فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

قهرمان کش

قسمت: 3

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

پسر چند ساعتی به راه رفتن ادامه داد، کم کم داشت با خود فکر میکرد "این شهر سپید چقدر دیگه دور میتونه باشه؟" که از دور برج های بلند شهر را که با وجود این که تقریبا هوا تاریک شده بود کاملا به سفید میدرخشیدند دید.

سریعا خود را به دروازه شهر رساند، اما به جای انبوهی از تردد مردم فقط دو نگهبان را دید که سعی داشتند دروازه بزرگ را ببندند؛ بدون معطلی به پیش آنها رفت و گفت: "آم، سلام آقایون...ببخشید اگه مزاحم میشم ولی میشه به من بگید کجا میتوانم سر نگهبان اینا رو ببینم؟"

-ها؟

یکی از نگهبان ها با بی علاقه گی سرش را برگرداند و پسر را برانداز کرد، سپس با بی محلی گفت: "دروازه های شهر برای امروز دیگه بسته است، برو و فردا بیا"

-فکر نمیکنم بتونم، جایی رو ندارم که شب رو بمونم...میشه همین دفعه رو استثنا قائل بشوید؟

-نه، شهر قانون های خودش رو داره

-اما...خواهش میکنم...

-نه یعنی نه! اصلا تو کی هستی؟ یکی دیگه از اون عاشق های دیوونه؟ اون به همه شما جواب رد میده پس گم شو!

-اگه اینجوریه...تو چاره دیگه ای برام باقی نگذاشتی!

پسر آرام دستش را پشت شنلش برد و آرام زمزمه کرد: "گلدس!" و شمشیر زیبای خود را بیرون آورد. نگهبان که انگار از این حرکت پسر بسیار وحشت کرده بود گفت: "می...میخوای چیکار کنی؟! یادت نره من سرباز دولت هستم!"

پسر بدون توجه به حرف های نگهبان شمشیر خود را بالا آورد، نفس عمیقی کشید و شمشیر را به گلوی خود چسباند؛ "اگه اجازه ندید سر نگهبان اینا رو ببینم همینجا خودم رو میکشم!"

نگهبان که به جای شوکه شدن چهره ای ناامید به خود گرفت و گفت: "هاه...یکی از اون ها..." سپس حتی بی میل تر از قبل گفت: "خودت رو نکش، الان سر نگهبان رو صدا میزنم..."

سپس رفت و پس از چند دقیقه بعد با زنی زره پوش برگشت. اما فقط یک نگاه به چهره زن کافی بود تا پسر خشکش بزند؛ موهای طلایی خود که همانند مزرعه گندم بودند را بافته بود، چشمان سبز بزرگ همانند دو زمرد قیمتی در جواهر فروشی صورتش خود نمایی میکرد؛ لب های او به رنگ شکوفه های گیلاس بود، همان قدر زیبا و همان قدر لطیف؛ همه اجزای صورت سر نگهبان با هم تناسب داشتند و با تناسب روی پوست سفید و صافش قرار گرفته بودند. پسر حالا میفهمید چرا او را با یکی از عاشقان او اشتباه گرفته بودند، او بدون شک زیبا ترین زنی بود که در زندگی دیده بود؛ و با توجه به جو قرون وسطی که احساس میشد، همه این زیبایی طبیعی بود!

-کاری با من داشتی؟

-هاه؟

-با من کاری داشتی؟

پسر میخواست دهن باز کند ولی سر نگهبان خیلی سریع گفت: "ببخشید اما من نمیتونم با تو ازدواج کنم، اگه درخواستت در این مورد هست لطفاً همین الان برو"

-نه راستش...

پسر سریعا به دنبال نامه گشت و آن را به اینا داد. اینا کمی شوکه شد، با خود گفت: " معمولا یا میرفتند یا شروع به اصرار الکی میکردن ولی این نامه دیگه چیه؟" سپس با کنجکاوی شروع به خواندن محتوای نامه کرد.

کمی بعد به چهره پسر نگاه کرد، سپس دوباره به نامه زل زد؛ پس از چند دقیقه پرسید: "گاس این نامه رو به تو داده؟"

پسر سرش را تکان داد و گفت: "ایشون اسمش رو بهم نگفت"

اینا با تردید کمی بیشتر به نامه نگاه کرد و سپس آهی کشید و گفت: "دنبالم بیا"

سر نگهبان او را به داخل شهر هدایت کرد، سپس وارد اتاقک کنار دیوار شد و پسر با کمی تردید دنبال او.

سر نگهبان پشت میزی نشست و از پسر دعوت کرد که طرف دیگر میز بنشیند؛ از سربازی که به طور واضح گیج شده بود خواست برای آن ها دو نوشیدنی بیاورد و سپس به پسر گفت: "داستان خودت رو...برای من هم تعریف کن، البته با جزئیات"

برای همین پسر شروع به تعریف داستان ساختگی خود کرد، اما این بار با جزئیات بیشتر؛ به این دلیل دروغ میگفت چون که نمیخواست هویت خود را به عنوان دیگر جهانی فاش کند و این داستان اسارت ساختگی ظاهر شدن یک دفعه ای یک فرد بالغ از ناکجا رو توضیح میداد، و همچنین میتوانست روی کم بود اطلاعات وی از این دنیا نیز سرپوش بگذارد؛ همچنین احساس میکرد فاش نکردن هویتش امن تر است.

اینا با دقت گوش میداد، گه گاهی نوشیدنی خود را سر میکشید ولی تا آخر داستان پسر با دقت به او گوش داد.

-که اینطور...میفهمم...اون هیولا های لعنتی پایتخت قبلی رو با پدرم از من گرفتند ولی حسش حتی نمیتونه نزدیک به پانزده سال اسارت تو باشه؛ برات متاسفم، تو میتوانی تا هر وقت دوست داری پیش من بمونی

اینا چند قلپ از نوشیدنی خود را خورد و ادامه داد: "اما برنامه داری از حالا به بعد چیکار کنی؟"

بالاخره! سوالی که پسر منتظر آن بود.

-من میخوام زندگی کنم! و اگه ممکن باشه هم بتونم با کشتن هیولاها زندگی کنم و از اون امرار معاش کنم و اگه ممکن باشه با پادشاه هم ملاقات کنم!

امرار معاش از کاری که برای او به سادگی آب خوردن بود و نابود کردن آن شی دیگر جهانی که پیش پادشاه هر کشور بود؛ همه چیزی که پسر میخواست.

-یکم زیاده خواه نیستی؟

-ببخشید...

-همم، با این توصیفات...چرا مثل گاس سرباز ماجراجو نمیشوی؟ اون ها سرباز هستند ولی میتوانند ماموریت هایی که میخوان انجام بدن رو خودشون انتخاب کنند، شبیه سرباز هستند ولی با آزادی خیلی بیشتر، مثل مزدور ها.

اینا میترسید پسر دقیقا منظور او را متوجه نشود برای همین به توضیح دادن ادامه میداد اما در دنیا هیچکس بیشتر از او با مفهوم ماجراجو آشنا نبود، او عاشق خواندن داستان های فانتزی در وقت آزادش بود.

او با خود میگفت: "یک نوع ماجراجوی دولتی ها؟ به نظر جالب میاد..."

-به نظر عالی میاد! کی میتوانم به این کار مشغول بشم؟

-عجله نکن! نو تازه از اون جهنم فرار کردی پس حداقل چند هفته ای باید پیش من بخوری و بخوابی.

-ممنون...شما خیلی با من مهربان هستید...

-هر کسی جای من بود همین کار رو میکرد؛ و راستی من هنوز اسمت رو نپرسیدم؟

پسر خشکش زد، اگر اسمش را میگفت تشخیص دیگر جهانی بودنش آسان نمیشد؟

-خب راستش...یادم نمیاد!

-آه، این مشکل میشه. فعلا بیا به خونه من بریم؛ بعدا براش فکر میکنیم.

-بله!

سپس آن دو باهم از اتاقک خارج شدند و به سمت خانه اینا راه افتادند.

کتاب‌های تصادفی