همترازی با خدایان
قسمت: 14
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چوی جائه هیون نمیتوانست آنچه را که در جلوی چشمانش رخ داده بود باور کند.
«چطور... این حتی ممکنه؟»
یو وون هیچ حرکت بزرگی انجام نداده بود. او خیلی راحت در جای خود ایستاده بود و سر افرادی که وارد دایره میشدند را قطع میکرد. بنابراین وقتی که او بالاخره دایره را ترک کرد...
«آآآ، آآیییییی!»
«ل-لطفا منو نجات بدید!»
«آآآخخ!»
افرادی که به یو وون حمله میکردند، این بار اما شروع به فرار کردند. ولی بی فایده بود. او با مهارت بالای خود دریک چشم به هم زدن به آنها رسید و سر آنها را جدا کرد. در همان زمان که او سر ده نفر دیگر را برید، کسی جراْت کرد تا مخفیانه یکی از گوهر های یو وون را بردارد.
بریدن-
«آآخ!»
یو وون بلافاصله برگشت و بدون هیچ تردیدی بازوی آن مرد را قطع کرد. این یک هرج و مرج کامل بود. قتل عام توسط یک مرد تنها. حتی شاهدان نیز آنچه را که دیده بودند باور نمیکردند.
-پس تعداد اهمیتی نداره.
جائه هیون فکر کرد که او به خوبی با این دنیا سازگار شده. آمار پایهی او از ابتدا بالا بود و بعد از بالا بردن سریع سطحش با شکار، او فکر میکرد که باید از همه جلوتر باشد.
اما اشتباه او از همین نقطه آغاز میشد. از وقتی که فکر کرد فردی تنها، نمیتواند در برابر تعداد پیروز شود در درک اصل این جهان شکست خورده بود.
چاقو زدن-
یو وون قلب مردی که داخل دایره او شده بود را با چاقوی خود آن مرد، سوراخ کرد. و با این کار قتل عام دشمنانی که سعی در سرقت گوهرهای او را داشتند به پایان رسید.
«...چه افتضاحی.»
یو وون جعبه اش را برداشت و موقعیت خود را تغییر داد.
چلپ-چلوپ-
بدون توجه به استخر خونی که در اطرافش بود از روی آن عبور کرد و دقیقا تا دروازه پیش رفت، انگار که از ابتدا قصد داشت آنجا باشد.
[02:04:18]
زمان زیادی باقی نمانده بود. بعد از انتخاب موقعیت خود، یو وون دایره ی دیگری بر روی زمین کشید و آن را درست در مقابل دروازه برپا کرد.
وووم، ووووووم-
دروازه شروع به زوزه کشیدن کرد. با دیدن اینکه دروازه شفاف کمی به فعال شدن نزدیک تر شده، مردم واقعاً دست پاچه شدند.
دیگر کسی نبود که جرات به چالش کشیدن یو وون را داشته باشد.
-حالا که اون اونجاست، من میتونم بعد از اینکه گوهر خریدم بلافاصله از دروازه رد بشم.
-من 43 تا گوهر دارم پس فقط 700 امتیاز نیاز دارم...
-چیکارکنم؟ من فقط200 امتیاز دارم...
همه در جمع دست و پا میزدند و با نگرانی همدیگر را نگاه میکردند.
آن وقت بود که جائه هیون قدم پیش گذاشت. «من میخرمش.»
در کمال تعجب، دو شیک سعی کرد تا جائه هیون را متوقف کند.
«خان داداش!»
«چیه؟»
«واقعا قصد خرید اونها رو داری؟ اصلاً امتیازی داری...؟»
«من قبلاً از مامور پرسیدم و گفت که برای این به من 500 امتیاز میده.» جائه هیون در حالی که اسلحه اش را در دست تکان میداد این را گفت. این گران ترین آیتمی بود که او میتوانست از فروشگاه بخرد و 1000 امتیاز را برای خرید آن داده بود. با وجود اینکه فقط چند روز از آن استفاده کرده بود، ارزش آن به نصف کاهش یافته بود.
«اما هنوزم...»
«سعی کن اینطوری بهش فکر کنی دو شیک.»
«ها؟»
«به نظرت چه اتفاقی میافته اگه ما سعی کنیم کسی که جلومون ایستاده رو اینجا بکشیم؟»
دو شیک نگاهی سردرگم به سوال جائه هیون کرد. از سر ناامیدی، جائه هیون قبل از زمزمه کردن، آه عمیقی کشید: «هیچکدوم از گوهرهای اون دزدیده نشده. همه اینها با شکار بدست اومده.»
«از کجا میدونی؟»
«به نظرت چندتا هیولا باید کشته باشه تا به این قدرت برسه؟»
دو شیک از سوال جائه هیون ساکت شد. او حتی نمیتوانست تعداد زیاد هیولاهایی که یو وون باید در سه روز گذشته کشته باشد تا به این قدرت برسد را درک کند. سر انجام او ناگهان فهمید که چطور یو وون توانسته که این همه گوهر را جمع کند. او هیولاهای زیادی را شکار کرده بود تا سطح خود را بسیار بالا ببرد.
-از این گذشته، اون مرد...
جائه هیون به یو وون که جلوی دروازه منتظر بود تا تجارتش را انجام دهد خیره شد.
-با وجود اینکه میتونه، هیچ کدوم از گوهرهای کسانی که کشته رو برنداشته.
این به خاطر آبرویش بود. اگر یو وون گوهر کس دیگری را بر میداشت و میفروخت، نقشه او خراب میشد. در این صورت او معامله نمیکرد بلکه دزدی کرده بود. برای متقاعد کردن بقیه مردم برای خرید، نمیتوانست گوهرهای بقیه را بردارد. علاوه بر این، او با نمایش قدرت خود، به جمعیت ثابت کرد که تمام گوهرهای خود را منصفانه و با شکار هیولا بدست آورده است.
«اگر کسی سعی کنه شخص دیگری رو اول بکشه، هدف همه میشه.»
جائه هیون در ابتدا فکر میکرد که آموزش، یک منطقه بی قانون است. با این حال متوجه شد که اشتباه کرده است. اگرچه قوانین جهان قدیم دیگر وجود نداشت اما وجود چیزی مانند یک منطقه بدون قانون غیرممکن بود. تا زمانی که بیشتر از سه نفر در جایی حضور داشته باشند، حداقل چند قانون و مقررات ناگفته وجود خواهد داشت.
-دراین جهان قانون توسط افراد قوی نوشته شده.
جائه هیون این فکر را کرد، درحال حاضر یو وون کسی بود که حرف، حرف او بود.
تاپ-تقق-
جائه هیون به یو وون نزدیک شد.
یو وون هیچ کاری نکرد زیرا جائه هیون دستش را دراز کرد و نشان داد که قصد خرید گوهر را دارد.
«لطفاً به من هفتا بده.»
یو وون سرش را تکان داد و با جائه هیون دست داد.
[شما 700 امتیاز بدست آوردید.]
اولین معامله انجام شد. یو وون هفت گوهر از جعبه برداشت و به جائه هیون داد.
با جمع شدن 50 گوهر، جائه هیون از دروازه عبور کرد.
بعد از آن...
«م-منم همینطور!»
«منم...!»
«هفتا به من!»
«ده تا برای من...!»
«کسی امتیاز اضافه داره؟ من قول میدم که تو آموزش بعدی بهتون پس میدم...»
خیابان به بازار تبدیل شده بود.
***
[شما 700 امتیاز بدست آوردید.]
[شما 400 امتیاز بدست آوردید.]
[شما1100 امتیاز بدست آوردید.]
[شما ... امیتاز بدست آوردید.]
[...]
***
یو وون در سرش تعداد گوهر ها را هنگام فروش حساب میکرد. مردم مشغول صحبت با مامورهایشان برای فروش آیتم هایی که خریده اند، بودند.
«اگه برای هر آمار 100 امتیاز باشه... یه ثانیه صبر کن. هومم...»
«سه امتیاز آگاهی. این برای 300 امتیاز کافیه، نه؟»
هنگام فروش گوهرهای خود، یو وون معامله بین شرکت کنندگان و مامورانی که ظاهر شده بودند را رصد کرد. در فروشگاه مرحله آموزش، عملکردی به نام فروش مجدد وجود داشت. این راهی برای برگرداندن امتیاز های مصرف شده با فروش دوباره آیتم هایی که استفاده میکردند به فروشگاه بود. سپس مامورها آیتم هایی که دوباره خریده اند را بر میداشتند و به شرکت کنندگان در آموزش بعدی میفروختند. این یک چرخه منظم بود. با این حال، این عملکرد به ندرت توسط شرکت کنندگان استفاده میشد حتی با وجود داشتن اطلاعات زیرا بیشتر مامور ها اساساً دزد سرگردنه بودند.
«>این آیتم یکم آسیب دیده، من 300 امتیاز براش میدم.»
«>این آیتم در واقع کاملا غیر متداوله... پس من میتونم 200 امتیاز بهت بدم.»
«چی؟ داری حرف مفت میزنی.»
«دغل باز لعنتی!»
شرکت کنندگان خشم خود را از قیمت هایی که مامورها به آنها پیشنهاد میکردند، ابراز کردند. آیتم هایی که با 1000 امتیاز خریده شده بودند درحال حاضر فقط با 300 یا 400 امتیاز پیشنهاد میشد و حتی به 200 امتیاز نیز میرسید.
مامورها در اصل نوعی کاسب و تاجر بودند. تاجرهایی که مشتریانشان افرادی بودند که برای بقا تلاش میکردند. واضح بود که چه کسی دست بالا را دارد. بنابر این شرکت کنندگانی که به شدت دنبال امتیاز بودند، به جای آیتم های خود آمار خود را میفروختند اما...
-100امتیاز برای هر آمار.
این نمونهی بارز کلاهبرداری بود.
-چه معامله وحشتناکی.
آمار ها ذاتاً ارزش بیشتری نسبت به امتیاز ها داشتند. اگرچه آیتم و مهارت های زیادی وجود دارد که میتوانید از فروشگاه خریداری کنید، مهم نیست که چند امتیاز داشته باشید، نمیتوانید با امتیاز آماری خریداری کنید.با این حال، مامورها امتیازات افراد حاضر در مراحل آموزشی را به قیمت ناچیزی خریداری میکردند.
-آره. مطمئناً از دست دادن یکم آگاهی الان زیاد مهم به نظر نرسه، اما...
در دراز مدت این یک ضرر بزرگ بود. پس از بالا رفتن حتی چند طبقه از برج، آنها متوجه میشدند که امتیاز آمار از دست رفته آنها چقدر ارزشمند است.
-فکر کنم احتمالاً بهتر از اینه که اینجا بمیرن.
یو وون مقدار گوهرهای باقی مانده را چک کرد. مردم هنگامی که متوجه شدند میتوانند آمار خود را برای امتیاز بفروشند، برای خرید گوهرها با یکدیگر میجنگیدند. و همینطوری بیش از50 نفر آموزش سوم را کامل و از آن خارج شده بودند.
«آم-مم، لطفاً به من 20 تا گوهر بدید.»
سفارش نسبتاً بزرگی بود. یو وون نگاهی از نزدیک به مشتری خود کرد. پسری در اواسط نوجوانی بود. او اسلحه داشت و دید که گوهر کمی دارد، احتمالاً سطح پایینی داشت.
-احتمالاً قرار نیست خیلی بیشتر از این پیش بره.
بدون آیتم و آمار ضعیف. کسی مثل او معمولاً میمرد و نمیتوانست که آموزش سوم را پاکسازی کند.از آنجایی که او هرآماری را که داشت برای بدست آوردن امتیاز لازم فروخت، فقدان آمار او باعث سنگینی بیشتر و بیشتر او خواهد شد.
«بفرمایید.»
فروش به آرامی تا انتها پیش رفت.
[امتیاز کل:167،400]
یو وون بعد از اینکه امتیازاتش را بررسی کرد سرش را تکان داد. این خیلی بیشتر از آنچه که او در ابتدا پیش بینی میکرد بود.این ترکیبی از امتیازات مربوط به کرم مادر و فروش گوهرها بود.
-فکر میکردم که در بهترین حالت فقط میتونم صد هزارتا تا پایان آموزش سوم بگیرم...
با این حال، آموزش خیلی بهتر از آنچه پیش بینی کرده، پیش رفته بود.000/160 امتیاز.تعداد خیلی زیادی بود. این نباید ممکن باشدکه آن همه امتیاز در آموزش بتوان بدست آورد.
-ممکنه که الان بشه.
یو وون از جای خود بلند شد.
جوئون که در کنار او منتظر بود گفت: «بالاخره وارد میشی؟»
یو وون سرش را برگرداند تا به او نگاه کند.کنار او سئونگ چان نیز منتظر یو وون بود.
«چرا هنوز نرفتید؟»
«میخواستیم با تو بریم.»
اگرچه فقط یک روز بود جوئون و سئونگ چان، یو وون را دنبال میکردند.
یو وون سرش را تکان داد.این خیلی تابلو بود.
«من قصد داشتن هیچ همراهی در اینجا ندارم.»
«لازم نیست مارو همراه خودت بدونی.ما مشکلی نداریم که دوباره به عنوان بازیچه استفاده بشویم.»
«و اگه فکر میکنی که دیگه بدرد نمیخوریم، میتونی مارو کنار بذاری.»
به خودشان بازیچه میگفتند. این تصمیم ساده ای نبود.
لبخندی روی صورت یو وون ایجاد شد. این درست بود که شکار به لطف این دو بسیار بهتر پیش رفت. با این حال، این به معنی این نبود که آنها میتوانند در مسیری مشابه او قدم بزنند.
-حتی نزدیکشم نیست.
تقریباً هیچ انسانی وجود نداشت که بتواند در کنار یو وون راه برود. بدون داشتن استعدادی فوق العاده، دنبال کردن جایی که یو وون به سمت آن پیش میرفت غیرممکن بود؛ چه رسد به اینکه در کنارش قدم بزنند. به طور طبیعی این برای جوئون و سئونگ چان صدق میکرد. این دو باید بیش از حد توانایی برای رد کردن آموزش و ورود به برج داشته باشند، اما این میتواند نهایت توانایی آنها باشد. یو وون به دنبال رسیدن با بالای برج بود. نه، شاید حتی بیشتر از آن.
«متاسفانه دیگه کافیه.»
«ولی..»
«من این رو به مردی که تازه کشته شد هم گفتم، سعی نکنید خودتون رو به شخص دیگهای بچسبونید. شما اینطوری دووم نمیارید.»
سئونگ چان بعد از شنیدن آن از یو وون چهره ای ناامید به خود گرفت، اما آنها انتظار این را داشتند. با این حال وقتی که امید های شما خرد میشود، ناامیدی اجتناب ناپذیر است.
یو وون از حالت صورت آنها شانه هایش را بالا انداخت. «علاوه بر این حتی اگه میخواستم برم هم نمیتونستم. پس قرار نیست از اینجا برم.»
«چی؟»
«منظورت چیه که نمیری؟»
جوئون و سئونگ چان گیج شده بودند.
یو وون کیسه اموال خود را وارونه کرد. حتی یک سنگ هم از آن بیرون نیامد.
«دلیلش اینه که من دیگه گوهری ندارم.»
پایان قسمت 14
کتابهای تصادفی

