رز چینی
قسمت: 7
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
رز چینی – فصل 7
ناگهان آرتور از شدت تعجب احساس کرد که پشت سرش خالی شده و چهرهی معذبی به خود گرفت:چـــی؟!!!! برترند و کلارنس عاشق هم بودن؟! مگه جفتشون مرد نیستن؟ یعنی همجنسگرا بودن؟
اما از طرف دیگر، آقای استیون اصلاً تعجب نکرد و با خونسردی ادامه داد:«خب عاشق بودن که بودن، حالا که چی؟ اکثر اوقات توی پروندههای قتل، قاتل شریک زندگی یا دوست متوفی بوده. درضمن، اونها فقط دوتا عاشقپیشه بودن. فرض کن کلارنس بخواد رابطهی عاشقانهاش با برترند رو پنهون کنه و درنهایت مجبور میشه بهخاطر مسائل خانوادگی یا لکهدار نشدن اعتبارشون، اون رو به قتل برسونه. فکر نمیکنی این انگیزهی خوبی باشه؟»
«علاوه بر این، چرا انقدر اصرار داری بیگناهیش رو ثابت کنی؟» آقای استیون به او نزدیکتر شد:«کیسی چالمین.»
کیسی خندهی تلخی از خود سر داد:«هاهاهاها، چون من کسی بودم که رابطهاش با برترند رو به خانوادهاش لو دادم و شخصاً دیدم که اون رو توی خونه حبس کردن.»
آرتور نتوانست جلوی خود را بگیرد و دخالت نکند:«ببخشید، ولی کلارنس اولین نفری بود که صحنهی جرم رو کشف کرد، اگه پدر و مادرش اون رو زندونی کردن پس چهجوری توی صحنهی جرم ظاهر شده.»
کیسی پاسخ داد:«خب معلومه، فرار کرده.»
«اما وقتی رسید اونجا، دیگه دیر شده بود.»
آنها کیسی را برای بازجویی بیشتر با خودشان بردند.
کیسی نیز با آندو کاملا همکاری کرد. او آرایش خود را پاک کرده و لباس مردانه به تن کرد و ظاهر یک مرد میانسال نحیف را به خود گرفت. توی یک چشم به هم زدن کاملاً به یک آدم دیگر تبدیل شده بود.
کیسی همچنان با همان لحن عجیب صحبت میکرد. وارد اتاق بازجویی شد و صندلیای برای نشستن پیدا کرد و درحالی که داشت سیگاری برای خود روشن میکرد، استیون فندک و سیگار را ازش گرفت.
استیون با لحنی جدی گفت:«سیگار کشیدن توی اتاق بازجویی ممنوعه.»
کیسی به نشانهی اعتراض مردمک چشمانش را چرخاند و سپس پایش را روی پایش انداخت و دست به سینه با حالت ضربدری نشست، طوری که لاکِ قرمزِ جیغی که بر روی ناخنهایش داشت، خودنمایی میکرد.
استیون پرسید:«پنجم ژوئن 1965، حوالی ساعت 18 عصر، توی خیابون A برترند رو دیدی و به همراه آلن، جِرِد [1]و مَت [2]دست به یکی کردین تا بزنیدش، درسته؟»
کیسی نگاهش را پایین انداخت تا با انگشتانش بازی کند و با بیحوصلگی پاسخ داد:«بله.»
استیون ادامه داد:«بین ساعت 18:30 عصر تا 00:00 صبح کجا بودی؟»
کیسی پاسخ داد:«خونه بودم. اصلاً قبل از این داستانها میخواستم فقط برم بیرون و بازی کنم، اما کی فکرش رو میکرد که یکهو برترند جلوم ظاهر بشه! این قضیه رو به نشونهی بدشانسی گرفتم و بعدش مستقیم برگشتم خونه.»
استیون با حالتی تمسخرآمیز پوزخند زد:«هر ادعایی مدرک هم میخواد. کسی هست بتونه شهادت بده؟ مثلا پدر یا مادرت؟»
کیسی چشمانش را بالا آورد و به جلو خم شد. پوستش بهخاطر آرایش طولانیمدت خشک شده و پلکهای پُف کردهاش از خستگی افتاده بودند. سپس پاسخ داد:«کلارنس میتونه شهادت بده. ما نزدیک هم زندگی میکردیم و قبل از اینکه بخوام برم خونه، یه سر رفتم پیشش تا مسخرهاش کنم و بهش متلک بندازم. عمراً یادش رفته باشه.»
«خب این فقط نشون میده که تو یه سر رفتی خونه. از کجا معلوم که دوباره به مدرسه برنگشته باشی؟»
استیون به هیچوجه نمیخواست قبول کند:«تو کسی بودی که بیشتر از همه به برترند حسادت میکردی. چشمهات دارن از حسادت میترکن. پیش خودت گفتی بهجز یه سری نمرهی مسخره، دیگه توی هیچی باهات قابل مقایسه نیست. هرچی نباشه مثل تو از یه خانوادهی با اصل و نسبدار نبوده و به اندازهی تو کلارنس رو نمیشناخته. پس چرا اون میتونسته با کلارنس باشه ولی تو نه؟ پس باهاش دشمن شدی و انقدر ازش متنفر بودی که آرزو میکردی ای کاش بمیره. از هر فرصتی استفاده کردی تا تحقیر و اذیتش کنی. حتی چغلیش رو پیش مدیر مدرسه کردی و باعث شدی توصیهنامهاش رو ازش بگیرن. دلت میخواست برگرده به همون جایی که ازش اومده چون اون فقط یه بچهفقیر بیارزش بوده و حق نداشته با پولدارها بپره.»
با صحبتهای استیون، حالت چهرهی کیسی خشمگینتر شد، چشمانش تا جایی که جای داشت باز شدند، سینهی خود را سپر کرد و گفت:«آره، من همهی این کارها رو کردم، که چی؟ اشتباه کردم به مدیر مدرسه گفتم که اون عوضی کلارنس رو از راه به در کرده؟ اشتباه کردم به پدر و مادر کلارنس درمورد رابطهاشون گفتم؟ من هیچ اشتباهی نکردم چون فقط حقیقت رو گفتم.»
«من اون روز توی خونه مونده بودم، پدر و مادرم خبر دارن. هرچند که اگه نخوان شهادت بدن هم اصلاً برام مهم نیست.»
کیسی به پشت صندلی تکیه داد و با لحنی بیتفاوت گفت:«اگه خواستی دستگیرم کنی، بکن. اصلا هرکاری دلت خواست بکن. زندان پر از مَرده، برای من دیگه چی از این بهتر؟»
آرتور همهچیز را یادداشت کرد و قصد داشت همین امروز با والدین کیسی صحبت کند تا صحت حرفهایش تایید شود اما مطمئن نبود که آنها همکاری کنند یا نه.
بازجویی به پایان رسید، اما ناگهان کیسی چیزی را به یاد آورد:«صبر کنید، یه چیزی یادم اومد. احتمالاً باید براتون جالب باشه.»
لحن صحبتش مملو از میل به ایجاد دردسر بود:«اون روز، وقتی با بچهها ریختیم سر برترند تا کتکش بزنیم، پدرش نزدیکمون ایستاده بود. پدرش از اول تا آخر فقط ایستاد و تماشا کرد.»
آرتور مکثی کرد و گفت:«پدرش میترسید که مبادا بعداً ازش انتقام بگیرین و برای همین نیومد جلو تا نجاتش بده؟»
کیسی سرش را به نشانهی مخالفت تکان داد و طوری خندید که انگار داستان خندهداری تعریف میکند:«نه بابا، پدرش قبلاًها خیلی مراقبش بود، مخصوصاً اونموقعها که دبیرستان تازه شروع شده بود. هر روز بعد از مدرسه میومد دنبالش و میبردش خونه. اما از رابطهی پسرش با کلارنس خبردار شد و از این قضیه احساس شرم میکرد. احتمالاً اون لحظه شنیده بود که دارم به برترند فحش میدم:«همجنسگرای حال بههمزن، عوض میشی یا نه؟ اگه عوض نشی همینجوری کتکت میزنم.» البته اونکه تن به عوض شدن نمیداد ولی پدرش هم اصلاً نیومد جلو و فقط ایستاده بود و کتک خوردن بچهاش رو تماشا میکرد. برترند هم فهمید و از باباش خواست تا نجاتش بده ولی باباش به کل بچهاش رو ندید گرفت.»
ناگهان آرتور از شدت تعجب سر تا پا خشکش زد.
آرتور در کمال ناباوری از استیون پرسید:«چرا... چرا اون حتی یه ذره هم احساس گناه نمیکنه؟ حتی اگه مستقیماً باعث مرگ برترند نشده باشد، ولی باز هم قطعاً توی مرگش تاثیر داشته! بهخاطر کار اون یه انسان جونش رو از دست داده، چهجوری میتونه انقدر پررو و ازخودراضی باشه؟ یه جوری رفتار میکنه انگار اصلاً هیچ ربطی بهش نداشته!»
استیون پاسخ داد:«اگه آدمی بود که دلش به حال دیگران میسوخت، توی نوجوونیش همچین کارهای ظالمانهای نمیکرد. شرارت و بدی توی ذاتشه. تا وقتی جونش در خطر نباشه، هیچ حس گناهی نسبت به قربانیهای جنایات گذشتهاش، از خودش بروز نمیده. انتظار نداشته باش که یه حیوون از کارهای خودش پشیمون شه و احساس گناه کنه. همیشه قربانیها بودن که با درد و رنج زندگی کردن و برای همین هم قانون وجود داره.»
آرتور سرش را به نشانهی تایید تکان داد اما بهخاطر عصبانیت فرو خوردهی خود، در سینهاش احساس خفگی میکرد.
استیون گفت:«از هپروت بیا بیرون، پدر متوفی اومده. به بازجویی ادامه میدیم.»
آرتور سریعاً به دنبال آقای استیون رفت.
[1] Jared
[2] Matt
کتابهای تصادفی

