فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

رز چینی

قسمت: 2

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

رز چینی – فصل 2

آرتور در لحظه‌ی ورود پایش به جایی گیر کرد و تلو تلو خورد.

مظنون، آقای آلن، نامزد مقام شهردار آینده، نتوانست جلوی لبخندش را بگیرد.

آرتوری که صورتش سرخ شده بود با دستپاچگی روی صندلی نشست. حتی پرونده را نیز وارونه روی میز گذاشته بود، با لکنت گفت:«ا-امروز، روز اول کارمه.»

هنوز بازجویی شروع نشده بود اما مظنون توانسته بود بر بازجو غلبه کند و این تقریباً اتفاق بی‌سابقه‌ای محسوب می‌شد.

افرادی که بیرون از پنجره ایستاده بودند، طاقت تماشای این صحنه را نداشتند و شخصی از استیون پرسید:«وضعیت تیم جدید استخدامی اداره اینــه؟؟ ببینم اصلا این یارو حداقل‌ها رو داره؟ می‌خوای یه تازه‌کار از اون روباه پیرِ سیاست‌مدار بازجویی کنه؟»

استیون بدون نشان دادن احساس تحقیر یا تمسخر در چهره‌اش، نگاهی به انتقادگر کنارش انداخت.

همین لحظه بود که همگی صدای نماینده‌ای که همیشه رفتار سرسخت و سرکشانه‌ای از خود نشان می‌داد مگر اینکه زور بالای سرش باشد را شنیدند که خندید و با ملایمت گفت:«اشکالی نداره پسر جون.»

برای کسی که در دهه‌ی چهل سالگیش است، آرتوری که هنوز بیست و خرده‌ای سال داشت زیادی جوان بود. او هنوز بچه و دست و پاچلفتی به نظر می‌رسید و تهدیدی برایش به حساب نمی‌آمد.

آلن از همان ابتدا در غیاب وکیلش از صحبت کردن امتناع می‌کرد، اما الان به خواست خودش راحت صحبت کرد. با تجربه‌ی چندین ساله‌ی آلن در بوروکراسی و کاغذبازی‌های اداری، آن‌ها حتی اگر به نوبت ازش بازجویی می‌کردند هم نمی‌توانستند دهانش را باز کنند.

استیون به همکار حیرت‌زده‌اش نگاه کرد و با لحن سردی گفت:«این پسر بین تیم جدید تازه‌‌وارد‌ها رتبه‌ی اول رو داشته.»

آرتور سرخ شد و خیلی صادقانه حرفش را زد:«راستش زیاد مطمئن نیستم جزئیات این پرونده چیه. تازه همین 20 دقیقه پیش دادنش دستم. اشکال نداره اول یه نگاهی بهش بندازم؟»

آلن خندید و سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد:«خواهش می‌کنم.»

درواقع، آرتور قبلاً آن را دو بار خوانده بود، اما همچنان وانمود می‌کرد که دارد با دقت پرونده را می‌خواند، و خیلی راحت آن را باز کرد تا آقای آلن نیز بتواند پرونده را ببیند.

زمان به کندی می‌گذشت؛ به جز صدای آرتور که پرونده را ورق می‌زد، صدایی به گوش نمی‌رسید، اتاق آنقدر ساکت بود که حتی می‌شد صدای افتادن سنجاق را هم شنید.

آلن واقعا کاری برای انجام دادن نداشت و صدای آرامِ ورق زدن مثل پَری بود که یکسره روی قلبش حرکت می‌کرد؛ می‌رفت و می‌آمد. ناخواسته عکس قدیمی آن شخص را دید و شنید که کارآگاه جوان با کنجکاوی نامی که بیست سال شنیده نشده بود را آرام به زبان می‌آورد:«برترند...»

انگار این هجاها جذابیت عجیبی داشتند و آرام و بی‌صدا گرد و غبار را از روی خاطرات قدیمی کنار زدند.

ساعت‌ها بازجویی و تجسس باعث شده بود که آقای آلن در وضعیت بسیار پرتنش و نامطلوبی قرار بگیرد، اما حالا به دلایل غیرقابل توصیفی آرام به نظر می‌رسید و کمی احساساتی شده بود.

درست در همین لحظه بود که آرتور خیلی محتاطانه پرسید:«آقا، میشه بگید برترند چه‌جور آدمی بود؟»

شاید به‌خاطر این بود که آرتور بیش از اندازه به برترند شباهت داشت، یا شاید هم این سوال زیادی برایش بی‌اهمیت بود، اما به‌هرحال آلن نگاهی به آرتور انداخت و پاسخ داد:«برترند... آدم خیلی خوبی بود.»

آرتور گفت:«از عکسش معلومه که انگار جوونِ باهوش، خوش‌تیپ و زیبایی بوده.»

به نظر می‌رسید که آلن در اندوه خاطراتش‌ غرق شده باشد و با بی‌حوصلگی پاسخ داد:«تازه این عکس در مقایسه با چهره‌ی واقعیش هیچی نیست. خیلی پسر باهوشی بود، توی هر امتحانی که شرکت می‌کرد قطعاً نفر اول کلاس می‌‌شد...»

به محض این‌که این جمله را به زبان آورد یک لحظه مکث کرد، انگار که تناقضی در ذهنش شکل گرفته باشد و سپس ادامه داد:«هــمـم... باهوش‌ترین و در عین حال احمق‌ترین آدمی بود که می‌شناختم.»

آرتور واقعا کنجکاو بود:«نمی‌دونست چه‌جوری با هم‌کلاسی‌هاش ارتباط برقرار کنه؟»

آلن به صندلی‌اش تکیه داد، ژست آرامی به خود گرفت و آرنج‌هایش را روی دسته‌های صندلی گذاشت، سپس دوباره بدنش را به جلو خم کرد و دستانش را زیر چانه‌اش قرار داد.

انگار نمی‌توانست جلوی سرازیر شدن کلمات از دهانش را بگیرد:«اولین باری که سروکله‌اش پیدا شد نمی‌دونستیم که از محله‌ی فقیرنشین اومده. خیلی صادقانه بهمون گفت وقتی بچه بوده مادرش مُرده و پدرش بزرگش کرده. باباش مکانیک بود و به‌خاطر نمره‌های خیلی خوبی که داشت مدیر مدرسه‌‌امون با یه بورسیه‌‌ی هنگفت آوردش به مدرسه‌ی ما.»

آرتور پرید وسط حرفش:«ولی فکر نکنم ازش متنفر بوده باشین؟»

آلن نگاهش را پایین انداخت و گفت:«چطور می‌تونستم؟ وقتی رفته بودم به یکی از فست‌فودی‌ها اتفاقی دیدمش که اون‌جا کار می‌کنه و حتی قبل از این‌که فرصت کنم معذب بشم یا جو سنگین بشه، بهم لبخند زد و کلاهش رو به نشونه‌ی احوال‌پرسی از سرش برداشت. اون مثل خورشید می‌درخشید. بهت لبخند می‌زد و سلام می‌کرد. هیچ‌کس نمی‌تونست از اون چهره‌ی خندان متنفر باشه.»

آرتور می‌خواست بیشتر تحقیق کند و پرسید:«... پس باهم دوست بودین؟»

اما آلن بسیار زیرک بود و این سوال هوشیاری‌اش را برانگیخت. بلافاصله دهانش را بست و به آرتور خیره شد.

حالت چهره‌ی آرتور کاملاً بی‌خطر و بسیار معصوم بود.

یک نفر درب زد.

وکیل آلن آمده بود و او دیگر حرفی نزد.

آرتور از اتاق بازجویی بیرون آمد و کنار استیون ایستاد. داشت با نگرانی حالت چهره‌ی استیون را تجزیه و تحلیل می‌کرد، اما نمی‌فهمید که از او راضی هست یا نه.

او تازه گرم شده بود و می‌خواست با شغل جدیدش سازگار شود. به شدت نسبت به حقیقت کنجکاو شده بود و مشتاق بود تا مهارت‌هایش را به رئیس خود نشان دهد، بنابراین با احتیاط پیشنهادی داد:«فکر کنم بهتر باشه یه سر بریم پیش پدرِ برترند.»

استیون پرسید:«می‌دونی پدرش کجاست؟»

مثل دانش‌آموزی که برای جواب دادن به سوال دستش را بلند کرده و حالا معلم او را انتخاب کرده، چشمان آرتور از اشتیاق برقی زد و بلافاصله گفت:«سریعاً درموردش تحقیق می‌کنم.»

کتاب‌های تصادفی