فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

قهرمان کش

قسمت: 21

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

شان زخم روی پهلویش را محکم فشار داد تا شدت خون ریزی را کمتر کند اما خون با سرعتی دیوانه وار از میان انگشتان او بیرون میزد.

او کمی نگران شد، اگر شمشیر در تهالش فرو رفته باشد کار زیادی از دستش بر نمیآمد، و احتمالا به زودی میمیرد؛ وی با لحن کمی عصبی زمزمه کرد: "تچ، نمیشه کاریش کرد، زیاد روش علمی نیست ولی من به تجربه سینمایی خودم ایمان دارم..."

سپس با موهبت الهی خود جای زخم را سوزاند و آن را بست: "فقط امیدوارم از خون ریزی داخلی یا عفونت نمیرم..."

شان نفسی کشید تا دوباره آرامش خود را به دست آورد، بعد از کمی ور رفتن با زخم تصمیم گرفت تا دوباره به راه خود ادامه دهد اما وقتی سرش را بلند کرد با صورت حیرت زده ساتو مواجه شد؛ برای چند دقیقه کاملا او را از یاد برده بود.

ساتو با لکنت گفت: "سینمایی...تو...!"

-پس لو رفتم...خب مهم نیست؛ از اولشم قرار بود بمیری.

-کدوم ملت تو رو احضار کرده؟ تو رو تمپی ها فرستادن تا منو بکشی مگه نه...؟

-نه، فقط میخوام بکشمت؛ از اول هم برای کشتن یکی مثل تو به دلیلی نیاز ندارم، مزاحم نقشه ام هستی پس...

-امکان...

ساتو هنوز حرفش را تمام نکرده بود که شان با تمام قدرت به سمتش هجوم برد؛ ساتو اما از جایش تکان نخورد، فقط با صدای دخترانه ای فریاد کشید: "قبول نمیکنم!"

شان با خود فکر کرد: "بهترین حرکتش جیغ کشیدنه؟ این هم از آخرین خط دفاعی پادشاهی..." و شمشیرش را چرخاند؛ شمشیر از وسط بدن ساتو رد شد ولی هیچ زخمی به او وارد نکرد.

شان فهمید که او حقه ای سوار کرده و سریعا عقب کشید.

"این باید قدرت موهبتش باشه، احتمالا حمله های فیزیکی روش اثر ندارن، پس فقط..." با تجزیه و تحلیل سریع شان تصمیم گرفت با سوزاندن ارواح او را از بین ببرد؛ اما به محض این که شعله ها شروع به برافروخته شدن کردند ساتو بار دیگر فریاد زد: "این درست نیست!"

در کمتر از یک ثانیه شعله ها ناپدید شدند، گویی هرگز آنجا نبودند.

شان اندیشید: "این دیگه چیه؟ یعنی هیچ حمله ای روش اثر نداره؟ این اصلا ممکنه؟! ممکنه نقطه ضعفش جادو باشه؟...ولی جادو نقطه ضعف من هم هست."

ساتو لبخند زشتی زد و ریپر میاری یا حداقل هر آنچه از آن باقی مانده بود را در دست گرفت؛ سپس با حالت احمقانه ای شمشیر شکسته را رو به رویش گرفت و شروع به دویدن کرد.

شان از حمله احمقانه ساتو کمی متعجب شد ولی تمرکز خود را از دست نداد و خواست تا با حرکتی ساده حمله را دفع کند؛ اما ساتو ناگهان فریاد زد: "نمیتونی!" بی اختیار دستان شان از حرکت ایستاد، حمله ساتو مستقیما به هدف خورد و یک زخم کوچک روی شکم شان ایجاد کرد؛ حتی یک تکه آهن هم اگر دفاع نمیشد میتوانست خطرناک باشد.

عرق سرد از پیشانی شان جاری شد؛ چطور باید در مقابل حریفی که نه میتوانست به آن حمله کند و نه حمله هایش را دفاع کند زنده بماند؟ فرار تنها گزینه بود.

با این که شان میدانست باید تا وقتی میتواند فرار کند، تصمیم گرفت کمی دیگر به تلاش ادامه دهد، شاید شانس میآورد و صدای ساتو برای چند لحظه میگرفت.

مبارزه چند دقیقه دیگر ادامه یافت، با اینکه بیشتر شبیه تماشای یک بچه بود که به یک مترسک ضربه میزد ولی هنوز هم دو طرف روی جانشان قمار کرده بودند.

پس از چند دقیقه، شان تسلیم شده و آماده بود تا هر وقت حواس ساتو برای ضربه دیگری پرت شد فرار کند، و ساتو هم در سر جشن پیروزی میگرفت.

-هاه...هاه...بیفایده است، با یکی دوتا ضربه دیگه میتونم راهی اون دنیات کنم...چرا...هاه...هاه...چرا بیخیال نمیشی؟

-فعلا هنوز نفس میکشم! راجع به خودت اینقدر مطمئن نباش، شاید ضربه بعدیم سر کوفتیت رو قطع کرد.

-هاه...تو چی هستی؟ شخصیت اول مانگای شونن؟ نمیفهمی نه؟ این موهبت الهی منه، هر چیزی که از نظر من غیر واقعی و غیر منطقی به نظر بیاد نمیتونه روی من اثر بذاره...

-...که اینطور...نمیتونستی این رو چند دقیقه پیش بگی؟

-چی؟ چه فرقی به حال تو داره؟

شان شمشیرش را به کناری انداخت و قامت خود را صاف کرد، سپس دقیقا رو به روی ساتو ایستاد و از بالا به هیکل کوچکش خیره شد.

-هی پیرمرد، میدونی که منم از دنیایی که تو میایی میام درسته؟ و در حال حاضر از هیچ اسلحه فانتزی یا جادویی استفاده نمیکنم...

-خب...که چی؟!

-فقط میخواستم بهت یادآوری کنم که این ممکن بود توی کوچه پشتی خونه ات هم اتفاق بیفته.

شان این را گفت و مشت محکمی به شکم ساتو زد؛ همین کافی بود تا تنفس ساتو به مشکل بخورد و او روی زمین بیفتد.

-ا...ام...امکان نداره!

-اوه، این چه جمله ای بود؟ تو چی هستی؟ ویلن یه مانگای شونن؟ اتفاقا این کاملا ممکنه!

پس از چند دقیقه مشت زدن به او، شان ساتو را بلند و مجبور کرد تا طاقچه کوچک کنار پنجره قصر را گاز بگیرد، وقتی از فرمانبرداری وی مطمعن شد لگدی محکم به سر ساتو زد؛ تمام دندان های جلویی ساتو شکستند.

شان او را برگرداند و با نفرت به صورت او خیره شد و گفت: "حرف آخری برای گفتن نداری؟"

-غ...غ_غیل واکعیه!

-که اینطور.

شان او را از پنجره ای که در نزدیکی بود بیرون انداخت؛ وقتی داشت به سمت اتاق پادشاه میرفت فریاد های ساتو را شنید که میگفت: "این دنیا...غیل واکعیییییه!" ولی توجهی نکرد.

پس از پیمودن مسافتی کوتاه، او سر انجام به آنجا رسید! کاملا تحلیل رفته بود و تک تک زخم هایش درد میکردند ولی هنوز به اندازه کافی قدرت داشت که بتواند چند کلمه ای با پادشاه صحبت کند؛ اگر امشب یک تکه دیگر از کنترل آن کنسول را به دست نمیآورد دیگر نمیتوانست به قصر ریپیز نفوذ کند.

او در را به آرامی باز کرد و بالای سر تخت پادشاه ایستاد؛ پیرمرد در خواب نبود، او با حالتی غمناک روی تخت نشسته و به تاج خود خیره شده بود.

-تو پادشاهی؟

توجه پیرمرد به جلوی در اتاقش جلب شد؛ مردی سیاه پوش غرق در خون با بدنی پر از زخم و تکه آهن بزرگ عجیبی چسبیده به صورتش با یک شمشیر بالای سرش ایستاده بود.

-...بله هستم، ولی تو کی هستی؟

شان دستش را بالا آورد و با آتش آبی رعب آوری چهار نگهبانی که در اطراف اتاق به صورت آماده باش برای حمله به او ایستاده بودند سوزاند؛ سپس نفسی بیرون داد و به پادشاه گفت: "من فرشته مرگ تو هستم."

کتاب‌های تصادفی