فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

عالیجناب مقتدر در سایه ها

قسمت: 7

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

{تصویر: صحنه‌ای که تروریست‌ها مدرسه رو تصرّف می‌کنن چپتر6}

چپتر 6

صحنه‌ای که تروریست‌ها مدرسه رو تصرف می‌کنن

فردای روزی که دوباره به مدرسه برمی‌گردم، کلاسای بعدازظهرم یه‌کم زودتر تموم می‌شه.

معلم جلوی کسایی رو که داشتن وسایلشونو جمع می‌کردن که از کلاس بزنن بیرون می‌گیره. «کاندیدهای شورای دانش‌آموزی و رئیسِ کنونیِ شورای‌ دانش‌آموزی می‌خوان برامون سخنرانی کنن. همگی برگردن سر صندلی‌هاشون.»

«دانش‌آموزای سال‌سوّمی کجان راستی؟»

«چه می‌دونم.»

با یه خمیازه، سوالِ چرت‌وپرتِ اشکل که کنارم نشسته رو جواب می‌دم.

«سال‌سوّمی‌ها کلّ این هفته رو برای یه اردوی فوق‌برنامه، خارج از آموزشگاهن...»

بعد از اینکه پو برمی‌گرده به صندلیش و ما رو در جریان این اطّلاعات می‌ذاره، در باز می‌شه. دوتا دختر وارد کلاس می‌شن و معلّم کلاس رو ترک می‌کنه. یکیشون رو می‌شناسم. توی مسابقات حریفم بود: رز اوریانا، رئیس شورای دانش‌آموزی. با دیدنش به این نتیجه می‌رسم که لباس فرم مدرسه هم اگه تنِ آدم مناسبی باشه، می‌تونه تبدیل به لباس شیکی بشه.

یه دختر سال‌اوّلی با یه لحن خشک شروع به صحبت می‌کنه. انگار هنوز خیلی به سخنرانی‌کردن جلوی جمعیت عادت نداره. «ام، دبیر محترم امروز از وقت باارزششون به ما دادن که براتون درباره‌ی انتخاباتِ شورای دانش‌آموزی صحبت کنیم...»

من تنها کسی‌ام که حس می‌کنم این حرفا می‌رن داخل یه گوش و از اون یکی بیرون می‌رن؟

اشکل و من خمیازه می‌کشیم و وسط سخنرانی چرت می‌زنیم. به نظر می‌رسه پو داره یادداشت‌برداری می‌کنه.

صبر کن ببینم، غلط نکنم یه لحظه با رئیس شورای دانش‌آموزی چشم‌توچشم شدم. اگه این دختره یه شخصیت فرعی ناچیز توی پس‌زمینه که توی مسابقه‌ی اوّل شکست داده رو یادش باشه، پس واقعاً یه چیزِ دیگه‌ست!

اشکل درحالی‌که موهای چتریش رو مرتّب می‌کنه می‌گه: «اوی، رئیس شورای دانش‌آموزی داره به من نگاه می‌کنه.»

منم جواب می‌دم: «ها.»

«اوی، اوی. شاید منو برای شورای دانش‌آموزی انتخاب کنه.»

«ها.»

«اوی، اوی، اوی. بودن توی شورای دانش‌آموزی خیلی دردسره، خوشم نمیاد.»

«ها.»

ما غالب وقتمونو به این منوال می‌گذرونیم.

«اِه؟»

«چی شده؟»

من همیشه با اداره‌کردنِ جادوم توی بدنم تمرین می‌کنم، امّا به نظر می‌رسه که دیگه نمی‌تونم جادوم رو جمع کنم. یه چیزی داره جلوی جاری‌شدنِ جادوم رو می‌گیره. احتمالاً یا باید به زور مانع رو بشکنم، یا اونقدر ذرّات جادو رو ریز کنم که به داخل مانع نفوذ کنن.

همین‌طور که دارم راجع‌به این چیزا فکر می‌کنم، نزدیک‌شدن چیزی به کلاس رو حس می‌کنم.

با یه لحنِ خوفی می‌گم: «دارن میان...»

دقیقاً در همون لحظه، یه صدای انفجار میاد و در از جا کنده می‌شه و پرواز می‌کنه. هم‌کلاسیام همشون جیغ و داد می‌کنن و مردای سیاهپوش با شمشیرای آخته وارد کلاس می‌شن.

جلوی در ورودی وایمیستن و داد می‌زنن: «هیچ‌کس تکون نخوره! ما باغ سایه‌ایم و داریم این مدرسه رو تصرف می‌کنیم!»

«شوخی می‌کنی دیگه؟...»

صدای غرغرکردنم بین سروصدای جمعیت گم می‌شه.

دانش‌آموزا نمی‌تونن از جاشون تکون بخورن.

شاید اینا یه جور تمرینِ ویژه‌ست، یا یه جور شوخیه... یا شایدم واقعیه. بیشتر دانش‌آموزا نمی‌تونن قبول کنن که آموزشگاه شوالیه‌های سیاه تحت حمله‌ست.

من تنها کسی‌ام که کاملاً می‌فهمم چه اتّفاقی در جریانه. من تنها کسی‌ام که می‌دونه اینا جدّی‌ان، دارن جلوی جادومون رو می‌گیرن و این‌که همین اتّفاق داره توی تمام کلاس‌های دیگه هم می‌افته.

ناخوداگاه، با احترامی آمیخته با بیم زمزمه می‌کنم: «فوق‌العاده‌‌ست~...»

این رفقا واقعاً این کارو انجام دادن. واقعاً واقعاً انجامش دادن! کاری رو انجام دادن که همه‌ی پسرای دنیا آرزوشو دارن. کاری که یه صفحه از آرزوهای دوران نوجوونیمون رو به خودش اختصاص داده.

اجراکردنِ سناریوی حمله‌ی تروریست‌ها به مدرسه!

واقعاً تحت‌تاثیر قرار گرفتم. دارم از شدّت احساساتی‌شدن می‌لرزم.

باورتون نمی‌شه چند بار این صحنه رو تصوّر کردم. صدها، هزاران... میلیون‌ها بار! من کلّی راجع‌به این کار رویاپردازی کردم و حالا جلوی دوتا چشمای نازنینِ خودم، رویام داره تبدیل به واقعیت می‌شه.

«سر جاتون بشینید! دستاتونو ببرید بالا!»

مردای سیاهپوش با چرخوندن شمشیراشون، دانش‌آموزایی که کم‌کم دارن می‌فهمن قضیه از چی قراره رو تهدید می‌کنن.

ترجیح می‌دادم طرفِ تروریست‌ها باشم، ولی دیگه این یارو‌ها این منصب رو گرفتن.

اشکالی نداره، بودن طرفِ دانش‌آموزا عادی‌تره.

خب، حالا باید چی‌کار کنم؟

چه واکنشی نشون بدم؟

راه‌های بی‌شماری جلوی پام وجود دارن.

«فکر کنم بهت گفتم اسلحه‌تو بنداز خانم‌خانما.»

«قبول نمی‌کنم.»

رز سلاحش رو می‌کشه.

«همف. تو برای بقیه درس عبرت می‌شی.» مرد هم کاتاناش رو می‌کشه.

اوضاع خیلی خرابه.

رز هنوز نفهمیده که نمی‌تونه از جادوش استفاده کنه.

وقتی می‌خواد شمشیرش رو آماده کنه، با بهت‌زدگی یه‌کم کبود می‌شه. «...چی شد؟»

مرد از پشت نقابش پوزخند می‌زنه. «انگار بالاخره فهمیدی.»

حالا دیگه واقعاً واقعاً اوضاع قاراشمیشه!

«ولی دیگه خیلی دیره.»

شمشیر سیاه به سمت رز روانه می‌شه. وقتی که جادوش مهروموم شده، نمی‌تونه از خودش جلوی یه تیغه‌ی پر از جادو دفاع کنه.

از روی صندلیم می‌پرم و می‌دوم.

«...!»

صبر کن. این کارو نکن.

مو‌قعیت رو با سرعت سرسام‌آوری بررسی می‌کنم و دنیای اطرافم کندتر می‌شه. من در عین حال هم بی‌تاب و هم خشمگینم.

«...یاااااااااااا!!!!»

اگه همین‌طور پیش بره، رز اوّلین کسیه که توسّط تروریست‌ها کشته می‌شه.

و نباید همچین اتّفاقی بیفته. نمی‌تونم بذارم این اتّفاق بیفته.

«یاااااا، یاااااااااااااااااااااااا!!!»

همیشه اوّلین قربانیِ تروریست‌ها... یه شخصیت فرعیه!!!

«نـــــکــــــنننننن!!!»

از ته دلم داد می‌زنم و موفق می‌شم به موقع خودمو بندازم وسطشون.

*****

رز به تیغه‌ی سیاهی می‌نگرد که هر لحظه به او نزدیک‌تر می‌شود و می‌داند که اینجا آخرِ خط است.

بدن نحیفش نمی‌تواند از جادو استفاده کند. نه می‌تواند ضربه را دفاع کند و نه از آن جاخالی بدهد. سعی می‌کند با خم‌کردن بدنش از اثر ضربه بکاهد، ولی حتّی این کارش نیز خیلی کند است.

به‌موقع موفق به انجامش نخواهد شد.

مرگش فرا رسیده است. این حقیقت است.

در همین لحظه، ناگهان صدای فریادی در گوشش می‌پیچد.

«نـــــکــــــنننننن!!!»

چیزی، او را از سر راه به کنار هل می‌دهد.

«آخ...!»

درحالی‌که به زمین می‌خورد، بلافاصله وارد حالت دفاعی می‌شود. وقتی از جایش بلند می‌شود، با صحنه‌ای تکان‌دهنده مواجه می‌شود.

«اینجا چه خبره...؟»

در مقابل رز... پسری زخمی با بیچارگی روی زمین دراز کشیده است. می‌تواند به‌وضوح ببیند که دریاچه‌ی خونِ زیرش بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود.

زخمی بزرگ و کاری به او وارد شده است.

«نــــــهههههه!!!» صدای فریادش در کلاس طنین‌انداز می‌شود.

رز بدون توجّه به خونی که لباس‌هایش را گلگون می‌کند، پسرک را در آغوش می‌کشد. پسرکی که اخیراً تاثیر عمیقی روی او گذاشته است.

رز زمزمه می‌کند: «سید کاگه‌نو...»

پسرک به‌سختی چشمانش را باز می‌کند.

«احمق. چرا از من محافظت کردی؟»

سید به تازگی با او آشنا شده است. حتّی هنوز یک گفت‌وگوی درست و حسابی نیز نداشته‌اند. دلیلی وجود ندارد که سید جانش را برای نجات او به خطر بیندازد.

پسرک دهانش را باز می‌کند: «گک، گوح!»

و مقدار زیادی خون بالا می‌آورد.

«سید!»

خونِ سرخش روی گونه‌های سفیدش حک می‌شوند و درست پیش از این‌که آخرین نفسش را بکشد... به رز لبخند می‌زند. دقیقاً مانند مردی که پیش از مُردن، وظیفه‌اش را ادا کرده باشد.

«چرا...؟»

اشک‌ها از دو طرف چهره‌ی رز جاری می‌شوند. سید را محکم‌تر در آغوش می‌گیرد و جلوی گریه‌اش را می‌گیرد. وقتی به چهره‌ی پسرک مرده می‌نگرد، حس می‌کند که بالاخره همه‌چیز را فهمیده است.

حالا می‌فهمد که چرا سید در هنگام مسابقات آن‌قدر مصمم بود.

و می‌داند که چرا وقتی به رز نگاه می‌کرد چشمانش می‌درخشیدند.

و می‌داند که چرا از جان خودش دست شست تا رز را نجات بدهد.

همه‌ی این‌ها به هم ربط دارند.

رز احمق نیست. از زمانی که بچّه بود، به خاطر این‌که یک شاهدختِ زیباست، خواستگارانی به دنبالش بودند. امّا هیچ‌کس با چنین اشتیاقی به دنبالش نبود. هیچ خواستگاری آن‌قدر عاشقش نبود که جانش را فدای او کند.

«ممنون...»

هیچ‌وقت نخواهد توانست که به او بگوید که چه حسّی دارد، ولی سوگند می‌خورد که انتقامش را خواهد گرفت.

مردِ سیاهپوش جلوی رز می‌ایستد. «هاه، این برات درس خوبی می‌شه.»

«...!»

رز لبش را می‌گزد و با نگاهی خشمگین به بالا و به مرد می‌نگرد.

«هنوزم می‌خوای مقاومت کنی؟»

«تچ... هرکاری که بگید می‌کنم.»

رز سرش را پائین می‌اندازد. می‌داند که هنوز زمان مناسب برای انتقام فرا نرسیده است.

«همف. خیلی خوب، همه برن به سالن اجتماعات!»

مردان سیاهپوش حرکت می‌کنند.

همه‌ی دانش‌آموزان را بلند می‌کنند، دستانشان را پشتشان می‌بندند و آن‌ها را به صف از کلاس خارج می‌کنند. هیچ‌کس جرأتِ مقاومت‌کردن ندارد.

دو دانش‌آموز مذکر در انتهای صف برای لحظه‌ای کوتاه رویشان را برمی‌گردانند.

«سید...»

«سیدِ طفلک...»

به چهره جنازه‌ی روی زمین نگاه می‌کنند، گویی دلشان می‌خواهد بیشتر با او حرف بزنند.

«یالّا! واینستا.»

تروریست‌ها آن دو را به زور از کلاس بیرون می‌کنند. صدای قدم‌ها درون سالن دور و دورتر می‌شوند و سکوت حکم‌فرما می‌شود.

و بعد، دستِ جنازه‌ی قلّابی شروع به حرکت می‌کند.

*****

وقتی مطمئن می‌شم کلاس خالی شده، با مشت به سینه‌ی خودم می‌زنم.

بزن! بزن قلبِ لعنتی!

پشت سر هم به سینه‌ام مشت می‌زنم و به زور هوا رو داخل می‌کشم.

بمک هوای کوفتی رو!!!

تا این‌که بالاخره...

«کوف، حِک، کوح!»

سینه‌ام تکون می‌خوره و قلبم که از تپش افتاده بود، دوباره شروع به تپیدن می‌کنه.

اینم یه تکنیک محرمانه‌ی دیگه‌‌ست؛ مرگِ ده‌دقیقه‌ای: شخصیت فرعیِ مُرده.

با این تکنیک محرمانه، من به‌وسیله‌ی ذرّات جادوم، فشار خونم رو حفظ می‌کنم و می‌تونم یه ایست قلبیِ طولانی‌مدّت رو بدون هیچ‌گونه اثرات جانبی تحمّل کنم. البته تکنیک خیلی خطرناکیه: یه اشتباه لپی و الفاتحه مع الصلوات! ولی خب، بعضی موقع‌ها باید جونت رو هم به‌خاطر ساخت یه شاهکار به خطر بندازی و این دقیقاً همون کاریه که من انجام دادم؛ نه کمتر و نه بیشتر.

«آخخخ...»

زخمِ پشتم رو بررسی می‌کنم. گذاشتم که زخمیم کنه، چون ممکن بود بعدش از نزدیک بررسیم کنن. البته نذاشتم زخمِ کاری بهم بزنه، ولی اون‌قدری عمیق بود که قانع‌کننده باشه.

برای درمان‌کردن زخم‌هام از جادوم استفاده می‌کنم. به‌نظر می‌رسه که اگه ذرّات جادو رو خیلی کوچولوموچولو کنم، می‌تونه از مهر و موم رد بشه. از طرف دیگه، اگه فشار وارد کنم و جادوی زیادی رو به یک‌باره آزاد کنم، فکر کنم بتونم مهر و موم رو کاملاً بشکنم.

«خب، فکر کنم همین‌قدر کافیه.»

اگه بخوام کاملاً درمانش کنم خیلی طول می‌کشه و اگه کسی منو موقع انجام‌دادن این کار ببینه کلاهم پسِ معرکه‌‌ست. تا جایی که مشکلی برای حرکت‌کردن نداشته باشم خودم رو درمان می‌کنم. احتمالاً با گفتنِ همون «به‌طرز خیلی خرشانسانه‌ای جون سالم به در بردم» یه جورایی قضیه رو بپیچونم.

زیر لب می‌گم: «یا علی.» و روی پاهام بلند می‌شم.

بررسی می‌کنم که ببینم می‌تونم از بدن و جادو‌م استفاده کنم یا نه، بعد خون رو از قیافه‌ام پاک می‌کنم و لباس فرمم رو مرتب می‌کنم.

نسیم عصرگاهی، پرده‌های سفید رو تکون می‌ده. همراه با موّاج‌شدنِ پرده‌ها، نور و سایه می‌رقصن.

صندلی‌های افتاده و میزهای شکسته. درِ ازجاکنده‌شده و زمینِ خونین؛ این منظره خبرِ پایانِ یه زندگی معمولی رو می‌ده.

چشمامو می‌بندم و یه نفس عمیق می‌کشم.

«خیلی خوب، بزن بریم.»

کلاس رو ترک می‌کنم و توی راهروی خالی و ساکت به راه می‌افتم.

*****

شری بارنت آنقدر محوِ رمزگشایی‌کردنِ محصولِ آویزشکل است که متوجّه هیاهوی اطرافش نمی‌شود.

«این...»

شری محصول را برمی‌دارد و از نزدیک آن را نگاه می‌کند و پس از متوجّه‌شدن چیزی، ابروهای صورتی‌رنگش را در هم می‌کشد.

«این... امکان نداره.»

نگاهش روی محصول متمرکز می‌ماند و قلم در دستش شروع به چرخیدن روی کاغذ می‌کند.

به نظر نمی‌رسد که متوجّه آشوبِ دور و اطرافش شده باشد. صدای انفجار، صدای قدم‌های درون راهرو؛ همگی از حواس او پنهان مانده‌اند.

«اینجا چه خبره؟»

«یکی به آموزشگاه حمله کرده.»

«نمی‌تونیم از جادو استفاده کنیم، پس مراقب باش.»

حتّی گفت‌گوی بین شوالیه‌ها نیز به گوشِ شری نمی‌رسد.

«امّا چطوری...؟ امکان نداره...»

شری کاملاً روی محصول متمرکز شده است. همیشه در زمان تحقیق‌کردن از اطرافش غافل می‌شود، امّا تا به حال این‌چنین شدید نبوده است. موضوع مهمّی راجع‌به این عتیقه وجود دارد که توجّه او را به خود جلب کرده است.

قلمِ پَر‌ش روی کاغذ می‌چرخد و می‌نویسد.

این چشمانِ صورتی، یک گام به کشف‌کردن حقیقت نزدیک‌تر می‌شوند.

در همین لحظه، مردی سیاهپوش شیشه‌ی آزمایشگاه را می‌شکند و وارد می‌شود. خرده‌های شیشه روی صورتِ شری خراش می‌اندازند.

«ها...؟!»

«تو کی‌ای دیگه؟!»

دو شوالیه شمشیرهایشان را می‌کشند. حسّ سوزان روی گونه‌ی شری، بالاخره او را به واقعیت بازمی‌گرداند.

«هاه؟ چی شده؟»

شری محصول را چنگ می‌زند و زیر میزش می‌خزد تا مخفی شود. سپس گونه‌اش را لمس می‌کند و مقداری خون روی دست خود می‌بیند.

«ما باغ سایه‌ایم؛ صبر کن ببینم، شایدم گلستان سایه‌ایم؟ اِه حالا هر عنی که هست. من رکسم. رکس، بازیکنِ خیانت‌آمیز[1].» از پشتِ نقابش ریشخند می‌زند. «این چیزه واقعاً رو اعصابه‌ها.»

سپس نقابش را برمی‌دارد و به کناری پرت می‌کند. موهای سرخِ تیره و چهره‌ی شوخ و چشم‌هایی همچون چشم‌های یک سگِ درنده، از پشت نقاب بیرون می‌آیند.

«هیع!»

ماسک نزدیکِ پای شری می‌افتد و باعث می‌شود بترسد؛ ولی همچنان مخفی می‌ماند.

«پس باغ سایه شمائید، خیلی درباره‌تون شنیدم...»

«من نمی‌دونم با چه قصد و غرضی این کارو کردید، ولی واقعاً خیال کردید بعد از حمله به آموزشگاه همین‌طوری راحت قسر در می‌رید؟»

رکس پوزخند می‌زند. «معلومه که راحت قسر در می‌ریم. ولی دهنِ باغ سایه سرویس می‌شه! راستی...» در میانه‌ی جمله، چند ثانیه تامل کرد. «یادم رفته قصد و غرضمون از حمله چی بود.»

رکس با صدای کا کا کا می‌خندد.

«سر به سر من نذار!»

«اِه، ولی من جدّی‌ام. مهم نیست واقعاً. به من گفتن یه چیزِ آویزی‌شکل یا یه همچین چیزی رو بگیرم. بعدش دیگه می‌تونم هرکاری خواستم با شماها بکنم...»

رکس چشم‌هایش را درهم می‌کشد. به شوالیه‌ها خیره می‌شود. «شماها می‌دونید کجاست؟»

«... اصلاً روحمم خبر نداره راجع‌به چی حرف می‌زنی.»

«والا ما هیچی نمی‌دونیم.»

نیشِ رکس تا بناگوش باز می‌شود. «قیافه‌هاتون که چیز دیگه‌ای می‌گن...!»

هوا موج برمی‌دارد و جادوی رکس اتاق را پر می‌کند.

«...!»

شری دستش را جلوی دهانش می‌گذارد تا جیغ نزند و به چهار دست و پا خزیدن روی زمین ادامه می‌دهد.

«یـعـنـی~ اوّل~ بـا~ کـی~ شــروع~ کــنم؟~»

چشمان تیزبین و وحشتناکِ رکس، اتاق را جست‌وجو می‌کنند.

«این دخترخانم به نظر خوبه.»

ناگهان رکس ناپدید می‌شود.

در همین لحظه، شری متوجّه می‌شود که رکس روبه‌روی او ایستاده است.

«کـیــااااااااه!»

«بای بای~»

«نه!»

شری چشمانش را می‌بندد و سرش را با دست‌هایش می‌گیرد و بدنش را خم و منقبض می‌کند.

«نمی‌ذارم!»

چرخشِ رو به پائینِ شمشیرِ رکس، به زمین برخورد می‌کند.

شری از لای پلک‌های بسته‌اش قایمکی نگاه می‌کند و شوالیه‌ای تنومند با ریش‌هایی به پرپشتیِ یال‌های یک شیر نر را می‌بیند که مقابل او ایستاده است و شمشیری در دست دارد.

«ووعه، این‌که بدون استفاده از جادو می‌تونی این‌طوری حرکت کنی خیلی باحاله‌ها.»

«جادو که همه‌چیز نیست. وقتی با یه ضعیفی مثل تو می‌جنگم، می‌تونم مثل آب‌خوردن از همه‌ی حملات جاخالی بدم.»

«ضعیف...؟ دلقکِ مسخره! نکنه واقعاً فکر می‌کنی از من قوی‌تری؟»

رکس نگاهی وحشیانه به مردِ عضلانی می‌اندازد.

«دقیقاً همین فکرو می‌کنم.»

«چرا اسمتو بهم نمی‌گی؟»

«من گلن، ملقب به یال شیر هستم، معاون فرمانده‌ی انجمنِ سرخ.»

شوالیه‌ی دیگر نیز در کنار او می‌ایستد.

«من هم مارکو[2] از انجمن سرخم!»

«کسی اسم تو رو نپرسید.»

در واپسین لحظات، مارکو به شری نگاه می‌کند.

«فرار کن.»

و سپس، مبارزه شروع می‌شود.

شری روی زمین می‌خزد و وارد راهرو می‌شود، سپس بلند می‌شود و با نهایت سرعت می‌دود و دست‌هایش را روی گوش‌هایش می‌گذارد تا صدای ناله‌های گوشخراشی که از پشت سرش می‌آید را خفه کند.

*****

می‌رم بالای پشت‌بوم و از بالا به محوطه‌ی آموزشگاه نگاه می‌کنم.

همه‌ی دانش‌آموزا رو می‌بینم که مثل گوسفند به خط دارن وارد سالن اجتماعات می‌شن. سالن اجتماعات اون‌قدر بزرگه که خیلی راحت می‌تونه همه دانش‌آموزا رو داخل خودش جا بده. تمام مراسم‌های ورودی و فارغ‌التحصیلیِ مدرسه و گاهاً نمایش‌های تئاتر یا سخنرانی‌ها توی این سالن انجام می‌شن.

انجمن شوالیه‌ها به‌خاطر سروصداها بیرونِ آموزشگاه جمع شدن، ولی از یه مرز مشخصی جلوتر نمیان. احتمالاً به‌خاطر همون مهرومومیه که جادو رو سد می‌کنه. به نظر نمی‌رسه دیگه دانش‌آموزی توی ساختمونِ مدرسه باشه، فقط مردهای سیاهپوش هستن که دنبال کسایی که ممکنه مخفی شده باشن می‌گردن.

درحالی‌که دارم به مدرسه نگاه می‌کنم، پوزخند می‌زنم.

همیشه دوست داشتم این کارو بکنم.

از بالا به مدرسه‌ی ویرون‌شده، دانش‌آموزای اسیرشده و سازمان تروریستیِ مرموز نگاه می‌کنم. فکر کنم وقتی برگشتم اتاقم، باید یکی از عناوین لیستِ کارهای دلخواهم رو خط بزنم.

از روی سقف مدرسه به پائین نگاه‌کردن؛ انجام شد.

خب، فکر کنم قبل از تاریک‌شدنِ هوا یه صفایی بکنم. درواقع، وقتی مردای سیاهپوش مثل گاو هجوم آوردن تو کلاس یه چیزی رو فهمیدم.

این آدما هیچ بویی از زیبایی‌شناسی نبردن.

فرض کنیم توی بعدازظهرِ یه روز زیبای آفتابی، زیر نور نارنجی‌رنگ خورشید در قلب آسمان پاک و آبی، چند نفر با لباس و شنل سیاه اینور و اونور بپرن. کدوم اسکلی همچین کاری می‌کنه آخه؟!

به حق چیزای نشنیده و ندیده!

مرتکب یه اشتباه فاحش شدن. درسته... اهمیت زجم رو دست‌کم گرفتن! زجم: زمان، جا و موقعیت مناسب برای هرچیز. بدون رعایت‌کردنش زیبایی‌شناسی وجود نداره. این بی‌احترامیشون به زجم غیرقابل‌تحمّله! شنل‌های سیاه فقط مخصوص شب‌هان.

نقشه دارم که به‌آرومی و آهستگی زجرکششون کنم؛ از نظر زمان که تو مضیقه نیستم. ترجیح می‌دم که لذّتش رو قشــــــــــــنگ مزّه‌مزّه کنم.

به‌خاطر همینم با نقشه‌ی «عاطل و باطل تا شبانگاه» پیش می‌رم.

در همین حین که دارم به محوطه نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم، دوتا مرد سیاهپوش رو می‌بینم که دارن توی یه راهرو راه می‌رن. هاااا، تو روز روشن لباس سیاه می‌پوشید؟ خزوخیلای بدبخت.

وقتشه یه‌کم اسنایپربازی در بیاریم.

یه تیکّه کوچیک اسلایم از لباسم جدا می‌کنم و به شکل کروی درش میارم و با جادو پُرش می‌کنم. بعد می‌ذارمش روی پشت‌بوم و دستمو به حالت تلنگرزدن می‌گیرم.

زیر لب میگم: «شما شاسکولا تو تیررس منید.» و یه شپسی می‌زنم به گلوله اسلایمیم.

ویژ. گلوله‌ی اسلایمیم هوا رو می‌شکافه و وارد جمجمه‌ی یکیشون می‌شه.

«آغ...»

بعد به راهش ادامه می‌ده و وارد قلب نفر دوّم می‌شه. یک تیر و دو نشون! ما اینیم دیگه، فوق‌العاده و شگفت‌انگیز! اصلاً حسّش اومد که یکی دیگه هم شلیک کنم.

«خب، خب. هدف بعدیم...»

گلوله اسلایمیم رو آماده می‌کنم و یکی از چشم‌هام رو می‌بندم تا روی قربانی بعدیم نشونه‌گیری کنم.

توی ساختمونِ آموزشگاه علمی روبه‌روی من، یه منگلِ بی‌دفاع رو پیدا می‌کنم.

«هدف مشخص شد. یه دختر با موهای صورتیِ روشن... هاه؟ صبر کن ببینم...»

این که شریه.

اونجا چیکار می‌کنه؟ وقتی اینجوری با هر قدمی که برمی‌داری پشت سرتو نگاه می‌کنی خودتو لو می‌دی خب.

«شری‌چان، دیگه پیدات کردن.»

یه مردِ سیاهپوش رو می‌بینم که از پشت سر داره به شری می‌خنده. گلوله اسلایمیم رو نشونه‌گیری می‌کنم و... شلیک.

ویژ...

این مردکم هدشات کردم.

«عملیات با موفقیت انجام شد.»

شری با بی‌توجّهی انقدر می‌دوئه تا از محدوده دید من خارج می‌شه.

هومممم. یعنی چی شده؟

حسگر‌های شخصیتِ عادیم دارن بهم می‌گن که یه صحنه‌ی طلایی در راهه. منم باید در نقطه‌ی اوج داستان و بهترین صحنه، به‌عنوان مغزمتفکّر پشت همه‌ی اینا خودمو جا بزنم...

وووویییی، تو پوست خودم نمی‌گنجم!

یوش، بزن بریم. وقتی هیچ‌کس حواسش به من نیست، جادو رو توی پاهام جمع می‌کنم و یه‌هو آزاد می‌کنم.

«تویو![3]»

خیلی نرم روی ساختمون آموزشگاه روبه‌رویی فرود میام. بعدش از لبه‌ی پشت‌بوم می‌پرم و به لبه‌ی یکی از پنجره‌ها چنگ می‌زنم و خودمو می‌کشونم داخل ساختمون. دور و اطرافِ راهرو رو نگاه می‌کنم و... بفرما، ایناهاش.

دخترکِ موصورتی مثل یه برّه کوچولو دور و اطرافشو نگاه می‌کنه.

«عه، بهت که گفتم پیدات کردن.»

یه مردِ سیاهپوش پشت سر شریه. دقیقاً قبل از این‌که شری رو بگیره، با نهایت سرعت به سمتش یورش می‌برم.

*****

«هاه؟»

شری وجود حرکتی را پشت سرش حس می‌کند و می‌چرخد تا ببیند که چیست.

یک صدای ویژ می‌شنود... امّا کسی پشت سرش نیست. راهروی ساکت تا فاصله‌ای دور امتداد دارد.

«شاید توهم زدم...؟»

شری محتاطانه به دور و اطرافش سرک می‌کشد و کفش‌هایش به‌آرامی روی زمین تق‌تق می‌کنند. محصول را به سینه‌اش می‌فشارد.

کمی قبل‌تر، شوالیه‌ها گفتند که نمی‌توانند از جادو استفاده کنند. اگر این موضوع حقیقت داشته باشد، شری می‌داند که چه اتّفاقی افتاده است. این به خودِ شری نیز ربط دارد و این محصول نیز...

شری محکم‌تر آن را به سینه‌اش می‌فشارد.

«باید یه کاری راجع‌به این بکنم...!»

چهره‌ی شوالیه‌هایی که برای کمک به فرارِ شری جنگیدند از خاطر او پاک نمی‌شوند. نمی‌تواند اجازه بدهد مرگ آن‌ها بیهوده باشد.

با فکرکردن به این موضوعات، می‌لرزد و در انتهای راهرو می‌پیچد.

«ایح!»

یک مرد سیاهپوش آنجاست! شری هول می‌کند و سریعاً قایم می‌شود.

اینجا دیگر آخر خط است. شری حاضر بود قسم بخورد که برای لحظه‌ای با آن مرد چشم‌درچشم شد.

و یک بار دیگر، صدای ویژ به گوش می‌رسد.

«اوف، چیزی نشد... منو ندیده...»

شری زیر لب دعا می‌کند و باری دیگر از گوشه سرک می‌کشد.

«هوف، مثل این‌که به خیر گذشت...»

مرد سیاهپوش رفته است.

شری با شجاعتی آمیخته با احتیاط اطراف را بررسی می‌کند و دوباره صدای موزونِ تق‌تق قدم‌هایش برقرار می‌شود.

«اوه!»

یک مرد سیاهپوش دیگر از داخل یکی از کلاس‌ها به راهرو خیره شده است.

شری با آشفتگی به دنبال جایی می‌گردد تا مخفی شود، ولی دیگر خیلی دیر شده است. در باز می‌شود و مردِ سیاهپوش بیرون می‌آید.

«هیییع!»

شری سرش را با دستانش می‌پوشاند و چشم‌هایش را می‌بندد.

...

.......

و باری دیگر، صدای ویژ.

«چی شد؟»

شری بیمناکانه چشمانش را باز می‌کند و اثری از مرد سیاهپوش نمی‌بیند.

«هووووف، پیدام نکردن...»

شری بیش از پیش تمرکز می‌کند و دوباره به راه می‌افتد. سانت به سانت راهروها، کلاس‌ها و صد البته پشت سرش را بررسی می‌کند. چشمانش به چپ و راست می‌رقصند. به‌آهستگی و با احتیاط پیش می‌رود.

«آخ!»

شری زمین می‌خورد، به بالا نگاه می‌کند و محصول را می‌بیند که در هوا می‌چرخد.

«آآآآع!»

درست قبل از زمین‌خوردنش... کسی او را می‌گیرد. شری به بالا نگاه می‌کند و دوست جدیدش را ملاقات می‌کند.

«سید!»

امّا سرتاپای او خون‌آلود است.

«حالت خوبه؟! زخمی شدی...»

«نگران من نباش. من به‌طرز خیلی خرشانسانه‌ای جون سالم به در بردم. دوشواری نداریم.»

بنا به دلایل ناشناخته‌ای، خیلی خسته به نظر می‌رسد و از بین پلک‌های نیمه‌بازش، به شری نگاه می‌کند.

«خیلی چیزا هست که باید بهت بگم. اوّلاً وقتی راه می‌ری با خودت بلندبلند حرف نزن. دوّماً وقتی حواست جمع نیست راه نرو اصلاً. سوّماً موقع راه‌رفتن حواست به جلوی پات باشه.»

سپس آه عمیقی می‌کشد.

«و اون ‌تق‌تقِ کفشات خیلی بلندن. اوّل از همه اون کفشای پاشنه‌دارت‌ رو در بیار.»

شری سرش را تکان می‌دهد.

*****

از شری تا رسیدن به دفترِ معاون توی طبقه‌ی اوّل محافظت می‌کنم. اوه راستی، سر راه پنج نفر دیگه رو هم می‌کشم.

یه درِ ضخیم رو باز می‌کنیم و وارد می‌شیم.

یه مبل راحتی خوشگل و مامانی وسط اتاقه و یه دیوار کاملاً پر از کتاب‌های رنگاوارنگ هست. کلّی پرونده و کاغذ روی میزِ اتاق جمع شدن. نور خورشید به‌نرمی از پنجره‌ی شمالیِ اتاق به داخل رخنه می‌کنه. مشخصاً این اتاق برای یه آدم درست و حسابیه.

شری کنار یه میز که به نظر میاد می‌شناستش می‌شینه و کشو‌هاش رو زیر و رو می‌کنه.

«سعی کن خیلی سروصدا نکنی.»

مطیعانه سر تکون می‌ده و موهای صورتیِ روشنش تکون می‌خورن.

روی مبل راحتی می‌شینم و یه نفس عمیق می‌کشم. «هووووف.»

جونم در اومد.

شکّی نیست که شخصیت اصلیِ این دفعه شریه، ولی یه درصدم احتمال نداره که بتونه شخصیت منفی رو شکست بده. معمولاً تو این‌جور مواقع یه نفر دیگه هم باید کنار شخصیت اصلی باشه، ولی اینجا پرنده هم پر نمی‌زنه. این نمایشنامه‌ ریده!

پس بعد از بررسی‌های فراوان، تصمیم بر این شد که نقشِ شخصیتِ فرعیِ همراهِ قهرمان اصلی رو اینجانب، شخصاً به عهده بگیرم. البته من فقط یه شخصیتِ فرعی‌ام که هیچوقتِ هیچوقت جاهایی که بقیه بتونن ببینن، کاری نمی‌کنم.

شری با یه دسته پرونده میاد و همشون رو روی میز پخش می‌کنه. «پیداش کردم.»

«اینا چی‌ان؟» من از این نمادها و نقاشیا و الفبای اجق‌وجق هیچی سر در نمیارم.

«اسم این محصول چشمِ آز[4] هستش. فکر کنم همینه که الان داره جلوی جادوی ما رو می‌گیره.»

یه طراحیِ بدشگون رو بهم نشون می‌ده که یه کره به اندازه‌ی یه توپ پینگ‌پنگ توش هست.

«چشمِ آز جادوی اطرافش رو محو می‌کنه و جمع می‌کنه. وقتی فعال می‌شه، استفاده کردن از جادو سخت‌تره.»

«امّا مردای سیاهپوش می‌تونستن از جادوشون استفاده کنن.»

«حتماً چشم آز رو دستکاری کردن تا به طول موج جادوی خودشون واکنش نده. قبلاً امتحان کردم، جادوهای از پیش ثبت‌شده رو سرکوب نمی‌کنه. همچنین نمی‌تونه ذرّات ریز و پرانرژی جادو رو از بین ببره، امّا هیچ‌کس نمی‌تونه از همچین جادویی استفاده کنه.»

سلام عرض شد.

«این قابلیتش که می‌تونه جادو رو داخل خودش جمع کنه، به اندازه‌ی کافی مخرب هست، ولی این جادو می‌تونه بعداً دوباره توسّط صاحب چشم آز استفاده بشه؛ به‌نظر می‌رسه اینا می‌خواستن ازش به‌عنوان سلاح استفاده کنن، ولی این محصول معیوبه و نمی‌تونه برای مدّت طولانی جادو رو ذخیره کنه.»

«ولی حتّی اگه نتونه برای مدّت طولانی جادو رو ذخیره کنه، هنوزم برای مدّت کوتاه کارآمده.»

«دقیقاً. در حال حاضر، صدها شوالیه‌ی سیاه توی سالن اجتماعات گروگان گرفته شدن. روی کاغذ، اگه بتونن جادوی توی چشم آز رو آزاد کنن... ممکنه حتّی کلّ آموزشگاه رو نابود کنن.»

«وواه...»

«من قبلاً روی چشم آز تحقیق کرده بودم و رمزگشاییش کرده بودم. ولی با توجّه به این‌که چقدر خطرناک بود، تحقیقاتم رو منتشر نکردم و مستقیماً به حکومت دادمش تا امن نگهش داره... اه، چی شد که اوضاع این‌طوری شد؟»

شری با چشمای نجیبش به من نگاه می‌کنه.

«حالا یا کپیش کردن یا دزدیدنش. مهم‌تر از اون، راهی هست که بشه از کار انداختش؟»

«هست.»

شری سرشو تکون می‌ده و آویز بزرگی رو در میاره.

«چقدرم کثیفه.»

«به نظر می‌رسه این چیز، چشم آز رو مهار می‌کنه. چشم آز به تنهایی کارایی نداره، ولی وقتی با این چیز ترکیب می‌شن، دیگه معیوب و ناقص نیست و می‌تونه جادو رو برای مدّت طولانی ذخیره کنه.»

«پس یعنی اگه کنار هم باشن، دیگه می‌تونه برای مدّت طولانی هم جادو رو ذخیره کنه؟»

«برای اثبات فرضیه‌ام باید جفتشون رو بذارم کنار هم و مطالعه‌شون کنم، ولی بله. احتمالاً همین‌طوره.»

«هاه.»

«این وسیله قدرت اینو داره که موقتاً چشم آز رو از کار بندازه. احتمالاً بتونیم گروگان‌های داخل سالن اجتماعات رو توی اون زمان نجات بدیم.»

«خیلی هم عالی. پس حالا باید چیکار کنیم؟»

«اممم، خب من هنوز رمزگشایی این محصولو تموم نکردم. پس فعلاً روی اون کار می‌کنم.»

«هاه.»

«بعد از این‌که کارم تموم شد، فعالش می‌کنیم و می‌بریمش پیشِ چشم آز.»

«چطوری؟»

«امم... روی سطح زمین خیلی گشت‌زنی دارن، پس فکر کنم مجبور باشیم از زیر زمین بریم.» شری یه لبخندِ زورکی می‌زنه.

«زیرِ زمین؟»

«اوهوم.» شری چندتا کتاب رو از قفسه‌ها بیرون می‌کشه و دوباره می‌ذاره سرجاش، بعد کتابخونه به عقب باز می‌شه و یه راه‌پله به سمت پائین از پشتش مشخص می‌شه.

«یا اکثر امامزاده‌ها!»

من عاااشق این‌طور چیزام.

«هنوز هم چندتا تونلِ مخفی زیر محوطه آموزشگاه وجود داره، ولی خیلی وقته کسی ازشون استفاده نکرده.»

چشماش یه‌کمی نگران و ناراحتن.

«پلّه‌ها خاکی‌ان... و هیچ رد پایی نیست. خدا کنه ناپدریم از اینجا فرار کرده باشه...»

«آه، معاون لوثران. اون تو رو به سرپرستی گرفته، مگه نه؟»

«قبلاً توی تحقیقات مادرم بهش کمک می‌کرده و تا جایی که یادم میاد، اون از من مراقبت می‌کرده. حتّی بعد از این‌که مادرم مرد و هیچ‌جایی برای رفتن نداشتم، من رو زیر بال و پرش گرفت و مثل دختر خودش بزرگم کرد.»

«چه آدم خوبیه‌ها.»

«آره، آدم خوبیه. همیشه بهم کمک می‌کنه... و این دفعه، من می‌خوام کسی باشم که به اون کمک می‌کنه.» شری لبخند می‌زنه.

«انشاالله که حالش خوبه. بعد از این‌که از زیر زمین رفتیم باید چیکار کنیم؟»

«اوه، اممم... ما از طریق تونل‌ها می‌ریم زیرِ سالن اجتماعات و محصولِ فعّال‌شده رو می‌ندازیم توی سالن.»

«خدایی نکرده خراب که نمی‌شه؟»

«حتّی اگه خراب بشه هم می‌تونه برای یه مدّت کوتاهی چشم آز رو از کار بندازه. و اون موقع به کمکِ شوالیه‌های سیاه نیاز پیدا می‌کنیم...»

نقطه اوج داستان یه خرده ضعیف به‌نظر می‌رسه، ولی اگه من تبدیل به سایه بشم، می‌تونم یه جوری راست و ریستش کنم. راستش از شری بابت تهیه‌کردن یه همچین صحنه‌ای برای نشون‌دادن قابلیت‌هام متشکرم.

«خیـــلی هم عالی. بزن بریم تو کارش.»

«باشه! پس من می‌رم سراغ رمزگشایی.»

«من زخم پشتم اذیت می‌کنه، پس خیلی نمی‌تونم کمک کنم؛ ولی برات آیه‌الکرسی می‌خونم.»

خدا رو شکر که شری یه نقشه‌ی خوب داره. گویا دیگه نیازی نیست نقشِ شخصیت فرعیِ کنار قهرمان اصلی رو بازی کنم.

«سید کون، خیلی به خودت فشار نیار. من تا حالا تو زندگیم نتونستم به کسی کمک کنم، ولی این دفعه می‌خوام ناپدریم و بقیه رو نجات بدم.»

«آره، راستِ کارته! آخ، من الان برمی‌گردم؛ باید برم دست به آب.»

شری رو با تحقیقاتش تنها می‌ذارم و می‌رم یه‌کم خوش بگذرونم.

*****

با چشمانی به گرسنگیِ یک سگ وحشی، رکس درِ سالن اجتماعات را باز می‌کند و قدم‌زنان وارد می‌شود. افرادش نیز به دنبال او داخل می‌شوند.

دانش‌آموزان مجبورند وقتی این افراد نزدیکشان می‌شوند، سر جایشان بمانند و سرشان را پائین بیاورند. تمام خروجی‌های سالن اجتماعاتِ بزرگ و سردِ سه‌طبقه، توسّط مردان سیاهپوش نگهبانی می‌شوند. تمام دانش‌آموزان تحت نظرند و حق جیک‌زدن هم ندارند. رکس با پوزخندی بر روی صورت، از میان سالن اجتماعات می‌گذرد و به اتاقِ انتظار در انتهای آن می‌رود.

به‌محض این‌که رکس در را می‌بندد، مرد سیاهپوشی می‌پرسد: «چطور بود؟»

صدایش نافذ و موقر است. با این‌که نقابی بر چهره دارد و مانند بقیه لباس پوشیده است، ولی والامقام‌تربودنش مشخص است.

«مثل این‌که حال و حوصله نداریا، شوالیه‌ی لاغر سان. تقریباً کل آموزشگاه رو تحت سلطه در آوردیم. انجمن شوالیه‌ها اون بیرون یه غلطایی می‌کنن، ولی پشم ما هم نیستن.»

«چرت نگو. دارم می‌پرسم محصول رو به دست آوردید یا نه.»

«آآآآ، محصولو می‌گی. محصول...» رکس شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و به شوالیه‌ی لاغر[5] نگاه می‌کند. «فکر کنم هنوز دستِ اون دختره‌ست. همونی که موهای صورتی داره.»

«داری می‌گی که نتونستی به دستش بیاری؟»

رکس سرش را منحرف می‌کند و نگاهش را می‌دزدد. «خب، می‌شه این‌طوری گفت.»

«مسخره‌بازی در نیار.» جادوی شوالیه‌ی لاغر فوران می‌کند و هوای اطرافش را با فشار موج‌دار می‌کند.

صورت رکس با حس‌کردن عطشِ خونِ شوالیه‌ی لاغر منقبض می‌شود.

«آروم باش بابا. جای کلّیش رو می‌دونم کجاست، زودی می‌رم محصولو برات میارم.»

«این مسخره‌بازی‌هات دارن نقشه‌های من رو به هم می‌ریزن. دفعه‌ی بعدی که مسخره‌بازی در بیاری سرت رو قطع می‌کنم. مفهومه؟»

«باشه بابا، فهمیدم.»

شوالیه‌ی لاغر با چشمان تیزبینش، رفتنِ رکس که دست‌هایش را پشت سرش بالا برده تماشا می‌کند.

«آخ، داشت یادم می‌رفت.» رکس پیش از خارج‌شدن می‌ایستد. «فکر کنم یه یاروی دردسرسازی این اطرافه.»

رکس برمی‌گردد و به واکنشِ شوالیه‌ی لاغر می‌نگرد که او را به ادامه‌دادن سخنش تشویق می‌کند.

رکس می‌گوید: «یه گروه از فرزندان سوّم قتل‌عام شدن. دوتا از فرزندان دوّم هم مرده‌‌ان. بیشترشون یا به قلبشون ضربه خورده و یا توی نقاط حیاتی دیگه. حدس می‌زنم با یه شمشیرِ تیز و نازک این‌کارو کردن. به هرکس فقط یه ضربه زده. به‌نظر می‌رسه دشمنمون حسابی حرفه‌ایه!» و مانند گرگی گرسنه لبخند می‌زند.

«خب، خب... به نظر می‌رسه کار باغ سایه‌‌ست. طعمه رو گرفتن.»

«احتمالاً همین‌طوره. تو هم حواست به پشت سرت باشه حاجی.»

«کوحوحو... داری به من می‌گی مراقب باشم؟»

«خب، فکر کنم شما مشکلی نداشته باشی، جنابِ عضوِ اسبق میزگرد.»

«همف. سر اعضای باغ سایه رو هم همراهِ محصول برام بیار.»

«احتیاجی نبود بگی اصلاً.» گوشه‌ی لب رکس به سمت بالا پیچ می‌خورد و اتاق را ترک می‌کند.

شوالیه‌ی لاغر با خودش حرف می‌زند: «بالاخره، همه چیز سرجای خودشون قرار گرفتن...»

سپس شی‌ای شوم را از جیبِ لباس خود بیرون می‌آورد و با تردید به آن نگاه می‌کند.

«این باعث می‌شه من بتونم دوباره به میزگرد برگردم.»

و قهقهه‌ی وحشتناکی می‌زند...

*****

وقتی رکس و زیردستانش در حال قدم‌زدن در راهروها هستند و به دنبال محصول می‌گردند، چیزی به آن‌ها حمله می‌کند. زیردستان رکس در مقابل چشمان او یکی پس از دیگری ناپدید می‌شوند.

«هاه؟»

رکس اطراف را می‌کاود تا ببیند چه چیزی به آن‌ها حمله کرده است، امّا هیچ چیز غیرعادی‌ای وجود ندارد. تنها چیزی که هست، یک صدای وووش‌ است که در فضا پخش می‌شود.

ویژ، بیز؛ این صدا مدام تکرار می‌شود.

«...!»

و پادوی کنار رکس نیز ناپدید می‌شود.

امّا این‌بار، رکس توانست آن را ببیند؛ پسری در لباس فرم مدرسه و پوشیده‌شده در خون بود. با استفاده از کف دستش، به مرد ضربه زد و آن را با خود برد.

رکس جادویش را متمرکز می‌کند، سپس بصیرتش را به سر حد خود می‌رساند و به دقّت به اطراف نگاه می‌کند و حالا می‌تواند این حرکات مداوم را ببیند.

رکس فریاد می‌زند: «حواستونو جمع کنید! دشمن!» و به اطراف نگاه می‌کند. «...چی؟»

بهت‌زده در سر جای خود خشکش می‌زند.

تمام زیردستانش که پشت سرش بودند محو شده‌اند. رکس متوجّه می‌شود که به تنهایی در راهرو ایستاده است.

و بعد، یک ویـژ به گوش می‌رسد.

با شنیدن آن، رکس بلافاصله تمام جادویش را برای محافظت از قلبش می‌فرستد.

«گواح...!»

کف دستِ فردی به بازویش ضربه می‌زند.

خرچ...

نیروی حاصل از آن، استخوان رکس را می‌شکند و او را به عقب پرتاب می‌کند.

«اِی... حرومزاده‌ی عوضی!»

رکس، بی‌درنگ حالت مبارزه می‌گیرد و شمشیرش را به اهتزاز در می‌آورد.

امّا هیچ‌کس آنجا نیست. با خشم، از دهانش صدای تِچ خارج می‌کند.

یک ضربه‌ی کف دست، استخوان بازوی چپش را که با جادویش از آن محافظت می‌کرد شکسته است. اگر این کار را نمی‌کرد، شاید الان قلبش از هم پاشیده بود.

ویژ...

رکس با شنیدن صدا حرکت می‌کند، به سمت عقب می‌چرخد و شمشیرش را به سمت صدا تاب می‌دهد. زمان‌بندی‌اش حرف ندارد.

این جغله... داره سریع‌تر می‌شه! چطوری می‌تونه؟! حمله‌ی رکس، هوای پشتِ سرِ پسرک را می‌شکافد؛ رکس سریعاً تغییر حالت می‌دهد تا از قلبش دفاع کند.

«آوق...!»

ضربه‌ای به دنده‌هایش برخورد می‌کند.

رکس به عقب می‌پرد تا اثر ضربه را کمتر کند و با چشمانش پسرک را دنبال می‌کند. به زحمت می‌تواند رد او را بگیرد.

«تُف...»

رکس مخلوطی از آب‌دهان و خون را به بیرون تف می‌کند و وارد حالت دفاعی می‌شود.

پیداکردن دشمن تقریباً غیرممکن است، چه برسد به ضدحمله زدن. تنها کسی که در حال آسیب‌دیدن است، رکس است. از دید یک شخص سوّم، اینجا برای رکس آخر خط است. امّا... رکس قبلاً تجربه‌ی خلاصی‌یافتن از موقعیت‌های سخت‌تری را نیز داشته است.

برای این‌که او رکس است؛ یک فرزندِ نام‌گذاری‌شده!

رکس طوری که دشمنش بشنود می‌گوید: «از چه محصولِ باحالی داری استفاده می‌کنی.»

رکس متوجّه حقّه‌ی دشمن شده است.

به‌راحتی این معما را حل کرده است. حریفش با سرعتی حرکت می‌کند که برای انسان‌ها ناممکن است، پس یعنی به چیزی غیرعادی نیاز دارد تا این سرعت را حفظ کند.

«توی نگاه اوّل، من توی آمپاسم. ولی نمی‌تونی منو گول بزنی. داری خیلی به خودت فشار میاری، درست می‌گم؟»

برای به‌دست‌آوردن چنین سرعتی، باید چیزی را قربانی کرد. همین حالا هم می‌تواند رد آن را ببیند.

«خبر داری که لباس فرمت کلّا خونی شده دادا؟»

درست است... رکس لحظه‌ای که لباس فرم را دید معمّا را حل کرد: حریفش از قدرت شی‌ای استفاده کرده است تا سرعتی نامعقول به دست بیاورد و در مقابل، شی از او تغذیه می‌کند. از جوی خونی که از دشمنش جاری است مشخص است. پسرک کم‌کم به سرحد توانش خواهد رسید. اگر رکس بتواند تا آن زمان دوام بیاورد... پیروز خواهد شد.

او رکس است؛ بازیکنِ خیانت‌آمیز. یک فرزندِ نام‌گذاری‌شده که می‌تواند دشمنانش را با اندک اطّلاعاتی از پا در بیاورد.

رکس با صدای بلندی فریاد می‌زند: «فکر کنم چندتا ضربه‌ی دیگه هم می‌تونی بزنی. بعدش دیگه به سرحد توانت می‌رسی!»

امّا دشمنش پاسخی نمی‌دهد. از زمانی که رکس شروع به صحبت کرده است، دشمنش ساکت بوده است.

گوشه‌های لب رکس تاب می‌خورند و لبخندی شوم تشکیل می‌دهند. «فکر کنم زدم تو خال.»

می‌تواند پیروزی را در مقابلش ببیند. ولی... به همان سادگی که رکس وانمود می‌کند نیز نیست. در حقیقت، هنوز باید چند بار دیگر این ضربه‌ی نابودگرِ کف دست را تحمّل کند.

«اوی، زبونتو موش خورده؟» رکس کم‌کم احساس اعتمادبه‌نفس می‌کند و بروزدادن علائم ضعف را کنار می‌گذارد.

این جنگ... یک جنگِ نرم و روانشناختانه است!

«خودتو نشونِ عمویی بده جوجو!»

وووش...

به‌محض اینکه صدا به‌گوش می‌رسد، رکس تنها با استفاده از غرایزش از حمله جاخالی می‌دهد. بالاتنه‌اش را خم می‌کند و از مسیر حرکتِ دستِ پسرک کنار می‌رود.

ولی...

چقدر سریع!!! رکس دست راستش را در واپسین لحظه سپر می‌کند.

«گوااااااح!!!»

پسرک چندین بار به جاهای مختلف بدن او ضربه می‌زند. رکس عقب می‌جهد و با عزمی راسخ به قبضه‌ی شمشیرش چنگ می‌زند.

دشمنش به دنبال او می‌آید. تا به حال، دشمنش فقط از حرکات پایه و ابتدایی استفاده کرده است و حالا این دشمن دارد به او نزدیک می‌شود.

به بیان دیگر، این یعنی پایانِ مبارزه‌ی آن‌ها.

رکس فریاد می‌زند: «بیا اینجا ببینـــــــــــــمممم!!!» و از نقاط حیاتی‌اش دفاع می‌کند.

دشمنش به سرحد خود رسیده است. اگر رکس بتواند حمله‌ی آخرش را نیز دوام بیاورد، پیروز خواهد شد.

لحظه‌ای بعد، کف دستی به شکمش برخورد می‌کند.

«گوح! آوووووققق!!!»

رکس به عقب پرتاب می‌شود و خون بالا می‌آورد. دیوار یک کلاس را خراب می‌کند و تلوتلوخوران وارد آن می‌شود، میز و صندلی‌ها را کنار می‌زند و نقشِ زمین می‌شود.

«کوح-کوح...!» شکمش را چنگ می‌زند و خون سرفه می‌کند. دنده‌های شکسته‌اش اعضای داخلی بدنش را پاره کرده‌اند.

امّا... هنوز زنده است. به لطفِ دفاع‌کردن با تمام وجودش، هنوز زنده است.

«هه-هه...» لب‌های خونینِ رکس پیچ می‌خورند و به یک لبخند تبدیل می‌شوند.

و در این لحظه، آن‌ها را می‌بیند.

«این دیگه چه کوفتیه...؟»

یک تپّه از جنازه‌ها درون کلاس وجود دارد.

همه‌ی آن‌ها مردان سیاهپوش هستند. هر کدامشان فقط یک زخم دارند. هر کدام تنها با یک ضربه کشته شده‌اند.

اون پسربچّه تنهایی همه‌ی این فرزندان نام‌گذاری‌شده رو کشته...؟

تق، تق، تق...

صدای پای نزدیک‌شدنِ کسی را از درون راهرو می‌شنود.

تق، تق...

صدای پا به جلوی در می‌رسد.

سکوت.

رکس متوجّه می‌شود که کف دستش که شمشیرش را گرفته است، به‌طرز عجیبی عرق کرده است.

کاچا...

دستگیره‌ی در می‌چرخد و سکوت را می‌شکند.

سپس... در باز می‌شود.

هیچ‌کس پشت در نیست.

امّا یک صدای ویژ می‌آید و دستِ راستِ رکس قطع می‌شود.

سپس یک صدای دیگر، و این بار دست چپش قطع می‌شود.

وووش.

ویــش.

ویژ.

هربار که صدایی به گوش می‌رسد، قسمتی از بدنِ رکس قطع می‌شود.

«آعههعه... آخحعاعاه... آغعههه...»

درست پیش از آن که سرِ رکس در هوا به پرواز در بیاید، متوجّه می‌شود که این پسر از قدرتی بی‌انتها برخوردار است.

«کارت عالیه.»

و این آخرین صداییست که رکس پیش از مردن می‌شنود.

*****

در اتاق مطالعه‌ی تخریب‌شده، نیو به جسد نگاه می‌کند. یک عینک کلاسیک در کنار موها و چشمانِ قهوه‌ای تیره‌اش قرار گرفته است و لباس فرم آموزشگاه علمی را به‌عنوان یک پوشش مبدّل بر تن دارد؛ پوششی که نمی‌تواند شهوت‌انگیزبودن او را بپوشاند.

«تو گلن ملقب به یالِ شیر از انجمن سرخی.»

چشمان بی‌جان جسد با نگاهی دردناک به هوا خیره شده است. به‌نظر می‌رسد که عمیقاً درد کشیده باشد. حتّی گلن یال شیر که یکی از معروف‌ترین شوالیه‌هاست نیز بدون جادو سست و ناتوان است.

نیو به سمت دیگر می‌نگرد و شوالیه‌ی دیگری را می‌بیند که هنوز نفس می‌کشد.

«مارکو گرانگر. تو هم به انجمن سرخ ملحق شده بودی.»

نیو چهره‌ی او را می‌شناسد؛ مردی خوش‌چهره با موهای آبیِ زیبا. او نه‌تنها یکی از قدرتمندترین شوالیه‌های سیاه است، بلکه شایع شده است که رئیس بعدیِ انجمن شوالیه‌ها نیز خواهد بود. نیو به‌ یاد می‌آورد که شنیده است این مرد از حس دادخواهی قدرتمندی برخوردار است.

مارکو قرار بود در طی یک ازدواج ازپیش‌تعیین‌شده، شوهرِ نیو شود.

نامه‌های زیادی برای هم نوشته بودند و در مهمانی‌های زیادی با یکدیگر رقصیده بودند. ولی درنهایت، او چیزی به‌جز مردی که والدینش برای او انتخاب کرده بودند نبود. نیو نمی‌دانست که مارکو درباره‌ی رابطه‌‌شان چه فکری می‌کند، ولی به‌شخصه، به هیچ عنوان نمی‌توانست عاشق او بشود.

امّا این به این معنی نبود که از او متنفّر است. شاید عاشق او نباشد، امّا فکر می‌کرد مارکو فرد مهربانی است. اشکالی نداشت اگر روزی با او ازدواج می‌کرد. اگر سرنوشتش با یک مردِ قابل‌احترام گره می‌خورد، آینده‌ای روشن در انتظارش می‌بود.

یک مسیرِ ازپیش‌تعیین‌شده، یک همسرِ ازپیش‌تعیین‌شده، یک آینده‌ی ازپیش‌تعیین‌شده.

نیو، هیچ‌گاه انتخاب‌های زیادی جلوی پایش نداشت. در گذشته، نیو طبق ارزش‌ها و اصولِ اطرافیانش زندگی می‌کرد و به ساز آن‌ها می‌رقصید. آن زمان برایش مهم نبود. امّا حالا که به گذشته فکر می‌کرد، دست و پایش خیلی در زندگی گذشته‌اش بسته بود.

نیو درحالی‌که به چهره‌ی مارکو نگاه می‌کرد، مراسم رقص را به یاد آورد. نیو با به یاد آوردن این‌که چطور با چهره‌ی جذّابِ مارکو به بقیه‌ی دختران پز می‌داد، لبخندی زورکی می‌زد.

هرچقدر بیشتر سعی کنیم بعضی خاطرات را فراموش کنیم، بیشتر در یادمان ماندگار می‌شوند.

«چی شده نیو؟»

نیو صدایی را از پشت سرش می‌شنود و برمی‌گردد. این‌که نتوانسته است متوجّه آمدن او بشود، غافلگیرش نمی‌کند. امّا از روی صدایش او را می‌شناسد.

«ارباب سایه...»

پسری جوان با موهای سیاه و چهره‌ای معمولی وارد اتاق مطالعه می‌شود. از کنار نیو می‌گذرد و درِ چند قفسه را باز می‌کند.

«این مرد قبلاً نامزدِ من بود.»

«هـــِ ~، حالا می‌خوای باهاش چیکار کنی؟»

«به‌شخصه دلیلی برای کشتن یا نجات‌دادنش ندارم.»

«پس ولش کن دیگه.»

پسر با گفتنِ این، به گشتنِ قفسه‌ها ادامه می‌دهد.

نیو مارکو را رها می‌کند و در کنار پسرک می‌ایستد. «ارباب سایه، با این‌که مقداری دیر شده، ولی می‌خوام چیزی رو گزارش بدم.»

«ها.»

«باغ سایه به آموزشگاه نفوذ کرده و در حالت آماده‌باش منتظر دستورات شما هستند.»

«ها.»

«امّا جنگیدن در موقعیتی که جادومون مهروموم شده خیلی خطرناکه. فقط هفت‌سایه می‌تونن با قدرتِ معمولشون بجنگن، امّا تنها کسی از هفت‌سایه که در حال حاضر توی پایتخته بانو گاما هستن. و... خب، بانو گاما خیلی مناسب اینجور موقعیت‌ها نیستن...»

«آره، هیچ شانسی نداره.»

«اممم... درسته. و من هم نـ- نصف قدرتم رو دارم.»

«که این‌طور.»

«بانو گاما در حال حاضر دارن بقیه رو رهبری می‌کنند. ایشون پیش‌بینی کردن که این مهروموم جادو برای مدّت طولانی باقی نمی‌مونه و بعد از برداشته‌شدنش می‌تونیم وارد عمل بشیم.»

«ها.»

«مردان سیاهپوش بعد از این‌که وارد سالن اجتماعات شدن، دیگه بیرون نیومدن و هیچ فعالیتی از خودشون نشون ندادن. انجمن شوالیه‌ها آموزشگاه رو محاصره کرده، امّا ایریس میدگار و بقیه فرمانده‌های انجمن تنها کسایی هستن که به اندازه‌ی کافی برای جنگیدن با این افراد قوی هستند. امّا از اون‌جایی که قبلاً هم با ما برخورد مسالمت‌آمیزی نداشتن، فکر نمی‌کنم به ما کمک کنن.»

«ها.»

«پس ما آماده‌باش منتظر دستورات شما می مونیم، ارباب سایه.»

«ها.»

«امر دیگه‌ای نیست، ارباب؟»

«ها... آ، یه لحظه صبر کن.»

«اطاعت.»

«قیچی از جنس نقره‌ی الفی، استخوان پودرشده‌ی اژدهای زمینی، و سنگ جادوی خاکستری...»

نیو تمام وسایل موردنیاز را از داخل قفسه‌ها برمی‌دارد.

«مرسی. خیلی کمک کردی.»

«خواهش می‌کنم، انجام وظیفه بود. اممم، می‌شه بپرسم می‌خواید با این وسایل چی‌کار کنید؟»

پسرک دودستی تمام وسایل را بلند می‌کند.

«آ، اینا رو می‌گی؟ با اینا قراره محصول رو تغییر بدم.»

نیو با گیجی تکرار می‌کند: «محصول رو تغییر بدید؟»

نیو انتظار نداشت که سایه از محصول‌ها هم چیزی سر در بیاورد، ولی وقتی راجع‌به او صحبت می‌کنیم، باید انتظار هرچیزی را داشت. امّا حالا چرا در چنین موقعیتی می‌خواهد یک محصول را تغییر بدهد؟

«یه چیزی به اسم چشمِ آز داره جادومون رو مهر می‌کنه. دارم آخرین مراحل تغییردادن یه محصول دیگه رو انجام می‌دم که بتونم باهاش اثر چشم آز رو به‌طور موقتی خنثی کنم.»

«فوق‌العاده‌ست... همون‌طور که از ارباب سایه انتظار می‌رفت.»

نیو واقعاً تحت‌تاثیر قرار گرفته است. سایه نه‌تنها منبع مهروموم جادو را یافته است، بلکه چیزی برای مقابله با آن نیز آماده کرده است. به‌علاوه، از کار انداختن یک محصولِ قدرتمند نیازمندِ دانش بسیار زیادی است. بدون خرد بی‌همتای یکی از هوشمندترین افراد کشور، این امر ناممکن است. نیو با احترام، دانش بی‌انتهای سایه را می‌ستاید.

«حول‌وحوش غروب آفتاب کارم تمومه دیگه.»

«متوجهم. پس ما هم در همون زمان آماده خواهیم بود.»

«قراره کلّی خوش بگذره!»

«بله.»

نیو سایه را تماشا می‌کند که با وسایلش از اتاق خارج می‌شود و سپس، سراغ نامزدش می‌رود تا بررسی کند که هنوز هوشیار است یا نه.

نیو کاتانای سیاهش را روی سیب گلوی مارکو می‌گذارد.

تنفّس و نبضش عادی و پایدار هستند. مشخصاً هنوز زنده، ولی بی‌هوش است.

«جونت رو بهت می‌بخشم.»

نیو زخمی سطحی روی گردن او باقی می‌گذارد و ناپدید می‌شود.

*****

«یاالله، صابخونه؟»

وقتی شری سید را می‌بیند که با وسایل موردنیاز برگشته است، لبخند می‌زند و آن‌ها را از او می‌گیرد و روی میزش می‌چیند.

«دستت درد نکنه. حالا دیگه می‌تونم تمومش کنم.»

«ان‌شاالله.»

شری سریعاً سر کارش بر روی محصول برمی‌گردد. سید هم روی مبل راحتی لم می‌دهد و کتاب می‌خواند.

برای مدّتی، سکوت حکم‌فرما می‌شود.

نوری که از پنجره به داخل می‌تابد، کم‌کم به سرخی می‌گراید.

سید گه‌گاه بلند می‌شود تا به دستشویی برود. وقتی شری می‌بیند که انقدر به دستشویی می‌رود، داروی ضداسهالی به او می‌دهد که سید نیز با چهره‌ای درهم آن را قبول می‌کند.

زمان می‌گذرد و خورشید غروب می‌کند. نور قرمز کم‌کم محو می‌شود و سایه‌ها تاریک‌تر می‌شوند. وقتی شری فانوس را روشن می‌کند، چیز‌های بیرون حتّی تاریک‌تر نیز می‌نمایند. پس از غروب آفتاب، بالاخره کارش را تمام می‌کند.

شری آویز را بالا می‌گیرد و به سید نشان می‌دهد. «بالاخره تمومه!»

سید که پاهایش را روی هم انداخته است و مشغول خواندن یک کتاب است، با ظرافت به بالا نگاه می‌کند. «خیلی هم عالی.»

«مرسی! نهایت تلاشم رو کردم.»

«ها. و خیلی خوبه که بلافاصله بعد از غروب آفتاب هم تموم شد. آینده‌ی آموزشگاه به تو بستگی داره.» سید بلند می‌شود و پشتِ شری را نوازش می‌کند. «دیگه کمکی از دست من برات برنمیاد. برو دنیا رو با دستای خودت نجات بده!»

شری با حالتی عصبی پاسخ می‌دهد: «تـ- تلاشمو می‌کنم!» و فانوس را برمی‌دارد و به سمت راه‌پلّه می‌رود. «از صمیم قلب ازت قدردانم. به لطف تو، می‌تونم ناپدریم رو نجات بدم.» شری برای آخرین بار به سید نگاه می‌کند و تعظیم می‌کند.

«کاری نکردم که. ان‌شاالله که حال ناپدریتم خوبه.»

«اوهوم.» شری برای بار آخر لبخند می‌زند و سپس از پلّه‌ها پایین می‌رود.

بعد از طی مسافت طولانی در راه‌پلّه‌ی نمناک، به پائین می‌رسد. هوای این پائین کاملاً متفاوت است. نور از فانوسش می‌تابد و تونل را روشن می‌کند. راه چندشاخه می‌شود: اگر یک اشتباه کوچک بکند، هرگز نمی‌تواند مسیرش را پیدا کند.

«اممم...» شری نقشه‌ای را بیرون می‌آورد تا مسیرِ سالن اجتماعات را پیدا کند.

«مستقیم برو و سر سوّمین دوراهی بپیچ به سمت چپ...»

در ابتدا، با نگرانی در تونل‌ها می‌دود.

امّا بعد، قدم‌زدن در این تونل‌ها به همراه ناپدری‌اش را به یاد می‌آورد. حتّی با این‌که موقع کار مزاحم او شده بود و او را به ستوه آورده بود، او حاضر شده بود با او بازی کند. این خاطره برای شری خیلی ارزشمند بود.

بانوی جوان، پدر اصلی‌اش را به خاطر نمی‌آورد. پدرش کمی بعد از به دنیا آمدن او مرده بود و خاطرات مادرش نیز تقریباً به‌طور کامل از خاطرش پاک شده بود. وقتی شری نه سال بیشتر نداشت، مادرش یک شب در جریانِ یک دزدی به قتل رسیده بود.

شری سایه‌ی سیاهی که آن شب از میان شکافِ درِ کمد دیده بود را به خاطر می‌آورد. خواب‌هایش گاه و بی‌گاه با صدای جیغ‌های مادرش و آن قهقهه‌ی شوم پر می‌شد.

تا سال‌ها بعد از آن حادثه، شری نمی‌توانست صحبت کند. تمام‌وقت روی محصولی که مادرش از خود برجا گذاشته بود کار می‌کرد و تمام اطرافیانش را از خود رانده بود. برای آن‌که پا جای پای مادرش بگذارد، شری خودش را وقفِ تحقیقاتش کرده بود.

ناپدری‌اش ناجیِ او بود. او سرپرستی شری را قبول کرد و از تحقیقاتش حمایت کرد و جای خانواده را برایش پر کرد. برای همین، شری دوباره توانست صحبت کند. تقریباً تمام خاطرات شری از «خانواده»، مربوط به ناپدری‌اش می‌شوند.

تقریباً در تمام طول زندگی‌اش، تحت حمایت ناپدری‌اش بوده است و حالا، زمان آن بود که برایش جبران کند.

«باید ادامه بدم.»

شری در تونل‌های تاریک حرکت می‌کند. گام‌هایش دیگر نگران یا ترسان نبودند.

طولی نمی‌کشد که به مقصد می‌رسد.

«فکر کنم دیگه زیرِ سالن اجتماعات باشم...»

راه جلویش چند شاخه می‌شود: راهی به طبقه اوّل، راهی به میانه و راهی به طبقه‌ی دوّم.

نقشه‌اش را نگاه می‌کند.

«اوه...!»

سپس پیدایش می‌کند.

یک کانال تهویه‌ی هوا مابین طبقه دوّم و سوّم. با این‌که آن‌قدر بزرگ نیست که کسی از آن رد شود، ولی به اندازه‌ای جا دارد که آویز را از آن به داخل بیندازد.

شری از طریق هواکش، مخفیانه به داخل سرک می‌کشد.

سخنان سید را به یاد می‌آورد: موقع مخفی‌شدن، باید بدنت رو منبسط کنی و آروم نفس بکشی.

صدها دانش‌آموز و چند معلّم داخل سالن اجتماعات نشسته‌اند. تعداد مردان سیاهپوش خیلی هم زیاد نیست. شری فکر می‌کند که اگر مهروموم را بشکند، فرار کاملاً ممکن خواهد شد.

خودش را آماده می‌کند.

از هواکش فاصله می‌گیرد و آویز را بیرون می‌آورد. وقتی آن را به سنگِ جادوی خاکستری متّصل می‌کند، نوری سفید در هوا پخش می‌شود و حروفی را می‌نویسد.

شری بدون لحظه‌ای تردید، آویز را از طریق هواکش به داخل می‌اندازد.

[1]. Treacherous Player 2. Marco [3]. توی super sentai هم موقع پریدن می‌گفتن تویو lol گویا توی ژاپن اگر موقع پریدن اینو بگی خفن به نظر میای. (م) 4. The Eye of Avarice 5. Sir Gaunt (Thin Knight)

کتاب‌های تصادفی