رز چینی
قسمت: 3
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
رز چینی – فصل 3
وقتی آرتور سرش را بلند کرد، به سختی میتوانست برجهای بلند دوردست را ببیند. شکوه و عظمت آن ساختمانهای بلند و مجلل کاملاً با خانهی درب و داغان و قدیمی روبهرویش در تضاد بود.
از شمایل این خانهی قدیمی مشخص بود که خیلی وقت است که به آن رسیدگی نشده است. معلوم بود که درخت اقاقیای حیاط مدتهاست پژمرده باقی مانده، علفهای هرز بیش از اندازه رشد کرده بودند و مگسها به دور انبوهی از زبالهها با صدای ویزویزکنان میچرخیدند.
آرتور به درب چوبی خانه که به سختی از لولاها آویزان شده بود نگاهی انداخت و برای مدتی صاحبخانه را صدا زد تا اینکه بالاخره صدای آمدن کسی را شنید و درب خانه باز شد.
این پیرمرد ژولیده هیچ شباهتی به عکس برترند نداشت. پیراهنی گشاد، پوشیده از لکههای زرد بر روی آستین و یقهاش، به تن کرده بود، به همراه موهای به هم ریخته و دماغی سرخ رنگ. طبق چیزی که در پرونده نوشته شده بود او باید حدود شصت سال داشته باشد، اما مثل یک پیرمرد هفتاد یا هشتاد ساله به نظر میرسید و چنان بوی منزجرکنندهای میداد که انگار همین الان از یک تابوت پوسیده سر در آورده باشد. شاید به خاطر این بود که هنوز هوش و حواسش سر جایش نبود چون با حالتی گیج مانند به دو مهمان ناخوانده خیره شده بود و با عصبانیت پرسید:« بازم اون همسایهی عوضی گزارش منو داده؟»
آرتور نشان افبیآی خود را نشان داد و محترمانه گفت:«سلام آقا، شما آقای اُورلو فرو [1]هستید؟ ما داریم درمورد پروندهی پسرتون، برترند فرو، تحقیق میکنیم. میشه چندتا سوال ازتون بپرسیم؟»
انگار که با شنیدن اسم «برترند» دوباره زنده شده باشد؛ برای لحظهای خشکش زده بود اما ناگهان چشمانش باز شد و با عصبانیت کلماتش را همچون خنجر به سمت آنها پرتاب کرد:«پسرم این همه ساله که مُرده و شما تن لشها تازه اومدین درمورد قاتلش تحقیق کنین؟»
آب دهان پیرمرد به همهجای صورت آرتور پاشید، اما انگار این اتفاق برایش عادی بود، پس تحمل کرد و گفت:«آقا، میشه داخل صحبت کنیم؟ البته اگه نمیشه همینجا هم خوبه.»
آقای اورلو نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن رهگذرها و همسایههایی که بهخاطر عربدههای او جمع شده بودند، خشم خود را مهار کرد و هردو مرد سیاهپوش که یکی قدبلند و مسن و دیگری کوتاهتر و جوان بود را به داخل خانه دعوت کرد که خب طبیعتاً داخل خانه هم بههمریخته بود.
آقای اورلو با شلختگی لباسهای کثیف روی مبل را بر روی زمین پرت کرد تا آرتور و استیون جایی برای نشستن داشته باشند، دو فنجان کثیف از سینک آشپزخانه برداشت، آنها را آبکشی و سپس با آبِ شیر پر کرد و برای مهمانان برد.
آرتور مانند توله سگی که به مادرش چسبیده باشد، آقای استیون را دنبال میکرد و همانطور که آقای استیون قاب عکسِ خوابیدهی روی کابینت را برمیداشت به او خیره شده بود. گرد و غبار زیادی روی عکس جمع شده بود و پسزمینهی تصویر شبیه به خانهی فعلی بود اما کاملا نو، زیبا و پر از حس زندگی؛ و پدر و پسر هردو مقابل خانه ایستاده بودند. در داخل عکس، برترند یونیفُرم دبیرستانی به تن داشت، با قامتی بلند و چهرهای پر از نشاط و حس جوانی. آقای اورلو هم هنوز پیر و خمیده نشده بود و کت و شلوار مشکیِ اتوکشیدهای پوشیده بود.
آرتور قبل از اینکه خود را جمع و جور کند، مخفیانه با ابروهای در هم فرو رفته نگاهی به آقای استیون که در کنارش ایستاده بود انداخت، سپس منتظر شد تا آقای اورلو بنشیند و بازجویی را شروع کند اما با شنیدن صدای آقای اورلو برنامهریزیاش خراب شد:«شماها واقعا برای تحقیقات اومدین؟ سگ دستآموز اون کله گندههای عوضی که نیستین؟»
ناگهان احساس عجیبی به آرتور دست داد.
استیون با چهرهای جدی گفت:«میدونید افبیآی چیه؟»
آقای اورلو و استیون برای مدتی بههم خیره شده بودند تا اینکه اورلو بالاخره تسلیم شد و عقب کشید، سپس به آرامی نفس خود را بیرون داد و با اندوه گفت:«برترند به قتل رسیده، امکان نداره خودکشی کرده باشه. من میدونم قاتل کیه. از همون اول میدونستم، اما چه فایده؟ خانوادهی اون لعنتی انقدر قدرتمند و بانفوذه که بازم میذارین راستراست برای خودش بچرخه.»
دفترچه یادداشت آرتور از قبل در دستهایش باز بود و پرسید:«آقا، به نظر شما عامل این قتل کیه؟ آقای آلن؟»
نامی که آقای اورلو به زبان آورد در ابتدا برای آرتور ناآشنا به نظر میرسید، اما بعد با چنان نفرتی از شخصی جدید سخن میگفت و دندانهایش را به هم میفشرد که انگار میخواست زنده زنده سلاخیاش کند:«کلارِنس هال [2]همون حرومزادهایه که پسرم رو کشته! پدرش یکی از مقامات ارشد دولته و خانوادهی مادرش هم صاحب یه شرکت بزرگ هستن. ببینم حالا جرات دارین بگیرینش؟»
آرتور به سرعت این نام را یادداشت کرد و کمکم احساس کرد قبلاً آن را جایی دیده است، اما الان چندان فرصت فکر کردن به این قضیه را نداشت چون بادقت تمام درحال گوش دادن به صحبتهای آقای اورلو بود.
استیون پرسید:«مدرکی هم برای این ادعا دارین؟ فقط چون اون اولین نفری بود که تونسته جنازه رو پیدا کنه؟ برای کشتن یه آدم نیاز به انگیزهی اولیهی هستش، درست نمیگم؟»
آرتور بلافاصله به یاد آورد. احساس میکرد که این نام برایش آشناست. این نام همان فردی است که با پلیس تماس گرفته بود. درواقع در یک پروندهی قتل، احتمال مجرم بودن شخصی که صحنهی جرم را کشف میکند چندان هم بعید نیست.
ناگهان صورت آقای اورلو در هم فرو رفت، مشخص بود که در خاطرهای دردناک غرق شده است زیرا چشمانش کاسهی خون شد و میشد قطرات اشک را در آن چشمهای خونآلود دید:«از همون اولش نباید میذاشتم برترند به اون مدرسهی کذایی بره. اونها تحقیرش میکردن، خیلیها هم براش قلدری میکردن و آزارش میدادن. مخصوصا کلارنس... چون برترند رتبهی اول مدرسه رو ازش گرفته بود و اون عوضی بهش حسادت میکرد. توی خیلی از رقابتها برترند اون رو شکست میداد و اول میشد.»
استیون سرش را به نشانهی افسوس تکان داد و کمی به جلو خم شد تا به آقای اورلو سیگار تعارف کند. همینطور که سیگار را برایش روشن میکرد با صدایی آرام اضافه کرد:«برترند پسر مهربون و سادهای بود، تنها کاری که میکرد درس خوندن بود. اون عوضیهای مرفه پولدار فقط چون خانوادهی درست و حسابی داشتن به خودشون جرات میدادن که تحقیرش کنن یا حتی بکشنش. واقعا که نمیشه از این قضیه چشم پوشی کرد.»
آرتور با شنیدن دشنامهای مودبانهی آقای استیون شوکه شده بود و خشکش زد، اما به سرعت خودش را پیدا کرد و به یادداشتبرداری مخفیانهی خود ادامه داد.
آقای اورلو در حین صحبت مدام اشک میریخت:«برترند بچهی خوبی بود، حقش بود که بره به یه مدرسهی معروف و اسم و رسمی برای خودش دست و پا کنه، اما اون پسرهای حرومزاده اذیتش میکردن... اون موقعها همیشه زخم و زیلی میومد خونه. هروقت ازش میپرسیدم چرا زخمی شده هیچی بهم نمیگفت.»
استیون پرسید:«کسی به اسم آلن یادتون هست؟ یه پسر سبزه مانند.»
اما آقای اورلو ساکت شد و سپس پاسخ داد:«من... یادم نمیاد.»
ناگهان مچ استیون را گرفت و گفت:«بقیه مهم نیستن، فقط کلارنس. خوب گوش کن ببین چی میگم. نباید اشتباه کنی. این کلارنس بود که پسرم رو کشت! باید بری سراغ اون!»
معلوم است که استیون به او قولی نخواهد داد، لذا در جواب آقای اورلو گفت:«من هنوز ازتون یه سوال دارم. شما موقع ارتکاب جرم دقیقا کجا بودین؟»
آقای اورلو برای لحظهای از پاسخ دادن طفره رفت و سپس با عصبانیت گفت:«منظورت چیه؟ یعنی میخوای بگی من پسرم رو کشتم؟! مگه دیوونهام؟»
استیون گفت:«این سوالیه که از همه پرسیده میشه. پس اگه شما قاتل نیستین میشه بهمون کمک کنید و بگید که اونموقع چیکار میکردید و کجا بودین تا ما هم اسمتون رو از لیست مظنونین حذف کنیم؟»
آقای اورلو در نهایت پاسخ داد:«اون روز داشتم توی کارخونه اضافهکاری میکردم و خیلی دیر برگشتم خونه. میتونی بری از رئیسم بپرسی. هرچند که اون موقع هم پلیس این سوال رو ازم پرسید. اینم از مدرک بیگناهیم.»
از آنجایی که آرتور و استیون اطلاعات کافی به دست آورده بودند، از خانه خارج شده و رفتند.
آرتور دفترچه یادداشت کوچکش را محکم در دستانش فشرد و گفت:«سریع میرم تا درمورد کلارنس هال تحقیق کنم.»
اما وقتی سرش را بلند کرد، متوجه شد که استیون غیبش زده است، پس برگشت و به سمت او دوید.
استیون پیش خانم مسنی رفته بود چراکه چندین بار متوجه قدم زدن او در کنار منطقه شده بود و وقتی میخواستند سوار ماشین شوند، طوری به آنها خیره شده بود که انگار چیزی برای گفتن دارد اما مردد بود که جلو بیاید.
استیون خیلی صمیمانه سر صحبت را باز کرد:«روز بخیر خانم، راستش متوجه شدم که چندبار بهمون خیره شده بودید. چیزی هست که بخواین به ما بگید؟»
خانم مسن پرسید:«تازه خبرش رو شنیدم، واقعا برای بررسی پروندهی برترند اومدین؟ خیلی وقت پیش باید پیاش رو میگرفتین، به نظر من که اتفاقهای مشکوک زیادی این وسط افتاده بود! اون پسری نبود که خودکشی کنه! همیشه خیلی مصمم و شجاع بود!»
مثل کسی که برای مدت طولانی حرفهای خود را نگه داشته باشد، منفجر شد و ناگهان هرچیزی که میدانست را تندتند به زبان آورد:«ظهرِ روزی که برترند مُرد، پدرش خونه نبود اما من از داخل خونه صدای جر و بحث و دعوا شنیدم. خیلی هم بلند بود! داشتم سر ظهر چُرت میزدم که با صدای اونها بیدار شدم. از جام پریدم تا ببینم چی شده و دیدم که یه پسر هم سن و سالِ برترند با عجله از خونه زد بیرون. من هم رفتم تا ببینم حالش خوبه یا نه که دیدم یه چیزی روی زمین شکسته و یه چاقو هم کنارش بود و دست برترند هم خونین و مالین.»
آرتور به سرعت همهچیز را یادداشت کرد.
استیون درمورد مشخصات ظاهری پسری که فرار کرده بود پرسید، اما متأسفانه قضیه برای بیست سال پیش بود و پیرزن چیزی به یاد نمیآورد.
سختی این پرونده هم در همین بود چراکه در آن زمان پلیس به درستی مدارک را جمع آوری نکرده بود و به دست آوردن این مدارک عینی بعد از بیست سال بسیار دشوار شده بود، بنابراین فقط میشد با شهادت شاهدان پرونده را پیش برد.
این یک سرنخ کاملاً جدید بود.
پیرزن با اندوه و تاسف گفت:«برترند بچهی خیلی خوبی بود، هروقت که بیکار میشد میومد بهم کمک میکرد تا حیاط خونهام رو تمیز کنم. با پدرش زندگی میکرد و از همون بچگی کارهای خونه رو خودش انجام میداد. توی تعطیلاتش هم به شکل پاره وقت کار میکرد تا برای هزینههای مدرسهاش پول پسانداز کنه، خیلی سختکوش و زحمتکش بود. واقعا چه حیف. خیلی شرم آوره. شماها باید اون پسری که فرار کرده بود رو پیدا کنین. به نظر من خیلی مشکوک بود.»
آرتور به محض اینکه نوشتنش را تمام کرد، پرسید:«خانم، چرا اینها رو همون موقع به پلیس نگفتید؟»
پیرزن پاسخ داد:«کسی چیزی از من نپرسید.»
آرتور:«....»
[1] Orlo Ferro
[2] Clarence Hall
کتابهای تصادفی

