عالیجناب مقتدر در سایه ها
قسمت: 3
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر 2
به عهده گرفتن نقش یک شخصیت فرعی در آموزشگاه!
من پونزده سالم شد و وارد آموزشگاه شوالیههای سیاهِ میدگار[1] در پایتختِ سلطنتی شدم. توی قارهی ما، این آموزشگاه گل سرسبد همهی آموزشگاههاست و کسایی که مستعد شوالیهشدن هستن نه فقط از کشور خودمون، بلکه از همهجای جهان اینجا جمع میشن. من نمرههام رو در سطحِ ایح نگه داشتم تا خودمو قاتی جمعیت کنم و قهرمانایی رو که همیشه رویاشون رو میدیدم پیدا کنم.
یکی از اونا، شاهدخت الکسیا میدگاره[2] که از بین همشون ناناسترین سوژهست!
حتّی یه میمونِ اسکل هم میتونه بفهمه که شاهدخت الکسیا خیلی قویه.
شنیدم که یه دافِ خیلی معروفِ خوفانگیزناک به اسم ایریس میدگار[3] هم بوده که متاسفانه قبلاً فارغالتحصیل شده.
بگذریم، میخواستم بهتون خبر بدم که من قراره یه اتّفاق ویژهای رو با شاهدخت الکسیا تجربه کنم... امممم، خب توی نون ببر، کباب بیار باختم (درست شنیدید، باختم.) و قرار شد اون تنبیهِ عهد بوقیِ اعترافکردن به یه دختر رو انجام بدم.
که باعث شده من روی پشتبوم آموزشگاه بیام و با شاهدخت الکسیا از یه فاصلهی دور روبهرو شم.
موهای سفیدرنگش روی شونههاش ریختن و چشمای بادومیِ قرمزرنگش خیلی خوشگلن. با اون چهره بینقصش خیلی دستنیافتنی به نظر میاد. یه جورایی شبیهِ... آه، خب باشه بابا اعتراف میکنم، کُشتی ما رو! فهمیدیم دیگه! خیلی خوشگله! باشه!
نمیخوام ناامیدتون کنم، ولی به لطف آلفا و دوستان، از دخترای خوشگل زده شدم دیگه.[4] یهکم بدگلی رو هم ترجیح میدم، یه جورایی باعث میشه منحصربهفرد باشید.
بگذریم، من تنها مزاحمی نیستم که سراغ الکسیا رفته. دو ماه از شروع آموزشگاه میگذره و همین حالاش هم بیشتر از صدتا منگل تلاش کردن دلشو به دست بیارن.
و همشون یه جوابِ تلخ گرفتن: علاقهای ندارم.
خب، من درک میکنم. احتمالاً برای بعد از فارغالتحصیلیش براش برنامهی یه ازدواج سیاسی رو چیدن. حتماً داره سعی میکنه بفهمونه که وقتی برای این بچّهبازیا نداره.
ولی حالا که بهش فکر میکنم، بقیه شاگهدای اشرافی که عاشقش میشن هم همون برنامهی ازدواجِ سیاسی رو دارن، ولی دلشون میخواد وقتی هنوز جوونن عشق و حال کنن.
خب، بههرحال مهم نیست. بالاخره اینا تفریحات کسائیه که چیزی از قلمروی سایهها نمیدونن.
و این وظیفهی من بهعنوان یه شخصیت فرعیه که به این مسخرهبازیا ملحق بشم و توسّط خوشگلترین دخترِ آموزشگاه دست رد به سینهام بخوره؛ مناسبترین نقش برای من! اگه بتونم از پس این کار بر بیام و نقش یه بازندهی واقعی رو بازی کنم، به کمال مطلوبم میرسم و یه قدم دیگه در راستای تبدیلشدن به دستهای پشت پرده برمیدارم.
تمام شب رو بیدار موندم تا خودم رو برای این لحظه آماده کنم. باید چی بگم؟ چهجوری باید بهش اعتراف کنم...؟ این قراره بهترین اعترافی باشه که یه شخصیتِ فرعی میتونه بکنه!
حرفایی که باید میگفتم رو انتخاب کردم. ولی یه قدم دیگه هم پیشتر میرم و روی لحن گفتار، زیروبمبودن صدا و کشدادن کلمات هم کار میکنم. در نهایت بهترین اعترافِ ممکن رو بهدست میارم!
امروز و در این لحظه، من توی میدون مبارزهی زندگی وایستادم.
آمادهی نبرد...
این برای یه شخصیت فرعی، مبارزهی خیلی بااهمیتیه.
درسته که کارگزاران سایه به روش خودشون میجنگن، امّا جنگیدن بهعنوان یه شخصیت فرعی از زمین تا آسمون با اون فرق داره.
برای همین من میخوام هرچی که در توانم هست رو کنم.
عزمم رو جزم میکنم و به سمتش میرم.
شاهدخت الکسیا... خیلی پرزرقوبرق و مقتدر وایستاده، امّا من میتونم تو سیمثانیه شمشیرم رو بیرون بکشم و سرش رو از بدنش جدا کنم. تو هم مثل بقیهی ما انسانی.
خوب تماشا کن.
من بهترین اعترافِ دنیا رو نشونت میدم!
«ژاهدخت ا-ا-ا...الکسیا.»
دیدید چطوری روی اَلف لکنت گرفتم؟ و اون تپقزدنِ ناناسو داشتید؟ یه مقدار تن صدام رو آوردم پائین، هرچند دوباره وسط راه یهکم بمترش کردم و یه مقدار هم نوکزبونی حرفزدن رو چاشنی کار کردم تا باورپذیرتر بشه.
«مـ- من عاشقتم!» نگاهم رو پائین میندازم تا باهاش چشمتوچشم نشم و زانوهامم میلرزونم. «د- دوستدختر من میشی...؟»
من یه اعترافِ عادی و کلیشهایِ حوصلهسربر رو انتخاب کردم، امّا با بهکارگرفتن تُن و گامِ صدام دیگه کولاک کردم! و اون یواششدنِ صدام که آخرش بود... نهایتِ عدم اعتمادبهنفسم رو توی اون کار به رُخِش کشیدم!
عالیه...!
اینهمه عالیبودن رو حتّی تو خواب هم نمیدیدم! از خودم راضیم، خیلی هم راضیم!
«قبوله.»
«هن؟» فکر کنم خیلی تو حال و هوای خودم بودم و توهّم زدم که یه چیزی شنیدم. «شما چیزی گفتی؟»
«گفتم... قبوله.»
«اممم، خیلی هم عالی.»
یه چیزی درست نیست.
«بـ- بیا با هم برگردیم به محوطهی آموزشگاه.»
بعدش شاهدخت الکسیا رو به خوابگاهش رسوندم و با گفتنِ «فردا میبینمت.» و زدن یه لبخند، به اتاق خودم رفتم. صورتم رو به بالشم فشار دادم و از ته قلبم فریاد کشیدم.
«من کی شخصیتِ اصلیِ یه کمدیِ عاشقانه شدمممممم!!!»
*****
«خیلی عجیبه، مگه نه؟!»
«شگفتانگیزه.»
«کلّاً دیوونهکنندهست!»
فردا، وقتی که داشتم توی کافهتریا ناهار میخوردم، اتّفاق دیروز رو برای دوتا دوستم تعریف کردم. همهمون روی یه موضوع اشتراک نظر داریم: قطعاً یه چیزی درست نیست.
«قصد توهین ندارما، ولی شاهدخت الکسیا کلّاً از طبقهی هفتمِ زیرزمین تا آسمونِ هفتم با تو فرق داره! حتّی اگه به حضرتِ من هم جوابِ مثبت میداد، بازم به نظرم میاومد که قضیه بوداره.»
کسی که این حرفو زد اِشکله[5]، پسرِ دوّم ارباب ایتال[6]. اشکل لاغر و قدبلنده و با اینکه خیلی به خودش میرسه، اصلاً خوشتیپ نیست. ولی اگه از دور ببینیدش شاید گول بخورید که خوشگله. امممم، شایدم نه. اصلاً حرفمو پس میگیرم!
در هر صورت، شاهدخت الکسیا با اشکل هم به اندازهی طبقهی هفتم زیرزمین تا آسمون هفتم فرق داره. اصلاً بهخاطر همینه که من اشکل رو بهعنوان یکی از دوستای «شخصیتِ بهدردنخور»ام انتخاب کردم.
«اگه سید[7] تونسته مخشو بزنه، پس حتماً منم میتونستم. ای خدا! ای کاش من اوّل بهش اعتراف میکردم.»
و کسی که این حرفو زد پو[8]ئه؛ پسر دوّم ارباب تاتو[9]. پو، کوتاهقد و یهکمم عضلهایه. دقّت کردید که هر تیم هفتسنگ، یه نفرو داره که شبیه سیبزمینیه؟ خب پو دقیقاً همون شکلیه.
مهم نیست که از دور بهش نگاه کنید، از نزدیک، یا کلّا از هر فاصله و زاویهای. با این ریختی که پو داره، هیچ شاسکولی فکر نمیکنه که خوشگله. احتیاجی به گفتن هم نداره که در حدّ و اندازههای شاهدخت الکسیا نیست. بههرحال، پو هم یکی از همین شخصیتای فرعیِ پسزمینهست دیگه.
آها، راستی! اسم من سیده. وقتایی که من نقش سید کاگهنو رو بازی میکنم، مثل هر مش غلامحسینیم که ممکنه وجود داشته باشه (یعنی خیلی عادیم.)
«اگه بخوام راستشو بگم، یهکمی وحشتناکه. یه حسّی بهم میگه انگیزههای پنهانیای داره که خیلی منو میترسونن. بهعلاوه، ماها کلّا توی دوتا دنیای متفاوت زندگی میکنیم!»
«آره، میفهمم چی میگی. و برعکس من، تو هیچ بویی از خوشتیپی نبردی. شرط میبندم یه هفتهای میزنه زیرش.»
«سه روزه! یه نگاه به دور و برت بنداز.»
نگاهم رو دورِ کافهتریا میچرخونم و میبینم که همه دارن به من نگاه میکنن.
«اونجا! اون همون...»
«شوخی میکنی! اون که خیلی معمولیه...»
«باید یه اشتباهی شده باشه...»
«عه، به نظر من که خیلی گوگولیه...»
«برو بابا!»
و خودتون دیگه تا تهش رو بخونید.
«من شنیدم که شاهدخت رو تهدید کرده... اشکل ایتال بهم گفت.»
«من اون حرومزاده رو میکشم!»
«و یه کاری کن که به نظر بیاد اتّفاقی موقع تمرین این کارو کردی...»
«اگه همین الان نکشمش باعث شرمساریِ نژاد آدمیزادم اصلاً!»
و چیزایی از این قبیل.
من گوشای تیزی دارم و تقریباً همهی پچپچکردناشونو میشنیدم. چند لحظهای به اشکل خیره شدم.
«هممم؟ چیه؟»
«هیچی.»
فکر کنم دوستیهایی که بین شخصیتهای غیرمهم شکل میگیره، همینقدر بیثبات و زودگذرن.
«امّا حالا جدّا باید چیکار کنم؟ خیلی عجیبغریب میشه اگه الان باهاش بههم بزنم، اونم وقتی که تازه بهش اعتراف کردم.»
و این شخصیتِ من رو به مرحلهی کسی که یه شاهدخت رو پیچوند میبره؛ گرچه این دسته از افراد از همون اوّل هم باهاشون قرار نمیذارن.
اشکل با یه لبخند خبیثانه میگه: «بیخیال، عشق و حال کن! اگه خوششانس باشی، خاطرات خوبی ازش برات به جا میمونه.»
پو اضافه میکنه: «راست میگه. حتّی اگه همهی این قضیه یه سوتفاهم باشه، هنوزم داری با یه شاهدخت قرار میذاری. الکی خودتو درگیر بدخواها نکن!»
«اینطوری که نمیشه.»
حتّی الان که دارم یهقل دوقل بازی میکنم، شایعات راجعبه من داره توی آموزشگاه دهن به دهن میچرخه که یعنی من دارم از زندگیم بهعنوان یه شخص عادی درپیت، دور و دورتر میشم.
«امّا حالا که شما دوتا دارید با هم قرار میذارید...» پو یه لحظه تامل میکنه. «...نباید به کسی بگیم که بهخاطر اینکه توی نون ببر، کباب بیار باختی بهش اعتراف کردی.»
«آره، اگه کسی از اون قضیه بویی ببره اوضاع قاراشمیش میشه. لطفاً به هیچکس چیزی نگید. روت حساب میکنم، اشکل.»
«من؟ من که به کسی چیزی نمیگم!»
«جدّی بودم.»
درحالیکه آه میکشم، میرم سروقت غذام که برای نجیبزادههای بدبخت بیچارهست و فقط 980 زنی پولشه. این جَو حسابی رو اعصابمه. میخوام سریع غذامو بخورم و از این خرابشده جیم شم.
اممم، خب اوّلش قصدم همین بود، امّا یه گروه خدمتکار یههویی میان یه سینی از غذاهای خفنمفنِ اعیونی که شونصد هزار زنی پولشه رو میچینن جلوی صندلیِ روبروئیم.
«این جای کسیه؟»
الکسیا وارد میشه. ایح، میدونستم اینجاست. بهخاطر همین میخواستم غذامو ببلعم!
«نـ- نـ- نه نیست!»
«ا- ا- اصلاً برای شما ژا نگه داشته بودیم! تو رو خدا تعارف نکنید!»
اینا اشکل و پوئن که خودشونو خراب کردن؛ اینا همونائین که راجعبه این زر میزدن که اگه میخواستن، با شاهدخت قرار میذاشتن. همونطور که از دوستای من انتظار میرفت...
شاهدخت درحالیکه میشینه جواب میده: «پس اشکالی نداره اگه من اینجا بشینم.»
«چقدر هوا خوبه.» قشنگ ضایعست که میخوام سکوت رو بشکنم.
«همینطوره.»
گفتوگومون ادامه پیدا میکنه و شاهدخت با حرکات زیبا و برازندهاش، شروع به خوردن غذای گرونش میکنه.
«توی این سینیهای خفنمفنِ اعیونی خیلی غذا هست.»
«آره. هیچوقت نمیتونم تا آخرش بخورم.»
«چهقدر اسراف!»
«من مشکلی با خریدن غذاهای ارزون ندارم، امّا اگه غذاهای گرون نخرم بقیه هم روشون نمیشه غذاهای گرون بخرن.»
«آها، فهمیدم. میشه پسموندهی غذاتو من بخورم؟»
«آره، ولی...»

«نمیخواد انقدر پیش من شستهرُفته باشی! بالاخره من فقط یه نجیبزادهی سطح پائینم.»
وقتی دست میندازم و یه تیکّه گوشتو از بشقابش قاپ میزنم و میچپونمش تو دهنم، الکسیا دستپاچه میشه و زبونش بند میاد.
وواه، خوشمزهست.
«امم...»
«ماهی رو رد کن بیاد.»
«صبر کن...!»
ایول، امروز روزِ شانسمه پسر! به لطف شاهدخت میتونم تا خرخره بلمبونم. احتمالاً متوجّه شدید که رفتارم جلوش نسبت به دیروز خیلی متفاوته و حالا دارم خیلی عادّی باهاش برخورد میکنم.
و اگه میخواید بدونید چرا...
بهخاطر اینکه وسط یه عملیاتم به اسم «هرچه سریعتر پیچونده شو!»
«آه... باشه، بگیر.»
«دست شما درد نکنه. فعلاً!»
«وایستا!»
تف بهش... نقشهی بخور-در-روئم با شکست مواجه شد. با اکراه و بهآرومی برمیگردم روی صندلیم.
«برای بعدازظهر میخوای سبک شمشیرزنی بوشینِ سلطنتی رو انتخاب کنی؟»
«آره.»
آموزشگاه، تمام شاگهدها رو مستلزم میکنه که صبحها در دورههای عمومی و بعد از ظهرها، در تمرینهای گزینشی شرکت کنن. اوّلی رو در کلاسهای دستهبندیشده انجام میدن، امّا دوّمی آش شله قلمکاریه برای خودش! شاگهدای تمام کلاسها و سالبالاییها با هم توش شرکت میکنن. اساساً میذارن خودمون یه سلاحی رو که فکر میکنیم بیشتر از همه مناسبمونه انتخاب کنیم.
«منم توی همون کلاسم. فکر کردم خوبه که با هم بریم.»
«آره... یعنی نه! تو توی گروه یکی، من توی گروه نهم.»
سبک بوشین خیلی محبوبه. اونقدر که مجبور شدن شاگهدها رو بر اساس تواناییشون به نُه گروه تقسیم کنن که هر گروه هم پنجاه شاگهد داره. در حال حاضر، من خودم رو اونقدر ضعیف نشون دادم که به زور توی گروه نه قرار گرفتم، تا بتونم با خیال راحت نقشهام رو اجرا کنم. البته برنامه دارم که کمکم به گروهِ پنج برسم.
«اشکالی نداره. بهشون گفتم که تو رو هم بیارن به گروه یک.»
«خیلی هم اشکال داره!»
«پس بهجاش میخوای من انتقالی بگیرم به گروه نه؟»
«نه، نکنیا! اینجوری باعث میشی من بد به نظر بیام!»
«نمیتونی هم خدا رو بخوای هم خرما رو. یکی رو انتخاب کن.»
«نمیکنم.»
«این یه دستورِ سلطنتیه.»
«ایح! خب من میام به گروهِ یک.»
و اینگونه، ناهار به پایان رسید. اشکل و پو هم از اوّل تا آخر همینطوری نشسته بودن و کاملاً در پشت صحنه محو شدن.
*****
وقتی که وارد کلاسِ گروهِ یک میشم، ناخوداگاه پشمام میریزه. «اینجا چه بزرگه...»
اگه بخوام خلاصه بگم، مثل یه سالن ورزشی خیلی بزرگه. به علاوهی اینکه رختکنش سالمه و کاملاً مجهزه و حموم، بوفه و یه خدمتکار هم داره که در رو باز میکنه که درواقع بهصورت دستی داره کارِ درهای اتوماتیک رو انجام میده.
ما توی گروه نُه، زیر باد و برف و بارون و تگرگ تو فضای آزاد جمع میشدیم. اصلاً دری وجود نداشت که خدمتکار بخواد بازش کنه، چه برسه به خود خدمتکار!
برای اینکه بقیهی شاگهدا اذیتم نکنن، سریع لباس ورزشیمو میپوشم و یه گوشه منتظر الکسیا وایمیستم.
الکسیا بهمحض اینکه وارد سالن میشه میگه: «بیا خودمونو گرم کنیم.»
یکی از اون چونگسام[10]های تنگ و چسبون با دامنِ شکافدار بغلش که تو فیلمای چینی عهد قاجاری بودن رو تصوّر کنید؛ لباس فرم ورزشی دخترا شبیه اونه. لباس الکسیا سیاهه که نشون میده یکی از قویترین مبارزهاست. توی بوشین، هر رنگ نمایانگر یه سطحی از قدرته: سیاه بالاترین سطح و سفید پائینترین سطحن.
مشخصاً لباس من سفیده و از اونجا که توی کلّ این سالن فقط من لباسم سفیده، مثل گوسفندی شدم که بین یه گلّه گرگ گیر افتاده.
نگاههای بقیهی شاگهدها رو که 70 درصد خصمانه و 30 درصد از روی کنجکاویه نادیده میگیرم و با چندتا حرکت کششی ساده خودمو گرم میکنم.
الکسیا درحالیکه حرکات من رو تقلید میکنه میگه: «جالبه.»
توی این دنیا چیز زیادی راجعبه گرمکردن بدن قبل از ورزش نمیدونن. با اینکه هیچ دفترچهی راهنمایی برای گرمکردن نیست، ولی هرکس به شیوهی خودش این کارو انجام میده. خب اگه یه عشقِ ورزشِ دوآتیشه باشید و بلد نباشید چهجوری خودتونو گرم کنید، حتماً آسیب میبینید. شنیدم بعضیا از جادو برای گرمکردن خودشون استفاده میکنن، ولی حتّی این کار هم روی کارکردشون تاثیر میذاره.
الکسیا از این لحاظ خیلی متبحّره که چیز خوبیه. میدونید که، وقتی پای جنگ و اینا وسط باشه من خیلی دقیق و وسواسیام. به یه مشت آدم معمولیِ پرمدّعای افادهای که نمیبازم!
داریم آماده میشیم که کلاس شروع میشه.
مربّیمون شروع میکنه به معرّفیکردن من. «از امروز، یه نفر دیگه هم بهمون ملحق شده.»
«من سید کاگهنو هستم، از آشنائیتون خوشوقتم.»
هیچ نشانهای از دوستی توی چشمهای همکلاسیهام نیست.
آه، گروهِ یک. یه نگاه سرسری به اطراف میاندازم و خیلی زود میتونم چندتا سوژهی ناناس پیدا کنم. اون یارو خوشتیپه که اونجاست پسر دوّم یه دوکه و اون دافی هم که اون طرفه، دخترِ فرماندهی شوالیههای سیاهه. مربّیمون هم بهترین مربّی کلّ کشوره و البته یه گولاخِ مو بوره که فقط بیستوهشت سالشه.
«به کلاسمون خوش اومدی.»
کلاسمون شروع میشه و باید قبل از اینکه بریم سراغ تابدادن شمشیرهامون و اصول اوّلیهی شمشیربازی، اوّل جادوهامون رو از طریق مراقبه سرکوب کنیم.
خیلی هم عالی! من برای دورهکردنِ اصول اوّلیه پایهام. اصول اوّلیه خیلی مهمن. توی گروهِ نه، ما فقط چند دقیقه شمشیرهامون رو تاب میدیم و بعدش دیگه نبردِ تمرینیه. خیلی خوبه که مبارزای قوی رو ببینی که با هم میجنگن. بهعلاوه، همهی شاگهدها ماهرن و منم قصد ندارم جلوشون کم بیارم!
و از همه مهمتر، فنونی که توی این کلاس یاد میدن فوقالعاده خفنن! خیلی خوبه که توی تمرینی شرکت کنی که حوصلهات توش سر نره.
مربّی گولاخِ بورمون میاد سمتم. «از سبک شمشیرزنی بوشین سلطنتی خوشت میاد؟»
فکر کنم اسمش زِنون گریفی[11] یا یه همچین چیزی بود.
«اینطور به نظر میام؟»
«آره، انگار خیلی بهت خوش میگذره.»
«لابد میگذره دیگه.»
آقای زنون یه لبخندِ پر زرقوبرق میزنه. «همونطور که میدونی، سبک بوشین سلطنتی یه سبکِ جدیده که از سبک بوشین سنّتی الهام گرفته شده. اوّلش یهسری درگیریها بین طرفدارای سبک سنّتی و پیشگامهای سبک جدید پیش اومد. امّا به لطف شاهدخت ایریس، این سبک الان دیگه بهعنوان جانشینِ بهترِ همتای سنّتیش شناخته میشه.»
«و من شنیدم که شما بهعنوان یکی از شمشیرزنهایی شناخته میشید که این سبک رو در کلّ کشور رواج دادهان، آقای زنون.»
«آره، ولی کارهایی که من انجام دادم در مقایسه با شاهدخت ایریس هیچه. به هرحال، من با سبک بوشین سلطنتی بزرگ شدم، که باعث میشه وقتی میبینم بقیه ازش لذّت میبرن خوشحال شم. اوه، ببخشید. قصد نداشتم مزاحم تمرینت بشم.»
و با گفتنِ این، آقای زنون رفت تا به بقیهی شاگهدها هم سر بزنه. من کاملاً احساساتش رو درک میکنم. منم وقتی پزِ شمشیربازیم رو به آلفا و بقیهی دخترا میدم انگار رو ابرام! از اونجا که این فنون رو خودم ابداع کردم، وقتی بقیه هم یادشون میگیرن، خیلی کیفور میشم.
الکسیا میپرسه: «دربارهی چی حرف میزدید؟»
«سبک شمشیرزنی بوشین سلطنتی.»
«هممم. حالا بیا تمرینِ مشاجره کنیم. روبهروی من بایست.»
مشاجرهکردن یه نوع سبک از تمرینه که توش فنون و تکنیکهامون رو بدون اینکه واقعاً به حریف ضربه بزنیم تمرین میکنیم.
«اممم، تو خیلی زیادی برای من قوی نیستی؟»
«مشکلی نداره.»
شمشیرهای چوبیمون رو بالا میاریم و چند ضربه ردوبدل میکنیم.
من شمشیرم رو تاب میدم و اون دفعش میکنه.
اون حمله میکنه و من دفاع میکنم.
ما بدون اینکه از انرژی جادوییمون استفاده کنیم، با سرعتِ حلزونی و بدون اینکه به همدیگه ضربه بزنیم، تمرین میکنیم. دور و بر ما بقیهی جفتها با تمام قواشون با همدیگه سرشاخ شدن و با جادوهاشون همدیگه رو میترکونن. امّا در کمالِ تعجّب، الکسیا خودشو با سرعتِ من هماهنگ کرده.
نه، اینطور نیست... داره عادی رفتار میکنه. بالاخره، هدف از این تمرین اینه که استراتژیهامون رو مرور کنیم که یعنی احتیاجی به سرعت و قدرت نیست. الکسیا فقط و فقط روی مرورکردن تکنیکهاش متمرکزه. از طریقهی بهدستگرفتن شمشیرش میتونم اینو بفهمم.
کلّ این کشور دربارهی خواهرِ بزرگترِ الکسیا، شاهدخت ایریس، ترانههای گوناگون میخونن؛ یه دختر فوقالعاده زیبا و بیرحم و قدرتمندترین جنگجو در تمام امپراطوری. از طرف دیگه، چیز زیادی برای گفتن دربارهی الکسیا ندارن. اون جادوی قوی و تکنیکهای قدرتمندی داره، ولی به گرد پای خواهرشم نمیرسه؛ مردم معمولاً موقع حرفزدن راجعبه الکسیا اینا رو میگن.
امّا حالا که دارم باهاش تمرین میکنم، به نظرم کارش خوبه. خیلی به اصول و پایهی مبارزه پایبنده و بهخوبی درکشون میکنه. هرچند، خیلی هم الهامبخش نیست.
آره، چیز خیلی دندونگیری نیست، ولی میوهی دسترنج خودشه. شمشیربازیش صیقلخورده، خالص و عاری از هرگونه زائدهست. این ثابت میکنه که خودش اصول و پایه رو قدمبهقدم یاد گرفته.
درحالیکه توی ذهن خودم با یه هیولای دورگه –که به هیچ عنوان نمیتونم نحوهی شمشیرزنیش رو ببخشم- یه مکالمهی خیالی دارم، با خودم فکر میکنم: دلتا اگه اینجا بود میتونست چندتا چیز ازش یاد بگیره.
الکسیا میگه: «شمشیربازیت بد نیست.»
«ممنون.»
«امّا من ازش خوشم نمیاد.»
کلّا دوست داره ازم تعریف کنه تا یههو ضایعم کنه. ببرتم بالای نردبون تا بتونه بزنتم زمین!
«انگار دارم برای خودم میجنگم. برای امروز تا همینجا کافیه.»
با گفتنِ این وسایلش رو جمع میکنه و میره. کلاس تمومه.
تو خوابمم نمیدیدم که بدون آسیبدیدن بتونم این کلاسو بگذرونم! حالا اگه بتونم وسایلمو جمع کنم، لباسامو عوض کنم و برم به خوابگاهم، شاید بتونم...
«وایستا.»
رشتهی افکارم پاره میشه.
الکسیا از پشت گردنم میگیرتم و میکِشتم.
آقای زنون که روبهروم وایستاده، میپرسه: «این جواب آخرته؟»
«من با این یارو قرار میذارم.»
آقای زنون درحالی که چشمهاشو تنگ میکنه، میگه: «نمیتونی که تا ابد فرار کنی.»
الکسیا جواب میده: «من فقط یه بچّهام، از این موقعیتای آدم بزرگا سر در نمیارم.» و یک خندهی باشکوه رو هم ضمیمهی حرفش میکنه.
دیدنِ اینا برام کافی بود تا بفهمم که چرا واردِ گروهِ یک شدم و چرا الکسیا قبول کرده که با من قرار بذاره. درحالیکه صحنهی این دوتا شخصیت اصلی رو نگاه میکنم و در پشتِ صحنه محو میشم، از ته دلم آرزو میکنم که پای منو به این درامای مسخرهشون باز نکنن.
*****
پشتِ ساختمونِ آموزشگاه با الکسیا رودررو میشم. «من میدونم که آقای زنون نامزدته و داری از من برای پیچوندن تعهدت استفاده میکنی.»
الکسیا با آرامش و خونسردی پاسخ میده: «نامزدم نیست، فقط یه خواستگاره.»
«جفتش یکیه.»
«جفتش دوتاست. اون طوری رفتار میکنه که انگار قبولش کردم و این موضوع خیلی بهم فشار عصبی میاره.»
«خب اینا به من ربطی نداره. نمیخوام بزنم تو برجکت، ولی اصلاً قصد ندارم وارد این جمعهبازاری که درست کردید بشم!»
«بهعنوان کسی که عاشقه خیلی سرد برخورد میکنیا.»
«عاشق؟ بیخیال! تو فقط یه ماهیقرمز میخوای که باهاش بازی کنی. درست نمیگم؟»
کجخندی میزنه و به کنایه جواب میده: «درست میگی، ولی این قضیه برای هردومون صادقه.»
«هردومون؟ دربارهی چی حرف میزنی؟»
لبخندش عریضتر میشه. «عه؟ حالا دیگه خودتو میزنی به اون راه؟ آقای سید من-به-عنوان-مجازات-به-یه-دختر-اعتراف-کردم کاگهنو.»
خیلیخب... صبر کن. بذار چند لحظه آروم بگیرم.
شروع میکنه به ننه من غریبم بازی. «آه، چطور میتونی با قلب و احساساتِ پاکِ یه بانوی جوان بازی کنی؟ چقدر بیرحم!»
حداقل یکی از این حرفا بزنه که یه بویی از احساساتِ پاک بُرده باشه. الکسیا چند قطره اشکِ تمساح هم میریزه.
خب دیگه. من کاملاً آرومم.
«اصلاً نمیفهمم راجعبه چی حرف میزنی. هیچ مدرکی هم داری؟»
درسته، مدرک بیار اگه راست میگی! تا وقتی که اون دوتا یابو از پشت بهم خنجر نزده باشن مهم نیست که چقدر به نظرش مشکوک بیام.
«فکر کنم اسمش پو بود. وقتی رفتم پیشش، مثل لبو سرخ شد و همهچیو بهم گفت؛ از جمله چیزهایی که حتّی ازش نپرسیدم. دوستِ خوبی داریا.»
خودم رو تصوّر میکنم که اونقدر پو رو زدهام که تبدیل به پورهی سیبزمینی شده تا یهکم آروم شم.
«حالت خوبه؟ انگار صورتت باد کرده.»
«خوبم. برای این قیافهام اینجوریه چون از درون شکسته و نابودم.»
«آها...»
«امّا من به بدیِ تو نیستم.»
«هممم؟ چیزی گفتی؟»
«نه، هیچی. ازم میخوای چیکار کنم؟...»
چارهای جز قبولکردن شکست ندارم. عاقبت همنشینی با دوستای ناباب همینه دیگه.
«خب...» الکسیا دست به سینه میشه و به دیوارِ آموزشگاه تکیه میده. «فعلاً وانمود میکنیم که ما با همیم تا اون یارو بیخیال شه و بره پی کارش.»
«من فقط پسرِ یه نجیبزادهی دونپایهام. این برای بیخیالکردنش کافی نیست.»
«خودم میدونم. ولی فقط باید زمان بخریم، بعدش خودم یه راهحلّی پیدا میکنم.»
«و تو رو خدا منو تو موقعیتای خطیرمطیر نذار. این بابا استادِ شمشیرزنیه، اگه چیزی بشه من دهنم سرویس میشهها!»
الکسیا غر میزنه: «انقدر ناله نکن.» و چندتا سکّه از جیبش در میاره و روی زمین پرت میکنه. دستور میده: «جمعشون کن.»
هر کدوم از این سکّهها ده هزار زنی میارزن و من میتونم حداقل دهتاشونو بشمرم که افتادن روی زمین.
درحالیکه چهاردستوپا دارم سکّهها رو دونهدونه جمع میکنم، میپرسم: «چی؟! من شبیه کسائیم که میشه با پول خرید؟»
«آره.»
«زدی تو خال!»
یازده... دوازده... سیزده سکّه... ووعه! یکی دیگه هم پیدا کردم!
همینکه دستم رو دراز میکنم تا آخرین سکّه رو بردارم، کف پاش رو میذاره روی سکّه.
من به الکسیا که بالا وایستاده نگاه میکنم و اونم با چشمای سرخش به پائین خیره میشه.
میتونم زیرِ دامنِ چینچینیش رو ببینم.
با یه لبخندِ شرارتآمیز میپرسه: «هرکاری که من بگم رو انجام میدی؟»
نیشم تا بناگوش باز میشه. «البته!»
«آفرین، سگِ خوب.»
سرم رو ناز میکنه و درحالیکه دامنِ کوتاهش پشتش تکون میخوره، قدمزنان و بهسرعت ازم دور میشه. رد پاش رو از روی سکّه پاک میکنم و بهآرومی میذارمش توی جیبم.
*****
حتّی با اینکه مجبورم توی کلاسهای آموزشگاه شرکت کنم، از خوابم میزنم تا تمرین کنم. ولی این رابطهی عاشقانهی ساختگی با الکسیا واقعاً وقتمو هدر میده.
«باهام بیا.»
و با این دستور در ساعتِ خروسخونِ صبح، منو میکشونه به داخل سالنِ ورزشیِ گروهِ یکِ شاگهدهای بوشینِ سلطنتی. ما تنها کسایی هستیم که اینجاییم. نور خورشید بهآرامی در فضا پخش شده و همهجا خیلی آرومه.
زمانِ تمرینِ صبحگاهیه.
الکسیا شمشیرش رو تاب میده و من هم حرکاتشو تقلید میکنم.
وقتی پای تمرین وسط باشه، الکسیا حسابی جدّیه؛ این تنها ویژگی خوبشه. موقع تمرین هیچوقت حرف نمیزنیم و در سکوت مطلق فقط تمرین میکنیم و تنها موقعیه که از گذروندن وقتم پیشش اذیت نمیشم.
«شمشیربازیت عجیبه.» الکسیا ادامه میده: «تنها کاری که میکنی اینه که پایه و اصول رو رعایت میکنی. با اینحال...» چند ثانیه مکث میکنه.
خب من مشخصاً قدرت، جادو و تواناییهام رو موقع برشدادن هوا مخفی میکنم که یعنی تنها چیزی که میمونه، پایه و اصول شمشیرزنیه.
«...با اینحال نمیتونم چشمم رو ازش بردارم.»
«مرسی.»
میتونم صدای آواز پرندهها رو از بیرون بشنوم، امّا میدونم که فقط الکی جیغجیغ نمیکنن. این درواقع یه شیپور جنگیه برای اینکه قلمروشون رو اعلام کنن. یعنی درواقع در حال جنگیدنن.
الکسیا اضافه میکنه: «امّا هنوزم ازش خوشم نمیاد.»
بعد از اون دیگه صحبتی نمیکنیم و فقط به تمرینکردن ادامه میدیم.
*****
دو هفتهی دیگه میگذره و من یهجورایی موفق میشم بهعنوان «دوستپسر» الکسیا زنده بمونم.
هر از گاهی بقیهی دانشاموزا اذیتم میکنن، امّا من بیدی نیستم که با این بادا بلرزم. فقط خوشحالم که آقای زنون هنوز نزده آسفالتم کنه یا از یه تکنیک خارقالعاده و برقآسا استفاده نکرده تا از صفحهی وجود محوم کنه.
درواقع آقای زنون با ما دوتا در حین کلاس خیلی هم مودبه و طوری باهامون رفتار میکنه که انگار من و اون خردهحسابی با هم نداریم. دیگه نمیاد با هم گپ بزنیم، ولی مشخصه که یکی از اون آدمای بالغ و عاقله که میتونه کار و زندگی شخصیش رو از هم جدا نگه داره.
از طرف دیگه من یه دردسرِ سلطنتی دارم.
«اون آشغال حسابی میرینه به اعصابم. فکر میکنه چون کار با شمشیرش خوبه، دیگه همهچیتمومه.»
الکسیا در ظاهر خیلی خوب رفتار میکنه، امّا پشت سر مردم خیلی بددهنه.
«آها. آره، هرچی تو بگی.»
من دیگه تبدیل به یه ماشینِ بلهگویی شدم. دیگه تا الان فهمیدم مخالفت باهاش فقط تلفکردن وقته.
«هاپو، تو هم اون لبخندِ قلّابیش رو دیدی؟»
«آره، آره. منم دیدم.»
در حال بهخونهبرگشتن از آموزشگاهیم.
تازگیا برای برگشتن به خوابگاه الکسیا، از یه میانبر میریم که از وسط جنگل رد میشه. من تمام مدّت مشغول بلهگویی به الکسیام و بهزور 10 درصد از مکالمهمون رو تشکیل میدم.
درحالیکه با سرعتِ بهشدّت حلزونی مسیر رو طی میکنیم، آفتاب غروب میکنه. بهطور معمول، میشه کل این مسیرو طی ده دقیقه رفت، ولی برای ما نیم ساعت طول میکشه.
حتّی یه روزایی انقدر طول میکشه که ستارهها هم مشخص میشن، امّا من هیچی نمیگم. روزایی هم هست که میخوام بهش بگم سرم رو بردی با وِرزدنات، ولی اونموقع هم خودمو کنترل میکنم.
من حسابی صبوری میکنم، ولی یه چیزی هست که حس میکنم باید بگم.
«هی، میشه یه چیزی ازت بپرسم؟»
الکسیا روی باسنِ مبارک میشینه و پاهاش رو روی هم میندازه: «چیه جَکی[12]؟»
خب نشین اونجا، مگه چی میشه موقع راهرفتن حرف بزنیم؟ اینا رو نمیگم و میشینم کنارش.
«از چیِ آقای زنون خوشت نمیاد؟ بهعنوان یه شخص بیطرف میگم، شوهر معرکهایه.»
الکسیا با یه حالت عصبانی میگه: «اصلاً گوش میکردی چی میگفتم؟ من از همهچیزش متنفّرم، کلاً از وجودش متنفّرم.»
«خب اون که یه استاد شمشیرزنیِ خوشتیپ با کلّی عنوان و اعتبار و پول (و در پرانتز، یه شغل خوب) و شخصیتِ خوبیه. خیلی هم بین دخترا محبوبه.»
الکسیا با غرغر جواب میده: «آره، در ظاهر این طوریه. هرکسی میتونه اینجوری وانمود کنه. مثلاً خود من رو ببین.»
«خب، یههو کاملاً قانع شدم.»
حالا که بهش اشاره کرد، خودش هم برای این خیلی محبوبه که جلوی بقیه نقش بازی میکنه.
«برای همینه که مردم رو بر اساس ظاهرشون قضاوت نمیکنم.»
«پس از چیشون خوشت میاد؟»
الکسیا مغرورانه لبخندی میزنه. «نقصهاشون.»
«چه دیدگاه منفیای. خیلی بهت میاد.»
«اوه، مرسی. و همونطور که خودتم میدونی، با اینکه هیچی بارت نیست، من ازت بدم نمیاد.»
«مرسی. هیچوقت کسی نتونسته بود با تعریفکردن انقدر برینه بهم.»
الکسیا به خشکی خندید. «تو یه آشغال به تمام معنایی، و منم ازش خوشم میاد. و برای همینم هست که از مربّیمون خوشم نمیاد.»
«نقصهای اون چیان؟»
«به نظر میرسه که نقصی نداره.»
«مثل یه شوالیه سوار بر اسب سفید میمونه.»
«قبلاً که بهت گفتم؛ هیچ آدمی کامل نیست. شرط میبندم که یا یه دروغگوی خیلی بزرگه، یا کلا دیوونهست.»
«فهمیدم... ممنون بابتِ جوابِ جانبدارانه و بیمنطقت.»
«قابلی نداشت هاپوی ناقصِ من. حالا برو بیارش!» الکسیا یه سکّه رو به هوا پرت میکنه و من میپرم هوا تا بگیرمش.
هورا! ده هزار زنیِ دیگه! همهشونو میگیرم!
سکّه رو میذارم توی جیبم و برمیگردم پیش الکسیا که داره دست میزنه و لذت میبره.
سرم رو ناز میکنه: «هاپوی خوب.»
به خودم میگم: صبوری کن.
درحالیکه موهامو بهشدّت بههم میریزه، میگه: «عــه، از این کار خیلی بدت میاد.»
جداً این دختره بدترین کسیه که میشناسم.
الکسیا ادامه میده: «میتونم انزجار رو توی چهرهات ببینم.»
«خودم میذارم ببینیش.»
الکسیا لبخند میزنه و بلند میشه: «خب دیگه، بیا راه بیفتیم.»
«آره، آره.»
«راستی، جکی. فردا میخوام شمشیر چوبیم رو بترکونم تو صورت اون مربّیِ لعنتی. خوب نگاه کن.»
این وادارم میکنه که یه سوال دیگه هم بپرسم: «واقعاً این کارو میکنی؟»
برمیگرده و بهم خیره میشه. «منظورت چیه؟»
احساس میکنم دارم از خط قرمزها عبور میکنم و با سر به قهقرا میرم، امّا نمیتونم بیخیالش بشم.
«مشخصاً آقای زنون از تو قویتره، ولی نه اونقدری که نتونی جلوش در بیای.»
من از طوری که الکسیا شمشیر به دست میگیره خوشم میاد. مهارتهاش روزبهروز با تمرین و پشتکارش بهتر و بهتر میشن، امّا توی یه مبارزهی واقعی، حرکات اضافی زیادی داره. از اینکه میبینم این حرکات اضافی میرینن به شمشیرزنیِ نازنینش خیلی بدم میاد.
«خیلی راحت راجعبهش حرف میزنی، حتّی با اینکه خودت لباس سفید میپوشی.»
«نمیخواد نگران من باشی. فقط یه کُتِ سفیدِ درازه دیگه.»
«باشه، بهت میگم تا بدونی به اون راحتیا هم که فکر میکنی نیست.»
«هممم؟»
«من هیچ استعدادی ندارم. من با مقدار قابلتوجّهی جادو متولّد شدم و بهسختی تمرین کردم تا تونستم به اینجا برسم. درسته که الان کارم درسته، ولی بازم جلوی یه نخبهی واقعی هیچ شانسی ندارم.»
«شاید.»
«همیشه منو با خواهر بزرگترم ایریس مقایسه میکردن. همه انتظار چیزای فوقالعادهای از من داشتن و از همه مهمتر، من ایریس رو تحسین میکردم و میخواستم شبیهش باشم. امّا خیلی زود فهمیدم که نمیتونم به خوبیِ اون باشم. ما از زمان تولدمون هم با هم فرق داشتیم. من خیلی جون کندم تا قویتر بشم، امّا خودت که میدونی مردم راجعبه من چی میگن.»
یه عبارتی هست که برای مقایسهی دو خواهر خیلی به کار میره: «شمشیربازیِ یه آماتور.»
الکسیا یه کجخند میزنه: «درسته. و مال تو هم همینطوریه. چقدر حقارتبار.»
«من که فکر نمیکنم حقارتبار باشه. من از شمشیربازیت خوشم میاد.»
الکسیا در واکنش به حرفِ من، برای لحظهای نفسش رو نگه میداره و چهره درهم میکشه.
«قبلاً این حرفو از زبون ایریس شنیدم؛ اونم وقتی که منو توی فستیوالِ بوشین جلوی همه شکست داد.» الکسیا لبهاش رو حلقه میکنه و ادای خواهرش رو درمیاره. «از شمشیربازیت خوشم میاد. اون اصلاً منو درک نمیکنه. من احساس حقارت میکنم و اون اصلاً از این حس خبری نداره. از اون موقع به بعد از نحوهی جنگیدنم متنفّرم.»
الکسیا به یه دلیل نامعلوم لبخند میزنه. حداقلش میدونم که از سر خوشحالی نیست.
یه چیزی هست که باید بهش بگم. اگه الان اینو بهش نگم، انگار دارم از پشت به خودم خنجر میزنم.
بهش میگم: «میدونی، من همونقدری که میگن بیتفاوتم. اگه یه فاجعهی طبیعی اون سر دنیا یه میلیون نفرو بکشه، من به یه ورمم نیست. اگه تو دیوونه بشی و تبدیل به یه قاتل سریالی بشی، من ککم هم نمیگزه.»
«اگه من عقلمو از دست بدم، اوّلین نفری که میکشم تویی.»
«امّا یه سری چیزایی هست که بهشون اهمیت میدم. شاید به نظر دیگران بیاهمیت باشن، ولی به نظر من از هر چیز دیگهای ارزشمندترن. من فقط برای این زندگی میکنم که از این چندتا چیز محافظت کنم. بهخاطر همینم هست که خیلی جدّی دارم اینو بهت میگم.»
یه جملهی ساده: «من از شمشیربازیت خوشم میاد.»
بعد از یه سکوتِ کوتاه، الکسیا جواب میده: «خب که چی؟»
«هیچی. من فقط از اینکه بقیه بهم بگن چیکار میتونم یا نمیتونم بکنم حالم بههم میخوره. فقط همین.»
«فهمیدم.» الکسیا روی پاهاش بلند میشه. «امروز تنها میرم خونه.»
و بعد، قدمزنان دور میشه.
*****
پوی خائن میگه: «خیلی وقت میشه که سه نفری با هم غذا نخوردیم.»
اشکل اضافه میکنه: «برای اینکه این آقا همش با شاهدخت غذا میخوره!»
من میگم: «زندگی بالا و پائین داره بههرحال.»
خیلی وقته که توی کافهتریا سهتایی کنار هم ننشسته بودیم. الکسیا اینجا نیست که چیز عجیبیه.
«بیخیال سید، خوشحال باش.»
«راست میگه! بخشش از بزرگان است.»
«ما حتّی یه ناهار به قیمتِ نهصد و هیجده زنی برات خریدیم!»
«بهعنوان معذرتخواهی! گذشتهها دیگه گذشته، بیا دوباره دوست باشیم.»
یه آه عمیق میکشم: «خب، باشه.»
«همینو میخوایما!»
«مرسی که ما رو بخشیدی سید.»
«هرچی حالا.»
اشکل درحالیکه هیجانش رو سرکوب میکنه، میپرسه: «خب تا کجا پیش رفتید شما دوتا؟»
«چیو تا کجا پیش رفتیم؟»
«خب، از اون کارا با شاهدخت کردی؟ الان دو هفتهی تمامه که دارید با هم قرار میذارید، باید یه کاری کرده باشی بالاخره.»
از روی همون از اون کارا که گفت، مشخصه که یه گفتوگوی احمقانه در پیش داریم.
«ما هیچکاری نکردیم. هیچوقت این اتّفاق نمیافته.»
«ایح، چقدر تو ترسویی آخه! اگه من بودم حتماً انجامش میدادم.»
«منم همینطور! اگه من جات بودم کلّی باهاش عشق و حال میکردم.»
درحالیکه غذا میخورم، با یه لبخند سعی میکنم بحث رو عوض کنم: «من که گفتم، رابطهی ما اون مدلی نیست.»
آقای زنون، گولاخِ بور وارد میشه: «میشه یه لحظه وقتتونو بگیرم؟»
«البته!»
«اختیار دارید!»
و بعد از گفتنِ این، دوتا رفقام دوباره توی پشت صحنه محو میشن.
من با احتیاط میپرسم: «کاری از دستم برمیاد؟» خیلی نگرانم که حالا که الکسیا نیست، این یارو یه کاری بکنه.
«برمیاد. شاید تا حالا خودت شنیده باشی، ولی الکسیا از دیروز تا حالا به خوابگاهش برنگشته.»
اوّلین باریه که اینو میشنوم. فکر کنم رفته یه گوشهای در فلسفهی خلقت بیاندیشه یا یه همچین چیزی. مقتضی سنّشه به هر حال.
«امروز صبح وقتی داشتم دنبالش میگشتم، اینو پیدا کردم.» آقای زنون یه لنگه کفش رو نشون میده.
این کفشِ الکسیاست.
«یه اثری از درگیری در اون نزدیکی پیدا کردیم. ادارهی شوالیهها مشغول تحقیق روی این مورده. ما مشکوکیم که ممکنه این یه آدمربایی باشه.»
با عصبانیت داد میزنم: «امکان نداره!...» ولی درواقع تو کونم عروسیه.
هه! حقّته، شاهدخت کوفتی!!!
«ما کسایی که برای آخرین بار باهاش در ارتباط بودهان رو محدود کردیم.» آقای زنون مستقیماً به چشمهای من خیره میشه. «ادارهی شوالیهها میخواد باهات چند کلمه حرف بزنه.»
متوجّه میشم که همهی اعضای ادارهی شوالیهها درحالیکه زرههاشونم پوشیدن با حالت تهدیدآمیزی جلوی ورودیِ کافهتریا وایستادن.
«باهامون همکاری میکنی دیگه، مگه نه؟»
تازه دوزاریم میافته.
این چیز خوبی نیست...
1. The Midgar Academy for Dark Knights
[4]. یه مین کرکترِ حارم که از دخترای خوشگل خسته شده! عجیباً غریبا! (م)
- 1. Cheongsam: لباسهایی راسته و تنگ که معمولاً از جنس ابریشم و حریر دوخته میشن و لباس سنّتی زنان کشورهایی مثل چین و تایلند محسوب میشن.
- Zenon Griffey
[12] .مترجم انگلیسی از اسم Fido استفاده کرده که توی شیطان بزرگ، ایالات متّحده، به عنوان یه اسمِ رایج برای سگهاشون به کار میره. منم دیدم تو ایران بیشتر سگها اسماشون جکی و جسیه، گفتم با این جایگزینش کنم. (م)
کتابهای تصادفی
