فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

رز چینی

قسمت: 8

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
رز چینی – فصل 8 «آقای اورلو، ما از کارخونه‌ای که قبلاً توش کار می‌کردین پرس‌و‌جو کردیم و مشخص شد که شما ساعت 18:00 اون‌جا نبودید.» «اون زمان دقیقاً کجا بودید؟» «شاهدانی داریم که میگن شما در خیابان A بودید و کتک خوردن برترند رو تماشا می‌کردید. این کاری نیست که یه پدر دلسوز در حق پسرش بکنه. میشه توضیح بدید؟» اورلو خشمگین شد و دستانش را محکم روی میز کوبید:«منظورت چیه؟ بازم به من شک کردین که توی مرگ برترند دست داشتم؟ به من مشکوکین؟» استیون بدون این‌که پلک‌های خود را بالا بیاورد و به اورلو نگاه کند، گفت:«لطفاً فقط جواب سوالمون رو بدید.» چشمان اورلو از خشم از حدقه بیرون زده بود:«من برترند رو نکشتم!» استیون بدون هیج واکنشی تکرار کرد:«لطفاً فقط جواب سوالمون رو بدید.» «ترجیح می‌دادم خودم بمیرم تا اون!» شخصیت مهربان اورلو ناگهان توی یک چشم به‌هم زدن بیدار شد، مثل چوب مُرده و کهنه‌ای که آتش گرفته باشد:«اون پاره‌ی تنم بود، تنها فرزندم، تمام زندگیم!» استیون یک لحظه هم بهش فرصت نداد:«پس چرا نجاتش ندادی؟ چرا ایستادی و کتک خوردنش رو تماشا کردی! عشق پدرانه‌ات رو این‌جوری ابراز می‌کردی؟ یا شاید هم واقعاً انقدر ترسویی که حتی نتونستی از پسر خودت محافظت کنی!» آقای اورلو به شدت با حرف‌های استیون تحریک شد و با صدای بلند گفت:«چون نمی‌تونستم ببینم که داره توی مسیر اشتباه قدم برمی‌داره! اون به چیزهایی که بهش می‌گفتم گوش نمی‌کرد! بارها بهش گفتم که دوست داشتن مردها کار اشتباهیه ولی گوش نمی‌داد، اصلاً حرف گوش نمی‌کرد! این بار رو ازش محافظت می‌کردم ولی دفعات بعد چی؟ باید می‌فهمید که جامعه همینه! تمام آدم‌های این دنیا درست مثل هم‌کلاسی‌هاش تا سر حد مرگ ازش متنفرن!» اون به‌خاطر این قضیه حتی توصیه‌نامه‌اش رو هم از دست داد. بعدش چی؟ نمی‌تونستم بایستم و ببینم که داره خودش رو نابود می‌کنه.» اشک در چشمان ضعیف و قرمز رنگش جمع شده بود:«نمی‌فهید که این دنیا چقدر بی‌رحمانه‌ست.» «قرار بود باهاش برگردم خونه.» «بعد از ظهرِ اون روز، کلارنس اومد خونه‌امون و خیال می‌کردن من نمی‌فهمم که می‌خوان چیکار کنن! برترند وسایلش رو جمع کرد و کل پولی که پس‌انداز کرده بود رو برداشت. دیوونه شده بود، می‌خواست با اون فسقلی حروم‌زاده فرار کنه!» «فکر می‌کنین قلبم نشکسته؟ از وقتی که بچه بود و بهم گفت که پسرها رو دوست داره و منم بهش سیلی زدم اما دیگه هیچ‌وقت دست روش بلند نکردم. من نتونستم آدمش کنم. این‌طوری‌ها هم نیست که من برای دیدن معلم‌ها به مدرسه‌اش نرفته باشم. رفتم اون‌جا و اون‌ها خیلی مؤدبانه بهم گفتن که برترند همچین عادت زشتی رو از خودش بروز داده. اون‌ها هم نتونستن از برترند محافظت کنن.» «هیچ‌کس نتونست اون رو سر عقل بیاره. بعد از این‌که کتک خورد، رفتم تا کمکش کنم و بهش گفتم:«حالا فهمیدی دنیا چقدر بی‌رحمه!» و بعد ازش خواستم باهم برگردیم خونه ولی اون به‌خاطر کلارنس روی من دست بلند کرد...» «منم تنهایی رفتم.» «فکرش رو نمی‌کردم حاضر باشه همه‌چیزش رو رها کنه و بره دنبال اون، وگرنه پس چرا اون روز ظهر کلی باهم دعوا کردن! به‌خاطر اون کلی چاقو خورده بود و با این‌حال باز هم می‌خواست پیشش بمونه. فکر می‌کردم برترند سر عقل اومده و فهمیده که اون پسر داره باهاش بازی می‌کنه و حالا که فهمیده خودش برمی‌گرده خونه.» «کل شب خواب به چشم‌هام نیومد و بعدش پلیس اومد سراغم و بهم گفت که پسرم مرده.» «تنها پسرم مرده، از ارتفاع پرت شده و مُرده.» «کی می‌تونه باشه جز کلارنس؟ اگه اون نبود، برترند هیچ‌وقت نمی‌مُرد!» پرونده یک دور، به دور خود چرخید و دوباره سراغ کلارنس هال آمد. معلوم شد آن فردی که آن روز ظهر از خانه‌ی برترند فرار کرده و او را مجروح کرده بود، کلارنس بوده. آن‌ها برای بازجویی دوباره به سراغ کلارنس هال رفتند. با وجود شواهد و مدارک عینی، کلارنس نتوانست منکر قضیه شود و به سادگی اعتراف کرد:«بله، من و برترند عاشق هم بودیم.» انگار بالاخره دست از سماجت برداشته بود، با سختی بسیار گفت:«من اول عشقم رو به برترند اعتراف کردم.» چشم‌هایش بی‌سو شد و حتی یک ذره احساس هم در چهره‌ی اون نمایان نبود:«... بیشتر اوقات به این فکر می‌کنم که اگه به عشقم اعتراف نکرده بودم، هیچ‌کدوم از این جریان‌ها اتفاق نمی‌افتاد.» «حق با پدرش بود، اگه من توی زندگیش نبودم برترند هیچ‌وقت نمی‌مرد.» «من لایق مرگم.» آرتور به پرونده‌ای که در دستانش بود نگاهی انداخت. کلارنس در ده سالِ اولِ این بیست سال، چهار بار در بیمارستان خودکشی کرده بود و با ساعتی که در دست داشت، زخم‌های روی مچ خود را پوشانده بود. آیا او به‌خاطر عشقش نسبت به برترند دست به‌خودکشی زده بود؟ چنین آدمی می‌تواند قاتل برترند باشد؟ آرتور پرسید:«اون روزی که به دیدن برترند رفتی چه اتفاقی افتاد؟» کلارنس گفت:«برترند گفته بود برم پیشش.» «من عصبانیش کرده بودم.» «چون خبرش رسیده بود که دو تا از پسر‌های مدرسه باهم رابطه دارن و این بی‌آبرویی بزرگی محسوب می‌شد. مدیر مدرسه ازمون سؤال کرد. می‌دونستم اگه اعتراف کنم توصیه‌ی نامه‌ی برترند رو ازش می‌گیرن، برای همین گفتم نه و این فقط یه شایعه‌ست.» «برترند قاطی کرد، خیلی عصبانی شد و به این قضیه اعتراف کرد. به این ایمان داشت که کار اشتباهی نکرده که بخواد منکرش بشه.» آرتور آه بلندی کشید و چشمانش را با ناراحتی بست. کلارنس عاجزانه گفت:«همیشه چهره‌ی‌ عصبانیش جلوی چشممه که بهم گفت:«یعنی انقدر برات شرم‌آوره که همدیگه رو دوست داریم؟ نمی‌خوام گنده‌اش کنم، ولی وقتی یکی درموردش ازت می‌پرسه، یعنی حتی یه ذره هم جرات توی وجودت نیست که اعتراف کنی؟ مگه من جرم کردم که بخوام دروغ بگم؟ چرا شهامت نداری اقرار کنی؟ من هیچ کار اشتباهی نکردم، مشکل از اون‌ کوته‌فکرهای متعصبه.» اون بیش از حد... پاک و معصوم بود. راست می‌گفت، تقصیر من بود.» «ما داشتیم باهم جر و بحث می‌کردیم که یک‌هو خونش به جوش اومد و چاقو رو برداشت و سعی کرد به خودش آسیب برسونه. من جلوش رو گرفتم، اما بازم زخمی شد. زخمش رو پانسمان کردم. بهش گفتم با خودم می‌برمش مدرسه تا به مدیر مدرسه التماس کنیم که توصیه‌نامه‌اش رو بهش بدن ولی اون بهم سیلی زد و گفت که برم بیرون. و من هم رفتم.» «بعدش... رفتم خونه و برترند باهام تماس گرفت و گفت که ساعت ۱۱ شب می‌خواد منو توی مدرسه ببینه. می‌خواست خونه رو ترک کنه و برای همیشه بره و از من خواست که باهم بریم.» «اون‌موقع احساس کردم که توی وضعیت روحی مناسبی نیست، و طبیعتاً می‌خواستم که برم پیشش.» «اما کیسی در مورد رابطه‌ی‌ عاشقانه‌ی ما به پدر و مادرم گفته بود و اون‌ها هم منو توی خونه حبس کردن و من اونقدر آشفته و پریشون بودم که اون‌وقتِ شب یواشکی پنجره رو باز کردم و از طبقه‌ی سوم پریدم بیرون تا برم پیشش.» «اون شب نه ماه توی آسمون دیده می‌شد و نه ستاره‌ای و مسیر واقعاً تاریک بود.» «کاشکی به جای دویدن، از کنار خیابون یه دوچرخه می‌دزدیدم. اگه زودتر می‌جنبیدم شاید می‌تونستم بهش برسم و نجاتش بدم.» «همه‌ش تقصیر منه.» «من کشتمش.» مدرک‌های متعدد و همچنین شاهدان عینی بسیاری مورد بررسی و بازجویی قرار گرفتند. عکس‌های جسد برترند توسط پزشکی قانونی و با تکنیک‌های خاص مورد آزمایش و بررس قرار گرفتند و هیچ اثری روی بدنش وجود نداشت که نشان دهد او را از بالای ساختمان هُل داده باشند. این پرونده در ابتدا از آلن، نماینده‌ی انتخابات شورای شهر، شروع شد و در آخر مشخص شد که او قاتل نیست، درواقع هیچ‌کس به صورت مستقیم مسئول پرت شدن برترند از بالای ساختمان نبوده و از نظر قانونی تمام کسانی که در این پرونده حضور داشتند بی‌گناه هستند. قضیه‌ای که در نگاه اول شبیه به یک قتل جلوه می‌کرد، پس از بررسی‌های دقیق‌تر، مشخص شد که واقعاً فقط یک خودکشی بوده. کنار کشیدنِ کسی که عاشقش بود، خیانت دوستان، قلدری هم‌کلاسی‌ها، نفرت پدرش و انزجار معلمان و مردم جهان بود که باعث شد از ساختمان بپرد و به زندگی کوتاهِ هجده‌ساله‌ی خود پایان دهد. هرچقدر هم که باهوش و بادرک و فهم بوده باشد، او تنها هجده‌سال داشت. هنوز هم یک بچه‌ی نابالغ و مملو از احساس محسوب می‌شد، کار اشتباهی نکرده بود، فقط خیلی لجباز و کله‌شق بود. آرتور نمی‌توانست آن شبِ تاریکی که برترند احساس ناامیدی و بی‌چارگی داشته را تصور کند. او احتمالاً احساس می‌کرد که در این دنیا هیچ ‌جایی برای او نیست و جز مرگ چاره‌ی دیگری ندارد. پرونده دوباره با پایان خودکشی بسته شد. روزنامه‌ها مطالبی درمورد نقش آلن در این پرونده و آزار و اذیت هم‌کلاسی فقیرش و تبعیض علیه همجنس‌گرایی منتشر کردند، و آن‌ را مردی خودنما که تظاهر به خوب بودن می‌کند، خواندند. ارزش و اعتبار او در اذهان عمومی به میزان قابل توجهی کاهش یافت؛ دیگر محبوبیت قبل را نداشت و قطعاً در انتخابات نیز شکست خواهد خورد. از طرفی، کلارنس هال نیز برخلاف میل باطنیش اعدام نخواهد شد. او را آزاد کردند، با وجود این‌که احساس گناه می‌کرد، اما طبق قانون، نباید دستگیر شود. کلارنس از آرتور پرسید:«راستش من می‌دونم ساعتی که برترند موقع مرگ دستش بوده الان پیش شماست، و از اون‌جایی که دیگه پرونده بسته شده و بعیده که پدرش بیاد سراغ وسایل برترند، میشه اون ساعت رو به من بدید؟» تحویل دادن وسایل متوفی هم جزوی از روند بستن پرونده است و کلارنس هم معشوقه‌ی برترند بود و حق داشت یادگارهای او را داشته باشد. کلارنس ساعت قدیمی‌اش را درآورد و ساعت برترند را جایگزین آن کرد. او پس از این جریاناتِ پر فراز و نشیب به مدرسه بازگشت و به زندگی آرام و معمولی خود، به عنوان یک معلم ادامه داد. وقتی نوجوان بود، برترند یک‌بار گفته بود که آرزو دارد درآینده استاد ادبیات شود و کلارنس این را تا ابد به یاد داشت. به‌خاطر همین هم تصمیم گرفت وارد رشته‌ی ادبیات شود. برترند همیشه سرزنده و قوی به نظر می‌رسید، اما درحقیقت از درون پسری شکننده و بسیار معصوم بود. یک ماه بعد. کلارنس بعد از کلاس، سروصداهایی از بیرون شنید که به نظر می‌رسید جنبش اعتراضی خاصی باشد. به سمت نرده‌ها رفت و به پایین نگاه کرد. او گروهی از پسران را دید که تابلوهایی در دست داشتند و جنبشی به راه انداخته بودند. دو سال پیش، بیماری ایدز در جامعه‌ی‌ هم‌جنس‌گرایان ایالات متحده شیوع پیدا کرد و تعصب جامعه نسبت به هم‌جنس‌گرایان شدت یافت. دولت کاری در این مورد انجام نداد. بنابراین گروهی از مردان، یک تشکیلات مدافع حقوق همجنس‌بازان را راه‌اندازی کردند تا برای حقوق خود مبارزه کنند و به‌تدریج مردمان بیشتری به میدان آمدند. کلارنس در یک نگاه چهره‌های درخشان و جوانی را دید که واقعاً شبیه به برترند هجده ساله بودند. با خود فکر کرد که:«انگار برترند هم بین اون‌هاست، پس می‌رم تا بهشون ملحق بشم.» در همین لحظه، دانشجویی که از آن‌جا عبور می‌کرد، ساعت روی مچ کلارنس را دید و با مهربانی گفت:«استاد، ساعتتون خرابه. نمی‌برین درستش کنین؟» کلارنس به ساعت نگاهی انداخت. آنقدر بد شکسته بود که عقربه‌های ساعت شمار، دقیقه‌شمار و ثانیه‌شمارش به هیچ عنوان حرکت نمی‌کردند، در 31دقیقه و 07 ثانیه متوقف شده بود، و شیشه‌اش طوری ترک خورده بود که در نگاه اول، صفحه‌ی ساعت شبیه به گل رُز چینی به نظر می‌رسید. کلارنس لبخند ملایمی به آن دانشجو زد و به آرامی گفت:«ممنون، می‌دونم.» این تنها چیزی بود که برترند برایش به یادگار گذاشته بود. آن‌ها چه معنا و جایگاهی برای یک‌دیگر داشتند؟ گفته بودند که عاشق هم هستند، اما بعد از مرگ برترند، کلارنس حتی حق نداشت در مراسم خاکسپاری برترند حضور داشته باشد و پدرش او را بیرون کرد. آن روز هوا بارانی بود و کلارنس بدون هیچ چتری در فاصله‌ای دور ایستاد و از آن فاصله شاهد دفن تابوت برترند بود. مدتی آن‌جا ماند تا این‌که همه رفتند و او نیز با حالتی اندوهگین و پریشان به خانه بازگشت. سه روزِ تمام تب داشت. کلارنس به پسرهای شجاعِ پایین پله‌ها چشم دوخته بود، به آرامی ساعتش را لمس می‌کرد و با نوک انگشتانش ترک‌ها و شکستگی‌های ساعت را نوازش می‌داد. لبخندی زد، انگار که برترند و خودِ گذشته‌اش را دیده باشد. در مسابقات علمی تابستانه‌ی آن سال، او سرانجام با اختلاف یک امتیاز بر برترند پیروز شد، و برترندی که از نتیجه راضی نبود، گفت که دفعه‌‌ی بعد حتماً او برنده خواهد شد. کلارنس با تمام پول جایزه‌ای که دریافت کرده بود، یک ساعت خرید و سپس برای دیدن برترند به کافه‌ای که در تعطیلات در آن‌جا کار می‌کرد رفت. «الان سرم شلوغه.» کلارنس جعبه‌ی کوچک ساعت را که با پاپیونی تزئین شده بود بیرون آورد، از خجالت سرخ شده بود، احساس کرد که قلبش تند می‌زند و ناگهان با لکنت گفت:«من، من... این رو، این رو با پولی که توی آخرین مسابقه برنده شدم خریدم.» برترند به او خیره شد و بعد از کشیدن آهی گفت:«عمداً اومدی جلوی من پُز برنده شدنت رو بدی؟» و از او خواست تا از آن‌جا برود. کلارنس به سرعت او را عقب کشید، تقریباً زبانش را گاز گرفته بود:«نه، نه، خواهش می‌کنم نرو. می‌خواستم این ساعت رو به تو بدم.» برترند با نگاهی شک برانگیز به او خیره شد:«لازم نیست بدیش به من، خودم دفعه‌ی بعد برنده میشم و ازت می‌گیرمش، نیازی به ترحم تو ندارم.» کلارنس آنقدر دستپاچه شده بود که با عجله گفت:«منظورم اینه که... من دوستت دارم، برای همین می‌خوام این ساعت رو بهت بدم.» برترند برای لحظه‌ای خشکش زد، آن دو به یک‌دیگر خیره شده بودند. ناگهان تمام صورت برترند سرخ شد. کلارنس کمی ترسیده بود، ترسید که برترند او را چندش‌آور و منزجرکننده ببیند و او را پس بزند، اما با این حال باز هم می‌خواست که حس‌اش نسبت به برترند را اعتراف کند، و دیگر نمی‌توانست آن را در دل خود نگه دارد. زبان برترند بند آمده بود و با چهره‌ای سرخ شده گفت:«تو، تو که منو دست ننداختی، ها...؟» کلارنس به یاد چشمان برترند افتاد که در آن زمان به او خیره شده بودند، زیباتر از قیمتی‌ترین سنگ‌های جهان بودند، مانند لیانگ ژگوانگ. او ناگهان جسور شد، برترند را بوسید، جعبه‌ی ساعت را در دستان برترند قرار داد و به سرعت گفت:«حالا که منو رد نکردی، پس سکوتت رو به نشونه‌ی رضایت در نظر می‌گیرم.» بعد از گفتن این جمله گام‌ بلندی برداشت و دوید. برترند نتوانست به او برسد، بنابراین عصبانی شد و پشت سر او فحاشی کرد:«عجب آدمی هستیا! آهای کله‌خر دیوونه!» اما روز بعد که به مدرسه رفتند، کلارنس یواشکی به مچ برترند نگاهی انداخت و متوجه شد برترند ساعتی را که به او داده بود، انداخته است. لبخندی زد و به برترند گفت:«چه ساعت خوشگلی دستت کردی.» برترند سرخ شد، به او خیره شده بود و برای اولین بار در مقابل کلارنس حاضرجوابی نکرد. در واقع، با گذشتِ این بیست سال و با دیدن و تجربه کردن اتفاقات بسیار و عوض شدن آدم‌ها، کلارنس گاهی اوقات پیش خود فکر می‌کرد که حتی اگر برترند هنوز زنده بود، ممکن بود به‌خاطر مسائل دیگری تا الان از هم جدا شده باشند. او خیال می‌کرد که شریک خوبی نبوده وگرنه برترند هیچ‌وقت نمی‌مُرد. او حاضر بود به هر قیمتی که شده برترند زنده باشد، حتی اگر عاشق شخص دیگری میشد و علاقه‌اش را نسبت به او از دست می‌داد. اما برترند دیگر زنده نیست. همه‌ی آن‌ها برترند را فراموش کرده بودند. کلارنس از هیچ چیزی به اندازه‌ی فراموش کردن برترند نمی‌ترسید. او می‌ترسید که روزی برترند را فراموش کند، بنابراین همچنان ساعت شکسته‌اش را به دست داشت و هرگز آن‌ را تعمیر نکرد. پسری که بیشتر از همه دوستش داشت دیگر در این دنیا نبود پس به این بهانه دست‌هایشان تا ابد درکنار یک‌دیگر می‌ماند. یک نفر او را صدا زد:«پروفسور هال.» کلارنس برگشت و کارآگاه جوان اف‌بی‌آی را دید:«کارآگاه آرتور، چی شده که دوباره اومدید اینجا؟ نکنه بالاخره فهمیدی و اومدی که منو به‌خاطر گناهی که کردم دستگیر کنی؟» آرتور به نشانه‌ی مخالفت سرش را تکان داد:«امروز مرخصی‌ام و مثل یه آدم عادی فقط اومدم شما رو ببینم.» کلارنس سری تکان داد و گفت:«راستش من از شما به‌خاطر گفتن ماجرای کاملِ روزی که برترند مُرد و مسائلی که براش پیش اومده بود، تشکر نکردم. ازت ممنونم.» آرتور به سمت او رفت و باهم به پسرهای طبقه‌ی پایین که در حال برگزاری جنبش اعتراضی خود بودند نگاه کردند؛ سپس گفت:«پرونده بسته شده ولی یه سری از قسمت‌های پرونده برام مشکوک و عجیب بود، برای همین یکم زیر و روشون کردم.» «سوابق بدِ آلن توی دوران نوجوانیش خیلی خوب مخفی و ماستمالی شده بودن ولی رسانه‌ها جزئیات زیادی درموردش می‌دونستن. اون‌ها گفتن که این جزئیات رو از یه فرد ناشناس دریافت کردن و به نظر من این جزئیات رو فقط افرادی که توی اون دوره درگیر ماجرا بودن می‌دونستن.» کلارنس سرش را برگرداند و بدون این‌که حرفی بزند به او نگاه کرد. آرتور ادامه داد:«اون دو نفر دیگه‌ای که توی کتک‌ زدن برترند شریک بودن رو یادتونه؟ جِرِد، قبل از این‌که بخواد تصادف کنه داشته با شما مشروب می‌خورده و بعدش هم توی اون سانحه‌ی رانندگی از سرِ مستی می‌میره. مَت تا آخر دانشگاهش لب به مواد نزده بود. اون بعد از این‌که رفت سر کار شروع به مصرف مواد مخدر کرد و من متوجه شدم که این زمان‌بندی دقیقاً بعد از ملاقات چندباره‌اش با شما بوده و بعدش عملاً کشیدن مواد رو شروع کرده.» «کیسی و خانواده‌اش ده سال پیش، بلافاصله بعد از آخرین خودکشیتون، کاملاً از هم جدا شدن. و خیلی اتفاقی، فردی که اون رو به شغل فعلیش معرفی کرده، شما رو خوب می‌شناسه.» «شما یک روز قبل از مرگ مدیر مدرسه، به دیدن اون رفته بودین و بعد وضعیتش ناپایدار شد و روز بعدش هم مُرد.» کلارنس کاملاً بی‌صدا و بدون هیچ واکنشی فقط گوش داد، سپس لبخند ملایمی زد:«عجـــب، چه تصادفی!!» آرتور پرسید:«ممکنه که بعد از خودکشیِ 10 سال پیشتون، انجام این کارها تمام انگیزه‌ی شما برای ادامه‌ی زندگی و دست برداشتن از خودکشی باشه؟» او هیچ مدرکی برای فرستادن کلارنس به زندان نداشت، درست همان‌طور که کلارنس هیچ مدرکی برای فرستادن آن افراد به زندان نداشت. کلارنس با خونسردی گفت:«کارآگاه، قوه‌ی تخیل خیلی قوی‌ای داریا. اون‌ها خودشون زدن خودشون رو نابود کردن، من این وسط چیکاره بودم؟» «من که اصلا سر در نمیارم شما چی میگی. چون فقط یک استاد دانشگاه معمولی‌ام.» «ببخشید، ولی بچه‌ها منتظرم هستن، باید برم سرکلاس.»  

کتاب‌های تصادفی