همترازی با خدایان
قسمت: 13
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
صد امتیاز برای هرکدام. این برچسب قیمت بسیار هنگفتی بود اما با توجه به اینکه گوهرها حتی در فروشگاه فروخته نمیشد یو وون تنها گزینه بود.
میونگ هون پرسید:«ولی اگه ما هیچ پولی نداشته باشیم چی؟»
یو وون به سوال او لبخندی تحقیرانه زد.
«برام مهم نیست که چطور پرداختش میکنید، ولی شما باید هزینشو پیشاپیش پرداخت کنید. شما میتونید از کسی پول قرض بگیرید یا حتی میتونید آیتم هاتون رو به مامورها بفروشید.»
«آیتم هامون؟»
«این ممکنه؟»
افرادی که از کم بودن امتیازهایشان ناامید شده بودند شروع به پچ پچ کردند. همه آنها از آموزشهای اول و دوم مقدار مشخصی امتیاز دریافت کرده بودند اما شکار هیولاها در آموزش سوم بدون صرف امتیاز امکان پذیر نبود. اکثر آنها امتیاز کمی داشتند و همین الان راهی به آنها گفته شده بود که میتوانند بلافاصله امتیاز کسب کنند.
«برام مهم نیست اگه که آمار یا وسایل هاتون رو بفروشید. تا زمانی که شما بتونید با امتیاز هزینه رو پرداخت کنید، من بهتون گوهر میفروشم.»
هیچ کس جراٌت نداشت که به پیشنهاد او اسلحهاش را کنار بگذارد. الآن میتوانید با فروش آمار و آیتمهای خود امتیاز کسب کنید ولی بعد از آن چه؟ شما گوهر خواهید داشت ولی به همان اندازه هم ضعیف تر خواهید بود. با توجه به آموزش بعدی ، از دست دادن امتیاز برابر بود با از دست قدرت خود.
-اگه اینطوریه... بهتره که به زور اونا رو بدزدیم.
وقتی همه به یک نتیجه رسیدند، چشم هایشان از حرص و طمع برق زد و در جلوی همه آنها میونگ هون صحبت کرد.
«منو نخندون.»
یو وون به میونگ هون، کسی که به جعبه پر از گوهر نگاه میکرد، خیره شد.
«شرط میبندم که اینها رو با کشتن و سرقت از بقیه جمع کردی. با این حال میخواهی که ما هزینشو بدیم؟ فکر میکنی که ما بدبخت هایی هستیم که به تو اجازه این کار رو بدیم؟»
«اما اگه اینها رو سرقت نکرده باشم چی؟»
«چرت و پرت نگو. به هیچ وجه ممکن نیست. من قبلاً یکبار بهت هشدار دادم اما الآن قانون، قانون جنگله. واقعا فکر کردی که ما پولمون رو با گوهر هات تعویض میکنیم؟»
یو وون با کلمات میونگ هون سرش را تکان داد. او درست میگفت. هیچ قانون حاکمی بر آموزش وجود نداشت. وقتی که وارد برج شوید، قوانین مشخصی وجود دارد. اما آموزش، یک منطقه بی قانون بود.
میونگ هون با لبخندی شوم به افرادی که یو وون را احاطه کرده بودند، اشاره کرد.
«به همهی این افراد نگاه کن که اگه یکم فداکاری کنی زنده میمونن. فکر نمی کنی که خیلی خسیس شدی؟ ها؟ من اشتباه میکنم بهنظرت؟»
افراد حاضر در جمع سر تکان دادند. به نظر میرسید که یو وون حداقل هزار گوهر دارد. با این مقدار او میتواند حداقل نیمی از مردم را نجات دهد و بعد آنها دیگر متوسل به قتل و سرقت نمی شدند. تنها یک نفر یعنی یو وون باید فداکاری میکرد.
«این خیلی خنده داره.»
میونگ هون به فردی که اورا به تمسخر گرفت نگاه کرد. این دختری بود که همراه یو وون آمده بود یعنی جوئون.
«قتل و سرقت؟ واقعاً فکر میکنی حقی داری که به بقیه همچین حرفی بزنی؟»
«تو دیگه کی هستی؟»
«واقعاً یادت نمیاد؟ از من خواستی عضو گروهت بشم و وقتی که گفتم نه، بلافاصله سعی کردی تا منو بکشی.»
به دنبال اتهام جوئون، سئونگ چان جلو آمد :«اگه یو وون کسی بود که همچین کاری میکرد، گوهرهای ما رو هم میگرفت. این وضعیت شبیه وقتیه که یکی تو شلوارش خرابکاری کرده ولی به بقیه اتهام میزنه و میگه کار شما بوده. نمیدونم چی بگم.»
میونگ هون خندید:«اوه لعنتی، شماها هستید.»
او حالا به یاد آورد. نام آنها را به یاد نمی آورد اما به خاطر داشت که سعی کرده بود تا آنها را به خدمت بگیرد زیرا آنها گروهی پنج نفره داشتند. آنها شبیه گروهی از دوستان بودند. شاید که در مورد گروههای بزرگ احساس بدی داشتند. بنابراین به پیشنهاد او نه گفتند و به همین دلیل سعی کرد تا آنها را بکشد. او موفق شد تا دو نفر آنها را به قتل برساند اما سه نفر در نهایت فرار کردند.
میونگ هون در حالی که دستش را بالا میبرد به صورت ترسناکی گفت: «خب که چی؟! شما سه تا میتونید چیکار کنید؟»
افراد اطراف او به یکباره شروع به حرکت کردند.
در حالی که 50 نفر دور یو وون حلقه زدند، میونگ هون با چهره ای خودخواهانه صحبت کرد:«مهم نیست که کارش با چاقو خوبه، تنهایی چیکار میتونه بکنه؟ شماها برای نجات جون خودتون فرار کردید و بهترین کاری که تونستید انجام بدید اینه که کمک دستش بشید؟»
جوئون جواب داد: «شماها هیچ چیزی در موردش نمیدونید.»
«جالبه.» میونگ هون دستش را پایین آورد و فرمان داد: «همشونو بکشید.»
جیرینگ-جیرینگ-!
دهها نفر شمشیرها و نیزههای خود را بیرون کشیدند و به سمت یو وون حمله کردند.
در این لحظه یو وون گفت: «شماها...»
بریدن-
یو وون از جای خودش بلند شد.
«...از خط رد شدید.»
چلپ-چلوپ-!
***
چشمه ای از خون فوران کرد.
میونگ هون از آنچه اتفاق افتاده بود گیج شده بود.
-این دیگه چیه...
او با دیدن جریان خون در همه جا شوکه شد. این قطعاً جریان خون یو وون نبود. این خون افرادی بود که به یو وون حمله کرده بودند. سر همه آنها بریده شده بود.
در آن لحظه، کیم میونگ هون چیزی که یو وون گفته بود را به یاد آورد.
«از خط عبور نکن...»
این همان چیزی بود که یو وون در آغاز آموزش سوم به او گفت. در آن زمان او به این حرف یو وون به عنوان مزخرفات ساده لوحانه خندید. اما حالا فهمید که اینطور نیست.
-خطی که اون درموردش حرف میزد...
ناگهان پشتش لرزید. آیا او آن لحظه را از همان موقع برنامه ریزی کرده بود؟ وقتی که میونگ هون در فکر فرو رفته بود، افرادش حملههای خود را متوقف کردند.
«این عوضی.»
«چطور انجامش داد؟»
افرادی بودند که در مقابله با هیولاها شمشیر میزدند اما حتی نتوانستند حرکات یو وون را ببینند. تنها چیزی که آنها دیدند گردن تکه تکه شده افرادی بود که از خط عبور کرده بودند. این بیش از حد نیاز بود تا ترس را به آنها القا کند.
یو وون گفت: «حق با شماست.» و به مرده هایی که روی زمین افتاده بودند نگاه کرد.
کمتر از 20 دقیقه تا فعال شدن دروازه باقی مانده بود. در حال حاضر تقریباً همه در اطراف دروازه جمع شده بودند.
یو وون ادامه داد: «این قانون جنگله. هیچ قانون و قاعده ای نداره. به خاطر همین نگه داشتن چیزی از بهدست آوردن چیزی سخت تره.»
یو وون چند گوهر را از داخل جعبه برداشت و اعلام کرد: « شرایط هنوز یکسانه. صد امتیاز برای هر گوهر. تا زمانی که بتونید هزینهی اون رو بپردازین، من به شما گوهر میفروشم. کسانی که میخوان زنده بمونن قبل از ورود به دایره از من اجازه بگیرند.»
یو وون مطمئن بود که میتواند از جواهرات خود محافظت کند.
کرررک-
میونگ هون دندان هایش را محکم به هم فشرد. چطور ممکن بود این همه از مردم فقط توسط یک نفر تهدید شده باشند؟ او نمی خواست که آن را بپذیرد اما او مخصوصاً عصبانی بود چون او نیز توسط یو وون تهدید شده بود.
«و اگر ما نخوایم؟»
«اگه نمیخواهید مجبور نیستید. من شما رو مجبور به خرید هیچ چیزی نمی کنم. اما اگه که قصد خرید چیزی نداشته باشید و از خط رد بشید...» یو وون به جسد هایی که زمین را پر کرده بودند اشاره کرد «اینجا قبر شما میشه.»
میونگ هون با صدای بلند از ته گلو فریاد کشید: «لعنت بهتون! دارید چه غلطی میکنید؟ برید بکشیدش! اون لعنتی رو بکشید!»
او باید کنترل خوبی به گروه خود داشته باشد. اولین کسی که از دستور او پیروی کرد لی جیهون بود. بقیه به سرعت به دنبال جیهون رفتند و بار دیگر به سمت یو وون حمله ور شدند.
یو وون شانه هایش را بالا انداخت: « فکرکنم نفهم بودنتون اجتناب ناپذیره.»
او میدانست چنین اتفاقی خواهد افتاد. همه در اینجا جمع شده بودند تا از یکدیگر گوهر سرقت کنند. بنابراین افراد بیشتری خواهند بود که بخواهند آن را به زور بگیرند تا هزینه آن را با عدل و انصاف پرداخت کنند.
آموزش سوم نسبت به سایر مراحل آموزش برای جمع کردن مقدار زیادی امتیاز بهتر بود. با این حال مهم ترین بخش آن جمع کردن گوهرهای زیاد نبود بلکه محافظت از آن بود و به منظور این کار...
[فعال کردن شمشیر مقدس پایه]
او باید به وضوح قدرت یک فرد تنها که گروهی را سرکوب میکند نشان دهد.
***
وششش
یک سر قطع شده قبل از اینکه روی زمین بیفتد در آسمان پرواز کرد.
تپش-
کیسه اموال او در همان لحظه که سرش قطع شد از بین رفت و با کیسه، دهها گوهر او نیز از بین رفت.
افراد میونگ هون شروع به تردید کردند. برای آنها واضح بود که نمی توانند یو وون را شکست دهند.
تپش-
چرخیدن-
سرها میافتادند و روی زمین میچرخیدند. چاقوی یو وون خون را در همه جا میپاشید و دایره اطرافش را با خون، کاملا پوشاند.
یو وون در حال حاضر 20 نفر را کشته بود و میونگ هون را وحشت زده کرده بود.
-چطور....این ممکنه...؟
او نمی توانست باور کند. یو وون سر مردم را میبرید درحالی که به طور همزمان از حملاتی که به سمت او وارد میشد جاخالی میداد. او حتی نمی توانست یو وون را ببنید که چاقویش را حرکت میدهد.
فردی که میتواند دهها نفر را شکست دهد. او فکر میکرد که آنها فقط در فیلمها و کتابهای کمیک وجود دارند اما این همان چیزی بود که درست جلوی چشمانش آشکار بود.
-من فراموش کردم...
او در حال حاضر سطح 11 بود.
-که این چجور دنیاییه.
در دنیایی که میونگ هون به آن عادت کرده بود، قادر بود که با مشت هایش در برابر قدرت مبارزه کند. وقتی که او بزرگ شد او قدرت داشتن گروه را یاد گرفت.
در واقع او میدانست که قدرت گروهها کم بود. او از کودکی میدانست که هر چقدر هم که فرد قوی باشد، نمیتواند قدرت را با تعداد شکست دهد.
با این حال، این جهان متفاوت بود. دنیایی که آمار، سطح، آیتمها و مهارتها در آن وجود داشت. این یک جهان شبیه به بازیهای ویدیویی بود. کسی که سطح بالا با آمار بالا و آیتمهای خیلی قوی دارد از دهها و یا حتی صدها آدم گمنام سطح پایین شکست نمیخورد.
«خدا لعنتت کنه...»
قدم زدن-
میونگ هون ناخوآگاه از یو وون دور شد و مردم به طور کلی حمله به یو وون را متوقف کردند.
راهی برای شکست دادن او نبود. با وجود اینکه تنها یک نفر بود، آنها کاملا خارج از دور بودند. مثل این بود که هر چقدر هم سگ شکاری بیاورید، آنها هرگز نمیتوانند یک دایناسور تی-رکس را زمین بزنند.
میونگ هون آماده برای فرار بود که ناگهان فکری در سرش پدیدار شد.
-خط...
او متوجه خطی که در اطراف یو وون کشیده شده بود شد.
اگرچه ردش به خاطر غوطه ور شدن در خون کم رنگتر شده بود، اما یک چیز قطعی بود. از زمان شروع مبارزه، یو وون حتی یک قدم هم از دایره پایش را بیرون نگذاشته بود.
-فقط اونهایی که وارد دایره شده بودن رو کشته.
کوه جسدها اثباتی بر این بود. یو وون در قطع کردن سر کسی که حتی کمی از خط عبور کرده بود تردید نکرده بود، اما هرکسی را که خارج از آن ایستاده بودرا به حال خود رها کرده بود.
میونگ هون احساس آرامش کرد.
-من در امانم.
حداقل او از این خط عبور نکرده بود. اگر او این کار را کرده بود، یو وون او را میکشت. این به معناست که یو وون افرادی را که به داخل دایره نرفتند نمی کشد.
پشششش!
«چی؟»
میونگ هون به بالا نگاه کرد.
چکه کردن-
خون روی پیشانی اش جاری شد. با احساس پیشانی اش متوجه شد که یک سوراخ بزرگ در مرکز پیشانیاش وجود دارد. تقریباً انگار که زمان متوقف شده بود. در جریان کند زمان، میونگ هون به یو وون نگاه کرد.
-چه اتفاقی افتاد...
او دیگر نمی توانست فکر کند. بدنش متزلزل شد و یو وون ناگهان وارونه شد. آسمان و زمین در نگاه او جایشان عوض و جهان سفید شد. او دیگر هیچ قدرتی برای سر پا نگه داشتن بدن خود نداشت.
تپش-
میونگ هون روی زمین افتاد. قبل از اینکه هوشیاری خود را از دست بدهد، موفق شد کمی سرش را بالا بیاورد و در تاری دید خود، او را به وضوح ببیند.
«چیه؟ فکر میکردید اگه اونجا بایستین در امان میمونید؟»
قدم گذاشتن-
قدمها نزدیک و نزدیک تر شد. یو وون در حالی که نیشش تا بناگوش باز بود اطراف را نگاه کرد.
«من چهره تمام شما رو به خاطر سپردم.»
یو وون دایرهاش را ترک کرده بود.
پایان قسمت 13
کتابهای تصادفی

