همترازی با خدایان
قسمت: 2
یو وون پس از احاطه شدن با گردش بیشمار ساعتها، به آرامی چشمهایش را باز کرد.
پس بدنم به گذشته برنگشته. به جاش زمان برام دوباره کوک شده.
حس میکرد بدنش، بالنیست که بادش را خالی کردهاند. هر آنچه که بدنش را قوی کرده بود، از بین رفته بود. حیف شد. اگر با همهی قدرتهایی که به دست آورده بود به گذشته برمیگشت، اوضاع آسانتر پیش میرفت.
اینجوری فکر کنم انجامش دادن خیلی سخت میشه.
فرستادن روح و بدن به گذشته، دو مشکل مجزا از یکدیگرند.
وقتی بدن به زمان درست خود برمیگردد، باید با دو نسخه از یک نفر در یک زمان واحد، کنار بیایید. این وضع انرژی بیشتری را برای رد شدن از یک محدودهی زمانی طلب میکند. چنین موفقیتی که حتی برای کرونوس هم محال به نظر میآمد و خودش احتمال میداد که در این دنیای جدید دیگر وجود نخواهد داشت.
مثل اینکه باید از صفر شروع کنم.
بازگشت به گذشته مثل بیدار شدن از چُرتی طولانی بود. برای آنکه بفهمد چقدر در زمان به عقب بازگشته، نگاهی به اطراف انداخت.
بنگ!
کسی انگار به صورت یو وون ضربهای زد.
بد موقع به گذشته برگشته بود.
«صاف وایسا ببینم. حالا دیگه میخوای ادای گندهها رو در بیاری؟»
چشمانش که تا آن موقع به خاطر ضربه تار میدید، متمرکز رو به مردی که جلویش ایستاده بود، خیره ماند.
مردی بود با اندامی ورزیده، بینیِ بلند و چهرهای به شدت ترسناک.
این دیگه کیه؟
این ماجرا خیلی وقت پیش اتفاق افتاده بود و الآن دیگر نمیتوانست ماجرا را به خاطر بیاورد. در همین فکر بود که چشمش به لباسی افتاد که مرد به تن داشت.
مرد ژاکتِ مخصوص دانشگاهی را پوشیده بود که یو وون قبلترها به آنجا میرفت. خاطراتش مبهم و ناواضح بودهاند، چرا که مدت زیادی از زمان رخدادنشان میگذشت؛ اما لباس مرد به او کمک کرد تا به یاد آورد که او نیز زمانی دانشجو بوده است.
یو وون عضو یکی از باشگاههای دانشگاه بود.
اسم این یارو چی بود؟
هوووووش!
«ها؟»
مرد گیج شده بود؛ مُشتش به خطا رفت.
یو وون قدمی به عقب برداشت و با خود زمزمه کرد: فردا بود یا امروز؟
«چی؟»
«امروز چندمه؟ اگه زود جوابمو بدی به خاطر این ضربه میبخشمت. آخه مشتت اینقدر کمزور بود که اصلا حسش نکردم.»
مرد چهرهاش را در هم کشید و اخم کرد. احتمالا فکر میکرد یو وون دستش انداخته.
«چی گفتی حرومی...؟ عقلت سرجاشه؟ چی داری زر میزنی؟ تا همینجاشم نشان افتخاریتو به باد دادی...»
بوم !
سر مرد آنچنان چرخید که در نگاهش سقف و زمین در هم تنیده شدند و با باسن فرود آمد.
«فکر نکنم دیگه به کمکت احتیاجی داشته باشم. فراموش کردم که گوشیم باهامه.»
سوالش بیجهت بود چرا که جواب سوالش را گوشیای که در جیبش بود میداد.
بعد از چک کردن تاریخ، نگاهی به حریف انداخت که بیهوش روی زمین افتاده بود.
«الآن دانشگاه تعطیله. هیچکاری نداری که بیخود اینجا میپلکی؟»
در قسمت تاریخ تماسهای گوشیاش، نام مرد را دید.
بالاخره به یاد آورد. نامش کیم میونگ هون بود. سال بالایی به حساب میآمد و در دپارتمان تربیت بدنی دانشگاه، به نخاله معروف بود.
تازه داشت منم کتک میزد؛ بدون اینکه بدونم واسهی چی.
دلیلش را نمیدانست. ترم تمام شده بود، با اینحال کیم میونگهون او را فراخوانده بود تا لهش کند. به یو وون گفته بود که خودش دلیلش را پیدا کند.
یو وون به او که دراز روی زمین افتاده بود نگاه کرد و گفت: «تو هم لیاقت نداری یه روز خوش ببینی.»
سی و یک دسامبر بود. آخرین روز سال. یو وون این روز را خوب به یاد آورد. روزی بود که آموزش را آغاز کرده بود.
چه به موقع!
تاریخ قابل قبولی بود. نه آنقدر دیر و نه آنقدر زود. راهی وجود نداشت که بفهمد حضورش در این روز اتفاقی بوده یا کرونوس آن را تنظیم کرده، با اینحال یو وون از نتیجه راضی بود.
ساعت، سه بعد از ظهر را نشان میداد.
پس نُه ساعت تا نیمهشب باقی مونده.
زمان زیادی نبود تا آماده شود و بتواند مکان مناسبی را انتخاب کند.
سرم از همین امروز حسابی شلوغه.
هوا کمکم رو به تاریکی میرفت که کیم میونگهون چشمانش را باز کرد.
چراغها خاموش بودند و روی زمین در یک باشگاه تاریک، میونگهون با ویبرهی گوشیاش بیدار شد.
اوه، آره.
امشب باید جایی میرفت.
یادش آمد که چرا از هوش رفته بود و شروع کرد به ناسزا سر دادن. داشت برای سال پایینیاش سخنرانی میکرد که هوشیاریاش را از دست داد. نباید برای کسی اتفاق امروز را تعریف کند چرا که چیزی جز شرمساری برایش باقی نمیماند.
همین روزا همچین درس عبرتی به اون آشغال بدم...
ضربهی شانسی. این عبارتی بود که میونگهون سعی میکرد با آن خود را آرام کند. او به خاطر تواناییهایش در زد و خورد معروف بود. حریفش کیم یو وون جثهی کوچکتری میان ترم پایینیها داشت و زود هم تسلیم میشد.
«زنگ زده بودی؟ آره، داشتم یکیو میشوندم سرجاش. کجا؟»
میونگهون وسایلش را سریع جمع کرد و برای مقصدِ هونگدی تاکسی گرفت.
خونِ بینیاش را شست و گرد و خاک را از لباسش پاک کرد. ظاهرش به گونهای شد که انگار درگیری بعدازظهر هرگز اتفاق نیفتاده بود.
سی و یک دسامبر بود و روز پنجشنبه. تعجبی نداشت که جمعیت زیادی در آنجا مشتاقانه منتظر رسیدن تعطیلی چهار روزهیشان بودند.
لعنت بهش. چقدر آدم اینجاست.
«هِی. اینوری. اینجا!»
«دیر رسیدی. به خاطرش باید جریمه بدی.»
دوستهای مینگهون منتظر او بودند. همهی همکلاسیهای ورودی دوهزار و هجده دانشگاه به شمار میآمدند و قرار بود به زودی در ارتش خدمت کنند.
«چرا جواب نمیدادی؟»
«یه ساعت دیر اومدی. ۵۰.۰۰۰ وُن باید رد کنی بیاد.»
«چرت تحویل ما نده.»
همین که میونگهون پشت میز نشست، لیوان نوشیدنیای مقابلش گذاشته شد. بقیهی افراد یک ساعتی بود که مشغول نوشیدن بودند. گونهی یکی از آنها هم گل انداخته بود.
«چرا این عوضی انقدر ضدحال میزنه؟»
«پشت تلفن مگه نگفتی داشتی یکیو میشوندی سرجاش؟»
«نمیخوام راجع بهش حرف بزنم. یه لیوان دیگه بهم بده.»
نیاز داشت مست کند.
با درخواست میونگهون، دوستانش لیوان دیگری از آبجو را با سوجو ترکیب کردند. فکر کردند شاید او را سرحال بیاورد. یکی از رفقای میونگهون وقتی لیوان را به دستش میداد پرسید: «چه بلایی سر کیم یو وون آوردی؟»
با شنیدن این سوال، کیم میونگهون با لیوانی که به سمت لب میبرد لحظهای بی-حرکت ماند. غرق افکارش بود که پوزخندی بر چهره نشاند و جواب داد:
«انقدر زدمش که نفسش بالا نیاد. امیدوارم تونسته باشه بره بیمارستان.»
«اینقدر بهش سخت نگیر. دیدی زد خودشو هلاک کردا.»
«کرد که کرد، خوب چی؟ پدر مادرش کجان اصلا؟ تهش کی میاد دنبال ما؟»
«آه... راست میگی. جدی اگه خودشو بکشه میفته گردن ما؟ اگه واسه خاطر اینکه هی کتکش میزنن خودکشی کنه، مقصر ما نیستیم. مقصر خودشه که انقدر سلیطه-بازی درمیاره.»
کیم میونگهون از شنیدن گفتوگوی دوستانش خوشحال بود. همه مشغول خوش-گذرانی بودند. خاطرهی ناخوشایند دعوای چند ساعت قبلش به مرور داشت از ذهنش محو میشد.
اشکال نداره. بعدا سر فرصت حسابشو میذارم کف دستش.
دور اول و دوم نوشیدنیها به سرعت گذشت. بعد از نوشیدن آبجو و سوجو، برای دور سوم تصمیم گرفتند نوشیدنیهای گران انتخاب کنند.
«واسه چی این همه آدم اینجاست؟»
«مردم چهار روز تعطیلی دارن.»
«ساعت چنده؟»
«۱۱:۵۰»
«دیگه تقریبا به سال ۲۰۲۰ رسیدیم.»
نسیم خنک، مستیشان را میپراند. حال منگ میونگهون بهتر شده بود. تهماندهی سیگارش را روی زمین پرت کرد و شروع کرد به راه رفتن.
«بیاین بریم. نمیخواید که مستی از سرتون بپره؟ مگه نه؟»
«اون یارو کیم یو وون نیست؟»
«کو؟»
«اوه... چرا خودشه.»
کیم میونگهون خشکش زده بود. سرش را چرخاند و وانمود کرد اتفاق خاصی نیفتاده است.
«چرا این گُه اینجاست؟»
واقعا خودش بود. درست در میان جمعیت ساکن ایستاده و چمدانی را در یک دست نگه داشته بود. مردم از کنار او که مانند مجسمه بیحرکت بود به آهستگی رد میشدند. از جایش تکان نمیخورد. انگار انتظار کسی را میکشید.
«خدایی اونجا وایساده؟! گندش بزنن...»
امروز، روز او نبود. دیدن کیم یو وون در اینجا و الآن، آن هم قبل از آنکه بتواند آنطور که شایسته است انتقامش را بگیرد.
«چرا پس شبیه این کتکخوردهها نیست؟»
«راست میگی.»
«منتظر کسیه؟ اون چیه دستشه؟»
«بیا بریم بهش سلام کنیم.»
«سلام علیک برا چی؟ چی توی سرتونه؟»
دوستان میونگهون بیتوجه به او راهشان را به سمت یو وون پیش گرفتند.
«میکُشمش.»
کیم میونگهون دندانهایش را با خشم بر هم فشرد. دعوای چند ساعت قبل را به یاد آورد. حال که اوضاع چنین شده بود، تصمیم گرفت یو وون را اینبار شکست دهد. حتی اگر به قیمت لهشدن صورتش در مقابل دوستانش باشد.
«هِی! کیم یو وون!»
میونگهون گروه دوستانش را به سمت یو وون هدایت کرد. با احتساب خودش تعدادشان به شش نفر میرسید.
حضور این پنج نفر، جایی برای ترسیدن نفر ششم باقی نمیگذاشت. میونهونگ دندان تیز کرد و گفت: “اینجا چه غلطی میکنی؟»
یو وون توسط شش نفر احاطه شده بود.
مردم نیز زنگ خطر را حس کرده و از اطرافشان پراکنده شدند. گویی جنگی قریب-والوقوع در راه است.
یو وون به جای آنکه سوال میونگهون را جواب دهد، ساعتمچی دیجیتالیاش را چک کرد.
دیگه چیزی به ساعت دوازده نمونده.
11:57:12]]
یو وون به محض آنکه زمان را چک کرد، ساعت را از دستش باز کرد و به گوشهای انداخت.
«از سه دقیقهی آخرتون لذت ببرین.»
گرومپ !...
زپــــــپ...
یو وون چمدان بزرگش را باز کرد. اطرافش را بررسی کرد. وسایل را از داخل چمدان بیرون کشید و گفت: «آخه قرار جهنم به پا بشه...»
آنها نمیدانستند. از اتفاقات شومی که برایشان مقدر شده بود، بیخبر بودند. دنیایی که به اجبار، مجبور میشدند در آن زندگی کنند برایشان ناشناخته بود. برای همین هم نمیدانستند آن دقایق پایانی چقدر ارزشمند و عزیز هستند.
«ها؟»
«چی داری زر زر میکنی؟»
کیم میونگهون تهدید کنان به سمت یو وون قدم برداشت. ولی شجاعتش طولی نکشید که با دیدن وسایلی که یو وون از چمدان بیرون میکشید، جای خود را به ترس داد و چند قدم خود را عقب کشید.
«دی... دیوونه شد... شدی؟”
هر شیای که بیرون میآمد، اسلحهای خطرناک بود. چاقوی ساشمی، چاقوی همهکاره، ماشتی، تبر و کیفی که محتوای آن همچنان راز بود. یو وون چاقوی همهکاره و تبر را از مچش آویزان کرد و چاقوی ساشیمی را در دست گرفت.
«بب-ببخشید.»
«چجوری این بچه رو زدی که کارش به اینجا کشیده؟»
«آره رفیق... اینجا دیگه تو مقصری.»
«یو وون! تو هم دیگه نباید اینشکلی جواب بدی که! میدونم عصبانیای، ولی...»
چند نفر اطراف یو وون که تعدادی اسلحه در دست گرفته بود، جمع شدند. مردم زیر لب پچ پج میکردند. میونگهون با دیدن چاقوی ساشیمی جرئت نزدیک شدن به یو وون را نداشت. بعضی با پلیس هم تماس گرفته بودند.
ساعت 11:58 دقیقهست.
زمان زیادی باقی نمانده بود.
یو وون کیفی را که از چمدان بیرون آورده بود را روی دوشش گذاشت و به دور و برش نگاهی اتداخت.
جمعیت به اندازهی کافی زیاده.
هانگدی طبق خاطرات یو وون از مکانهای پر تردد سئول به حساب میآمد.
قبلا آنیانگ هم اینطوری شلوغ بود.
یو وون چانهاش را بالا آورد و به آسمان خیره شد.
ابرها متوقف شدند.
مردم حواسشان به شلوغی بود. هیچ کس توجهی به آسمان نداشت. آنچه میدیدند اسلحههای در دست یو وون بود و هیاهویی که به راه انداخته بود.
بالاخره...
درست در میان هرج و مرج، یو وون ساعتی را که روی زمین انداخته بود را چک کرد.
“داره شروع میشه.»
ززززز __ !
صدایی در گوشش پیچید.
تنها یو وون نبود که صدا را میشنید. بلکه صدها و هزاران نفری که آن اطراف پرسه میزدند نیز با دست گوششان را پوشاندند. عدهای حتی با شنیدن این صدا در سر و لالهی گوششان بیهوش شدند. یو وون بیحرف ایستاد. منظره را میدید که در حال تغییر شکل بود.
ککک__ گووکوووک __
ترررق تووورووق! ککک __
ناگهان زمین دهان باز کرد. از شکاف زمین گیاهانی رویید که تا به حال دیده نشده بود.
«گرررررررررر___»
سپیدی ابرهای همرنگ آسمان، ناگهان سیاه شد.
ساعت دیجیتالی، روی سال 2020 و ساعت 00:00 بیحرکت ماند.
[ناحیهی 20131]
[جمعیت ۱۲۰۱۴]
این یک پیام خوشآمدگویی بود. دوازدههزار نفر. انتخاب هانگدس اشتباه نبود.
گـخــــــگ __
گــــــــــــــــــغ
اولین چیزی که بعد از توقف آن صدا به گوش رسید، داد و فریادهایی ترسناک بود.
«...اونا اینجان.»
فریادها بین ساختمانها میپیچید.
یو وون همچنان که چاقویی در دست گرفته بود، از کنار کیم میونگهون و گروهش گذشت. آنها هنوز هم دستانشان را از روی گوششان برنداشته بودند.
«تموم شد.»
[آموزش اکنون آغاز میشود.]
«سه دقیقه براش کافیه.»
کتابهای تصادفی

