عالیجناب مقتدر در سایه ها
قسمت: 8
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
{تصویر: تصوّر من از خوفترین قادرِ مطلقِ تاریکیها!
چپتر نهایی}
چپتر نهایی تصوّر من از خوفترین قادر مطلق تاریکیها!
رز با چشمان عسلیرنگش، به مردِ سیاهپوش نگاه میکند.
از زمانی که به سالن اجتماعات آمدهاند، چند ساعت میگذرد. خورشید غروب کرده و فضای سالن اجتماعات با لامپهای سقفی روشن شده است.
رز با یک چاقوی کوچک که آن را مخفی کرده بود، طنابهای دستش را برید و درحالیکه همچنان وانمود میکرد که به صندلی بسته شده است، چاقو را به دختری داد که بغل دست او نشسته بود و آن دختر نیز پس از بازکردن طنابهای خود، چاقو را به دانشآموز بعدی داد.
رز میتواند هرگاه که دلش بخواهد آزادانه حرکت کند، ولی بهخوبی میداند که در حال حاضر، چنین عملی بیهوده است.
شاید تعداد دشمنان اندک باشد، امّا بسیار قدرتمند هستند. بهعلاوه، همهی آنها طبق دستورات عمل میکنند و برای همین، کارآمدیِ بالایی دارند. در این میان، مردی که به نام رکس شناخته میشود و افسر مافوق او، شوالیهی لاغر، مشخصاً از بقیهی آنها قویتر هستند. اساتیدی که آنها را دستکم گرفتند و در مقابل آنها قد علم کردند، با بیچارگی به قتل رسیدند. حتّی اگر گروگانها بتوانند از جادو هم استفاده بکنند، پیروزیشان قطعی نخواهد بود.
خوشبختانه رکس مدّتی است که برنگشته است. رز امیدوار است که انجمن شوالیهها او را آن بیرون کشته باشند... امّا میداند که مبارزی به قدرتمندیِ او به این سادگیها از پا در نخواهد آمد. پس رز باید پیش از بازگشتنِ رکس این اوضاع را تغییر دهد.
شوالیهی لاغر که بیشتر زمان خود را به تنهایی در اتاق انتظار میگذراند، حالا در سالن اجتماعات ایستاده و درحالیکه به دنبال رکس میگردد، او را بهخاطر غیبت طولانیمدّتش نفرین میکند. با توجّه به ظواهر و تراکم جادویش، رز فکر میکند که شوالیهی لاغر از یک جنگجوی باسابقه و حرفهای نیز قدرتمندتر است. دوست ندارد اینطور فکر کند، ولی شاید حتّی از ایریس میدگار نیز قویتر باشد... در این صورت، حتّی اگر رز جادویش را نیز به دست بیاورد، شانس شکستدادن او بسیار ناچیز و نزدیک به صفر است.
به هر حال، رز میداند که هنوز زمان مناسب برای حرکتکردن نرسیده است. امّا زمان چندانی هم برایش باقی نمانده است.
همینطور که زمان میگذرد، رز احساس میکند که جادو بدنش را ترک میکند. دلیل آن را نمیداند، ولی حدس میزند به چیزی که جادویشان را مهر کرده است ربط داشته باشد. با اینکه رز اینطور نیست، ولی بقیهی دانشآموزان کمکم احساس ضعف میکنند. ممکن است بعضی از آنها در چند ساعت آتی دچار کمبود جادو شوند و آن موقع دیگر برای مقاومتکردن دیر خواهد بود.
استرس و اضطراب به رز فشار میآورند و سینهی او را مالامال میسازند. امّا تصویر پسرکی که در خاطر رز نقش میبندد، به او کمک میکند بر آنها غلبه کند.
هربار که رز حضور قهرمانانهی پسری که خود را فدای او کرد به یاد میآورد، حسّی سوزان در قلبش بیداد میکند. رز نخواهد گذاشت که آرمانهای او فراموش شوند. همانطور که این سوگند را بارها با خود تکرار میکرد، منتظر زمان مناسب بود.
و ناگهان زمان مناسب فرا رسید.
سالن اجتماعات توسّط نور سفید کورکنندهای پر شد.
رز نمیداند که این نور چیست، ولی بدنش پیش از مغزش عمل میکند.
اهمیتی ندارد که این نور از کجا آمده است، غرایز رز فریاد میزنند که این آخرین شانس اوست.
وقتی که همه مسحور نور کورکننده شدهاند، رز پلکهایش را نیمهبسته میکند و به سمت یکی از گروگانگیرها حمله میکند. زمانی که دستانش را دور گردن بیدفاع او حلقه میکند، به چیزی پی میبرد.
میتونم از جادو استفاده کنم!
و سرِ گروگانگیر را با دست خالی قطع میکند.
رز نمیداند که چرا دوباره میتواند از جادو استفاده کند، امّا این اهمیتی ندارد. شمشیرِ مرد مرده را بر میدارد. آن را بلند میکند و فریاد میزند: «جادومون برگشته! همگی به پا خیزید! الان میتونیم مقاومت کنیم!»
سالن اجتماعات در تلاطم فرو میرود.
کسانی که آزادند، دست و پای کسانی که بسته شدهاند را باز میکنند و دختران و پسران جوان برمیخیزند. فضا از انبوه هیجان پرشور و پرحرارت دانشآموزان پر شده است.
رز با موج جادویش مردی را بر زمین میزند.
فقط یک چیز در ذهن رز وجود دارد: پیروزی.
در این لحظه، رز نمادِ قیام دانشآموزان است.
اگر به جنگیدن ادامه دهد، دیگران نیز میجنگند. میخواهد به آنها یک پیروزی بیچونوچرا را نشان بدهد. رز بدون توجّه به اینکه چقدر جادو استفاده میکند، شمشیرش را با تمام قدرتش پر میکند و تاب میدهد.
«به دنبال رئیس شورای دانشآموزی!»
«شمشیرشونو بگیرید!»
رز به جنگیدن ادامه میدهد؛ فوجفوج دشمنان را از میان برمیدارد و خیل دانشآموزان را آزاد میکند و مورد توجّه، نفرت، تشویق و تحسین قرار میگیرد.
همه به دلاوریِ او غبطه میخورند و او را تحسین میکنند.
امّا بیاحتیاط مبارزه میکند و روی مقدار جادویی که آزاد میکند تمرکز نمیکند. شاید قدرتی عظیم داشته باشد، امّا این قدرت در حال ترککردن بدن اوست و کمکم به حدّ خود نزدیک میشود. رز این را حس میکند. جادوی در حال کاهشش باعث میشود شمشیرزنیاش افت پیدا کند و بدنش احساس سنگینی بکند.
دشمنان بهجای اینکه با یک ضربه بمیرند، حالا با دو ضربه میمیرند و کمی بعد با سه ضربه.
با خودش میاندیشد: دیگه آخراشه... فقط یه خرده دیگه مونده...
امّا میتواند نزدیکترشدن دشمنان را احساس کند.
فقط یکی دیگه رو هم بکشم...
درحالیکه به سرحد خودش نزدیک میشود، متوجّه چیزی میشود. شور و شوق دانشآموزان سر به فلک کشیده است. حتّی اگر رز هم شکست بخورد، آنها دست از مبارزه نخواهند کشید.
پسرک، آرمانهای خودش را به دست رز سپرد و رز نیز، آن را بین همه پخش کرد. حتّی اگر تعداد بیشماری از افراد در این نبرد کشته شوند، باز هم کسی مشعلِ او را حمل خواهد کرد.
او جانش را برای هیچ و پوچ از دست نداد.
مرگ پسرک و مرگ قریبالوقوع رز، بیهوده نیستند.
رز از کشورِ فرهنگ و هنر، دلایل خودش را برای یادگیری شمشیرزنی دارد؛ هیچوقت آنها را به کسی نگفته است، چون فقط رویای ابلهانهی او در دوران کودکی بوده است. با این حال، با جدّیت این رویا را دنبال میکند. با این امید که حتّی یک قدم هم که شده، آن را به واقعیت نزدیکتر کند.
همانطور که این افکار از ذهنش میگذرند، برای آخرین بار شمشیرش را تاب میدهد.
تقریباً هیچ جادویی در آن نیست و ضربهای ضعیف و کند است.
ولی سرِ دشمن را با زیباترین حملهی تمام زندگیاش قطع میکند.
این بهترین حسّی است که تا به حال داشته است. در این لحظه، رز احساس میکند که بالاخره آگاهی ارزشمندی از چیزی را بهدست آورده است.
و با اینحال... اینکه این حقیقت را در واپسین لحظات بهدست آورده است، او را آزار میدهد. رز درحالیکه به شمشیرهای دشمنان که از همه طرف به سمت او میبارند، نگاه میکند. در دل آرزو میکند که ای کاش میتوانست برای یک روز دیگر نیز زنده بماند.
و بعد، آرزویش برآورده میشود.
سیاهبادی بر دشمنان میتازد و آنها را به اطراف پرتاب میکند و باعث میشود بشکهبشکه خون قی کنند.
سکوت بر محیط حاکم میشود، گویی که زمان متوقف شده باشد.
در میانهی طوفان، مردی با لباسهای سیاه برّاق ایستاده است.
مرد با صدایی که گویی از اعماق زمین پژواک مییابد، به رز میگوید: «حیرتآور است. شمشیرزنیِ تو بسیار زیباست...»
او به اینجا آمده است تا شمشیربهدستگرفتنِ رز را تحسین کند. این تعاریفِ او بیش از چیزی که در کلمات بگنجند، بر روی رز تاثیر میگذارند.
«نام من سایه است.»
مردی که خود را سایه مینامد... هیبتی بسیار دهشتناک دارد.
«مـ- من هم رز هستم. رز اوریانا...»
صدایش میلرزد. از شدّت بهتزدگی نمیتواند روی پاهایش بلند شود.
شمشیرزنیِ او بسیار بهتر از رز است. تواناییهای او نتیجهی تمرینات با پشتکار، حذفکردن اضافات، رسیدن به درجه تعالی و ادغامکردن فنون متنوع است. رز احساس میکند که زمان، به گِل نشسته است. رز هیچگاه چنین شمشیرزنی بینقصی ندیده بود.
«برخیزید، ای خادمان وفادار من...»
سایه جادویی نیلیرنگ را به آسمان میفرستد. همزمان که نور رز را در بر میگیرد، گروهی ملبس به رداهای سیاه در سالن اجتماعات پدیدار میشوند.
وای نه، براشون نیروی کمکی رسید...؟
امّا ترس رز بیاساس است.
این افراد، بهطوری برازنده پخش میشوند و به مبارزه مشغول میشوند.
این نمیتواند یک جنگِ داخلی باشد... امّا بهنظر هم نمیرسد که این افراد از انجمن شوالیهها باشند. با نگاهی دقیقتر، رز متوجّه میشود که تمام این افراد زن هستند؛ و از آن مهمتر...
خیلی قویان...
همهی آنها قدرتمندند؛ قدرتمندانِ ذاتی.
در چشمبرهمزدنی، گروگانگیرها را قتلعام میکنند.
زنان، مشابه سایه شمشیر میزنند. این مبارزان دلیر، تحت فرمان او هستند.
«ارباب سایه، خوشحالم که حالتون خوبه.»
«آه، نیو.»
زنی با لباس سیاه به سایه نزدیک میشود و تعظیم میکند. «رهبر آنها محوطه را به آتش کشیده است و درحال فرار است.»
«چه رقّتانگیز... بسپاریدش به خودم.»
«اطاعت.»
سایه پوزخند میزند. «فکر کرده میتونه فرار کنه...؟»
سایه با یک ضربت شمشیر، درهای سالن اجتماعات را میشکافد و درحالیکه لباسش در پشت سرش موج برمیدارد، از آنجا خارج میشود و در پی آن، دشمنانی که در مجاورت او بودند، به تکّههای گوشت بیجان تبدیل میشوند.
گویی که از شمشیرزنیِ رز الهام گرفته باشد، سلاحش را بهنرمی در هوا حرکت میدهد و خودنمایی میکند و لحظهای بعد، در دلِ شب ناپدید میشود.
تکتک حرکاتش برای رز درسی آموزنده هستند.
دختری که نامش نیو بود، به او نزدیک میشود. «حالت خوبه؟»
«آره...»
نیو میگوید: «فنونت خیلی عالی بودن.» و کاتانای سیاهش را میکشد و به مبارزه میپیوندد.
با شمشیرزنیِ بینظیرش، مردان سیاهپوش را هرس میکند و روی زمین میاندازد.
رز احساس میکند که عقل سلیمش بهعنوان یک شوالیهی سیاه نابود شده است. شمشیرزنیِ این مبارزان، شبیه هیچکدام از سبکهای پیشین نیست.
این سبک، یک هنرِ منحصربهفرد است.
این گروه قدرتمند و سبک شمشیرزنی آنها از کجا آمدهاند؟ رز از اینکه تا کنون دربارهی آنها نمیدانسته است، خیلی جا میخورد.
«آتیش! اینجا داره آتیش میگیره!»
این صدای بلند، رشته افکار رز را پاره میکند. شعلههای فروزان را در انتهای سالن اجتماعات میبیند.
رز فریاد میزند و دانشآموزان را راهنمایی میکند. «اگه نزدیکِ خروجی هستید فرار کنید!»
به لطف زنان سیاهپوش، لازم نیست بیش از این قربانی بدهند.
پایان نبرد نزدیک است.
رز به زخمیها کمک میکند تا خارج شوند.
«انجمن شوالیهها دارن میان!!!»
همه با شنیدن این سخن، آسوده میشوند. رز خستگیِ مفرطی را در بدنش احساس میکند و میلغزد، امّا سریعاً خودش را جمعوجور میکند.
دانشآموزان، یکییکی از سالن اجتماعات خارج میشوند. شعلههای آتش بزرگتر میشوند و مردان سیاهپوش را بهکلّی نابود میکنند.
پیش از آنکه رز متوجّه بشود، گروه زنان سیاهپوش رفتهاند.
بدون بهجاگذاشتن هیچ ردّی، با مهارتی بینظیر ناپدید شدهاند؛ گویی که هیچوقت آنجا نبودهاند.
رز به همهی دانشآموزان کمک میکند تا از ساختمان خارج شوند و بعد برمیگردد و شعلههای توقّفناپذیری را نگاه میکند که ساختمان را میبلعند.
«یعنی اونا کیان...؟»
رز دوباره به صدای نیو فکر میکند. صدای او حس خیلی خاطرهانگیزی داشت، گویی که قبلاً آن را جایی شنیده باشد...
*****
نوری ناگهانی در دل شب، برای لحظهای کوتاه دفترِ معاون مدرسه را روشن میکند.
شبحی در اتاق تاریک حرکت میکند، چند کتاب را از قفسهها بر میدارد و به زمین میاندازد و آتش میزند.
آتش کوچک، با دربرگرفتن کتابهای بیشتر و بیشتر، بزرگتر میشود و تمام اتاق را روشن میکند.
شبحِ پیشین، درواقع یک مرد سیاهپوش لاغر و استخوانی است.
«با این لباسا چیکار میکنی... معاون لوثران...؟»
شبح به خود میلرزد. او باید در این اتاق تنها میبود. امّا بدون اینکه متوجه بشود، پسرکی وارد اتاق شده است.
پسرک روی مبل راحتی نشسته است و پاهایش را روی هم انداخته و مشغول خواندن یک کتاب است. پسرک، چهرهای کاملاً معمولی با موها و چشمهای سیاه دارد. ولی حتّی به شعلهها و یا مردِ سیاهپوش نگاه هم نمیکند. در عوض، به کتابِ قطوری که در دست دارد چشم دوخته است. صدای ورقزدن کتاب در اتاق میپیچد.
مرد سیاهپوش نقابش را برمیدارد و چهرهی میانسالش را نمایان میکند، سپس میگوید: «پس متوجّه شدی.»
«این موهای جوگندمیِ رو به عقب قطعاً متعلق به معاون لوثران است.»
لوثران نقابش را به درون آتش میاندازد، سپس لباسهای سیاهش را نیز در میآورد و به درون آتش میاندازد. آتش بزرگتر میشود.
«فقط محض اطّلاع به من بگو، چهجوری متوجّه شدی که منم، سید کاگهنو؟»
لوثران بر روی مبل راحتیِ روبهروی سید مینشیند.
«همون لحظهای که دیدمت فهمیدم.»
سید از گوشه چشم نگاهی به لوثران میاندازد و دوباره به سراغ کتاب برمیگردد.
«فقط با دیدنم فهمیدی، ها؟ احتمالاً از روی نحوه راهرفتنم یا بدنم... بههرحال، چشمای تیزبینی داری.»
لوثران به سید که حواسش جمعِ کتابش است، نگاه میکند.
سایههای هر دو نفر زیرِ نور آتش میلرزند.
سید درحالیکه به کتابش خیره شده است، میپرسد: «میشه منم محض اطّلاع خودم چیزی ازت بپرسم؟»
لوثران در سکوت سید را به ادامهدادن تشویق میکند.
«چرا این کارو کردی؟ از اون مدل آدمایی به نظر نمیای که از اینجور چیزا خوششون بیاد.»
لوثران میگوید: «چرا...؟ خب، قضیه مربوط به خیلی وقت پیشه.» سپس دستهایش را بر سینه میزند و ادامه میدهد: «من توی اوج بودم. قضیه برای قبل از اینه که تو حتّی به دنیا اومده باشی.»
«شنیدم که قبلاً قهرمان جشنوارهی بوشین شده بودی.»
«بله، ولی نقطهی اوجم از اون هم خیلی بهتر بود. فقط با گفتنش بهت، متوجّه نمیشی.»
لوثران لبخند زد. بهنظر نمیرسد از سر تمسخر باشد؛ چه بسا خستگی عمیقی نیز در آن بهچشم میخورد.
«مدت کوتاهی بعد از اوجم، بهطرز وحشتناکی مریض شدم و مجبور بودم بازنشست بشم. بعد از سالها مبارزه، تمام افتخاراتم به یکباره دود شدن. وقتی که بهدنبال راه درمان بیماریم میگشتم، یه محقق بهنام لوکریا چشمم رو گرفت.»
«ببخشید، داستان طولانیه؟»
«یهکم. لوکریا مادرِ شری بود. زن بدبختی که بهخاطر اینکه زیادی برای اطرافیانش باهوش بود، مورد نفرت اونها قرار گرفته بود. بهعنوان یه محقق، دانشی بینظیر اندوخته بود و من هم اون رو فرد سودمندی برای خودم دیدم. از کارهاش حمایت کردم و براش محصولات مختلف رو جمعآوری کردم و اون هم روی تحقیقاتی تمرکز کرد که بعداً به من هم سود رسوندن. اون زن، هیچ علاقهای به ثروت و شهرت نداشت، پس با همدیگه خوب کنار میاومدیم. تا اینکه متوجّه چشمِ آز شدم. این دقیقاً همون محصولی بود که دنبالش میگشتم. امّا خب، لوکریا... اون زن احمق تشخیص داد که خطرناکه و داشت به دولت درخواست میداد که اون محصولو بگیرن. برای همینم کشتمش. بعد از اینکه اندام داخلیش رو بهشدّت مجروح کردم، شمشیرم رو تاب دادم و قلبش رو به سیخ کشیدم.»
درحالیکه کتاب هنوز باز است، سید چشمانش را میبندد و به داستان لوثران گوش میکند.
«من چشم آز رو بهدست آوردم، ولی هنوز تحقیقات ناقص بودن و بعد به صورت کاملاً اتّفاقی، با محقق دیگهای آشنا شدم؛ شری، دخترِ لوکریا. شری خیلی ساده و ابله بود و با هر سازی که میزدم میرقصید. دخترک احمقِ دوستداشتنیم، هیچوقت نفهمید من کسیام که مادرش رو کشته. به لطف مادر و دختر، چشم آز کامل شد. تنها کاری که باقی مونده بود، این بود که صحنه رو آماده کنم و جادو رو جذب کنم و بعدش مخفی شم. امروز... بهترین روز زندگی منه؛ روزی که رویاهام به واقعیت بدل میشن.»
لوثران با صدای کوکوکو میخندد. «اطّلاعاتت کافی شد؟»
سید در پاسخ فقط چشمانش را باز کرد. «فکر کنم بیشترشو فهمیدم. ولی... یه چیزی هست که متوجه نمیشم.»
«بپرس.»
«گفتی که لوکریا رو کشتی و از دخترش سوءاستفاده کردی. درسته؟» سید نگاهش را از کتاب برمیدارد و به چهرهی لوثران میدوزد.
«البته که درسته. این حقیقت عصبانیت میکنه، سید؟»
سید بهآرامی چشمانش را پائین آورد. «کی میدونه... محض اطّلاعت، من از اون آدماییام که بین چیزایی که برام اهمیت دارن و چیزایی که اهمیت ندارن مرز مشخصی رو قائلم.»
«میشه بپرسم چرا؟»
«برای اینکه حواسم پرت نشه. چیزی هست که از ته دلم میخوام به دستش بیارم و اون چیز همیشه خیلی دور از دسترس به نظر میرسه. برای همین هم، همیشه یهسری چیزا رو از زندگیم بیرون مینداختم.»
«اوه؟»
«همهی مردم در طول زندگیشون سعی میکنن چیزایی که دوست دارن رو به دست بیارن. دوست پیدا میکنن، عاشق میشن، سراغ کار موردعلاقهشون میرن... و چیزهایی از این قبیل. امّا از طرف دیگه، من خیلی چیزها رو از زندگیم بیرون انداختم. چیزایی که بهشون نیاز نداشتم. از خیلی چیزا زدم و در آخر، چیزهایی باقی موندن که نمیتونستم بدون اونها زندگی کنم. تمام چیزایی که بهخاطرشون زندگی میکنم همونان، به بقیهی چیزا خیلی اهمیت نمیدم.»
سید کتاب را میبندد، بلند میشود و آن را در آتش میاندازد.
«داری میگی که برات هیچ اهمیتی نداره که چی به سر اون مادر و دختر اومده؟»
«نه. گفتم برام خیلی اهمیت نداره، نگفتم که اصلاً اهمیت نمیدم. در حال حاضر، یه مقدار احساس میکنم... خونم به جوش اومده.»
سید، شمشیری که به کمرش بسته است را به اهتزاز در میآورد.
«فکر کنم دیگه کمکم باید شروع کنیم. اگه بیشتر از این لفتش بدیم، ممکنه یکی وسط کار مزاحممون بشه.»
«بله. متاسفانه، دیگه کمکم باید دست به کار شیم.»
دو تیغهی آخته زیر نور شعلهها برق میزنند و مبارزه بلافاصله به پایان میرسد.
شمشیر لوثران سینهی سید را میشکافد و خون از آن جاری میشود.
سید پرتاب میشود و با شکستنِ در، به درون راهروی فروزان میافتد. در چشمبرهمزدنی، شعلههای سرخ بدنش را میپوشانند و محو میکنند.
«بدرود، مردِ جوان.»
لوثران شمشیرش را غلاف میکند. آتشِ راهرو به اتاق وارد شده است و بزرگ و بزرگتر میشود. لوثران میچرخد و برای رفتن از اتاق آماده میشود.
«به کجا چنین شتابان؟»
«...!»
صدایی که گویی از اعماق زمین برخاسته باشد، از پشت سر لوثران صحبت میکند. وقتی که لوثران به عقب نگاه میکند، مرد سیاهپوشی را میبیند که نقابی جادویی بر چهره دارد و باشلقش را بر سر کشیده است و شنلی سیاه که رنگ سرخ روی آن بازتاب میکند بر تن دارد. فرد تازهوارد، بدون توجّه به شعلههای اطرافش، شمشیرش را میکشد.
«لعنت بهت...!»
لوثران نیز شمشیرش را میکشد.
«نام من سایه است. ما در تاریکیها میخزیم و سایهها را شکار میکنیم...»
«پس تو همون یارویی هستی که راجعبهش شنیدم...»
لوثران شمشیر آختهاش را بالاتر میگیرد.
در مقابل، سایه با حرکتی نرم روی دستهی کاتانایش آن را حرکت میدهد.
نگاهشان با یکدیگر تداعی میکند و لوثران نگاهش را میدزدد.
«میبینم که حسابی قویای.»
«همم...»
«منم زندگیم رو وقف شمشیرم کردم. بهمحض اینکه با حریفم مواجه میشم، تقریباً همه چیزو میفهمم... حتّی این حقیقت که الآن من در موضع ضعفم. شرمنده، ولی قصد دارم با تمام توانم مبارزه کنم.»
لوثران قرص قرمزی را از جیب لباسش بیرون میآورد و میبلعد. سپس، چشمِ آز را به همراه مهارکنندهاش بیرون میآورد.
«ارزش حقیقی چشم آز وقتی نمایان میشه که با این وسیله ترکیب بشه. اینطوری.»
دو محصول وقتی کنار یکدیگر قرار میگیرند، نوری از خود میتابانند که در هم میپیچد و بهشکل حروف الفبایی باستانی در میآید. لوثران قهقهه میزند و محصول را به سینهاش میآویزد.
«اینجا و الان، من از نو متولد میشم!»
محصول، در لباسها و پوست و سینهی لوثران فرو میرود، گویی که روی آب قرار گرفته باشد.
لوثران درحالیکه به سینهاش چنگ میزند، نعره میکشد: «آآآآآآآعععععههههه!!!»
حروف درخشانِ باستانی، دور او جمع میشوند و به بدنش میچسبند. نوری کورکننده اتاق را پر میکند.
وقتی نور خاموشی مییابد، لوثران به حالت زانوزده در میان دودی سفید نمایان میشود.
بهآرامی روی پاهایش بلند میشود. یکسری حروف درخشان مانند خالکوبی به صورتش چسبیدهاند.
«فوقالعادهست... بینظیره... قدرتهام دارن برمیگردن، و بیماریم داره درمان میشه!»
لوثران در میان شعلههای فروزانی میایستد که از شدّت قدرت جادویی او موّاج شدهاند. حروف درخشان بهجز صورتش، روی دستها و گردنش نیز چسبیدهاند.
لوثران فریاد میزند: «تو هیچوقت نمیتونی عمق قدرت دیوانهوارم رو درک کنی! این جادو از محدودیتهای انسانی خیلی فراتره!»
سپس با گفتنِ «بیا روی تو امتحانش کنیم.» ناپدید میشود.
لحظهای بعد، از پشت سر سایه چرخشی بزرگ با شمشیرش انجام میدهد. صدای صفیر در اتاق میپیچد و هوا بینشان موّاج میشود.
«اوه، چه دفاع خوبی.»
سایه، حملهی او را با شمشیر سیاهش دفاع کرده است و به هلدادن ادامه میدهد. لوثران تمام قدرتش را جمع میکند و هل میدهد، امّا شمشیر حریفش تکان نمیخورد.
«من دستکم گرفته بودمت. ولی حالا نظرت در مورد این یکی چیه؟»
لوثران دوباره ناپدید میشود.
این بار چند صدای صفیر پشت سر هم به گوش میرسند.
یک، دو، سه.
هربار، سایه با حرکات نرم شمشیرش جلوی ضربات را میگیرد و به حداقل مقدار لازم حرکت میکند.
پس از صدای چهارم، لوثران دوباره جلوی او ظاهر میشود.
به سایه خیره میشود و می خندد. «فکر نمیکردم بتونی جلوی این آخری رو بگیری. قدرتت رو قبول میکنم و برای اینکه بهش احترام بذارم، حالا قدرت حقیقیم رو نمایان میکنم.»
لوثران حالت ایستادنش را تغییر میدهد.
مقدار زیادی جادو را در شمشیری که بالای سر برده متمرکز میکند.
«توی اون دنیا به خودت افتخار کن که باعث شدی من از همهی قدرتم استفاده کنم.»
ضربهای مهلک با قدرت و سرعتی باورنکردنی به سمت سایه میآید تا او را ریزریز کند.
امّا شمشیرِ سیاهش، آن را بهسادگی دفاع میکند.
«چـــی؟!»
چند جرقه مابین شمشیرِ سیاه و شمشیرِ درخشان به وجود میآیند.
«حتّی این رو هم دفاع کردی؟!»
«نمیخواهی بگویی که... همهی زورت همین بود؟»
هر دو از فاصلهای بسیار نزدیک به یکدیگر خیره میشوند.
«تچ... تازه دارم گرم میشم!»
لوثران بیوقفه حمله میکند و ردّ زیبای سفیدی پس از خود در هوا به جا میگذارد.
«عیاااااه!!!»
لوثران نعره میکشد و شمشیرِ سیاه، تمام ضربات او را دفاع میکند.
«عوووووواااااهههه!!!»
ضربات شمشیرِ سفید به شمشیرِ سیاه برخورد میکنند و صدای حاصل از برخورد آنها، موسیقی زیبایی در دل شب تاریکِ سوزان میسازد.
امّا این موسیقی، کمکم به انتهای خود نزدیک میشود.
با یک چرخشِ شمشیرِ سیاه، لوثران به عقب پرتاب میشود و به میز برخورد کرده و روی زمین میافتد.
«گک... امکان نداره...!»
با وجود دردی که در بدنش پخش میشود، لوثران روی پاهایش بلند میشود. زخمهایش سریعاً درمان میشوند، امّا بهنظر میرسد که درخششِ نوشتههای باستانی کمنورتر میشود.
«فکر نمیکردم که بتونی باهام بجنگی. هاه، واقعاً که بد جونوری هستی. امّا مهم نیست که چقدر قدرتمندی، دیگه کارت تمومه.»
«از چی داری حرف میزنی...؟»
«خب، من یه جوری برنامهریزی کردم که به نظر برسه همهی اینا کارِ باغ سایهست. تمام شواهد و مدارک رو جعل کردم. حتّی با وجود قدرت مبارزهی بینظیرت، آخرش هم این تویی که زجر میکشی.»
لوثران میخندد، ولی با دیدنِ عکسالعمل سایه، چهرهاش را در هم میکشد.
سایه قهقهه میزند. قهقههای دهشتناک و شوم از زیر نقابش بیرون میآید.
«به چی داری میخندی؟»
«جالب است که فکر کردی چنین چیز کوچکی، کار ما را تمام میکند.»
لبخند روی صورت لوثران میماسد. «فقط از ترسته که به شکست اعتراف نمیکنی.»
سایه سرش را تکان میدهد، گویی که بگوید: تو هیچی نمیدونی.
«از همان ابتدا، ما نه در راه خیر و نه در راه شر قدم نگذاشتیم. ما مسیر خودمان را میپیمائیم.»
سایه شنل سیاهش را تاب میدهد.
«گندهتر از دهانت حرف میزنی. حتّی اگر ما را مقصر گناهان تمام جهان جلوه دهی، ما بهسادگی قبولش میکنیم؛ ولی چیزی تغییر نمیکند. باز هم کاری که باید را انجام میدهیم.»
«داری میگی از در افتادن با کل جهان ترسی نداری؟ دیگه زیادی مغروری، سایه!»
«پس غرورم را بشکن.»
لوثران میجهد و شمشیر آختهاش را به سمت پیشانیِ سایه تاب میدهد.
امّا سایه، درست پیش از اینکه سرش به دو نیم شود، از حمله جاخالی میدهد.
«چـــی؟!»
خونِ تازه فواره میکند.
شمشیرِ سیاه، به مچ دست راست لوثران فرو رفته است. امّا او سریعاً شمشیرش را به دست چپش میدهد و عقبنشینی میکند.
«امکان نداره!»
اینبار، شمشیرِ سیاه مچ دست چپش را میبرد. همزمان که لوثران عقبنشینی میکند، کاتانای سایه به سمت او سرازیر میشود.
«گواح... گاح...!»
لوثران نمیتواند جلوی حملهای را بگیرد که حتّی چشمش نیز نمیتواند آن را دنبال کند و در خون خودش غوطهور میشود. مچهایش، پاهایش، بازوهایش و رانهایش، صدها بار ضربه میخورند.
حملههای بعدی، به مرکز بدنش انجام میشوند.
«اعضای داخلی بدنت را مجروح میکنم...»
صدای عمیقِ سایه، در مابینِ هر حمله پژواک مییابد.
«و شمشیرم رو تاب میدم و قلبت رو به سیخ میکشم. درست گفتم؟»
شمشیرِ سایه واردِ سینهی لوثران میشود.
«چـ-...؟!!»
حتّی با اینکه خون از دهانش جاری میشود، لوثران مصرّانه به سلاحی که در سینهاش فرو رفته است چنگ میزند و مقاومت میکند. نگاهش با نگاهِ پسرِ پشتِ نقاب تلاقی میکند.
«امکان نداره. تو سیـ-...!»
پیش از تمامکردن جملهاش، تیغهی سیاه قلبش را میشکافد.
«گگ... اغ... اوغغغ...!»
وقتی که شمشیر بیرون کشیده میشود، رودی از خون بر روی سینهی لوثران جاری میشود. درخشش درون چشمهای لوثران و حروف باستانی به خاموشی میگرایند. تنها چیزی که باقی میماند، جنازهی یک مرد میانسال لاغر است.
و بعد، آهنگِ گامهای فردی بهگوش میرسد.
«ناپدری...؟»
سایه، درحالیکه سر تا پایش را خون پوشانده است، میچرخد... و دختری با موهای صورتی را میبیند.
«ناپدرییییی!!!»
دخترک از کنار سایه رد میشود و جنازه را در آغوش میگیرد.
«نه... ناپدری... چرا...؟ چــرااااا...؟!!»
شری جنازه را به سینهاش میچسباند و میگرید. ناپدریاش دیگر تکان نمیخورد. سایه به اشکهای او نگاه میکند که روی صورت جنازه میریزند و سپس میچرخد.
«بهتر است که چیزی ندانی...»
سپس درون شعلههای سرخ ناپدید میشود و شریِ گریان را پشت سرش تنها میگذارد.
*****
رز میشنود که پسری با یک زخم عمیق در پشتش در مدرسه تحت مراقبت است.
وقتی خبرها به گوشش میرسد، به سمت اتاق کمکهای اوّلیهی مدرسهی آتشگرفته میدود.
دانشآموزان و معلّمها، سطلهای آب را دستبهدست میکنند.
انجمن شوالیهها در حال مداوای زخمیها و ردگیریِ باغ سایه است.
و رز بالاخره پس از گذشتن از میان جمعیت متلاطم، به اتاق کمکهای اوّلیه میرسد.
پسری که تحت درمان است، شوالیهی سیاهی با موهای سیاه است. شبیه به همان کسی که رز به دنبالش میگردد.
ولی او نمیتواند زنده باشد! هر چند که رز آن زمان علائم حیاتی او را چک نکرده بود... یعنی وقتِ این کار را نداشت.
که یعنی شاید، فقط شاید، زنده مانده باشد. شاید این کسی که داخل اتاق است، خود او باشد.
رز نمیتواند بیخیالِ آخرین بارقههای امیدش بشود.
دلش روشن است، امّا ذهنش امیدی ندارد. این افکار دارند رز را از درون میخورند.
بوی خون و الکل بینیاش را میسوزاند. تیم کمکهای اوّلیه با عجله به مجروحان رسیدگی میکنند. رز از میان اتاق میگذرد و یکییکی چهرهها را نگاه میکند؛ تا اینکه پسرک با موهای سیاه را پیدا میکند.
دمر روی تخت خوابیده است تا زخمش را مداوا کنند.
دکتر در حال صحبت با او است.
شاید... بههوش باشد.
رز با لحنی خجالتی میپرسد: «ا- امممم... شما سید کاگهنو هستی دیگه؟»
«بله...؟»
پسرک سرش را میچرخاند تا به رز نگاه کند. این همان چهرهی قهرمانوار است.
«خدا رو شکر... خیلی خوشحالم...»
«اِه... جان؟!»
ناگهان، رز سید را در آغوش میکشد و او را محکم به خودش فشار میدهد و سر سید میان سینههای رز قرار میگیرد. رز قسم میخورد که دیگر او را از دست ندهد.
در سینهاش احساس گرما میکند.
«امم... ما وسط درمان بودیما...»
«آخ، درسته!»
صدای آرام دکتر، رز را از خیالاتش بیرون میکشد و سید را رها میکند.
«وضعیت زخمهاش چطورن؟»
«بریدگی روی کمرش عمیقه. اینکه به اعصاب و اعضای داخلیش آسیبی نزده یه معجزهست. زخم کشندهای نیست.»
«پشمام! واقعاً؟!»
«بله، واقعاً.»
«اینکه خیلی خوبه!»
تمام بدن رز از شدّت خوشحالی میلرزد.
«امم، آره، فکر کنم بهطور ناخودآگاه از یه حملهی وحشتناک جاخالی دادم. نه، راستش من که بیهوش بودم، پس خیلی هم سر در نمیارم چی شده، ولی خب زنده موندم دیگه.»
گویی سید به دنبال بهانهآوردن باشد.
«حتماً به لطف تمرینات مداومت، بهطور غریزی واکنش نشون دادی. خیلی فوقالعادهست.»
«امم، نه واقعاً...»
رز روبهروی سید زانو میزند و به چشمهای او خیره میشود. «نه، واقعاً هست. تلاشهای مداوم و شور و اشتیاق خاموشیناپذیرت باعث این معجزه شدهان.»
رز گونههای سید را نوازش میکند و آنقدر به او نزدیک میشود که نفسهایش را روی صورتش احساس میکند و به چشمهای او خیره میشود.
«اممم...»
«نمیخواد چیزی بگی. من احساساتت رو قبول میکنم.»
چشمان رز پر از اشک و گونههایش به سرخی یک گل رز میشوند.
«خیلی خوبه که قبول کردی بهطرز معجزهآوری جون سالم به در بردم، ولی دیگه نگو که چیز عجیبوغریبیه.»
«باشه. حالا یهکم استراحت کن تا حالت بهتر شه.»
«مذاکرات با موفقیت انجام شد. شب به خیر.»
رز با دقّت به سید نگاه میکند که چشمهایش را میبندد و به خواب فرو میرود. تا به حال در زندگیاش، قلبش انقدر تند نزده بود.
تاپ-تپ، تاپ-تپ...
تا به حال دیگران فقط این حس را با گفتن به او اعتراف میکردند، امّا حالا دارد آن را تجربه میکند.
«از اونجایی که زندگیم رو نجات دادی... من باید قلبم رو بهت تقدیم کنم...»
رز موهای سید را نوازش میکند و تا سپیدهدم پیش او میماند.
*****
«نظرت چیست؟»
الف بلوند جذّابی، درحالیکه برگهی کاغذی را جلوی خود گرفته است این سوال را میپرسد. در لباسی به سیاهیِ شب، در میانهی شب درون ساختمان میتسوگوشی قرار دارد.
گاما کاغذ را از دست الف جذاب میگیرد و میگوید: «بانو آلفا... امم، نمیدانم باید چه بگویم.»
«شرمنده. سوال سختی بود.»[1]
آلفا لبخندی میزند. کاغذی که آن را به دست گاما داده است در واقع پوستر تحت تحقیبِ سایه است که طرحی از او نیز بر روی آن وجود دارد.
«سـایه: دشمنِ امپراتوری. تحت تعقیب به دلیلِ قتل، ایجاد حریق، دزدی، آدمربایی... چه آدم بدذاتی.»
«شما هم روی پوستر تحت تعقیب باغ سایه هستید، بانو آلفا. هرچند فقط اسم شما ذکر شده.»
«کجا؟»
گاما تکه کاغذ دیگری را به دست آلفا میدهد.
«باغ سایه... چه سازمان ترسناکی.»
نورِ آتش بر چهرهاش میتابد و زیبایی آن را در دل تاریکیِ شب، دو برابر میکند.
«اما حیف شد. با عجله برگشتیم و آمدیم اینجا. ولی وقتی رسیدیم، دیگر تقریباً همهچیز تمام شده بود.»
آلفا پوسترِ تحتتعقیب را درون آتش میاندازد و درحالیکه به شعلههای فروزان نگاه میکند که جلو و عقب میروند و از گوشهی کاغذ شروع به خوردنِ آن میکنند، زمزمه میکند: «حتّی اگر ما را مقصر گناهان تمام جهان جلوه دهی، ما بهسادگی قبولش میکنیم؛ ولی چیزی تغییر نمیکند. باز هم کاری که باید را انجام میدهیم. چقدر زیبا...»
آلفا، سوختن و خاکسترشدنِ پوستر را تماشا میکند.
«در اعماق قلبم، فکر میکردم که طرفِ عدالت و خوبیها ایستادهام. ولی ظاهراً او اینطور فکر نمیکند.»
شعلههای آتش روی صورت جذّابش، سایهروشن[2] ایجاد میکنند. صورت آلفا همزمان شبیه به یک الهه و شبیه به یک شیطان میماند و آتشِ دمدمیمزاج، مدام آنها را به یکدیگر تبدیل میکرد.
«او آماده است، ما هم باید خودمان را به او برسانیم.»
آلفا به سمت گاما میچرخد و گاما با دیدنِ چهرهی او، آب دهانش را فرو میبرد.
«تمام اعضای هفتسایه را جمع کن.»
«اطاعت.»
گاما تعظیم میکند. قطرهای عرق سرد از گردنش جاری میشود و بین سینههایش محو میشود.
نسیم خنک عصرگاهی از کنار گاما میگذرد و وقتی سرش را بالا میآورد، کسی آنجا نیست.
تنها چیزی که باقی مانده، شعلههای فروزان آتش هستند.
*****
«ببخشید...!»
در محوطهی آموزشگاه نیمهسوخته، پسری معمولی با موهای سیاه، صدای کسی را میشنود که او را صدا میکند و برمیگردد.
«آ، شرمنده حواسم نبود. چی شده؟»
دختری با موهای صورتی، درحالیکه به او خیره شده است میگوید: «بهم گفتن اگه اینجا منتظر بمونم میتونم باهات حرف بزنم. یه چیزی هست که میخوام بهت بگم...»
«حتماً. فعلاً که خیلی مونده تا نوبتِ شهادتدادن من برسه، کلاسا هم که فکر نکنم تا یه مدّت برگزار بشن. پس وقت دارم.»
«امم... بابت اون روز ممنون.» دخترک تعظیم کوتاهی میکند. «واقعاً خیلی کمکم کردی، سید.»
«نه بابا، کاری نکردم که.»
«بدون تو از پسش بر نمیاومدم.»
«قابلی نداشت. واقعاً میگم.»
«راستش، یه چیز دیگه هم هست که میخواستم بهت بگم. امم، من تصمیم گرفتم برای ادامه تحصیل برم خارج.»
«هااا، پس بگو چرا انقدر شال و کلاه کردی.»
انبوهی از کیف و کیسههای پر از وسایل کنار دخترک وجود دارند.
«اوهوم. دارم عازمِ لاوگاس میشم.»
«پس داری میری به شهرک دانشگاهی... پشمام، این که خیلی خوفه.»
«یه کاری هست که باید انجام بدم و با دانشی که الان دارم نمیتونم انجامش بدم، پس مجبورم که برم.»
«خیلی خوب. انشاالله که موفق باشی.»
«و اینکه... دیگه دلیلی برای موندن ندارم.»
دختر میچرخد و با چشمانی غمگین به مدرسه نگاه میکند.
«دلم میخواست بیشتر با هم حرف میزدیم، سید...»
«ها. پس بعداً همدیگه رو میبینیم دیگه.»
«اوهوم. میبینیم.»
دختر موصورتی لبخند میزند و از کنار سید رد میشود.
«آها راستی، یه لحظه صبر کن.»
«جانم؟»
دخترک با شنیدن صدای سید برمیگردد.
«میشه... میشه بپرسم چه کاری هست که باید انجام بدی؟»
دخترک لبخندی زوری میزند. «یه رازه.»
«که اینطور.»
«ولی وقتی که همهچیز تموم شه... به داستان من گوش میکنی؟»
«...حتماً.»
دو نفری به یکدیگر لبخند میزنند و سپس از هم دور میشوند.
ابرهای موّاج جلوی خورشید تابستانی را میگیرند و تابش گرم آن را متوقف میکنند و با خود بوی باران را میآورند.
«قسم میخورم که...»
و باد، صدای دخترک را به گوش پسرک میرساند.
به نظر میرسد که پسرک تمام جمله را شنیده است؛ کلماتی که قرار نبود به او برسند. پسرک میچرخد و به دخترک نگاه میکند که دور و دورتر، کوچک و کوچکتر میشود.
قطرات ریز باران میبارند و موهای صورتیرنگِ دخترک را مرطوب میکنند. پسرک به راهرفتن ادامه میدهد، گویی که هیچ اتّفاقی نیفتاده است.
و هیچکدامشان به پشت سر نگاه نمیکنند.
{تصویر: ضمیمه}
{تصویر: سید کاگهنو «حتّی شخصیتهای فرعی هم نبردهای خودشون رو برای جنگیدن دارن.»
نام: سید کاگهنو
جنسیت: مذکر
سن: 15
پسر جوانی که تمرینات جانفرسایی را پشت سر نهاد تا تبدیل به کارگزار سایهها شود و در پی یک حادثهی غمانگیز، در دنیایی دیگر تناسخ یافت و در حال حاضر، تلاش میکند که رویای دستنیافتنیاش از زندگی پیشینش را به واقعیت بدل کند. موسس سازمان زیرزمینیِ باغ سایه... که البته تلاشی برای حکمرانی یا کنترل آن نمیکند. تنها کاری که میکند این است که ادّعا میکند سایه است و نقش یک قادر مطلق را ایفا میکند.}
{تصویر: آلفا
نام: آلفا
جنسیت: مونث
سن: 15
«اگر این خواستهی شماست، من زندگیام را وقف آن خواهم کرد...»
دختر الف جوانی که از پوسیدن گوشتش بهخاطر روشهای درمانیِ (سرفه، آزمایشاتِ، سرفه) سید رهایی یافت. از سید بهخاطر نجاتدادن جانش یک دنیا ممنون است و زندگیاش را وقف او کرده است. نخستین عضو باغ سایه که نخستین عضو محترم هفتسایه نیز به شمار میرود. از آنجا که سید کاری نمیکند، اساساً او بر سازمان حکمرانی میکند. بسیار لایق و شایسته است و باعث شده است که سازمان تا اندازهی بسیار زیادی رشد و پیشرفت کند.}
{تصویر: الکسیا میدگار
«آفرین، جکی. حالا برو بیارش!»
نام: الکسیا میدگار
جنسیت: مونث
سن: 15
شاهدخت امپراتوریِ میدگار. همسالِ سید در آموزشگاهِ شوالیههای سیاهِ میدگار. در ظاهر، آرام و مهربان است، ولی در باطن یک شاهدختِ سادیست است که سید را تبدیل به حیوان خانگی خود میکند. در دوران کودکی، همواره با خواهر بزرگترِ نابغهاش مقایسه میشده و هنوز هم از آن رنج میبرد. از سید بدش نمیآید، ولی در صادقبودن با احساساتش مشکل دارد.}
{تصویر: شری بارنت
نام: شری بارنت
جنسیت: مونث
سن: 16
«وقتی که همهچیز تموم شه، به داستان من گوش میکنی؟»
دانشآموز آموزشگاه علمیِ میدگار و فرزندخواندهی معاون آموزشگاه. بعد از اینکه بهقتلرسیدن مادرش را با چشمهای خود دید، در تحقیق و مطالعهی محصولات غرق شد. یکی از بهترین محققان کل کشور. ناپدریاش نگران آن است که او هیچ دوستی در مدرسه ندارد. در هر کاری بهجز تحقیق، دستوپاچلفتی است.}
سایهنامه
نسخه کامل: جلد 1
{تصویر}
به قلم بتا
خزیدن در تاریکیها و شکار سایهها. این مسیریست که ارباب سایه برگزیدهاند. به همین خاطر، ثمرهی اعمال او در تاریکیها مخفی میمانند و به دست فراموشی سپرده میشوند.
مهم نیست که چه شیاطینی را از بین ببرد، از چه چیزهایی محافظت کند، یا حتّی جهان را نجات دهد؛ هیچکس او را تحسین نخواهد کرد. این مسیریست که ارباب سایه برگزیدهاند.
به همین خاطر است که من دربارهی مبارزات، عقاید و اعمالشان مینویسم... به امید آنکه روزی، جهانیان قدر او را بدانند و او را تحسین کنند.
زمانی که ارباب سایه کودکی بیش نبود، حقیقت را دربارهی فرقهی ابلیس کشف کرد و سالها بهسختی تمرین کرد تا این دشمن قدرتمند را به تنهایی شکست دهد. پس از تمرینات بینهایت، او به قدرتی بینظیر و خِردی تاریک دست یافت.
امّا در عوض، چه چیزهایی را که قربانی نکرده است. ازدستدادن رویاهای دوران کودکی و آیندهای شاد. دورانداختنِ دوستان و خانواده و عشاق و هر چیز دیگر. حتماً مسیری سخت و جهنّمی بوده است... او خوشحالی خودش را فدای دیگران کرده. ارباب سایه اینگونه بود که توانست مرا نجات دهد. او به ما که به علّت تسخیرشدگی مطرود شده بودیم و در یک قدمی مرگی با بیچارگی قرار داشتیم، فرصتی مجدد برای زندگی بخشید.
ما هم تصمیم گرفتیم که با فرقهی ابلیس بجنگیم و هر کاری که از دستمان بر میآید برای کمک به ارباب سایه بکنیم. ما عقیده داریم که تنها نابودشدن فرقهی ابلیس، باعث خوشحالیِ ایشان خواهد شد...
]برگهای پارهشده[
و حالا، به دو تا از اوّلین نبردهای ارباب سایه اشاره میکنم.
اوّلین حادثه، مربوط به زمانی است که فرقهی شنیع ابلیس، یکی از اعضای خاندان سلطنتی را دزدیده بودند تا قدرتِ ابلیسِ شیطان را آزاد کنند. قربانی، شاهدختی زیبارو با موهای نقرهای و گربهای {تصویرِ خطخوردگی متن} و سپس ارباب سایه برای نجاتدادن شاهدخت راهی شد!
ایشان دقیقاً در زمانی که شاهدخت زیبا در خطر بود، شجاعانه ظاهر شدند؛ و زنون، آدمکشِ فرقهی ابلیس را کشتند. هرچند که این مرد بهترین مربّی شمشیرزنی در کل کشور بود، حتّی نتوانست ارباب سایه را لمس کند. این است قدرت دهشتناک رهبر ما!
ارباب سایه، از تکنیکی خوفناک برای از بین بردن آن زنون بیشعور استفاده کردند. آن حمله، آسمان شب را رنگین کرد، بالای ابرها منفجر شد و قدرت مطلق ارباب سایه را به تمام دنیا نشان داد!
حادثه دوّم مربوط به زمانیست که لوثران، یکی از اعضای سابق میزگرد در فرقهی ابلیس، بهطرز احمقانهای در آموزشگاه به ایشان حمله کردند. لوثران از محصولی استفاده میکرد تا جادوی تمام دانشآموزان را مهر کند، امّا مشخصاً چنین چیزی هرگز جلوی ارباب سایه را نمیگیرد! زمانی که دانشآموزان را بهعنوان گروگان گرفته بودند، ارباب سایه در خفا یکییکی از شر تروریستها خلاصی یافت.
با استفاده از خرد تاریکشان، ارباب سایه بهراحتی جادوی مُهرشده در محصول را خارج ساخت. شرط میبندم حتّی لوثران نیز این عمل قهرمانانهی ایشان را تحسین میکند. این قدرتِ خارقالعادهی ارباب نیست که ایشان را ترسناک میکند، بلکه ذهن او است. پس از آزادکردن گروگانها، ارباب سایه به سردستهی عملیات که تلاش داشت فرار کند کمین زد و آمال شیطانی او را با خاک یکسان کرد و راز گناهان لوثران را حفظ کرد، تا از دختری محافظت کند...
بسیار خوب... همینقدر برای جلد 1 کافیست. تعداد اوراق کافی برای توضیحدادن نبردهای پرزرقوبرق ایشان وجود ندارد.
امّا خیالتان راحت باشد، قول میدهم که در جلد 2 داستانهای بیشتری تعریف کنم.
در بخش بعدی، میگوییم که آیا یکی از محافظان محراب مقدّس جرأت میکند که جلوی ارباب سایه را بگیرد یا نه!
در هنگام مخفیانه واردشدن به محراب مقدّس برای کشفکردن رازِ پشتِ ابلیسِ شیطان، آئورورا، ساحرهی فلاکت جلوی او ظاهر میشود. همانطور که آنها با یکدیگر در محراب مقدّس به پیش میروند، کسی جلوی راه آنها را سد میکند: قهرمانی که در گذشته با شیطان جنگیده است! چه چیزی در انتهای مبارزهی آنها انتظارشان را میکشد؟!
و همینطور از اهداف پلید پشت جشنوارهی بوشین نیز رونمایی خواهد شد!
اربابْ سایه با مخفینگاهداشتن هویت اصلی خود، در جشنوارهی بوشین دست به عمل میزند. یعنی چه روشی را در پیش خواهد گرفت...؟ آیا درحالیکه بقیه را مانند عروسکهای خیمهشببازی کنترل میکند، با فرقهی ابلیس نیز سرشاخ خواهد شد؟! در آخرِ مبارزه، چه فکری خواهد کرد؟ ...چه کسی را نجات خواهد داد؟!
یک چیزِ خیلی عالی برای طرفداران دوآتشهی اربابْ سایه!!! شاهد این شاهکار برجستهی عالی باشید!!!
و منتظر نسخهی کامل سایهنامه در جلد 2 باشید!!!
1. مثل میم فرمت توی اتک آن تایتان ارن و اروین :)))) (م) 1. نویسنده ژاپنی از عبارت 影と光 استفاده کرده که تقابلِ سایه رو با روشنایی و به طور کلّی طرف بد رو با طرف خوبیها نشون بده. (م)کتابهای تصادفی


