فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

قهرمان کش

قسمت: 4

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

صدای جیرجیرک ها از کناره های شهر سپید به گوش میرسید، جایی که اینا و مرد جوانی که وی را همراهی میکرد به سمت خانه او میرفتند.

پسر که از قدم زدن طولانی بی حوصله شده بود بی مقدمه و فقط برای این که جو ساکت را از بین ببرد گفت: "شهر شما خیلی شبیه جایی که از اون فرار کردم نیست؟"

اینا آهی کشید و گفت: "شهر سپید از اول به قصد تقلید از شهر مرمری ساخته شد" او با کمی مکث گفت: "دوست داری داستانش رو بشنوی؟"

-بله.

-شهر مرمری در واقع آرمان شهری بود که توسط اولین قهرمان جوزف بعد از استقلال از تمپ ساخت؛ تمام عزیزان، دوستانش رو به اونجا دعوت کرد و سپس به هر کسی که از سه ملت بزرگ ستم دیده بود جایی برای ماندن داد؛ اه، اگه راجع به قهرمان ها نمیدونی اونها...

پسر حرفش رو قطع کرد: "قبلا از اسیر های دیگه هیولا ها کمی درمورد قهرمان ها یاد گرفتم پس لطفاً ادامه بده."

-...باشه، خب انگار بقیه ملت ها مخصوصا تمپ از این ایده خوششان نیومد. برای همین جنگی بزرگ با قهرمان جوزف ترتیب دادند که باعث شد خیلی از شمشیرزنان و جادوگران متخصص در کنار او نابود بشوند و خود جوزف هم ناپدید، پس هیولا ها از فرصت استفاده کردند و به شهر مرمری حمله کردند؛ البته هنوز چند متخصص توی شهر بودند، هیچ هیولایی قادر نیست روی یک متخصص حتی خط هم بندازه ولی پادشاه خوک کثیف از ناکجا یک اورک متخصص پیدا کرده بود؛ هیولا های متخصص به شدت کمیاب هستند ولی به طرز مسخره ای قوی تر از متخصصین انسانی، و متاسفانه متخصصین باقی مونده توی شهر که پدر من هم یکی از اون ها بود شانسی نداشتند.

-من واقعا متاسفم...

-مهم نیست، بالاخره این یک زخم کهنه روی بدن منه...

-به هر حال، متخصص چیه؟

-تو درباره قهرمان ها میدونی ولی متخصص نه؟ متخصص ها همون جادوگران و شمشیرزنان هستند، جادوگران از مانا که از انرژی زندگی طبیعت میاد برای جادو و شمشیرزنان از رعش شمشیر که از اراده اون ها سرچشمه میگیره برای افزایش قدرت خودشون استفاده میکنند؛ البته نوع سومی هم هستند که از موهبت الهه برای مبارزه استفاده میکنند ولی تعداد اون ها خیلی کمه چون به جز قهرمان ها افراد کمی موهبت به اون قدرمتمدی دارن.

-موهبت الهه؟

-قدرتی که الهه توی وجود هر موجود هوشمند البته به غیر از هیولاها قرار داده؛ قدرتی که برای هرکسی متفاوته و تا مرگ اون شخص کس دیگه ای نمیتونه اون قدرت رو داشته باشه. هروقت که خواستی سرباز ماجراجو بشی برات این مسائل رو توضیح میدن پس من خیلی وارد نمیشم.

-متوجهم؛ شما خیلی اطلاعات دارین خانوم اینا.

-این ها اطلاعات پایه هستن، مشکل تویی که اطلاعاتی نداری؛ و اون خانوم اینا چی بود؟ من رو راحت صدا کن.

-چشم، هرچند من اسمی ندارم وگرنه به تو هم میگفتم که با من راحت باشی.

-هم، نظرت راجع به شان چیه؟ اسم پدرم شان بود...

-اسم خیلی قشنگیه!

-پس از امروز شان صدات میکنم.

آن ها آنقدر گرم صحبت شدند که نفهمیدند کی به خانه اینا رسیدند. بعد از گذراندن شب اینا تصمیم گرفت چند روزی از پستش مرخصی بگیرد و مراقب شان باشد. شان مثل کودکی کنجکاو در این چند روز اینا را با سوالاتی مثل "حالا که جوزف ناپدید شده کی پادشاهه" و یا "قوانینی وجود دارن که باید مراقب باشم که زیر پا نذارمشون" بمب باران میکرد اما اینا با حوصله به آن ها جواب میداد.

پس از چند روز انتظار نهایتا در یک صبح آفتابی، در باز شد و گاس به داخل خانه قدم گذاشت.

اینا با دیدن گاس فریاد زد: "گاس!" و به سمت او دوید

-آه، اینا! مهمون کوچکی که برات فرستادم رسید؟

اینا لبخدی زد و با صدای بلند شان را صدا زد: "شان، مهمون داریم!"

شان با تعجب از اتاق بیرون آمد، اما وقتی صورت گاس را دید لبخندی زد و گفت: "آقا! سلام! اون روز فرصت نشد ولی ممنون که به من کمک کردید!"

-فعلا احوال پرسی رو کنار بذارید، گاس تو توی ماموریت شهر مرمری بودی درسته؟ آسیب که ندیدی؟

-نه، همون طور که دوست کوچک مون گفته بود همه هیولا ها مرده بودند.

-هاااه؟!

گاس از تعجب اینا شگفت زده شد و گفت: "پسره برایت تعریف نکرده؟"

سپس گاس چیزهایی که دیده بود و همچنین داستان خیالی شان را برای اینا تعریف کرد.

اینا که فقط هر لحظه فقط متعحب تر میشد در آخر نفس عمیقی کشید و گفت: "یه هیولای پرنده ها؟ چه خصومتی با اون هیولاها داشته که همه اون ها رو نابود کرده؟"

سپس روی زمین جلوی در پهن شد و گفت: "انگار فرصت انتقام گرفتن رو از من دزدیده..."

-اینطور هم نیست.

-منظورت چیه؟

-جسد هیولای متخصص بین اون ها نبود

-همم، پس میشه نتیجه گرفت که اون هیولای پرنده لزوماً اژدها نبوده...و مثل این که هنوز نمیتونیم به شهر مرمری برگردیم.

-نمیشه گفت، برش های روی بدن اون ها به شدت بزرگ بود، باعث میشد به خودم بلرزم؛ و درمورد دومی، بعد از گزارش من یک تیم سه نفره ماموریت گرفتند که وضعیت هیولای متخصص رو برسی کنند پس فقط باید صبر کنیم.

شان بین حرف آن ها پرید: "مگه هیولا های پرنده هم میتونن خصومت داشته باشند؟"

اینا رو برگرداند و توضیح داد: "مثل هیولاها اون ها هم نوع هوشمند دارند" سپس جمله اش را با توضیحی تکمیل کرد: "چون به شدت از موجودات زنده قوی تر هستند و پرواز هم میکنند سعی کن یکی از اون ها رو با خودت دشمن نکنی"

شان سرش را به نشانه موافقت تکان داد.

گاس با لحن شیطنت آمیزی گفت: "انگار خیلی با دوست کوچک من صمیمی شدی اینا! هم اسم پدرت هم که هست؛ ممکنه سرنوشت شما به هم گره خورده باشه؟"

-خفه شو گاس! چون اسم خودش رو فراموش کرده بود من اسم پدرم رو بهش دادم

سپس سرش را چرخاند و گفت: "خدایا، اصلا چطور میتونی همچین مرد جوونی رو به من ربط بدی؟"

گاس به شان گفت: "پسر تو چند سالته؟"

-ن...نوزده سالمه.

-دیدی؟ آنقدر هم جوون نیست.

شان با شک گفت: "ببخشید آقای گاس، ولی مگه شما باهم نیستید؟"

-من و اینا...؟

-بله...

آن دو متعحجب به هم دیگر نگاهی انداختند و سپس با هم زیر خنده زدند.

پس از چند دقیقه خنده گاس با خنده گفت: "پوووف، امکان نداره من بتونم با همچین هیولایی رابطه داشته باشم." و اینا ادامه داد: "اگه مجبور بودم بین گاس و یک بوزینه یکی رو انتخاب کنم بدون فکر کردن بوزینه رو انتخاب میکردم...هاهاها"

شان فقط با چهره ای معذب به آنها نگاه کرد تا خندیدن آن دو تمام شود.

گاس بعد از چند دقیقه بلند شد و گفت: "پسر، واقعا جوک های خوبی میگی! مدتی بود اینطوری نخندیده بودم! برای جبران امشب نوشیدنی مهمانت میکنم!"

کتاب‌های تصادفی