همترازی با خدایان
قسمت: 3
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
«گـــــووواااا...»
«گـــــــــــــــــو... خـــگ...»
درست در میان آن زنگ گوشخراش، صدای گریهای به گوش میرسید. یو وون همچنان که گوشش به پیام بود، به جستجوی منشاء صدای گریه رفت.
[دربرابر دستهی زامبیها زنده بمانید.]
[تمام زامبیها بعد از سی دقیقه ناپدید خواهند شد.]
ماموریتی نبود که با تجربههای قبلی یو وون تفاوتی داشته باشد، به غیر از یک مورد.
خیلی زیادن.
زامبیهایی که در خیابان ظاهر میشدند را میشمرد.
سختی هر مرحلهی آموزشی بسته به هر ناحیه متغیر بود و به تعداد مردم آن بستگی داشت. پس هرچهقدر جمعیت آنجا بالاتر میبود، دشواری مرحلهی آموزشی نیز بیشتر میشد.
منطقی بود. از آنجایی که در اینچنین مناطقی، مردم بیشتری میتوانستند با همدیگر همکاری کنند، پس باید با هیولاهای قویتری در ماموریتها رو به رو میشدند تا جدال منصافانهای بینشان صورت بگیرد.
استدلالی بود که حداقل عاقلانه به نظر میرسید.
همهی اینا چرنده.
«گــــــــغ...»
“هـــــ... هیولـــــا!»
“زامــــ زامبـــــــــی؟ زامبیان!»
یو وون مردمی را نگاه کرد که با مشاهدهی زامبیها از ترس پا به فرار گذاشتند.
بیفایده بود. خیابانهای هانگدی تحمل فشار چنین جمعیتی را نداشت.
در نقطهای دیگر از اینجا، خیابانها آنقدر خلوت و عریض بود که مردم بتوانند به راحتی فرار کنند. به این شکل هم از تعداد زامبیها کاسته میشد و هم مرحله آموزشی دشوار نبود.
خیلی آدم توی خیابون ریخته.
جای مناسبی برای فرار وجود نداشت. تا چند دقیقهی دیگر خیابانهای هانگدی از خون مردمانی پر خواهد شد که توسط زامبیها تکهپاره شده بودند.
تنها یک راه حل برای آن وجود داشت. وقتی نمیتوانی فرار کنی، باید بجنگی. فرار کردن در مقابل این سیل بزرگ زامبیها، کسی را زنده نمیگذاشت.
تا زمانی که این ناحیه، “منطقهی مرحله آموزشی” به شمار میرفت، تو فقط میتوانستی جانت را در دست بگیری و فرار کنی و زامبیهایی هم که در گوشه کنار این منطقه مخفی شده بودند، پس از مدتی از توی خسته استقبال میکردند.
«واکنشِ طبیعیایه.»
یو وون هم مستثنا نبود. پذیرفتن دنیایی که درست مقابلش بود؛ کنار آمدن با آن و انجام هرکاری که برای نجات جانش حیاتی بود؛ همهی این تلاشها درست بعد از آغاز مرحله آموزشی شروع شد.
[شما قادر هستید با گفتن عبارت فعالسازیِ “پنجرهی وضعیت” خود را چک کنید.]
[شما یک اسلحهی پایه به دست آوردید. "چاقوی قدیمی"]
به هر نفر یک اسلحه اهدا شد. چاقو، چکش و انواع دیگر. به نظر میآمد به هر شخص، اسلحهای داده میشود که بتواند از آن به خوبی استفاده کند. برای یو وون یک چاقو بود.
جرینگجرینگ
یو وون چاقو را به گوشهای پرت کرد.
تیغهاش چنان کُند بود که حتی نمیشد به عنوان اسلحه روی آن حساب کرد.
اون آشغال از پس سهتا دونه زامبی هم برنمیاد.
اگر به درستی از چاقو استفاده میکرد، اوضاع به گونهای دیگر پیش میرفت. در دست داشتن چاقوی قدیمی، بهتر از آن بود که دست خالی باشد. اما در حقیقت، آن چاقو آیتم ضعیفتری نسبت با یک میلهی آهنی معمولی به حساب میآمد و هر لحظه ممکن بود بشکند.
از سویی دیگر، تِمِ اولین مرحله آموزشی “بقا” بود.
مهم نبود چه تعداد زامبی را میکشید چرا که ثانیهای بعد دوباره زنده میشدند.
«گــــــــغاخ...»
«ه... هل نده!»
«تکون بخور ببینم.»
آن دسته از مردمان بخت برگشتهای هم که به خاطر فشار جمعیت، نزدیک زامبیها یا در یک قدمی دندان آنها بودند هم بهدست بقیهی مردم وحشتزده به این سو و آنسو پرتاب میشدند. عدهای هم برای نجات خود بدون لحظهای تردید، دیگری را قربانی میکردند. ذات انسانی همین بود.
پس قراره زنده بمونیم، هه.
یو وون زیپ کیفش را باز کرد و از داخل آن بطریای بیرون آورد.
«این مقدار کفایت نمیکنه.»
اهدافی که یو وون در سر داشت را نمیشد با پاکسازی مرحله آموزشی آن هم بهصورت معمولی بهدست آورد.
پیشتر زندهماندن کافی بود، اما الآن هدف مهمتری در سر میپروراند.
یو وون اسلحههای دیگری را هم به جای آن چاقوی قدیمی با خود آورده بود؛ و یک شی دیگری که الآن موقع استفاده از آن بود.
محتویات بطری را روی چاقوی ساشیمی خالی کرد.
شلپشلپشلپشلپ...
«خب»
همهچیز مهیا بود. جسورانه رو به جلو نگاه کرد.
احتیاجی نبود وضعیت خود را بررسی کند. تعدادشان را میتوانست حس کند.
«بریم.»
ویــژ...
یو وون با سر به داخل دستهای از زامبی شیرجه رفت.
زامبیها ضعیف و آهسته بودند. اما در مقابل، دردی را حس نمیکردند و کشتنشان کار راحتی نبود. از پا درآوردن آنها قدرت زیادی میخواست. در مرحله آموزشی شمارهی یک، تعداد افرادی که قادر بودند آنها را نابود کنند کم بود. اما...
خـــــرررر..
[شما در این ناحیه، نخستین فردی هستید که موفق به کشتن یک زامبی شدید.]
[۱۰۰ امتیاز کسب کردید.]
[امتیازات تجربهی شما شدیدا افزایش یافت.]
[سطح شما بالا رفت.]
[قدرت شما یک واحد افزایش یافت.]
[چابکی شما یک واحد افزایش یافت.]
[استقامت شما یک واحد افزایش یافت.]
چاقوی ساشیمی سر زامبیها را به راحتی میشکافت.
عالیه.
لبخندی بر صورت یو وون نشست.
سرعتش بالا بود و ارزشش را داشت؛ امتیازی که برای کشتن اولین زامبی به دست آورد بیشتر از انرژیای بود که برای نابودیاش گذاشت. گرفتن ۱۰۰ امتیاز در مرحلهی ابتدایی مرحله آموزشی کار سختی است و آماری که بعد از کسب امتیازها به دست میآورد، به کار میآمد.
بازوها و پاهایش قویتر شده بودند. این تاثیر افرایش میزان قدرتش بود..
حرکات زامبیها کندتر شده بود و بدنش بیوزن. این تاثیر افزایش میزان چابکیاش بود.
بدنش جان تازهای گرفته بود و منظم نفس میکشید. این تاثیر افزایش میزان استقامتش بود.
یو وون لحظهای ساکن نماند.
ژییینگ!
خررررش!
یو وون چاقویش را در هوا تکان میداد و تک تک زامبیها را تکهپاره میکرد.
[سطح شما بالا رفت.]
[سطح شما بالا...]
در شروع سر زامبیها را با چالاکی از جا میکَند؛ به خاطر همین هم سطحش با سرعت بالا میرفت. رگباری از این اطلاعات بدنش را پر از آدرنالین میکرد.
عجب لذتی داره!
یو وون با دیدن زامبیهایی که محاصرهش کردند خندهاش گرفت.
یکی از دلایلی که هانگدی را برای مرحله آموزشی انتخاب کرده بود، همین بود. تعداد زامبیها رابطهی مستقیمی با میزان جمعیت آن منطقه داشت و این تعداد تا ناحیهی بعدی مرحله آموزشی ثابت باقی خواهد ماند.
مردم با دیدن یو وون که سر از بدن زامبیها جدا میکرد، یک یه یک واکنش نشان دادند.
«صبر کن بینم...»
«واقعا زامبیها انقدر ضعیفن؟!»
هر جا بروی، همیشه مردمانی شجاع پیدا میشوند. عدهای هم بعد از مشاهدهی سلاخی کردنهای یو وون، دست به کار شدند و مبارزه را آغاز کردند.
پاداشی که در شروع مراحل مرحله آموزشی کسب میشد به شدت مهم بود. بین کسانی که آن روز به سرعت به جمع نبرد پیوستند، چند نفرشان میتوانستند به طبقات بالاتر برج دست پیدا کنند. البته که...
اینقدرام اینکار آسون نیست.
«عـــــــه!»
«اینا چشونه؟»
«چرا نمیمیرن؟»
هر چهقدر هم که محکم با شمشیر به سر آنها ضربه میزدند، زامبیها نمیمُردند. بریدن سر یکی از آنها با شمشیری کُند و قدیمی شوخی بردار نبود. خیلی از آنها گاز گرفته میشدند و از اینکه هم-چنان زامبیها را زنده میدیدند، هاج و واج بودند.
زهر زامبیها برای آن دسته که در اولین مرحله آموزشی شرکت میکردند، کشنده بود.
پشسیشش!
چاقویش دیگر مثل قبل راحت نمیبرید. انگار کُند شده بود. اما دلیلش چیز دیگری بود.
«ای بابا»
هِی...!
یو وون با نارضایتی زیر لب چیزی گفت و لگدی به یک زامبی زد.
اثر چاقو از بین رفته بود.
زیـــــپ...
یو وون بطری دیگری را با عجله بیرون آورد.
تق ـــ !
شُر شُر شُر...
با چاقویش بطری را پاره کرد و دوباره آن را با محتویات بطری خیس کرد.
بوی نمکدار و ماهیمانندی از آن بلند شد و بینی یو وون را پُر کرد.
مطمئناً داره جواب میده.
یو وون خاطرهای دور را به یاد آورد. حرفی بود که یکی از همکارانش زمانی که وارد برج شدند به او گفت: «برخلاف تو، من هیچ استعدادی ندارم. جدی میگم، من رو با بقیه مقایسه کن، تازه میفهمی چقدر بیاستعدادم.»
«بازم با اینحال زنده موندی.»
«شانس آوردم. توی اولین بخش مرحله آموزشی یه چیزی رو کشف کردم.»
«اولی؟ همون که فقط باید مقابل زامبیها دووم بیاری؟»
«میدونی من کجا کار میکردم؟»
«کار؟ چرا راجع به کارت میخوای حرف بزنی...؟ مگه شغلت چی بود؟»
«مردی که من باهاش توی اولین طبقهی برج ملاقات کردم آدم خوشبختی بود. مطمئنم که همین آلآنم برخلاف بقیه داره مثل آبخوردن زامبیها رو شکار میکنه.»
«من از حوضچههای تبخیر نمک استفاده کردم. زامبیهای اولین مرحله آموزشی...»
«نقطه ضعفشون نمکه.»
وووش!
بار دیگر چاقوی ساشیمی کلههای زامبیها را مانند کَره میبرید. همهی اینها به خاطر آب نمکی بود که یو وون روی چاقو ریخته بود.
[شما در ده دقیقه ۱۰۰ زامبی را شکست دادید.]
[در مرحله آموزشی بینظیر عمل کردید.]
[سه امتیاز سطح اختصاص نیافته کسب کردید.]
[امتیازهای آماری اختصاص نیافته، در صورت به کار نبردن، در انتهای مرحله آموزشی بین سطوح شما پخش خواهند شد.]
چشمهای یو وون گشاد شد. انتظار چنین پاداشی را نداشت.
به دست آوردن امتیازهای سطح اختصاصنیافته توی مرحله آموزشی ممکنه؟
امتیازهای سطح اختصاصنیافته پاداشی ارزشمند بودند. وقتی یک سطح بالاتر میروید، مقداری امتیاز سطح به شما اضافه میشد. به همین دلیل امتیازهای سطح اختصاصنیافته، برای بالا بردن هر سطحی که میخواستید، بسیار کاربردی بودند. سطح کلی شما به دشواری پیشرفت میکند؛ اما امتیازهای سطح اختصاصنیافته امری متفاوت از سیستم سطح یابیست.
واسهی بعد باید ذخیرش کنم؟
قدرتهای محرمانه، در این لحظه قابل دسترسی نبودند. قدرت محرمانه در ابتدای بخش میانی مرحله آموزشی در دسترس قرار میگرفتند. قدرتهای محرمانه به عنوان موثرترین سطوح شناخته میشدند و ارتقا دادنش اصلا کار آسانی نبود.
اما به جای ذخیره کردن امتیازها برای بعد، شاید بد نمیبود اگر در همین لحظه برای افزایش قدرتش از آن استفاده میکرد.
یو وون بعد از سبک سنگین کردن انتخابهایش، تصمیمش را گرفت.
فعلا کاری بهش ندارم.
در یک نگاه کلی، بهکارگیری امتیاز سطوح اختصاصنیافته برای از بین بردن چند زامبیِ زوار دررفته، به معنای هدر دادن آنها بود. از این گذشته، یو وون دیگر نمیخواست زامبیها را تکهپاره کند.
ده دقیقهی حیاتی شروع شد.
هر آن ممکن بود تعداد زامبیها چندین برابر شود. یو وون باید با عجله همهچیز را آماده میکرد.
کجا میتونه جای مناسبی باشه؟
یو وون نگاهی به اطراف چرخاند. زامبیهای سر راهش را قطعه قطعه کرد تا بتواند مسیری برای خود باز کند. خیابانها در نزاع بین آدمها و زامبیها غوطهور بودند. در گیر و دار جستوجویش، جایی نظر یو وون را جلب کرد.
پیداش کردم.
«اووووووه!»
تـــــــتق تـــــتق تق تــــق...!
کیم میونگهون چاقوی قدیمیاش را دروبر خود میچرخاند. آنطور که انتظارش را داشت نمیبرید. ضربههایش بیفایده بود.
گندش بزنن. چرا نمیمیرن؟
دلیلش را نمیدانست.
یو وون که از بقیه زودتر به زامبیها حمله کرده بود، همهی آنها را به سادگی دو نیم میکرد.
در یک مقایسه، میونگهون مانند دیگران، حتی با ضربات متعدد، نمیتوانست از عهدهی یک زامبی برآید.
نکنه به خاطره اینهکه چاقو کُنده؟
یو وون به جای یک چاقوی از کار افتاده، از چاقوی ساشیمی و ماشتی که در ابتدا در دستانش بود، استفاده میکرد.
لعنت بهش. اگه منم یه اسلحهی درست حسابی مثل اون داشتم...
«گـــــــر...»
زامبیِای که سر دو تکه شده بود، شروع به خرخر کرد.
بوی گند آن غیرقابل تحمل بود. میونگهون بهتزده لگدی به قفسهی سینهی زامبی زد.
بــــــم...!
تف توش!
زامبی، بدون حس کردن دردی، به راحتی از روی زمین بلند شد؛ انگار که اتفاقی نیفتاده بود. کیم میونگ-هون به زامبی که همچنان سرپا ایستاده بود، با تنفر نگاه کرد.
«هِی, مینوگهون.»
مقاومتشان هر لحظه کمتر میشد. دوستِ مینوگهون پرسید: «این زامبیا دارن بیشتر میشن... یا من اشتباه فکر میکنم؟»
لبش را که میلرزید، زیر دندان گاز گرفت. او هم به خوبی میدانست.
به جای اینکه کم بشن، تکثیر میشن.
امکان نداشت یکتنه بتواند از پس آنها بربیاید.
«غـــــــــورق...»
«غـــــاخ...»
زامبیها از هر سمت محاصرهشان کرده بودند. نه راهی برای فرار داشتند و نه در بدنشان زوری باقی مانده بود تا از خود دفاع کنند. تقدیرشان را نمیتوانستند تغییر دهند.
میتونیم جلوشونو بگیریم؟ چجوری توی این وضعیت زنده بمونیم؟ چه غلطی باید بکنیم؟
کیم مینوگهون پاسخ را همان موقع شنید.
«یو وون! یو وون کجا رفت؟»
حال که زامبیها احاطهیشان کرده بودند، یک راه چاره بیشتر برایشان باقی نمیماند. کیم یو وون. نیازمند کمکش بودند. یو وون کاربلد بود. چاقویش طوری بر زامبیها فرو میآمد که انگار یک مادهی خوراکی بودند.
«اون رفته!»
«اون تخمسگ کجا رفت؟»
«دارن... دارن میان.»
«هـــــگــــــــــواخ»
زامبیها در یک قدمیشان بودند.
کیم میونگهون چاقویش را با تمام توان به حرکت درآورد.
در همان لحظه...
دنگ!
چشمانش گشاد شد. قطعهای از چاقویش بر زمین افتاد. تیغهی نصف و نیمه در هوا پرتاب شد.
«یعنی چی...»
با آنکه کُند بود، به جز آن چاقو چیز دیگری نداشت تا از خود دفاع کند. با این وضع، اسلحهی دیگری در بساط نداشت تا از جانش در برابر آن موجودات حفاظت کند.
«گــخــوه..»
زامبیای به سمتش جهید و آروارههایش را به هدف گرفتن میونگهون باز کرد.
بوی کشنده و دندانهای فاسدی که به زودی او را تکهپاره میکرد، قلب و روحیهاش را تکه تکه کرد.
«آآآآآه...!»
جیغ کشید و ناامیدانه به زامبیای نگاه کرد که میخواست زندگیاش را ببلعد.
«هـــ.... ها؟»
یک جای کار درست از آب درنمیآمد. زامبی به یکباره از حرکت ایستاد.
«چی... شد؟»
«چرا یهو اون تخم حرومی...»
هنوز به انتهای زمانِ تعیینشده نرسیده بودند. هیچ دلیلی نداشت زامبی خشکش بزند. و عجیبتر آن بود که...
«چــــووو...»
«گـــاهــخ، گـــــق...»
«گقــــــخـــق...!»
زامبیها به خود میپیچیدند و از درد فریاد میزدند.
آنها هیولاهایی بودند که حتی اگر پاهایشان کنده میشد و استخوان-هایشان از جا درمیآمد، هیج دردی را حس نمیکردند.
با این همه، داشتند از درد عذاب میکشیدند و یکی یکی روی زمین میافتادند.
تالاپ
«چــــووو...»
گوشتهای گندیدهی زامبیها در حال ذوب شدن بود. مثل آن بود که رویشان اسید خالی کرده بودند.
«یعنی چی...؟»
«هِـی، یه چیزی داره روی سرشون میریزه!»
«چی؟»
کیم میونگهون سرش را به سمتی که دوستش نظر انداخته بود چرخاند.
وحشتی که به جانش افتاده بود، باعث شده بود، متوجه آن نشود. از آسمان چیزهایی پایین میریخت. میونگهون یکی از انها را در دست گرفت. کریستالی بود که آشنا به نظر میآمد. آن را لیس زد تا مطمئن شود حدسش درست است.
«اه... شوره...»
با مزهاش بیگانه نبود.
«نمک؟»
مینوگهون دوباره نگاه کرد.
حقیقتا از آسمان نمک میبارید.
کتابهای تصادفی
