای برای انجام این کاره!
زیر لب میگم: «خیلی وقته که قدرت واقعیم رو نشون ندادم...»
من عادت دارم که توی اینجور شرایط یه جوّ اسرارآمیز ایجاد کنم. اخیراً با وجود آلفا و بتا که فضا رو برای این کار مناسبتر هم میکنن، حسابی جوگیر شدم.
«همانطور که انتظار داشتیم، فرد خاطی عضوی از فرقهی ابلیس است؛ احتمالاً یکی از والامقامترین افسران آنها...»
«یه افسر، ها...؟ امّا از جون خواهر من چی میخوان؟»
«بایستی شک کرده باشند که ایشان از اعقاب قهرمانانند.»
«مثل اینکه اون حر+ومزادهها زدن تو خال...»
بتا همیشه اینطوری به خیال خودش تمام قطعات پازل رو سر جای درستشون میچینه و به یه ایدهی فضایی میرسه.
بدتر از اون، همیشه یه سری مدرکپدرک در میاره و حرفای مرموزآلودناک میزنه.
مثلاً «همانطور که انتظار داشتم، داستانی که گفتید درست بود...» یا «فرزندان ابلیس هزار سال است که فلان کار را کردهاند...» یا «ممکن است این بقعه، نمادِ فرقهی ابلیس باشد...» امّا من که چیزی ازشون نمیفهمم، چون بلد نیستم رسمالخطّ باستانی رو بخونم. حسّ میکنم حتّی آلفا هم نمیفهمه بتا چی میگه!
فکر کنم که آلفا و بتا یهسری کاغذماغذا رو سرهم کردن که پیش خودشون حس کنن ما داریم به کشف حقیقت نزدیکتر میشیم. احتمالاً همینطوریه.
«به این گزارش نگاه کنید. مطابق آخرین بررسیهای ما، احتمالاً خانم کلیر را به این مخفیگاه بردهاند...»
بتا با گفتنِ این حرف، یه گونی پرونده رو میکنه. انگار به زبونِ جیبوتیایی نوشته باشنش! اکثرش با یه الفبای باستانی نوشته شده که بلد نیستم و بقیهشم یهسری اعداد و نمادهای بیمعنان. ناموساً چقدر توی ساختن گزارشای تقلّبی حرفهایان! تو این مورد به گرد پاشونم نمیرسم.
توضیحاتشو نادیده میگیرم و یه چاقوی کوچیک رو به سمت نقشهای که روی دیواره پرتاب میکنم. بر اساس غریزهام نشونهگیری میکنم.
زینگ.
چاقو داخل نقشه فرو میره.
«اونجا.»
«آنجا؟ چی...؟»
«خواهرم اونجاست.»
«امّا هیچ... صبرکنید، امکان ندارد...!» بتا انگاری که متوجّه چیزی شده باشه، با هولوولا گزارشهاشرو زیر و رو میکنه.
اممم، من همینطوری شانسکی پرت کردم، امّا بتا بازیگر خیلی خوبیه!
بذار حدس بزنم. الان میخوای بگی که مخفیگاه دقیقاً رو نوکِ چاقو قرار داره، مگه نه؟
«پس از مرتبطکردن بخشهای مختلف گزارشاتم، به نظر میرسد که مخفیگاه در همان مکان بنا شده باشد.»
دیدید؟ گفته بودم که!
«تصوّر نمیکردم که شما آنی این پروندهها را تفسیر کرده و اطّلاعات مخفی را کشف کنید... شما همیشه مرا شگفتزده میکنید.»
«بتا، باید بیشتر تمرین کنی.»
«تمام تلاشم را به کار میگیرم.»
احسنت! میدونم که داره نقش بازی میکنه، ولی پشمام! حسابی به دلم میشینه! آه، بتا! تو با من چیکار کردی آخه!
«بهسرعت به آلفا گزارش میدهم. آیا همین امشب عملیات نجات را انجام میدهیم؟»
«آره.»
بتا تعظیم میکنه و درحالیکه چشمهاش برق میزنن، اتاق رو ترک میکنه؛ انگاری با چشمهاشم بهم احترام بذاره.
اگه بهش پنجتا سیمرغ طلایی هم بدن باز کمه!
*****
مردی در یک تونل تاریک در زیرزمین قدم میزند. به نظر میرسد که حدود چهل سال سن داشته باشد. مرد، از نگاهی نافذ و بدنی ورزیده برخوردار است و موهای خاکستریرنگ خود را به سمت عقب شانه کرده است.
در انتهای تونل میایستد؛ جایی که دو سرباز از دری کوچک نگهبانی میدهند.
با لحنی آمرانه میپرسد: «دخترِ ارباب کاگهنو کجاست؟»
یکی از سربازان درحالیکه به گریس[3] تعظیم میکند، پاسخ میدهد: «اینجاست، قربان.» و سپس خم میشود و در را باز میکند. «ما اینجا زندانیش کردیم، ولی خیلی کلّهشقّه. لطفاً از اینجا به بعد با احتیاط جلو برید.»
«همف! فکر کردی من کیام؟!»
«بـ- ببخشید، قربان!»
گریس از در عبور میکند و وارد سیاهچال سنگیای میشود که یک دختر با زنجیرهای جادویی به دیوار آن دوخته شده است.
«پس تو کلیر کاگهنو هستی.»
در پاسخ به شنیدن نامش، دخترک سرش را بلند میکند و به گریس نگاه میکند.
دخترک در لباس خواب حریر خود بسیار جذّاب است؛ موهای نرم و براقّش بر پشتش نشسته است.
کلیر مستقیماً به مرد خیره میشود: «من قبلاً تو رو در پایتخت دیدم. تو وایکانت[4] گریس هستی، درسته؟»
«اوه، خب من قبلاً عضو گارد شاهنشاهی بودم... احتمالاً من رو توی جشنِ بوشین[5] دیدی.»
کلیر پوزخند زد: «درسته. و توی مسابقات، شاهدخت ایریس حسابتو رسید.»
«همف. اون که حساب نبود. قوانینِ مسابقات دستوپای منو بسته بود، ولی توی یه مبارزهی واقعی، هیچوقت بهش نمیبازم.»
«حتّی توی مبارزهی واقعی هم میبازی، وایکانت گریس... چونکه تو یه بازندهی بهدردنخوری!»
گریس ابروهایش را درهم کشید. «ساکت شو! یه دختربچّه هیچوقت نمیتونه درک کنه که چقدر رسیدن به فینال مسابقات سخته.»
«من سال بعد به فینال میرسم.»
«متاسفم که ناامیدت میکنم، ولی تا سال بعد زنده نیستی.»
کلیر به سمت گریس جهید و درحالیکه به اندازهی تار مویی از گلوی او فاصله داشت، هوا را گاز گرفت و دندانهایش را بر هم سایید. صدای جرینگجرینگ بلندی از زنجیرهایی که او را نگه داشته بودند در فضا پخش شد.
ووش.
اگر گریس بهسرعت سرش را عقب نمیبرد، کلیر شاهرگش را میدرید.
«کدوم یکیمون تا سال بعد زنده نیست؟ میخوای امتحانش کنیم؟»
«تو هیچی رو امتحان نمیکنی، کلیر کاگهنو.»
وقتی گریس به آروارهی کلیر مشت زد و او را نقش زمین کرد، کلیر با صدای بلندی قهقهه زد، امّا نگاه خیرهاش را برای یک ثانیه هم از روی گریس برنداشت و تمام مدّت به او زل زده بود.
مشت بعدیاش به هدف نخورد.
«همف! حالا نوبت جاخالیدادنته؟»
کلیر شجاعانه لبخند زد: «عه؟ فکر کردم میخوای اون پشههه رو بکشی!»
«همف. انگار قصد نداری بذاری نیروی جادویی قدرتمندت تو رو در بر بگیره.»
«من یاد گرفتم اینکه چطور از جادو استفاده کنی مهمّه، نه اینکه چقدر از جادو استفاده کنی.»
«بابات بهت خوب آموزش داده.»
«اون کچل به من هیچی یاد نداده؛ داداشم یاد داده.»
«داداشت؟...»
«از اون بچّهپرروهاست. هر دفعه که مبارزه میکنیم میبرمش، امّا من کسیام که از تکنیکهای اون چیزی یاد میگیرم، نه برعکس. برای همین هم هست که زندگی رو براش سخت میکنم!» لبخندی از سر بازیگوشی بر روی لبهای کلیر نشست.
«با برادرت احساس همدردی میکنم. گمون کنم من قهرمانیام که اونو از شر خواهر بدجنسش خلاص میکنه. حرفهای بیخودی کافیه...» گریس لحظهای تامل کرد و با دقّت به کلیر نگاه کرد.
«کلیر کاگهنو، آیا وضعیت فیزیکیت... اخیراً افت کرده؟ آیا استفاده و تحمّل جادو برات سختتر شده؟ وقتی از جادو استفاده میکنی احساس درد داری؟ آیا بخشهایی از بدنت کبود شده و شروع کرده به گندیدن؟... هیچکدوم از این علائم رو نداری؟»
گوشهی لبهای برّاق و خوشنمای کلیر به سمت بالا خم شدند و یک لبخند را تشکیل دادند: «منو دزدیدی که ادای دکترا رو در بیاری؟»
«من خودم هم قبلاً یه دختر داشتم، برای همین نمیخوام بیشتر از این کتکت بزنم. صادقانه جوابدادنت برای هردومون سودمنده.»
«الان تهدیدم کردی؟ من وقتی تهدید میشم پرخاشگر میشم، دست خودم نیست!»
«منظورت اینه که حقیقت رو بهم نمیگی؟»
«خودت چی فکر میکنی؟»
گریس و کلیر برای مدّتی به هم زل زدند.
کلیر سکوت را شکست: «باشه. از اونجا که چیز مهمّی نپرسیدی، به اون سوالای مزخرفت جواب میدم. چیچی بود؟ وضعیت فیزیکیم و جادوم؟ الان دیگه همهچیز ردیفه. اگه با زنجیر به دیوار بسته نشده بودم حالم بهتر هم میشد.»
«منظورت از "الان دیگه" چیه؟»
«خب، اوّلین بار یک سال پیش بود که عوارض ظاهر شدن.»
«چی؟ داری میگی که خودبهخود خوب شد؟»
گریس هیچوقت نشنیده بود که این خودبهخود خوب بشود.
«آره، من کاریش نداشتم... آها، راستی! چی میگن بهش؟ "نرمش"؟ نمیدونم یعنی چی، ولی داداش کوچولوم ازم خواست که باهاش نرمش کنم، و بعد از نرمشکردن حالم خیلی بهتر شد.»
«نرمش؟ تا حالا اسمش به گوشم نخورده... امّا اگه علائم رو داشتی، یعنی در مورد سازگاربودنت حق با من بوده.»
«سازگار؟... یعنی چی؟»
«نمیخواد نگران این چیزا باشی. بههرحال بهزودی قراره به فنا بری. اوه، و حواسمم هست که یه سری هم به داداش کوچولوت بزنم...»
پیش از آنکه گریس بتواند جملهاش را به پایان برساند، ضربهی محکمی به بینیاش خورد.
درحالیکه به سمت در تلوتلو میخورد، فریاد زد: «چـ...؟» و به کلیر اخم کرد. بینی خونآلودش را نگه داشت و گفت: «کلیر کاگهنوی بیوجدان...!»
هر چهار دستوپای کلیر بایستی در بند میبودند، ولی او به طریقی موفق شده بود دست راستش را که خون از مچ آن میچِکید آزاد کند.
«با این کارت باعث شدی گوشت بدنت کنده بشه و انگشتت در بره...؟!»
این زنجیرها، زنجیرهای معمولی نبودند. آنها با جادو مهر و موم شده بودند. به بیان دیگر، کلیر تمام قدرت فیزیکیاش را استفاده کرده بود تا گوشتِ دستش را ببُرد، استخوانهایش را بشکند و از زنجیرها رها شود تا بتواند به گریس مشت بزند. این حقیقت تا عمقِ روح و روان گریس را میلرزاند.
«اگه دستت به داداشم بخوره هرگز نمیبخشمت! تو رو، خانوادهات رو، کسایی که دوستشون داری و دوستات رو، همه رو میکشم!... اوخ...!!!»
گریس با تمام توانش به شکم کلیر ضربه زد. امکان نداشت که کلیر بتواند از خودش در برابر جادوهای گریس دفاع کند، مخصوصاً حالا که به بند کشیده شده بود.
درحالیکه کلیر از درد مچاله میشد، گریس با خشم گفت: «هر+ز+هی عوضی...!»
روی زمین، چالهای پر از خونِ تیرهی کلیر که از دست راستش میچکید، تشکیل شده بود.
گریس زمزمه کرد: «خب، مجبورم کردی از این استفاده کنم...» و جلوی چالهی پر از خون زانو زد و دستش را دراز کرد، ولی پیش از آنکه خون را لمس کند، سربازی نفسنفسزنان درِ سیاهچال را باز کرد. «جناب وایکانت گریس، توی دردسر افتادیم! متجاوزین!»
«متجاوزین؟! کیان؟»
«نمیدونیم! تعدادشون کمه، ولی بدون شما نمیتونیم جلوشون رو بگیریم!»
«خودم بهش رسیدگی میکنم. بقیهتون همینجا نگهبانی بدید!»
گریس صدایی از سر ناراحتی و غضب از ته گلویش درآورد، سپس روی پاشنهی پایش چرخید و از سیاهچال بیرون رفت.
*****
زمانی که گریس به میدان مبارزه رسید، آنجا را غرق در خون یافت.
سربازانی که از مقر اصلی محافظت میکنند به هیچ عنوان ضعیف نیستند؛ بعضی از آنها حتّی در سطح محافظین سلطنتیاند.
«چرا؟ این غیرممکنه...!»
زیر پرتوی نوری که از بیرون روی آنها میتابید، جنازههای بیشماری در تالارِ زیرزمینیِ مقر پخشوپلا شده بودند.
هرکدام یک زخم بر پیکر دارند؛ زخمی که توسّط فردی با قدرتی بینهایت مخرّب به آنها وارد شده.
«مادربهخطا!...»
چشمان گریس به گروهی از اشخاص میافتد که لباسهای سیاه پوشیدهاند. از روی انحنای بدنهایشان، حدس میزند که هفت دختر ریزاندام هستند. زیر نور کمجانِ ماه، بهاندازهی کافی غیرقابلدیدن هستند که نیازی به تلاش مضاعف نباشد. این دخترها از تکنیکهای منحصربهفردی برای مهارکردن حضور جادوییشان استفاده میکنند که باعث میشود گریس فکر کند که در قدرت حتّی به پای خودش نیز میرسند.
یک نفر دیگر نیز هست که غرق در خون، در زیرِ مهتاب به او چشم دوخته است.
«ایح...!»
در این لحظه، غریزهی گریس بر او غلبه کرد و بهخوبی خطر را حس کرد.
درحالیکه دخترک به سمت گریس حرکت میکرد، خون از لباسهایش روی زمین میچکید و کاتانای بزرگش پشت سرش روی زمین کشیده میشد و خطّی دنبالهدار روی زمین ایجاد میکرد.
گریس درحالیکه تلاش میکرد اضطرابش را بپوشاند، پرسید: «شماها دیگه چه خرایی هستید؟ هدفتون چیه؟»
امّا او با هفت حریف به قدرتمندیِ خودش طرف بود. جنگیدن تصمیمی احمقانه بود. گریس درحالیکه بر شانس بدش لعنت میفرستاد، دنبال راهی برای فرار بود.
دخترِ ازخونپوشیده، اصلاً به او گوش نمیکرد و از پشتِ ماسک خونآلودش قهقهه میزد.
گریس با خودش فکر کرد: الانه که دخلمو بیاره...! که صدای دیگری شنید.
«عقب بکش، دلتا.»
دخترِ خونآلود کمی مکث کرد و سپس بدون مخالفت عقب رفت. گریس آهی از سر آسودگی کشید.
دختر دیگری جای او را گرفت.
«ما باغ سایه هستیم.»
اگر گریس هر جای دیگری این صدای بهشتی را میشنید، مدهوش این دختر میشد.
«من آلفا هستم.»
گریس متوجّه میشود که آلفا نقاب از چهره برداشته است. پوستِ رنگپریدهِ دخترک، زیر نور ماه برق میزد. آلفا گامی به جلو برداشت.
«هن...!»
گریس متوجّه شد که آلفا، اِلفی با موهای طلایی و زیباست که باعث شد نفسکشیدن را فراموش کند.
آلفا گامی دیگر برداشت. «هدف ما... نابودکردن فرقهی ابلیس است.»
گریس تا زمانی که شمشیرِ سیاه آلفا آسمان شب را نشکافته بود (حداقل برای گریس چنین مینمود.) متوجّه حضور آن نشده بود. رعب و وحشت حاصل از چرخش نیرومندِ شمشیرِ آلفا و بادِ حاصل از آن بر گریس چیره شد.
چطور با این سنّ کم همچین قدرتی رو به دست آورده؟ گریس با حسادت و ترس به خود لرزید. امّا بیش از همهچیز، از سخنان آلفا میخکوب شده بود.
«شـ- شما چطوری راجعبه گروه ما میدونید؟»
فرقهی ابلیس؛ گریس یکی از معدود کسانی در مرکز بود که نام این سازمان را میدانست.
«ما همهچیز را میدانیم. ما همهچیز را راجعبه ابلیسِ شیطان، نفرینش، و اعقاب قهرمانان میدانیم. و همینطور راجعبه حقیقتِ پشتِ تسخیرشدگان...»
«شـ- شماها چطور...؟»
حتّی گریس هم بهتازگی در مورد این اطّلاعات فوقمحرمانه خبردار شده بود. این اطّلاعات نمیتوانست... نه، نباید به بیرون درز میکرد.
«شما تنها کسانی نیستید که به دنبال نفرینِ ابلیس هستند.»
«کرش...!»
گریس بهخوبی میدانست که به علّت دسترسیداشتن آنها به اطّلاعات سرّی، نمیتواند آنها را رها کند. امّا آیا قتلعام همهی آنها از پخششدن این اطّلاعات جلوگیری میکرد؟
نه، مسلّماً نه.
این بدین معنی بود که گریس باید زنده میماند تا به مافوقهایش دربارهی دخترها خبر بدهد. به همین خاطر، گریس به سمت جلو یورش برد.
فریاد زد: «یعــــهااا!» و شمشیر آختهاش را به سمت آلفا چرخاند.
آلفا زیر لب گفت: «چقدر بیملاحظه.» و بهسادگی از حملهی گریس جاخالی داد و ضدحمله زد.
تیغهی شمشیرش گونهی گریس را خراشید و خون از زخم جاری شد.
ولی این برای متوقفکردنِ گریس کافی نبود. گریس مجدّانه در تعقیب پیروزی بود، ولی تمامی حملههایش به فاصلهی تار مویی خطا میرفت.
از طرف دیگر، آلفا روی حذفکردن حرکات اضافی و محاسبهکردنِ مسیر حرکت حریفش تمرکز کرده بود تا از حملههای آتی جاخالی بدهد.
و در هر نوبت، بازوی گریس زخم میشد، پایش بریده میشد و یا شانهاش خراش برمیداشت.
امّا هیچکدام از زخمهایش کاری نبودند.
گریس هنگامی که متوجّه شد آلفا تا زمانی که از او اطّلاعات نگیرد، او را نمیکشد، پوزخند زد. وقتی که هوا را برای بارهای متوالی برید، بالاخره ضربهی شمشیری به سینهاش خورد و باعث شد که عقب بکشد.
آلفا گفت: «بیا بیش از این زمان را هدر ندهیم.»
مرد میانسال پاسخی نداد. درحالیکه زانو زده بود و سینهی زخمیاش را چنگ میزد، لبخندی روی صورتش نقش بست... و سپس چیزی را در دهان گذاشت و فرو برد.
«داری... چیکار میکنی؟»
بدنش دوبرابر بزرگتر شد؛ پوستش تیره شد، عضلاتش متورّم شدند، چشمانش خون افتادند و مهمتر از همه، ظرفیت جادویش بهطور چشمگیری افزایش یافت...
«آوههههه...!»
شمشیرِ فلزی گریس بدون اخطار قبلی هوا را شکافت، ولی آلفا موفق شد بلافاصله آن را دفاع کند؛ سپس از تکانهی حاصل از ضربه استفاده کرد و به عقب جهید تا بین خود و حریفش فاصله ایجاد کند.
آلفا درحالیکه بازویش میلرزید - گویی که سوزنهای بیشماری به آن وارد شده باشند - گفت: «حقّهی جالبیست.» سپس سرش را کمی چرخاند. «بر اساس طول موجش، حدس میزنم که انباشتن جادو باشد... که با زور اعوا شده است....»
صدایی از پشت سر آلفا که از دیدن اینکه آلفا در یک نبرد به عقب رانده شده است متعجّب بود، پرسید: «بانو آلفا! حالتان خوب است؟»
«من خوبم، بتا. فقط اینجا کمی آشفته شده... همممم؟»
وقتی آلفا نگاهش را به سمت گریس برگرداند، کسی را ندید. وقتی دقیقتر نگاه کرد، یک سوراخ مستطیلیشکل در جایی که قبلاً گریس ایستاده بود دید؛ یک درِ مخفی.
«...فرار کرد!»
بتا پاسخ میدهد: «بله... بیا تعقیبش کنیم.» و آمادهی جهیدن به دنبالِ گریس میشود.
آلفا بلافاصله بتا را متوقف میکند. «احتیاجی به این کار نیست. خودش به حساب این یکی میرسد.»
«خودش؟... حالا که فکر میکنم، اربابْ سایه گفتند که جلوتر از ما میروند... امکان ندارد!»
آلفا با خنده گفت: «درست است. باید اعتراف کنم که وقتی ایشان مسیرشان را تغییر دادند، نگران بودم که گم شوند.»
«و باز هم، اربابْ سایه میدانستند که این اتّفاق میافتد...»
درحالیکه آلفا و بتا به درون سوراخ نگاه میکردند، چشمانشان با احترام خاصی میدرخشید.
*****
زمزمه میکنم: «گم شدم.» و به سالن خالیِ زیرزمینیای که توش ایستادم نگاه میکنم.
وقتی داشتیم به مخفیگاه نفوذ میکردیم، همهچی خیلی خوب و ناناس پیش میرفت، امّا من از کشتن اون مورچهها خسته شدم. پیش خودم گفتم جلوتر میرم و رئیسشونو میکشم، ولی نهایتاً... کارم به اینجا کشید. اُسکل. من حتّی به این هم فکر کرده بودم که وقتی رئیسشونو دیدم چی بگم!
از این مسائل که بگذریم، اینجا خیلی بزرگه. فکر کنم یه مقر نظامیِ متروکهست که یه گروه راهزن توش اقامت کردن.
«هممم؟»
متوجّه حضور کسی میشم که از طرف دیگهی تونل داره به سمت من میدوه. چند لحظهای طول میکشه که اون هم متوجّه حضور من بشه، ولی باز هم فاصلهی بینمون خیلی زیاده.
رو به من میگه: «تو اینجا منتظرم بودی...»
این یارو خیلی گندهبکه و چشماشم حسابی قرمزه. خیلی... خوف به نظر میاد. تو ذهنم میتونم تصوّر کنم که از چشماش لیزر شلیک میکنه.
با یه لبخندِ زشت روی صورتش میگه: «امّا اگه فقط خودت تنهایی که با یه بشکن کارت تمومه.»
بعدش ناپدید میشه. خب البته ناپدید که نمیشه، فقط اونقدر سریع حرکت میکنه که یه آدم عادی ممکنه فکر کنه که غیب شد.
امّا من با یه دست حملهاش رو دفع میکنم. تا وقتی که بتونم مسیرِ حرکتش رو ببینم، از سرعت و شتابِ حملههاش نمیترسم. حتّی قدرت هم بیشتر به این ربط داره که چطور ازش استفاده کنی.
جیغ میزنه: «ننن!»
شونهاش رو هل میدم و به عقب پرتش میکنم.
جادوش خیلی زیاده، حتّی خیلی بیشتر از آلفا، امّا متاسفانه کنترلِ جادوش ر+یده! در واقع چیزی بهجز یه غولتشن نیست که جادو هم داره.
از کسایی که با جادوشون فقط مثل اسب سرعت حرکتشونو زیاد میکنن خوشم نمیاد. خوشم هم نمیاد که فقط به قدرت فیزیکی اتّکا کنم. نه اینکه ردش کنما، یعنی اگه بهم بگن از بین قدرت و تکنیک یکیشو انتخاب کن، چشمبسته قدرت رو انتخاب میکنم؛ چون حتّی بهترین و عالیترین تاکتیکها هم اگه قدرتی نباشه که ازشون پشتیبانی کنه به درد لای جرز دیوار میخورن!
در ضمن، از استراتژیهای مقوایی که فقط روی یه ویژگی فیزیکی مثلِ فقط قدرت، یا فقط سرعت یا فقط زمانِ واکنش وابستهان بیشتر از همه متنفّرم! این دسته استراتژیها ظرافت و زیبایی نبرد رو زیر سوال میبرن اصلاً!
قدرت ذاتیه، ولی تسلّط به تلاش و تمرین نیاز داره. وقتی بحث مهارت و خبرگی باشه، کارگزاران سایه هیچوقت کم نمیارن! منم میخوام همینطور باشم. تکنیکهام، قدرتم رو تقویت میکنن؛ نبوغم، سرعتم رو افزایش میده؛ زمانِ واکنشهام بهم اجازه میده که از حملههای احتمالی جاخالی بدم. قدرتهای فیزیکی مهمّن، ولی من هیچوقت با اتّکاکردن بهشون نمی+رینم تو یه نبرد! حس زیباییشناسیِ من بهم این اجازه رو نمیده!
اینهمه رو گفتم که نتیجه بگیرم این هالکِ قهوهای داره میر*ینه تو اعصابم!
باید بهش یه درسی راجعبه نحوهی صحیح استفاده از جادو بدم.
«درس اوّل.»
شمشیر اسلایمیم رو بیرون میکشم و به سمت جلو قدم برمیدارم. یه قدم، دو قدم، سه قدم.
با برداشتن سوّمین قدم، شمشیرش رو به سمتم تاب میده که یعنی وارد محدودهی حملهاش شدم و این برای من یه نشونهست که سرعتم رو زیاد کنم. من کمترین مقدار ممکن از جادو رو برمیدارم و اون رو توی پاهام متمرکز میکنم، جمعش میکنم و در یکآن آزادش میکنم. فقط همین! با انجام این کار، میتونید با کمترین مقدار جادوی ممکن، یه شتابِ انفجاری ایجاد کنید.
شمشیرش هوا رو میبره.
و حالا اون هم توی دسترس منه.
من به قدرت یا سرعتی که با جادو تقویت شده باشه احتیاجی ندارم. با کاتانای سیاهم پوست گردنش رو تا عمیقترین لایه میشکافم، ولی به رگای گردنش کاری ندارم.
عقب میکشم و همزمان شمشیر اون هم روی گونهام خش میاندازه.
«درس دوّم.»
قبل از اینکه شمشیرش رو دوباره تاب بده، من حرکت میکنم. من از جادو استفاده نمیکنم و میذارم حرکاتش از من سریعتر باشه. امّا هرچقدر هم که سریع باشه، نمیتونه همزمان هم حمله کنه و هم جاخالی بده!
برای همین یه قدم به سمت داخل برمیدارم.
این فاصلهایه که برای من خیلی بلند و برای اون خیلی کوتاهه.
چند لحظه سکوت بینمون حکمفرما میشه.
برای چند لحظه مطمئن نبود که چیکار کنه، امّا نهایتاً تصمیم گرفت که عقب بره.
من از روی تغییر مکان انرژی جادویی توی بدنش میدونستم که میخواد این کارو بکنه و قبل از اینکه بتونه فاصله بگیره، دوباره فاصلهمون رو کم میکنم.
این دفعه شمشیرم به پاش میرسه و زخمی عمیقتر از دفعهی قبل ایجاد میکنم.
درحالیکه به عقبنشینش ادامه میده، با درد فریاد میکشه: «گعه!»
من دنبالش نمیکنم.
«درس سوّم.»
من تازه دارم گرم میشم.
*****
گریس، درحالیکه پوستش توسّط شمشیری به سیاهیِ شب شکافته میشود، با خود میاندیشد: تا حالا هیچوقت همچین حسّ حقارت و ضعفی داشتهام؟
حتّی وقتی که با آلفا که یک الف بود میجنگید، یا وقتی که به شاهدخت در جشنوارهی بوشین باخت، گریس احساس ضعیفبودن نداشت. درواقع، آخرینباری که احساس کرد قدرتش با حریفش قابلقیاس نیست... برای زمانی بود که بچّه بود. زمانی که برای اوّلین بار قبضهی شمشیری به دست گرفت و با مربّی سرخانهاش وارد زمین تمرین شد؛ کودکی در مقابل یک فردِ بالغ، یک قهرمان در برابر یک نوآموز. حتّی یک مبارزه هم محسوب نمیشد.
و اکنون، گریس همان احساس را دوباره به یاد میآورد.
پسری که مقابل او ایستاده است، در نگاه اوّل خیلی هم سرسخت به نظر نمیرسد. حداقل آن هالهی تهدیدآمیزی را که آلفا موقع مبارزه با گریس از خودش ساطع میکرد ندارد. برعکس، کاملاً هم طبیعیست؛ طرز ایستادنش، جادویش و مهارتهای شمشیرزنیاش همگی بسیط به نظر میرسند. در واقع هیچ چیزِ خاص یا قابلتوجّهی در قدرت و سرعتش وجود ندارد، امّا استراتژیهایش باعث میشوند شمشیربازیاش در سطح اعلا باشد و فقط با استفاده از همین، میتواند در مقابل قدرت دهشتناک گریس بایستد؛ این باعث میشود گریس با جان و دلش شکست را احساس کند.
بهخوبی درک میکند که تنها دلیلی که هنوز نفس میکشد، این است که پسری که جلویش ایستاده اینطور میخواهد؛ وگرنه در یک آن مرده بود.
امّا گریس تا زمانی که زخمهای کاری برنداشته باشد، میتواند بدنش را بازسازی کند. البته که محدودیتی برای انجام این کار بود و اثرات جانبی نامطبوعی نیز داشت. در ضمن، سطلها خون از دست داده بود و استخوانهایش خرد شده بودند و گوشت بدنش شرحهشرحه شده بود که یعنی به زمان بیشتری برای بهبودیافتن نیاز داشت.
امّا گریس حتّی در چنین موقعیت دشواری نیز زنده مانده بود.
نه، دقیقتر آن است که بگوییم از جانش چشمپوشی شده بود.
گریس تنها یک سوال میپرسد: «چرا؟...»
چرا میذاری زنده بمونم؟
چرا ما دشمنیم؟
چرا انقدر قویای؟
چرا؟
مرد جوان که لباسهای سیاه پوشیده بود، به گریس نگاه کرد: «ما فقط برای این وجود داریم تا در تاریکیها بخزیم و سایهها رو شکار کنیم.»
غم عمیقی در صدای او حس میشد.
و همین برای گریس کافی بود تا متوجّه موقعیت شود.
پرسید: «میخوای علیه اونا اقدام کنی؟...»
بعضی افراد در دنیا وجود دارند که از قانون مصون هستند. گریس بهخوبی به این موضوع واقف بود و خودش را نیز یکی از این اشخاص دارای امتیاز ویژه و حق انحصاری میدانست. بههرحال، صدای قانون که به هر چهارگوشهی جهان نمیرسد!
زمانی که گریس مشغول لذّتبردن از حقوق انحصاری خود بود، توسّط افرادی بالامقامتر از خود لگدمال شد؛ این باعث شد مشتاقِ قدرت بیشتری شود. و همین مسئله، او را به سمت زوال سوق داد...
گریس گفت: «حتّی اگه تو... حتّی اگه تو و گروهِ پت*یارههات قویتر هم بشید، هرگز نمیتونید اونها رو شکست بدید. تاریکیِ این جهان... از خوفناکترین کابوسهات هم خوفانگیزتره.» نه برای هشداردادن به پسر، بلکه برای ناامیدکردن او.
گریس میخواست که پسربچّه خرد شود، همهچیزش را از دست بدهد و در ناامیدی غرق شود. امّا به همراهِ غلبهی حسد و نفرت بر او، متوجّه شد که این هدفی غیرقابلدسترسی است.
پسر بدون نشانهای از بلندپروازی و خیالپردازی پاسخ داد: «پس ما از اونا مخوفتر میشیم.»
گریس میتوانست بهخوبی متوجّه عزم راسخ و اعتمادبهنفس زیاد او شود.
«این که خالهبازی نیست!»
غیرقابلقبوله.
گریس که بهخاطر اینکه تلاش کرد آنها را به زیر بکشد نابود شد، با خود اندیشید: مطلقاً غیرقابلقبوله.
در این لحظه، گریس تصمیم گرفت که از خط قرمز بگذرد. وقتی که فهمید به هر حال قرار نیست زنده بماند، یک قرص را از جیبِ سینهی لباسش در آورد و قورتش داد. با خود فکر کرد: در این صورت، از زندگیم استفاده میکنم تا بهش حقیقت رو بفهمونم!
حقیقتِ تاریکِ این دنیا.
هالهای که گریس را احاطه کرده بود، تغییر کرد.
تاکنون، انرژی جادوییاش دور بدنش بهطور وحشیانهای پیچ و تاب میخورد، امّا حالا کمکم آرام میگرفت و متراکم میشد. هالهاش با خون درهم میآمیخت، عضلاتش پارهپاره میشدند و استخوانهایش میشکستند، امّا بلافاصله خوب میشدند. او از محدودیتهای بدن یک انسان فراتر رفته بود و پذیرای مقداری باورنکردنی از جادو بود.
فرقهی ابلیس، این حالت را «تنبّه» مینامیدند.
وقتی کسی وارد این حالت شود، راه بازگشتی ندارد. امّا در عوض... به آن شخص قدرتی افسانهای عطا میشود.
گریس فریاد میزند: «اهههههه!» و در فضا ناپدید میشود.
صدای بمِ برخورد در هوا پخش میشود و در همان لحظه جفت پای پسرک از زمین کنده میشود و به سمتِ دیوار پرتاب میگردد. ولی او با لگد به دیوار میزند و بهنرمی روی زمین فرود میآید.
امّا گریس به حملهکردن ادامه میدهد و او را دوباره به عقب میراند.
«خیلی کُندی! خیلی شل و ولی! خیلی شکنندهای!» گریس مانند سگهای شکاری حمله میکند.
با یک ضربهی سنگین دیگر، پسرک بیشتر به سمت عقب پرتاب میشود. حملههای گریس سریع، سنگین و بیرحمانه هستند.
گریس گمان میکند که بهخوبی همه چیز را دریافته است: یک شیر برای شکارکردنِ خرگوش به حیله و نیرنگ احتیاجی ندارد؛ تنها چیزی که نیاز دارد قدرت است. با بیشتر به عقب راندهشدن، پسرک امکانِ مبارزه ندارد. سرنوشت او مرگ است!
امّا اشتباه است...
وقتی خون از سینهی گریس فوران میکند، فریاد میزند: «ها؟!»
گریس متوجّه زخم جدیدی میشود؛ زخمی که تا اعماقِ پوست و گوشت او را شکافته است. گریس برای لحظهای متوقف میشود، امّا سریعاً خوب میشود و ضربهی متقابلی به حریفش میزند.
با اینکه گوشتش تا استخوان پاره شده است، فریاد میزند: «بهدرد نمیخوره! اینجوری نمیتونی کاریم کنی!»
امّا زخمهایش در یک لحظه حباب میکنند و خوب میشوند.
«این قدرت واقعیه! این تواناییِ واقعیه!» حتّی با اینکه خون از بدنش فواره میزند، گریس به حرکاتش شتاب میدهد و شمشیرش را در هوا تکان میدهد.
مثل زبرجد میدرخشند.
مشکی و زرشکی؛ دو نور در هم میپیچند. نور سیاه به عقب پرت میشود و نور سرخ خونریزی میکند.
مبارزهشان برای چشمِ آدمی سریعتر از آن است که دیده شود. دنبالهداربودنِ نور زرشکی و بهعقبجهیدنِ نورِ مشکی، تنها شاخصههای قابلتشخیص هستند.
زدوخوردشان دوام چندانی نمییابد. تفاوت فاحشی در مقدار قدرتشان هست و مشخصاً نورِ سیاه کسی است که شکست میخورد. این نبردیست که نورِ سرخ نباید در آن شکست بخورد. شمشیرش را پشت سر هم پرتاب میکند و دیگری را با قدرتِ فاجعهبارش خُرد میکند تا زانو بزند.
ولی چرا؟
چرا به نظر نمیرسه پریشون باشه...؟
«چرا... چرا نمیتونم بزنمت...؟»
رفتار پسری که لباس سیاه پوشیده است، از زمانِ شروع مبارزه تغییری نکرده است. هیچ جادویی استفاده نمیکند و به میل خودش حرکت نمیکند، در عوض با جریان همراه شده و به گریس اجازه میدهد او را به اطراف حرکت بدهد. مانند برگی که در باد میرقصد.
با این تفاوت که این پسر کاملاً هم منفعل نبوده است. از شتاب این حملات استفاده کرده و ضربهای کاری وارد کرده؛ بدون اینکه خودنمایی کند و یا انرژی اضافهای هدر بدهد.
کاملاً طبیعی، دقیقاً همانطوری که باید باشد.
پسرِ لباسمشکی به گریس نگاه میکند و گویی که میتواند ذهن او را بخواند، میگوید: «وحشتناکه.»
گریس مانند سگ فریاد میکشد: «تو هیچی نمیدونی... هیچی! حر*ومزاده!» و تمام جادویش را در بدن و شمشیرش جمع میکند تا حمله کند.
حتّی اگر به قیمت جانش هم باشد، آمادهی نابودکردن این پسرک است.
«بازی دیگه کافیه.»
گریس توسّط یک چرخشِ شمشیر به دو نیم میشود. مثل آبخوردن اتّفاق افتاد؛ یک ضربهی کوچک تماماً نصفش میکند: شمشیرش، قدرت جادوییِ تقویتشدهاش، عضلات ورزیدهاش.
وایکانت گمان کرد که دلیل شمشیربازیِ حرفهای پسرک مهارت باشد، نه جادو و قدرت و سرعت. امّا اشتباه میکرد.
«این دیگه چیه؟...»
این همان ضربهای است که همهچیز را نابود میکند.
گریس به تیغهای نگاه کرد که از میان شمشیرش، جادویش، گوشت و استخوانهایش میشکافت و او را به لبهی مرگ میراند. این، حملهای بود که جادویی رسوخناپذیر، قدرتی عظیم، سرعتی برقآسا و مهمتر از همه... استعدادِ ذاتی در آن یافت میشد.
این کمال بود.
پسرِ سیاهپوش همهچیز داشت، امّا تصمیم گرفته بود از هیچکدام استفاده نکند.
هیچچیز نمیتوانست جلوی آن ضربه را بگیرد، از جمله تمامِ قدرتِ گریس.
گریس درحالیکه بهشدّت خونریزی میکرد، غرولند کرد: «گمون کنم... تمومه...» سپس بالاتنهاش سرنگون شد و روی زمین افتاد. لحظهای بعد، پائین تنهاش هم به زمین برخورد کرد.
گریس تلاش کرد دونیمشدگیاش را درمان کند، امّا نمیتوانست. گوشتش گندیده بود و در چالهای از مایع سیاه و بدبو قرار داشت که دورش را احاطه کرده بود.
سیاهپوش به پائین نگاه کرد و گریس بالا را نظاره کرد.
پس از مبارزه با پسرِ سیاهپوش، وایکانت متوجّه شد که فطرتِ یک نفر را میتوان از روی شمشیرزنیاش فهمید. حریفِ او یک فردِ گمنامِ عادی بود که با ریختن عرق و خون و اشک تمرین کرده بود تا بتواند در مبارزات، پیروزمندانه حکمفرمایی کند.
فکر میکردم فقط یه پسربچّهست که هیچی سرش نمیشه، ولی اشتباه میکردم.
دشمنش همهچیز سرش میشد، ولی هنوز هم تصمیم گرفته بود بجنگد.
پیش خودش گفت: چقدر ضعیفم.
او در تمام طول عمرش ضعیف بود. هر روز برای موفّقیت تلاش کرده بود، ولی چیزی به دست نیاورده بود. درحالیکه این پسر بچّهی نفرتانگیزِ سیاهپوش...
گریس ناله کرد: «میـ.... لیا...» و شمشیری با بازتابِ آبیرنگ، چشمانش را برای همیشه بست.
همانطور که کمکم هوشیاریاش را از دست میداد، چهرهی دختر عزیزش را دید که مدّتها پیش مرده بود.
*****
و اینگونه بود که ما قتلعام راهزنها رو.. چیزه... ماموریت نجات رو به خوبی و خوشی به پایان رسوندیم!
وقتی خواهرم رو پیدا کردم، کاملاً بیهوش بود. من هم فقط زنجیرهاش رو باز کردم و همونجا رهاش کردم؛ برای همین وقتی فردا به خونه برگشت حسابی قر و قاتی بود. امّا برای خودش گولاخیهها! اونقدر گولاخه که زخم روی دستش در طول شب تقریباً بهطور کامل خوب شده بود.
بعد از یه هفتهی پرمشغله در گیر و دارِ بیمارستان و پیگیریِ تحقیقات، خواهرم بالاخره به پایتخت رفت. هر چند که توی این مدّت کوتاه حسابی با کرمریختناش ذلّهام کرد!
دخترای باغ سایه سرشون گرمِ تحقیقاتِ خودشون و کشتن راهزنای باقیمونده و اینجور چیزا بود. آخ! یادم نبود که بهشون نمیگیم راهزن. حالا همون فرقهی ابلیس! آخرش که همشون سر و ته یه کرباسن!
ولی اون یارو چشمقرمزیه یه چیز دیگه بود. حتّی باعث شد «پس ما از اونا مخوفتر میشیم.» بهم الهام شه که مثل چیزائیه که کارگزارانِ سایه میگن. یکی طلبش! ای کاش یکی از پشتیبانهام توی بازیکردنِ نقشِ دستهای پشت پرده بود.
یه چیزی بود که حتماً باید میدیدید! تواناییم توی بداههپردازی و مجسّمکردنِ یه عالیجنابِ توی سایه دیوونهکننده بود! چه حیف که هیچکس نبود ببینه. ولی فقط لازمه دو سال دیگه صبر کنم تا برم به پایتخت؛ اونجا یه کلانشهر معروف توی دنیاست و همچنین تنها شهری توی این کشوره که بیش از یه میلیون نفر جمعیت داره.
مطمئنم که قهرمانای داستان و ضدقهرمانای اصلی مثل مور و ملخ اونجا ریختن!
اونجا حتماً پر از توطئه و دسیسه و حوادثیه که توی این کورهدهاتا اتّفاق نمیافتن! و اونموقعست که جنابِ مغزِ متفکّر وارد صحنه میشوند!!! هاه... حالا که بهش فکر میکنم، من فقط یه اسکلیم که بهخاطر کشتن یه مشت راهزن فکر میکنم اَن خاصیم. هنوز خیلی راه مونده که باید برم!
یه روز که مشغول تمرین بودم تا برای رفتن به آموزشگاهِ سلطنتی در دو سالِ آینده قویتر بشم، آلفا و بقیهی دخترا اومدن پیشم و یهسری گزارشات راجعبه فرقهی ابلیس و آزمایشات روی نفرین ابلیس و از این دست مزخرفات دادن.
خیلی عجیبه که هر هفتاشون همزمان توی یه اتاقن، مخصوصاً که این اواخر خیلی سرشون شلوغه.
درحالیکه دارم به گزارشاتشون گوش میکنم تو دلم میگم: ایح، شماها انقدر راجعبه تحقیقات و اینا سخت نگیرید، همهی این کاراتون بیهودهست!
خلاصهی یافتههاشون رو براتون میگم:
اوّلین چیزی که ادّعا میکنن فهمیدن اینه که هر سه قهرمانی که ابلیس رو کشتن، زن بودن. برای همین هم منحصراً زنها دچار نفرین ابلیس میشن.
چقدر خلّاقانه! امّا متاسفانه باید بهتون بگم که بر اساس بیشتر منابع معتبری که افسانه رو نقل کردن، هر سه قهرمان مذکر بودن. عه، صبر کن ببینم. حتماً بهخاطر این یه همچین چیزی گفتن که باغ سایه بهجز من از هفتتا دختر تشکیل شده.
گزارش بعدیشون راجعبه این بود که نفرین، بیشتر بین الفها شایعه، بعد بین هیولاهای دورگه و در نهایت بین انسانها. بر اساس تحقیقاتشون، به میانگین طول عمر گونهها ربط داره. آدمها با طول عمر کمشون و در نسلهای متمادی، تاثیرِ خونِ قهرمانان رو کم کردن و از طرف دیگه، الفها با طول عمر زیادشون تاثیرِ زیادی از خون رو دارن که باعث میشه بیشتر از همه در معرض ابتلا به نفرین باشن. هیولاهای دورگه یا همون نیمانسانها[1] مابین این دو گروه قرار داشتن.
حالا که بهش فکر میکنم، من تنها انسانی هستم که توی باغ سایهست و قبلاً هم تسخیرشده نبودم. از طرفی دوتا نیمهانسان و پنجتا الف هستن که همشون هم قبلاً تسخیرشده بودن. ناموساً با درآوردن این داستان از خودشون کارِ درخشانی انجام دادن!
بعدش راجعبه مزخرفات دیگهای گزارش دادن که منم ادای گوشدادن درآوردم.
راجعبه فرقهی ابلیس میگن که احتمالاً یه سازمان خیلی بزرگه که در مقیاس جهانی اداره میشه. چقدر جالب.
در مورد تسخیرشدگان یا همون نفرینشدهها، میگن که فرقه بهشون میگه «سازگار» و اعضای فرقه در سرتاسر دنیا پخش میشن و این افرادو پیدا میکنن، جمعآوری میکنن و از هستی ساقطشون میکنن.
پیشنهادشونم اینه که باغ سایه در سرتاسر جهان پراکنده بشه تا از این اتّفاقات جلوگیری کنه. این نقشه یعنی فقط یه نفر پیش من میمونه و بقیشون توی هر چهارگوشهی جهان پخش میشن تا از تسخیرشدگان محافظت کنن، دربارهی فرقه تحقیق کنن و چوب لای چرخشون بذارن.
وقتی که پیشنهاد این نقشه رو میدن، یههو غافلگیر میشم؛ احتمالاً فهمیدن که فرقهی ابلیسی وجود نداره.
اونا از این بازی خسته شدن و حالا دارن آزادیشون رو طلب میکنن. وگرنه پراکندهشدن در سرتاسر جهان یعنی چی؟ حدس میزنم بهخاطر درمانکردنشون حس میکنن که زیر دِین منن، به همین خاطر به بازیکردن این نقشای بیمنطق چسبیدن. مجبورم باهاش کنار بیام. میدونم که اونا هم ازم همینو میخوان.
من فقط خودمو دست انداختم. توی زندگی گذشتهام، بچّهها قهرمانا رو به اندازهای که من دستهای پشت پرده رو دوست داشتم، میپرستیدن؛ تا اینکه بزرگ شدیم و اونا کلّا قهرمانان دلبندشون رو فراموش کردن. من تنها موندم. فکر کنم که این دخترا هم بزرگ شدن...
خیلی احساس بدی دارم، ولی با فرستادنشون موافقت میکنم. از همون اوّل هم قصد نداشتم هفتتا عضو جمع کنم. اگه با یه کارگزار هم تنهام بذارن کافیه. برای آخرین بار همدیگه رو میبینیم و با اکراه خداحافظی میکنیم.
به خودم یه قولی میدم: من هیچوقت برای تبدیلشدن به دستهای پشت پرده دست از تلاش برنمیدارم، حتّی اگه مجبور باشم تنهایی با کلّ جهان طرف شم.
*****
او دیگر از کشتن مردم هراسی نداشت.
بتا، کاتانای سیاهرنگش را با سرعت تکان داد و خون به تیغهی آن و زمینِ خاکستریرنگ ماسید. درحالیکه باشلقی سیاهرنگ پوشیده بود، در بین سربازانش ایستاده بود.
بتا دستور داد: «کارش را تمام کنید.»
دخترانی که لباسهای سیاه پوشیدهاند، تیغههایشان را بیرون میکشند. دست یکی از آنها به شدّت میلرزد، امّا حتّی این هم مانع از آن نمیشود که دخترک شمشیرش را در بدن دشمن فرو نکند.
دشمن در نفسهای آخرش فریاد میکشد: «گو... گواااه!» که باعث میشود شمشیرِ دخترک از حرکت بایستد.
این نالهها، تا زمانی که دخترک به کشتن عادت کند، کابوسِ شبانهی او خواهند بود.
بتا دستش را روی دستِ دخترک، بر روی قبضهی شمشیر میگذارد و با چرخشی تند و تیز، هر دوی آنها جاندادنِ دشمن را حس میکنند.
صدایی برمیخیزد: «هق، هـــق...!»
اینبار، صدای نالههای دخترک هستند.
بتا بازوهایش را دورِ شانههای لرزانِ کارگزارش حلقه میکند و دستور بعدیاش را میدهد: «هدف را آزاد کنید.»
گروه به سمت کالسکه حرکت میکند و واردِ قسمتِ بار آن میشود. صدای جرینگجرینگِ زنجیرها میآید و در پی آن، دخترها بههمراه تپّهای از گوشتِ در حال گندیدن ظاهر میشوند.
هنوز نفس میکشد.
«سریعاً برگردید پیش بانو آلفا.»
دخترها گوشت را بلند میکنند و بهنرمی آن را حمل میکنند و کمکم به سرعتشان میافزایند. دختری که پیشتر در آغوش بتا بود نیز به دنبال آنها میرود.
بتا بهآرامی رفتن آنها را تماشا میکند.
دارد بهخوبی آنها را پرورش میدهد.
این دختران چیزی دربارهی نبرد نمیدانستند. پیش از دیدنِ بتا، هیچوقت شمشیری در دست نگرفته بودند و یا کسی را نکشته بودند.
بتا به یاد گذشتهی خود افتاد و خاطراتش را به یاد آورد.
هنوز هم اوّلین باری که کسی را کشت به یاد میآورد؛ شمشیرش که قلبِ آنها را میشکافت و دستانشان که به دستانِ او چنگ میزدند. بتا نمیتوانست باور کند که با وجود چنین زخمهای عمیقی میتوانند چنین قدرتمند چنگ بزنند.
«افراد حتّی بعد از اینکه در قلبشان شمشیری فرو کنی، میتوانند برای یک دورهی زمانیِ کوتاه حرکت کنند، اجازه نده دفاعت پائین بیاید. هی، بتا! گوش میکنی؟»
بتا به صدای نرمِ آلفا گوش میکرد، امّا اصلاً معنای کلمات را نمیفهمید.
ترس، تمام بدنش را فلج کرده بود و نمیتوانست کوچکترین حرکتی کند.
«آه، سروکلّهزدن با تو خیلی سخت است.»
سرِ دشمنش در هوا به پرواز در آمد.
آلفا گردن او را قطع کرده بود.
جنازه روی زمین افتاد و خون از آن جهید که روی بتا ریخت و قطرات بزرگِ اشک از چشمان بتا سرازیر شدند.
«دلیلی برای جنگیدن پیدا کن.»
این کلمات، بهسردیِ یخ بودند.
بتا بچّهای بود که نمیتوانست به تنهایی کاری بکند.
پس از ملحقشدن به باغ سایه، همیشه در کنار آلفا بود. بالاخره آنها آشنایان قدیمی بودند و البته میدانست که با دنبالکردنِ او، مسیر درستی را میپیماید.
امّا بتا با پا جای پای آلفا گذاشتن نتوانسته بود دلیلی برای جنگیدن پیدا کند یا اهمّیّت انگیزهی او را درک کند. در نتیجه، نتوانسته بود به کشتن عادت کند و پس از کشتن هرکس در یک ماموریت، استفراغ میکرد و هرشب - وقتی تلاش میکرد که بخوابد - از ترس میلرزید. حتّی خیلی اوقات، جیغزنان در نیمههای شب بیدار میشد.
یک روز عصر، سایهای به دخترِ بینوا نزدیک شد.
«دنبال حکمت میگردی؟...»
بتا سرش را خم کرد و با حالتی عصبی پاسخ داد: «بـ- بله؟» از نگاه بتا، موجود درون سایه خیلی مرموز و قدرتمند بود.
«اگه دنبال حکمت میگردی... شاید من بتونم کمکت کنم.»
بتا با خود اندیشید: شاید منظورش اینه که راهِ حذفکردن آشفتگیهام از کشتن دیگران رو میدونه.
بتا با لبخند پاسخ داد: «مـ- من دنبال حکمت میگردم.» صدایش میلرزید.
«پس من میتونم کمکت کنم...»
فرد شروع به گفتن یک قصّه کرد: «یکی بود، یکی نبود. روزیروزگاری در یه جای خیلیخیلی دور، پیرمرد و پیرزنی زندگی میکردن...»
این فقط یک قصّهی معمولی بود؛ هیچ نشانهای از حکمت یا چیزی شبیه به آن درونش نبود.
بتا نمیدانست که چطور باید برخورد کند؛ به اندازهِ کافی جرئت نداشت که با کسی که حتّی آلفا هم به او احترام میگذاشت بحث کند، پس سکوت کرد و به قصّه گوش داد. از چیزی که فکر میکرد داستانِ جالبتری بود. درواقع، متوجّه شد که اینقدر غرق داستان شده که حساب زمان از دستش در رفته.
آن شب، بتا یک خواب عمیق و راحت را تجربه کرد.
و از آن زمان به بعد، آن سایه مرموز شبها قبل از خواب برای بتا قصّه میخواند تا خوابش ببرد.
بتا خورهی کتاب بود، ولی هیچکدام از داستانهای او را پیش از این نشنیده بود. این داستانها برای او جذّاب و جالب مینمودند. وقتی به آنها گوش میکرد گذر زمان را حس نمیکرد و بهسرعت خوابش میبرد و در نیمههای شب نیز جیغزنان بیدار نمیشد. داستانهای موردعلاقهاش «سیندرلا» و «سفیدبرفی» بودند.
همین موقع بود که سایه، بالاخره چشمِ بتا را گرفت.
بتا متوجّه شد که جدیداً زمان بیشتری را با او میگذراند. در ابتدا بتا با نگاهی ترسآلود او را نگاه میکرد، امّا پس از گذشت یک سال حسابی با او جور شده بود.
سایه با قدرت، دانش و حکمتِ مطلقش، کلیدیترین عضو باغ سایه بود. راحت صحبتکردنِ او، باعث میشد بتا هم احساسِ راحتی کند.[2] خیلی زود، بتا متوجّه شد که به او وابسته شده است.
متوجّه شد که شک و تردیدهایش در این میان از بین رفتهاند.
اگر سایه نبود، بتا بهخاطر تسخیرشدهبودن میمرد.
او توسّط خانوادهاش رها شده بود، از کشورش طرد شده بود و اینهمه بلایا باعث شده بودند که بتا نتواند به موقعیت جدیدش عادت کند. باید خیلی چیزها را از دست میداد تا متوجّه چیزهایی که بهدست آورده بشود.
وقتی که شک و تردیدش برطرف شد، بتا متوجّه چیز دیگری نیز شد؛ سایه به او زندگی مجددی بخشیده بود.
او این حقیقت را با جانودلش حس میکرد.
بتا دلیلی برای جنگیدن پیدا کرده بود.
هر روز چیزهایی دربارهی سایه مینوشت تا خاطرات و احساساتش را فراموش نکند. تا هرگز دوباره به چیزی شک نکند.
بتا دلیلی برای زندگیکردن یافته بود.
در ابتدا فقط یکسری کلمات مینوشت، امّا بعد متوجّه شد که این کلمات به عبارات تبدیل شدهاند و آنها نیز کمکم تشکیل یک داستان را دادند.
صدای ضعیفِ حرکتِ چیزی، بتا را به واقعیت برگرداند. قبل از واردشدن به واگن، شمشیرش را از غلاف بیرون کشید.
«ایح!»
با سربازی تقریباً همسنوسال خودش چشم در چشم شد.
سربازِ دشمن بسیار دستپاچه شده بود و دست و پا میزد و بهشدّت تلاش میکرد تا از بتا دور شود.
وقتی که تصمیم گرفت از ارابهی حمل تسخیرشدگان محافظت کند، چیزی در این باره نمیدانست و وقتی که بمیرد هم چیزی نخواهد دانست.
«صـ-صبر کن!»
بتا بدون تامل شمشیرش را تاب داد و درحالیکه دشمن برای زندگیاش التماس میکرد، خون از گردنش فوران کرد.
قبل از اینکه روی زمین بیفتد، چند قدم دیگر نیز تلوتلو خورد. بتا درحالیکه خون را از چهرهاش میزدود، به آسمان زیبای شب و ماه که از بین ابرها سرک میکشید نگاه کرد. در زیر نور مهتاب گلخندی زد؛ به مثابهی گلی زیبا در دامن شب که مملو از خطر است.
بتا شکّی نداشت.
اگر باعث خشنودی آن مرد میشد، حتّی حاضر بود به شیطان نیز تبدیل شود.
- پایان
1.Therianthrope : در افسانههای کهن به موجوداتی که از ترکیب انسان و حیوانات بهوجود میاومدن گفته میشد. مثل ساتیرها (نصف بز/نصف انسان) مینوتائورها (نصف گاو/ نصف آدم) و... از قضا این نویسنده منظورش کتگرلها هستن :)))))
[2]. توی گروهِ اینا همه بهجز خود شخصیت اصلی خیلی رسمی حرف میزنن و از القاب ساما و سان برای خطابکردن استفاده میکنن و فعلها رو با ます میگن. ولی شخصیت اصلی ادبیاتش خیلی گستاخانهست. اینجا هم بتا به همین موضوع اشاره میکنه.
کتابهای تصادفی

