قهرمان کش
قسمت: 22
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
نفس پیرمرد در سینه حبس شده بود، مردمک هایش مانند کودکان بیخانمان شهرش در زمستان میلرزیدند، عرق سرد از روی صورتش سر میخورد و ملافه های ابریشمی اش را خیس میکرد؛ انگار داشت از ترس جان میداد.
-چ...چی...چی میخواهی؟ طلا؟
-معنی فرشته مرگ رو نمیفهمی؟ من جونت رو میخواهم.
شان شروع به نزدیک شدن به پادشاه کرد.
-چرا...چرا...من نمیتونم بمیرم! هر چیزی میخواهی بهت میدم! هر کسی رو که بخواهی میکشم...پس لطفاً...به من رحم کن! این کشور به من احتیاج داره...
-هیچکس به تو احتیاج نداره.
شان روی تخت ایستاد و چند قدم دیگر برداشت تا پادشاه دقیقا زیر پایش باشد؛ سپس با لحنی آرام گفت: "اعتراف کن، خودت هم میدونی وضع همه توی این کشور بدون تو بهتره..." در واقع شان اطلاعات زیادی درمورد پیز و مسائل داخلی نداشت ولی هر کسی با یک نگاه میتوانست بگوید مشکلات این کشور از کجا سرچشمه میگیرند.
-خودم...خودم میدونم پادشاه بی مصرفی بودم! ولی...نمیخوام بمیرم! من خون سلطنتی رو توی رگ هام دارم! التماس میکنم، هیچ کاری نمیتونم برات بکنم تا زندگیم رو ببخشی؟!
شان لبخندی زد و گفت: "یه راهی هست؛ شنیدم تو یک سری آرتیفکت داری که به کمک اونها قهرمان احضار میکنی، من همه شون رو میخوام."
-چی...امکان نداره! من مجبور شدن بخشی از کشور رو بفروشم تا اون آرتیفکت ها رو بخرم! التماست میکنم، هر چیز دیگه ای که بخواهی...
-التماس بیشتر از یک بار کارساز نیست، یا اون کوفتی رو میدی یا میکشمت!
پادشاه عاجزانه دستانش را روی سرش گذاشت، پس از لحظاتی اشک ریختن در سکوت، او کیسه ای از زیر بالشت خود درآورد و در دستان شان گذاشت.
شان با عجله کیسه را گشود؛ کیسه پر بود از سنگ های رنگی و جواهر، در میان آنها یک تاس، یک گچ و چند شی عجیب دیگر دیده میشد اما هیچ یک به درد او نمیخورد؛ شان با صورتی کلافه شروع به زیر و رو کردن کیسه کرد و سر انجام آن را دید، قسمتی از آن دسته کنسول که با برشی تمیز جدا شده بود، به همراه سه دکمه دایره، مربع و مثلث روی آن.
شان میخواست از خوشحالی فریاد بزند، نفسی راحت که گویی سال ها در سینه حبس کرده بود بیرون داد و کیسه را بست؛ سپس رو به پادشاه گریان گفت: "خیلی ممنون."
پادشاه دید که کیسه در دست شان ناگهان شعله ور گردید و در چند ثانیه در دل شعله های آبی ناپدید شد.
-ها...چی...اون شعله های آبی...مال تو هستن مگه نه؟...چرا؟...ازم گرفتیش تا نابودش کنی؟...چراااااا؟!!
پادشاه کم مانده بود دیوانه شود.
-تو که از دستش دادی، دیگه نباید برات مهم باشه که باهاش چیکار میکنم...
اما پادشاه گوشش بدهکار نبود، فقط بی وقفه فریاد میزد و گریه میکرد؛ در نهایت شان تصمیم گرفت او را با دیوانگی اش رها کند، پادشاه دیوانه میتوانست در آینده مشکل ساز باشد ولی شان واقعا اهمیت نمیداد، او فقط میخواست آن قصر را ترک کند.
شان در اتاق پادشاه را گشود ولی با منظره ای عجیب رو به رو شد؛ مردم عادی ریپیز با چشمانی پر از خشم جلوی در اتاق پادشاه ایستاده بودند، هر کدام بیل یا کلنگی بر دست داشت و همه آنها بلا استثناء فریاد میزدند.
شان خشکش زد، ولی وقتی یکی از آن جماعت تلاش کرد نیزه چوبی اش را درون شکمش فرو کند به خود آمد و سرش را زد.
بقیه آن افراد کمی ترسیدند ولی سریع به خشم بازگشتند، انگار برای همچین اتفاقی آماده شده بودند؛ فقط در چند ثانیه همه آنها اینقدر جرئت پیدا کردند تا بدون ترس از دست دادن جانشان خود را به جلو پرت کنند؛ حال شان هرچه میکشت افراد پشت سر بدون لحظه ای تردید جلوی راه او ظاهر میشدند.
شان که هنوز در شوک بود تصمیم گرفت اول راه خود را به راهرو باز کند تا بهتر اوضاع را بفهمد؛ با یک جهش از میان بالای سر افراد جلودار و زدن زخم های کوچک به چند نفر شان بالاخره توانست نگاهی به اطراف بندازد.
اما منظره ای که دید را باور نمیکرد؛ در راهرو جای سوزن انداختن هم نبود، گویی صف بلند این مردم عصبانی تمامی نداشت.
شان که حالا مجبور بود از پشت سر هم دفاع کند به ناچار دو دیوار در اطرافش با آتش آبی ساخت؛ حال هرکسی تلاش میکرد که رد شود به خاکستر تبدیل میشد، با این حال فریاد های از روی خشم آنها پایان نیافت.
شان میتوانست بگوید که اگر دیوار لحظه ای ناپدید شود مرگش حتمی است، پس با تمام سرعتی که میتوانست شروع به سنجیدن اوضاع کرد؛ اول از همه به سرعت به سمت پنجره دوید، اما منظره ای که میدید را باورش نمیشد؛ حیاط قصر، کوچه ها و خیابان های اطراف، نه، تمام خیابان های شهر پر بود از نور مشعل و فریاد؛ صد هزاران مشعل و فریاد.
شان از ترس خود را گم کرد، حال که چندین تن از آنان را کشته بود او هم دشمن تلقی میشد، اما با این همه تشنه به خون باید چه میکرد؟ او با خود اندیشید: "این امکان نداره، چند دقیقه پیش که ساتو رو از پنجره بیرون انداختم اینجا نبودند، از کجا یهو..." ناگهان خاطرات این چند روز به ذهن شان هجوم آوردند: "نه...اون ها تمام مدت اینجا بودند...من فقط اون ها رو نمیدیدم...وقتی توی شهر قدم میزدم دیدم که چند نفر گوشه خیابان ها در حال جون دادن هستند، وقتی با ساتو قدم میزدم چشم های پر از حسادت بچه های شهر رو احساس کردم، حتی روز اولی که به این شهر اومدم، اون خانواده توی مسافرخونه اتاق کناری خونه شون رو برای غذا فروخته بودند...مسافرخونه ای که توش موندم برای یک ظرف سوپ با یک تکه سیب زمینی ازم یک طلا گرفت! من کمبود غذا رو تو این شهر میدیدم ولی اهمیت نمیدادم، چون برام مهم نبود! چند دقیقه قبل وقتی داشتم ساتو رو پرت میکردم هم متوجه چشم های جلوی دروازه شدم، ولی چون به این نگاه ها عادت داشتم نادیده شون گرفتم! این...انقلاب این مردمه!"
شان شروع به جویدن ناخن خود کرد، هیچ ایده ای نداشت چگونه باید از این شرایط بیرون بیاید، تنها کاری که میتوانست بکند سوزاندن روح ها برای چند لحظه بیشتر در امان ماندن بود، اما ارواح او هم بی پایان نبودند.
او با حالتی پریشان دنبال راه فرار میگشت که ناگهان متوجه چیزی شد، پادشاه در تختش نبود! شان در مقابل تنها در اتاق ایستاده بود، پادشاه چگونه توانسته ناپدید شود؟
شان با امید تازه ای به داخل اتاق پادشاه دوید، تنها یک نگاه سریع کافی بود تا بفهمد تخت جا به جا شده است؛ او با لبخندی بزرگ بر روی صورتش تخت را کنار زد، و همان طور که انتظار داشت یک راه مخفی پیدا کرد.
شان وارد تونل شد و تخت را دوباره به حالت اول خود بازگرداند، او شنید که انقلابیان به درون اتاق هجوم بردند ولی هیچ اثری از او پیدا نکردند، وی به قدری سرخوش شد که اگر انقلابیون بالای سرش نبودند بلند بلند میخندید؛ پس از چند ثانیه جشن گرفتن در تاریکی، به امید یافتن یک راه فرار امن، شان در تونل پیشروی کرد.
کتابهای تصادفی

