همترازی با خدایان
قسمت: 10
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
همین باید کفایت کنه.
جریان مانا تثبیت شد. گوی ساخته شده از مانا دیگر به شدت تکان نمیخورد. ثبت ان به عنوان یک مهارت به این معنا بود که یو وون با موفقیت توانسته بود که یک [انفجار مانا] را کامل ایجاد کند.
وووووم وووو!
[انفجار مانا] که به اندازه یک مشت بود به شدت زوزه میکشید و خواستار این بود که قدرتش آزاد شود. همانطور که او انتظار داشت هنوز نمیتوانست ان را به طور کامل کنترل کند.
هنوز...
یو وون کف دستش را به سمت هیولایی که نزدیک میشد نشانه گرفت.
«این باید کافی باشه.»
بوووووم-
[انفجار مانا] بهشدت درخشید.
درخشش!
یک پرتو قدرتمند نور از دست یو وون بیرون آمد.
فروریختن-
راه پله منتهی به قسمت های عمیق ایستگاه فرو ریخت.
سر هیولاهایی که به سمت یو وون میدویدند تکه تکه شد و بدن سوختهی آنها کف زمین را پر کرد.
این انفجار مساحت وسیعی از منطقه را در بر نمیگرفت اما قدرت اتش آن چیزی نبود که دست کم گرفته شود.
هنوز نمیتونم کامل کنترلش کنم.
یو وون احساس کرد که مثل باد یک بادکنک، مانا از او خارج میشود. مصرف مانای این مهارت بسیار زیاد بود. برای ایجاد یک [انفجار مانا] تمام مانا او گرفته شد.
«قبل از اینکه قابل استفاده بشه به قدرت مقدس و مهارت بیشتری نیاز دارم.»
هنگام بالا رفتن از برج [انفجار مانا] یکی از اساسی ترین تکنیک های ضروری بود. تنها چیز لازم جمع آوری مانا در یک نقطه واحد و ازاد کردن ان بود. این ساده اما بسیار مخرب بود.
به دلیل ماهیت سادهی آن این تکنیکی بود که به فرد اجازه میداد که قدرت مقدس و توانایی کنترل مانا را اندازهگیری کند.
«این تکنیک واقعا به من نمیخوره...»
افراد زیادی هستند که در استفاده از [انفجار مانا] تخصص دارند. اما با وجود اینکه یو وون قادر به ایجاد آن بود به ندرت از [انفجار مانا] در نبرد استفاده میکرد.
تلپ تلپ-
دو عدد گوهر روی زمین افتاد و غلتید.
هر هیولایی گوهر نمیاندازد. از هرده تا هیولا شاید یکی از آنها گوهری از خودش بهجای بگذارد. آنها نرخ افتادن زیادی ندارند.
با در نظر گرفتن آن، یو وون تا به اینجا بسیار خوش شانس بوده که این همه گوهر جمع کرده است. یو وون گوهرها را برداشت و داخل کیسه اموال خود گذاشت. سپس با دیدن اینکه هیولاها بعد از مشاهده قدرت انفجار مانا احتیاط میکنند چاقویش را در اورد.
«مشکل چیه؟»
تمپ تمپ-
یو وون شروع به پایین رفتن از پله ها کرد.
«چرا اینقدر از من میترسید؟»
همهی آموزش سوم در مورد شکار کردن بود. ۷۲ ساعت باقی مانده بود و یو وون قصد نداشت حتی یک دقیقه از ان را تلف کند.
***
دو روز از آموزش سوم گذشته بود.
اولین آموزش ممکن است بیشترین کشته را داشته باشد اما به طور نسبی آموزش سوم بسیار کشنده تر از دو مورد گذشته بود.
از حدود ۱۴۰۰ نفر، تنها کمی بیشتر از ۴۰۰ نفر پس از دو روز باقی ماندند. میزان زنده ماندن حتی ۳۰ درصد هم نمیشد.
«ما خیلی دور نشدیم؟»
«اره. من احساس بدی نسبت به اینجا دارم.»
«هیچ کاری دربارش نمیتونیم بکنیم. امیدوارم بتونیم اینجا یک مخفیگاه پیدا کنیم. اما ایستگاه هونگ دائه همیشه اینقدر بزرگ بوده؟ یا من تصور میکنم؟»
«کی میدونه؟ کل دنیا تغییر کرده. چرا اینجا استثنا باشه؟»
سه نفر وارد ایستگاه هونگ دائه شدند. یک زن و دو مرد.
اسم زن جو ئون بود. وقتی که دهانش را باز کرد داشت از پشت گروه محافظت میکرد.
«هی! هی! اونجارو!»
«چی؟ چی شده؟»
«یه فروشگاه رفاه؟»
چهره گروه روشن شد. آنها نگران کم شدن جیره غذایی خود بودند. بنابراین فروشگاه رفاه برای آنها مانند کشف یک آبادی در بیابان بود.
«احتمالا اینجا رامن هست، نه؟»
«آب گرمی اینجا نیست. چرا رامن میخوای؟»
«من فقط میتونم اون رو خام بخورم.»
«همین الان بریم داخل. من گرسنمه.»
در حالی که به فکر پر کردن کیسه اموال خود با جیره غذایی بودند چیزی روی سر مردی که جلوی گروه میدوید افتاد.
تاپ
«سسسسسس»
«ااااا!»
«جونهو!!»
یک عنکبوت سبز بزرگ بود.
مردی که توسط عنکبوت مورد حمله قرار گرفته بود قبل از مردن فریادهای دردناکی بیرون داد.
سرش آب شد. گودالی از سم و گوشت مایع از او به جا ماند.
جوئون در واکنش به این چشمانداز وحشتناک چاقوی خود را بلند کرد و مرد دیگر، سونگ چان، آماده برای چرخاندن چکش بزرگش شد.
«گررر»
«چوییک چااااک!»
یکی پس از دیگری، هیولاهای اطراف فروشگاه شروع به نمایان کردن خود کردند. یک زامبی، دو عنکبوت خزدار و سه موش انسان خوار.
اینجا...
«چرا تعداشون انقدر زیاده؟»
آنها قبلا یکی از همراهان خود را از دست داده بودند.
«میتونیم همشون رو بکشیم؟»
قلب جوئون تند تند میزد. در دو روز گذشته، سه نفرشان شرایط پر فراز و نشیبی را با هم گذرانده بودند. آنها با مرگ بارها سر و کله زده بودند و هیولاهای بیرون را شکار میکردند. آنها حتی کمی سطحشان را بالا برده بودند. هر سه نفرشان بالاتر از سطح ۱۰ بودند به این معنی که امار بسیار بیشتری نسبت به قبل داشتند.
با این حال معلوم نبود که آیا آن دو میتوانند مقابل همه این هیولاها ایستادگی کنند یا نه...
زمان زیادی برای فکر کردن وجود نداشت. سه موش ادم خوار به سمت آنها پریدند.
جــــــــــــــي!
موشهای ادم خوار به اندازه سگ ژرمن شپرد بودند و در بین هیولاهایی که در ایستگاه مترو ساکن بودند چابکترین بودند.
جوئون چاقویش را به سوی موش ادم خواری که به سمتش حمله میکرد تکان داد. این چاقویی بود که او از مامور با ۲۰۰ امتیاز خریده بود.
«ایکک!»
بریدن
چاقو نتوانست موش را ببرد. برخلاف زامبی های کند، موش ها به راحتی از حمله های او فرار میکردند. این مثل همان داستان عنکبوت خزدار بود که سر همراهشان را با سم ذوب کرده بود. آنها با سرعت سرسام آوری به سمت او خزیدند و در مقابلش ایستادند.
«دور-دورشو!»
«سونگ چان!»
جوئون سعی کرد موشها را از خودش دور کند.
جویدن!
تکه
اگرچه او توسط یکی از آنها گاز گرفته شد اما موفق شد یکی از موش های ادم خوار را بکشد. در همین حال سئونگ چان که مشغول رویارویی با دو عنکبوت خزدار بود پس از گاز گرفتن یک زامبی از پشت سرش فریادی سر داد.
«آآه!»
«نهه!»
شاید با سه نفر متفاوت بود اما شکست دادن شش هیولا تنها با دو نفر غیر ممکن بود.
اینجا اینجوری مردن....
او تمام تلاش خود را برای زنده ماندن تا مرحله سوم انجام داده بود. او فقط میخواست کمی بیشتر مبارزه کند و زنده بماند....
در یک لحظه کوتاه حواس او توسط سئونگ چان پرت شد...
جوئون نفس نفس زد. یکی از موش ها پرید و صورتش را نشانه گرفت، در همین لحظه...
ووش!
انفجار!
چیزی در هوا پرواز کرد و بدن موش را مانند بادکنک ترکاند.
...هاه؟
جوئون با رخدادن ناگهانی حوادث گیج شد.
او پوشیده از گوشت و خون موشی بود که در مقابلش منفجر شد اما وقت نداشت تا ان را ناخوشایند بداند. سریع سرش را به سمت مغازه رفاه چرخاند.
کریییک
در شکسته باز شد.
«وقتی کسی خوابیده اینقدر سروصدا نکنید...»
از داخل مغازه شخصی بیرون آمد.
«منو بیدار کردین...»
***
یو وون چرت کوتاهی زد. مهم نیست که امار شما چقدر بالا باشد، چند روز نخوابیدن باعث ایجاد خستگی میشود و سرعت بدن را کاهش میدهد.
با در نظر گرفتن آمورش اول و دوم، این اولین باری که در این چهار روز میخوابید.
او انبار داخل فروشگاه رفاه ایستگاه مترو را به عنوان محل استراحت خود انتخاب کرد. تنها یک دلیل وجود داشت که او توانست با خیال راحت در ایستگاه پر از هیولا کمی استراحت کند و آن به لطف "پودر بی بو" بود.
یو وون آن را از مامور جدید با ۱۰۰ امتیاز خریده بود. "پودر بی بو" میتوانست بوی هر چیزی را که روی آن استفاده میشود را کاملا پاک کند و از آن در مقابل هیولاهایی که حس بویایی تندی دارند محافظت میکرد.
وقتی یو وون از خواب بیدار شد اولین کاری که کرد بررسی زمان بود.
[22:58:12]
حدود 23 ساعت باقی مانده بود. چند ساعت گذشته بود.
«خب من حدود ۶ ساعت خوابیدم، هاه؟»
یو وون وقتی که بلند میشد خمیازه بزرگی کشید.
شش ساعت برای رفع خستگی کافی بود. اما بدون توجه به خستگیاش دوست داشت کمی بیشتر بخوابد.
«فکرکنم زیاده روی کردم.»
چهار روز.
شاید او در مورد شکار زیادی جوگیر شده بود. او خود را کمی بیش از حد پیش انداخته بود چرا که فکر میکرد باید در مراحل اولیه تا آنجا که میتواند سطح خود را بالا ببرد به خصوص قبل از اینکه آموزش سوم تمام شود.
من میخوام بیشتر بخوابم.
این فکر از ذهنش خارج نمیشد.
این زمانی بود که...
«جیییی!»
«جونهو!»
سروصداهای بلندی به گوشش رسید.
یو وون فورا به خودش سیلی زد. فریاد ها میل او برای خوابیدن بیشتر را کاملا از بین برد.
هرچه بود، خواب بیشتر از این فقط او را کسل میکرد.
یو وون از جایش بلند شد. به محض خروج از انبار متوجه شد که دو نفر در مقابل مغازه با هیولاها میجنگند.
او کمی قبلتر سه صدا را شنیده بود اما با دیدن اینکه چگونه یک نفر روی زمین دراز کشیده، تصور کرد که آن مرد قبلا باید مرده باشد.
«اگه تنهاشون بذارم. اونها هم احتمالا بمیرن...»
اونها چه فکری میکردن که با چنین گروه کوچکی تا اینجا اومدن؟ برای اونها بهتر بود که در ورودی ایستگاه شکار کنن.
تعداد زیادی هیولا وجود نداشت زیرا یو وون تعداد قابل توجهی از آنها را از بین برده بود.
«بهتره وضعیت رو بررسی کنم.»
یو وون به اطراف نگاه کرد. در داخل فروشگاه نزدیک ترین شئ به او قوطی نوشابه بود. او در هر دستش یکی را گرفت.
[فعال کردن چشم های میمون]
استفاده از مهارت با تبحر بیشتر همیشه یک تجربه عرفانی بود. به محض فعال شدن چشم ها، او میتوانست احساس کند که تمام حواسش در حال تحول است. او میتوانست صداها را واضح تر و محیط اطرافش را بهتر درک کند. او میتوانست همه چیز را احساس کند. قدم ها، حضور و حتی تنفس آنها. او به راحتی میتوانست حرکات موش هایی را که در اطراف محل حرکت میکردند دنبال کند.
یو وون بازویش را بالا اورد و با تمام وجود قوطی را پرت کرد.
وووش!
خرد شدن.
بااام!
قوطی پنجره شیشه ای را شکاند و به موش برخورد کرد. در نتیجه ضربه، قوطی و سر موش منفجر شد.
پششش-
تاپ تاپ-
یو وون قوطی دیگری که در دست داشت را انداخت.
بووم!!
زامبی که مرد را گاز میگرفت نیز سرش منفجر شد.
این از تهدیدهای فوری مراقبت میکرد.
یو وون قوطی دیگری را از روی انباری که در نزدیک او بود برداشت و از فروشگاه رفاه خارج شد.
«وقتی کسی خوابیده اینقدر سروصدا نکنید...»
یو وون به جوئون و سونگ چان نگاه کرد.
«حالا من بیدارم...»
ووش –تاپ!
یو وون قوطی را در دستش بالا و پایین انداخت.
ناگهان...
بوممم!
در یک لحظه قوطی از دست یو وون پرواز کرد و سر موشی دیگری را نابود کرد.
پششششش!
قدم برداشتن.
یک عنکبوت خزدار و موش از وسط نصف شدند و عنکبوت خزدار دیگری زیر چکمه یو وون له شد.
قرررچ-غررر-
سم از عنکبوت به بیرون نشت کرد و روی زمین حبابی به وجود اورد.
همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد.
جوئون حرف نمیزد حتی نمیتوانست قدردانی خود را بیان کند. فقط به قوطی که روی زمین افتاده بود خیره شده بود.
«اون هیولاها رو کشت؟ با این؟»
کشتن آنها حتی با چاقو سخت بود و موش ها آنقدر چابک بودند که حتی نمیشد از نزدیک به آنها حمله کرد. اما یو وون آنها را فقط با انداختن قوطی های اطرافش شکست داد و بقیه را با سرعتی که حتی نمیتوانست درک کند تکه تکه کرد. او میدانست که چنین سطح و اماری در حال حاضر وجود دارد اما....
«این واقعا امکان پذیره؟»
جوئون شگفتی خود را کنار گذاشت زیرا متوجه شد که هنوز به درستی از این مرد برای نجاتشان تشکر نکرده است.
«مم-ممنون. نجاتمون دادی.»
«اه... ممنون!»
گاز گرفتن زامبی باید بسیار دردناک باشد زیرا سونگ چان حتی نمیتوانست جملات خود را به درستی به پایان برساند.
یو وون اطراف کیسه اموال خود زیر و رو کرد و پمادی را بیرون آورد و آن را برای سونگ چان انداخت.
«اول یکم از اون رو بمال. باید تاثیر بذاره. امتیاز ساختار بدنیت چنده؟»
«هاه؟ همین الان... باید 17 باشه...»
«خب پس نمیمیری، اگرچه ممکنه که دیگه نتونی از بازویی که گاز گرفته شده استفاده کنی.»
«اومم یک بار دیگه میگی؟»
«همین الان بمالش شاید دیر نشده باشه.»
سونگ چان از اینکه به او گفته شد که شاید دیگر نتواند از بازویش استفاده کند شوکه شد. او به سرعت پماد را روی جای گازگرفتگی مالید.
در همین حال جوئون اهی کشید و قبل از پرسیدن روی زمین نشست: «تمام مدت اینجا داشتی شکار میکردی؟ ایستگاه خیلی خطرناک نیست؟»
ایستگاه مترو برای اکثر مردم منطقه ای خارج از محدوده بود. هیولاها بیشتر در آنجا ظاهر میشدند و اگرچه به ندرت ظاهر میشد مار زیر زمینی بسیار خطرناک بود. حتی یک گروه با اندازه مناسب از شرکت کنندگان در برابر ان اوقات سختی خواهند داشت.
«من تمام مدت اینجا نبودم.»
بعد از شنیدن پاسخ یو وون، جوئون حالتی به صورتش گرفت که میگفت : این همون چیزی بود که فکر میکردم. ایستگاه مترو انقدر پر از هیولا بود که هیچ راهی برای ماندن طولانی مدت در اونجا نیست.
یو وون به صحبتش ادامه داد: «اینجا فقط محل استراحت منه.»
«چی؟»
«محل استراحت؟»
یو وون دوباره ایستاد.
«زمین شکار من یه جای دیگه هست.»
پایان فصل دهم.
کتابهای تصادفی

