همترازی با خدایان
قسمت: 12
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
[02:31:41]
چوی جائه هیون زمان را چک کرد. به دروازه نگاه میکرد. او میتوانست ببیندکه دروازه به آرامی به رنگ قرمز در میآید.
-زمان زیادی واقعا باقی نمونده.
وقتی که دروازه روشن میشد و به رنگ قرمز در میآمد، مردم میتوانستند به مرحله بعد از آموزش حرکت کنند . البته این فقط برای افرادی که ملزومات را بدست آورده بودند صدق میکرد.
-من 45 تا گوهر دارم.
او هنوز به 5 گوهر نیاز داشت تا به 50 گوهر برسد. او دو ساعت و نیم وقت داشت. اگر او عجله میکرد شاید میتوانست که آنها را بدست بیاورد. او حتی کمی هم سطحش بالا رفته بود، بنابراین شکار برایش آسان تر شده بود.
با این حال، هیچ تضمینی نبود که او عملا بتواند گوهر دیگری بدست آورد. به همین دلیل بود که او با برنامه پیش آمده بود ولی...
«بقیه هم همین فکرو میکنن.»
افراد زیادی در اطراف مرکز منطقه امن جمع شده بودند .آنها کارهایی را که دیگران انجام میدادند از فاصله دور تماشا میکردند یا سعی میکردند که از روی ناشی بودن محافظه کار باشند.
دو شیک گفت: « تعجب نمیکنم. اگه هنوز نتونستن گوهر بدست بیارن این تنها گزینه شون هست.»
«هی، چندتا گوهر گیرت اومده؟» جائه هیون این را از دو شیک که او را در تمام آموزش سوم مانند یک برادر کوچکتر دنبال میکرد پرسید.
بعد از شمارش سریع گوهر ها جواب داد: «در کل 42 تا گرفتم»
«هشت تا کمتر پس راه دیگه ای وجود نداره، هاه»
میزان افتادن گوهر ها بسیار بی رحمانه بود. شما خوش شانس بودیدکه حتی پس از مبارزه با گروهی از هیولاها یکی بدست میآوردید. زامبی ها که ضعیف ترین هیولا بودند، میزان افتادن گوهر آنها کمتر از یکی در 20 تا بود.
-این ماموریت کاملا وحشیانه است.
غلبه کردن به ماموریت فقط با شکار دشوار بود. به همین دلیل همه ی این افراد در اینجا جمع شده بودند. دوم، آنها قصد داشتند وقتی که دروازه باز شد گوهر های مردم دیگر را سرقت کنند و به سرعت به مرحله بعد بروند. پس فعلا آنها بی حرکت مانده بودند.
«به نظر نمیرسه قصد داشته باشندکه به زودی وارد عمل بشن.»
«اونها احتمالا وقتی که دروازه باز بشه شروع کنن»
30 دقیقه تا زمانی که دروازه فعال شود باقی مانده بود. هرکس که حمله اول را می کرد در مرکز توجه قرار میگرفت و از بقیه برای خودش دشمن درست میکرد.
جائه هیون در حالی که مراقب در انتهای مخالف منطقه امن بود با خود فکر کرد: «به محض اینکه دروازه فعال شد ، بدزد و فرار کن»
آنها تنها افرادی بودند که در نزدیکی دروازه تیم تشکیل داده بودند. بزرگترین جناح در آموزش سوم.
دو شیک گفت: «خان داداش»
-«بله؟»
«به نظرت اون مرد ما رو نگاه نمیکنه؟»
جائه هیون سرش را با سوال دوشیک تکان داد: «خب، کاریش نمیشه کرد. ما دقیقا با هم دوست نیستیم. ما حتی مدتی قبل تر باهاشون جنگیدیم.»
«باید چیکار کنیم؟»
-«اونا خیلی بیشتر از ماها هستن، پس فعلا فقط تماشا کنیم. در حال حاضر جنگیدن فایده ای نداره.»
«فکر میکنی اونها هم گوهر کم دارن خان داداش؟»
-«ممکنه بعضی هاشون به اندازه داشته باشند ولی احتمالا بیشتر آنها ندارند.»
«پس چرا اونها اینجا هستند؟»
-«شاید برای کمک به همراهانشان؟»
«فکر میکنی اون لعنتی ها واقعا چنین رفاقتی دارند خان داداش؟»
-«دلیلش اینه که احتمالا این پایان کار نیست. اگر مرحله سومی وجود داره احتمالا مرحله چهارمی هم وجود داره شاید حتی پنجمی و ششمی هم وجود داشته باشد.»
لعنتی... دو شیک دوست نداشت که به این احتمال فکر کند.
تپ-تپ
یک نفر از گروه بزرگ شروع به راه رفتن به سمت چوی جائه هیون کرد و توجه همه را به خود جلب کرد.
«کیم میونگ هون»
او یکی از رهبران بزرگترین جناح بود. او نه تنها بسیار بزرگ و مبارز خوبی بود بلکه با خوش زبانی خود نیز به شدت تاثیر گذار بود. جائه هیون و دو شیک، به همراه دو نفر دیگر به عنوان اعضای اصلی گروه توانستند گروهی بیش از 20 نفر را تشکیل دهند ولی میونگ هون توانسته بود که گروهی بسیار بزرگ تشکیل دهد.
در ابتدا، او فقط 30 نفر داشت ولی میونگ هون به وضوح برای جمع کردن افراد در طول آموزش تمرکز کرده بود.
گروه او در حال حاضر حداقل 50 نفر دارد و او را تاثیر گذار ترین فرد در آموزش میکند.
میونگ هون با لحنی واضح گفت: «کم پیدایید. چقدر گذشته؟ دو روز؟»
جائه هیون با سردی جواب داد: «فکر نمیکنم اونقدر با هم دوست باشیم که همچین سلام وعلیکی باهم بکنیم.»
این دو گروه قبلا علیه یکدیگر برخواسته بودند. آنها در آن از نظر عددی تقریبا مساوی بودند. بنابراین جدال آنها فقط به عنوان یک حادثه جزئی به پایان رسید. اما همه چیز تغییر کرده بود و میونگ هون به خوبی از این واقعیت آگاه بود.
«خدایا! تو هنوز هم مثل قبل مغروری حتی وقتی میدونی که چه اتفاقی قراره بیفته.»
جائه هیون سعی کرد تا صورتش بی تفاوت باشد و به خنده مغرورانه میونگ هون نگاه کرد. هیچ چیز خوبی در حال حاضر از رویارویی با آنها بدست نمیآمد. این بسیار واضح بود که چه کسی برتر و چه کسی ضعیف تر است.
با دیدن اینکه جائه هیون هنوز ساکت است، میونگ هون ادامه داد.
«تو موقعیتی که داخلش هستی رو میدونی نه؟»
«فکر نمیکنی که ساعت 2 اینجا تبدیل به حمام خون بشه؟ در مورد همه کسایی که گوهر کم دارن و ... دارم میگم.»
جائه هیون لبهایش را با کلمات میونگ هون گاز گرفت. همه اش اشتباه بود. در حالی که برخی افراد از روی بی فکری برای بدست آوردن گوهر شکار میکنند ، بقیه احتمالا گوهر ها را با دزدیدن از بقیه جمع آوری میکردند. در همین حین میونگ هون فکر همه چیز را کرده بود.
-پس اون برای این لحظه آماده میشده.
میونگ هون 70 ساعت گذشته را صرف جمع آوری مردم کرده بود و در دو ساعت گذشته، او قصد داشت تا از این واقعیت که شما باید از دروازه عبور کنید تا به آموزش بعدی برسید، استفاده کند.- پروسه ای برای ربودن گوهر ها در لحظه آخر.
-اون واقعا یک حیله گر عوضیه.
جائه هیون گروه میونگ هون را بررسی کرد. تقریبا 50 نفر بودند. در مقابل ،او فقط 20 نفر را در طرف خود داشت. تعداد انگشت شماری از گروه های کوچک وجود داشت که با هیچ جناحی ارتباط نداشتند اما غیر منطقی بود که از آنها انتظار داشته باشند به نیروهایشان بپیوندند.
«شماها چقدر نیاز دارید...؟»
«خب، ما نون خورهای زیادی داریم. پس حدود 700 تای دیگه نیاز داریم.»
«700تا؟»
این تعداد بسیار زیاد بود. اگر او 100 تا درخواست کرده بود، این مقدار را برای اجتناب از درگیری به آنها میداد ولی با آن درخواست،این گزینه رد شد.
-ما به سختی 800تا گوهر داریم.
این یک درخواست مسخره بود. اگر آنها هفتصد گوهر را تسلیم میکردند اساسا چیزی برایشان باقی نمیماند.
جائه هیون سردرگم شده بود و میونگ هون از این موقعیت به دست آمده استفاده کرد.
«فقط 400تا گوهر بده بعدش ما شمارو ول میکنیم.»
«400تا؟»
«آره. بقیشو خودمون حلش میکنیم.»
آنها تهدید میکردند که نیمی از گوهر ها را میگیرند. با این حال، حتی این یک امتیاز سخاوتمندانه بود.
-اگر پیشنهادش رو رد کنیم این یک رویارویی تمام عیار میشه.
جائه هیون به دو شیک و همراهانش نگاه کرد.
-اگه اینطوریه...
در آن زمان شخصی وارد منطقه امن شد.
«متاسفم. ببخشید.»
«برید کنار.»
دو نفر ، یک مرد و یک زن با عبور از میان جمعیت به سمت مرکز منطقه امن حرکت میکردند. آنها بدون هیچ ترسی و با جسارت از بین میونگ هون و گروهش گذشتند.
-اینها کی هستن؟
چهره هایی آشنا بودند. آنها به یاد آوردند که حداقل یک نفر از آنها را دیده اند اما تاثیر ماندگاری بر جای نگذاشته بودند.
نه، این فقط در مورد یکی از آنها صدق میکرد.
-اون...
مردی که یک جعبه بزرگ را نگه داشته بود چهره ای فراموش نشدنی داشت. موهای کوتاه مشکی رنگ، خط فک تیز و چشمان سیاه روشن. تنها شرکت کننده ای که در آموزش دوم در خارج از منطقه امن پرسه زده است...
آن یو وون بود.
***
حضور یو وون جمعیت را ساکت کرد.
میونگ هون و جائه هیون جنگ و جدل را به طور موقت متوقف کردند چون حضور یو وون بزرگترین برگ برنده در این جنگ بود.
کسی در بخش هونگ دائه وجود نداشت که یو وون را نشناسد. او حتی قبل از آموزش سوم برای شکار هیولا آزادانه وارد و خارج از منطقه ی امن میشد. صحنه ای که او کرم خاکی را با لگدش کشت،موجودی که همه از آن میترسیدند، کافی بود تا او را در مرکز توجه همه قرار دهد.
تپ-تپ
یو وون به مرکز منطقه امن رفت و جعبه را روی زمین گذاشت.
اولین کسی که از بازگشت یو وون استقبال کرد میونگ هون بود.
«سلام مرد! چند روزیه ندیدمت. کجا بودی؟»
یو وون نگاهی به میونگ هون که به او نزدیک میشد کرد. وقتی با میونگ هون چشم در چشم شد ،متوجه خونخواهی او شد. میونگ هون حتی دیگر لبخند نمیزد و به وضوح دشمنی اش را نشان میداد.
«خب تو میدونی یسری کار داشتم.»
«به اندازه کافی جمع کردی؟»
«هوا هم خوب شدهها، مگه نه؟»
میونگ هون در پاسخ یو وون سرش را تکان داد. او در واقع تعجب نکرد. یوون از همان مرحله اول مهارت هایش را نشان داده بود. بنابراین میونگ هون انتظار داشت که او به راحتی با شکار به اندازه کافی گوهر جمع کند.
«چقدر جمع کردی؟»
«آه یه لحظه لطفا.»
بعضی از همراهان میونگ هون آمدند. میونگ هون به آنها نگاه کرد و نگرانی را در صحبت هایشان دید.
«کاری نکنید که اون دشمن ما بشه . کی میدونه اون سطحش چنده؟»
«راست میگه. فقط بذارید اونو ول کنیم.»
«آره. میونگ هون میدونم چه احساسی داری ولی...»
در همراهان سطح بالا او، حتی سئونگ چان[1]، دوست او که از ابتدا در آنجا بود هم سعی کرد تا میونگ هون را متوقف کند.
«شما همتون واقعا از یه پسر میترسید؟»
«بحث ترسیدن نیست. من فقط میگم که ما میتونیم از آدمای دیگه ای گوهر بگیریم. نه تنها آسون تره که روی سر بقیه بریزیم بلکه میتونیم تعداد بیشتری بدست بیاریم.»
«دقیقا. اون احتمالا حداکثر فقط 50 تا گوهر داره پس چرا باید الکی خودمون رو به خطر بندازیم؟»
آنها حق داشتند. شرط گذراندن آموزش سوم جمع کردن 50 گوهر بود. مقابله با چند ناشناس با 30-40 گوهر خیلی راحت تر از مقابله با یوون سر 50 گوهر بود.
-از نظر منطقی بهتره که از هر نوع جنگ غیر ضروری دوری کنیم...
قبل از اینکه میونگ هون از انبار افکار خود بیرون بیاید یو وون کیسه اموال خود را برگرداند.
پررررر...
تلپ-تلپ-تلوپ-
«چی؟»
«این دیوونه عوضی...!»
گوهرهای بیشماری شروع به ریختن در جعبه بزرگ کردند. دیدن یک جعبه پر از گوهر کافی بود تا همه شرکت کنندگان عقل خود را از دست بدهند.
-حداقل باید هزارتا باشه...
این مقدار خیلی زیادی بود.
کسانی که داخل منطقه امن بودند تنها کسانی نبودند که شوکه شده بودند. این توجه افرادی که در فاصله های دور منتظر باز شدن دروازه بودند نیز جلب کرد و یکی یکی افرادی که فاصله خود را حفظ میکردند، دور هم جمع شدند.
میونگ هون پرسید: «هنوز هم نظرتون اینه؟»
جوابی وجود نداشت. این کمکی نمیکرد. مهم نبود که یو وون چقدر قوی باشد، او هنوز شخصی تنها بود. او نه تنها گوهرهای بسیاری در اختیار داشت بلکه به نظر میرسید که جنگیدن با یو وون امن تر از این است که با کل گروه جائه هیون درگیر شوند.
سکوت همراهان میونگ هون لبخند حیله گرانه ای بر صورتش انداخت.
-من میتونم انجامش بدم.
در حقیقت، میونگ هون مردد بود تا با یو وون در دو جبهه بهصورت مستقیم بجنگد. اگر یک دعوا با مشت بود شاید اما او به خوبی میدانست که یو وون با چاقو چقدر مهارت دارد. البته این فقط در سناریو تک به تک بود.
میونگ هون گروهی 50 نفره داشت، تعدادی که حتی یو وون هم نباید بتواند از عهده آن بربیاید.پس او حتی از قبل به یو وون نزدیک تر شد.
«واو. واقعا تعداد زیادی داری.»
میونگ هون حالا آنقدر نزدیک بود که کریستال ها را به وضوح ببیند و همانطور که داشت یک قدم دیگر بر میداشت...
«از نزدیک به زمین نگاه کنید.»
یو وون به زمین اشاره کرد و چشم های میونگ هون به طور طبیعی دنبالش کرد.
-یک خط؟
خطی از ناکجا آباد روی زمین ظاهر شده بود.
-کی این اومد اینجا؟
خطی دایره ای شکل دور یو وون کشیده شده بود.
بعد از اینکه یو وون متوجه شد که میونگ هون در مسیر خود ایستاده و او را دنبال نمیکند، به بقیه شرکت کنندگانی که با چشمهای حریص به نگاه میکردند، نگاه انداخت..
«همتون بهش نیاز دارید درسته؟»
همه ناامید بودند. گوهرهای بیشماری که در جعبه وجود داشت برای جلب توجه همه شرکت کنندگان کافی بود و این ناامیدی آنها را بیشتر میکرد.
یو وون به خوبی احساسات آنها را میدانست. هیچکس نمیخواست که اینجا بمیرد.
«من نیازی بهشون ندارم. بیشتر از حد نیازم دارم.»
کلمات یو وون باعث شد کسی جلو بیاید و فریاد بزند: «پس من با کمال میل...»
یو وون صحبت اورا قطع کرد: «اما این رایگان نیست.»
او انگشت اشاره اش را بالا آورد.
«برای هرکدوم 100 امتیاز.»
یو وون بعد به خط روی زمین اشاره کرد.
«اگر میخواید چیزی بخرید، قبل از ورود به دایره باید از من اجازه بخواهید.»
پایان فصل12
[1] این شخص با شخصی که یو وون نجات داد فرق میکند.
کتابهای تصادفی


