همترازی با خدایان
قسمت: 24
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
یولچه برای مدتی ساکت ماند. نفوذ به سقف برج؟ این چیزی بود که هیچ وقت حتی فکرش را هم نمیکرد.
برای کسی مثل او که به دلیل انتخاب نشدن توسط برج برای مدت طولانی درون طبقات وسط مانده بود، چیزی مثل رتبهدار شدن، آرزویی بیش نبود.
پادشاهی که مردمش را رهبری میکرد، رتبهداری بود که او تحسین میکرد. ولی برای یو وون، رویای اون فقط یه آرزوی ساده بود.
«این دیگه چه مسخرهایه-؟!»
«فکر کردی داری چیکار میکنی؟!»
هارگان، کسی که یو وون او را درون اژدهای انگل مدفون کرده بود، صحبت یولچه رو قطع کرد.
هارگان بلند شد، مثل یک جانور غرغر کرد و به یو وون خیره شد. او، دندانهای نیش خودش رو نشان داد، ولی جلوی خودش را گرفته بود تا به یو وون حمله نکند.
با دیدن واکنش هارگان، یو وون شانههایش رو بالا انداخت و گفت: «اونقدر وحشیانه سمت من اومدی که فکر کردم داری بهم حمله میکنی.»
«من فقط میخواستم گیرت بندازم.»
موقع شروع 5مین مرحلهی آموزشی، هارگان نتوانست یو وون را بگیرد. این اتفاق باید تاثیر ماندگاری روی او میگذاشت، ولی یو وون به احساساتش اهمیتی نمیداد.
«هر کسی باشه، وقتی این طوری سمتش بپری میترسه.»
«اوه...»
بعد از شنیدن جواب یو وون، هارگان سرش رو خاراند و به نشانهی موافقت تکان داد.
«فکر کنم حق با توئه. شرمنده.»
به طور تعجبآوری، لحن جوابش عادی بود. یو وون انتظار داشت که هارگان عصبانیتر باشد.
بعد از ان هارگان لبخندی زد و دستش را دراز کرد.
«همهی اینا به کنار، تو باید بیای تیم ما.»
هارگان داشت این پیشنهاد را به کسی میداد که همین الآن سرش را سیاه و کبود کرده بود. یو وون با خودش فکر کرد که او هیچ غروری برای خودش ندارد. ناراحت شده بود و فکر کرد که آیا باید حرفشو دوباره بگه یا نه.
«اون مرد میتونه بهت بگه...»
«میدونم. شنیدم.»
«شنیدی؟»
«فکر کنم یه چیز جالب گفته بودی. اینکه «یه نفر به سقف نفوذ کنه». حتی فکرش هم برق به تن آدم میندازه.»
وززززز، تتترق-
الکتریسیته از بدن هارگان شروع به منتشر شدن کرد که نشانهی این بود که او فوقالعاده هیجانزده شده. ضمناً، هارگان آدم سرسختی بود. با اینکه ضربهی محکمی به سرش خورده بود، به نظر میرسید حالش خوب باشد.
«قبلا از پدرم شنیده بودم که بیرون برج، قدرت بیشتری وجود داره.»
«از پدرت؟»
هارگان با نگاهی از خود راضی گفت: «نمیشناسی کیه، ولی اون شخص فوقالعاده مهمیه.»
معلوم بود که اون بینهایت به پدرش افتخار میکرد. البته جای تعجبی هم نداشت، چون پدرش زئوس، پادشاه المپ، و یکی از برترین رتبهدارها بود. با قدرتی که میتوانست با یک مدیر رقابت کند، یکی از معدود موجوداتی بود که میتونست این برج وحشتآور را کنترل کند.
«درسته که کبوتر نمیتونه کنار باز پرواز کنه، ولی فکر نکن من یه پرندهی کوچیکم. یه روزی، من پادشاه المپ میشم.»
این یو وون نبود که از این حرف شگفت زده شده بود، بلکه یولچه بود. او هم مثل یو وون، قدرتی که پشت اسم «المپ» بود را میدانست. این حزب از رتبهدارهای برتر زیادی تشکیل شده بود. انها موجودات خداگونهای هستند که بر چندین طبقهی برج فرمانروایی میکنند. ان وقت هارگان اینجا ادعا میکرد که پادشاه چنین موجوداتی میشه.
یو وون با پوزخندی گفت«آرزوهای خیلی بزرگی داری.»
با این حال، لبخند برای مدت زیادی روی صورت یو وون نماند. با خودش فکر کرد: «پادشاه شدن... برای چی...؟»
یو وون هارگان را، که اعتماد به نفس ازش میبارید، با دقت ورانداز کرد. به نظر نمیاومد که شوخی کرده باشد. با توجه به اون اتفاقی که یو وون به خاطر آورد، هارگان پتانسیل این را داشت که شخص مهمی باشد.
«نوادهی مستقیم المپ...»
یو وون میدانست که تغییر برنامههاش ممکنه فکر خوبی نباشه، ولی با خودش این فکرو هم کرد که. «آینده باید تغییر کنه.»
هارگان میتونست برگ برندهی خوبی برای او باشد.
حالا باید چیکار کنم...
در حالی که یو وون تو افکار خودش غرق شده بود، هارگان گفت: «اگه واقعا حرفامو باور نمیکنین، پس بهتر نیست خودمو بهتون ثابت کنم؟»
یو وون با شک و تردید جواب داد: «چی رو ثابت کنی؟»
«بیا شرط ببندیم. ببینیم کی میتونه زودتر رئیس مرحله رو شکست بده و امتیاز بیشتری به دست بیاره. میتونی با هر چند نفری که میخوای، تیم خودت رو تشکیل بدی.»
«پس شماها چی؟»
«تیم ما کلا 9 نفره. و شخص دیگهای رو هم اضافه نمیکنیم.»
پیشنهاد خیلی خوبی بود. یو وون اجازه داشت با تیمی از دهها و یا صدها نفر رئیس را شکست بدهد، ولی انها فقط با یک تیم 9 نفره میتوانستن این کار را بکنند.
«با این حال، اگه من برنده بشم، تو باید بیای تو تیم ما.»
این باعث شد یو وون به این شرط بندی علاقه مند شود. اون تصمیم گرفت از این فرصت استفاده کنه و با پوزخندی روی صورتش ازش پرسید: اگه من برنده بشم؟»
«بهت به عنوان هیونگ نیمم خدمت میکنم.»
«لازم نکرده. من به برادری مثل تو نیاز ندارم.»
یو وون بعد از لحظهای تأمل، سرش را تکان داد.
«در عوض، اگه من برنده بشم، یه بار وقتی نیازت داشتم بهم کمک کن.»
«فقط یه بار؟»
«مشکلی داری؟»
«نه داشتم فکر میکردم یه بار کافیه یا نه، ولی خب باشه. قبول میکنم. تا وقتی که درخواست خیلی مسخرهای نباشه، من هر کاری میکنم. حتی اگه بخوای، من بهت آیتمهامو میدم.»
هارگان سرشار از اعتماد به نفس بود. به نظر میرسید به خودش مطمئن است که هر شرایطی هم باشد، برنده میشود.
یو وون پس از اینکه کلمهی «آیتم» رو شنید، سرش رو به نشونهی تایید تکون داد.
«اون قدر هم بد به نظر نمیرسه.»
به عنوان یک خون خالص از المپ، هارگان حتما آیتمهای شگفت انگیزی داشت و وقتی او مرحلهی آموزشی را تمام کند و وارد برج شود، نفوذ او فوقالعاده بیشتر میشود. برای همین کمکی که از طرف او باشد، خیلی مؤثر است.
«پس شرط ببندیم؟»
«باشه.»
«عالیه. هههههه.»
بام-
هارگان در حالی که مشت هایش را به هم میکوبید، از شدت هیجان نمیتوانست جلوی خندهاش را بگیرد. به نظر میرسید اصلا برای او این که همین چند لحظه پیش، یو وون ضربهای به سرش زده بود مهم نبود.
هارگان به یو وون گفت: «طبقهی اول میبینمت، پس خودتو آماده کن.» و بعد راهش را کشید و به سمت گروهش برگشت.
یو وون درحالی که رفتن هارگان را تماشا میکرد، سرش رو خاراند. تازه فهمیده بود که هارگان چقدر میتواند سرسخت باشد.
جای تعجب نیست که توانست آموزش را در 10 روز تموم کند.
هارگان سر حرفش میماند. از الآن تا یک هفتهی دیگر، با تیم فعلیاش، قدرت کافی برای شکست دادن رئیس مرحله را به دست میاورد.
هارگان، در حالی که همتیمیهایش را به بیرون اتاق رئیس هدایت میکرد، بهشان گفت: «خیلی خب، همتون شنیدین دیگه؟ باید زودتر حرکت کنیم. زمان زیادی نداریم.»
بعد از چک کردن زمان، یو وون به هارگان و هم تیمیهایش با صدای بلند گفت: «نیازی به این همه عجله نیست.»
هارگان از تعجب سرش رو برگرداند. منظور یو وون از اینکه «نیازی به این همه عجله نیست.» چه بود؟ ان هم در حالی که تازه شرط بسته بودند.
یو وون شانههایش را بالا انداخت و توضیح داد: «ساعت رو ببین.»
«ساعت...؟!»
«چرا ازمون میخواد که... ها؟»
هارگان و هم تیمیهایش، همگی پس از چک کردن محدودیت زمانی مرحلهی آموزشی شوکه شده بودند.
»این جا چه خبره؟»
{زمان باقیمانده: 632:07:46}
{زمان باقیمانده: 632:07:46}
{زمان باقیمانده: 632:07:46}
{ .....}
زمان ایستاده بود.
هیچ کدامشان انتظار این را نداشتند، حتی هارگان که فکر میکرد به اندازهی یک خون خالص از المپ اطلاعات دارد.
چه خبر شده بود؟
یو وون، با دیدن چهرهی هارگان، به سوال توی ذهنش پاسخ داد.
«باراگاندا یه جزیره نیست.»
این آموزش در حال برگزاری بر روی یک جزیرهی مصنوعی نبود.
«اون یه جونور افسانهایه.»
این آموزش داشت پشت یک جانور غول پیکر به بزرگی یک کشور کوچک برگزار میشد.
با شنیدن جواب یو وون، هارگان نگاهی دوباره به جسد جانورهایی شبیه هزارپا انداخت که بر روی زمین پخش شده بودند.
فکری به ذهن هارگان رسید؛ «پس یعنی اونا...»
«اونا انگلن. داخل این موجود غولپیکر لونه کردن و به آرومی قدرت این جونور رو میمکن. باراگاندا دیگه نمیتونست تحملشون کنه. به همین دلیل تصمیم گرفت که زیر آب بره، چون انگلها داخل آب دریا غرق میشن.»
«پس درواقع این هیولای غولپیکر، پادشاه این انگلها بوده؟»
«یه همچین چیزی. اون انگلهای زیادی رو به دنیا آورد و بزرگشون کرد.»
هارگان مطمئن نبود که باید حرفهای یو وون را باور کند یا نه. حتی ساکنان المپ هم از این مسئله خبردار نبودن، پس چطور یک شرکت کنندهی مرموز درون مرحلهی آموزشی، راجب همهی این ها اطلاع دارد؟
«پس الآن...»
یو وون پوزخندی زد و سرش را تکان داد.
«محدودیت زمانی از کار افتاد.»
پنجمین مرحلهی آموزشی، مبارزه با زمان است. شما باید یک رئیس مرحله را با بیشترین زمان باقی مانده شکست بدهید.
«پس چطور من رئیس مرحله رو تو یه هفته شکست دادم؟ به خاطر شرایطی که پیش اومد اینقدر زیادش کردم، ولی در واقع حتی یه هفته هم نبود.»
«باراگاندا در واقع...»
این جواب همون معمایی است که چطور اودین توانست پنجمین رئیس مرحلهی آموزشی را در کمتر از یک هفته شکست دهد.
«اگه زمان کافی بگذره، یه مدیر یا مأمور احتمالا دخالت میکنن. به هر حال، اونا که نمیخوان آموزش تا ابد طول بکشه.»
یو وون پس از اینکه به اندازهی کافی استراحت کرد، بلند شد.
«اون وقته که من این آموزش رو تموم میکنم.»
***
شمارش معکوس متوقف شده بود.
یکی یکی، شرکت کنندگان مرحلهی آموزشی متوجه این قضیه شدند.
«این دیگه چش شده؟ خطا داده؟»
«پس فقط من نیستم، نه؟»
«زمانو که یهویی کم نمیکنن، میکنن؟»
«احتمالا دو دقیقه دیگه درست میشه.»
شرکت کنندگان سر شکارشان برگشتند. در زمانی محدود، انها باید افزایش سطح میدادند و تا جایی که میتوانستن، امتیاز جمع میکردند.
شرکتکنندگان پنجمین مرحلهی آموزشی، بازیکنان در حال تمرین برج بودند که توانسته بودند از شرایطی با میزان بقای فوقالعاده پایین، جان سالم به در ببرن. انها به آینده فکر میکردند و در عین حال، یاد گرفتن که چطور قویتر شوند.
در عین حال...
***
>«اون اژدهای انگل رو کشت... از زمان اودین تا به حال کسی نتونسته بود این کارو بکنه.»
>«مدیر چطور؟ خبرا به گوش اون رسیده؟»
>«اون اخیرا با ساکنین المپ درگیر شده. در حال حاضر به این دلیل سرش خیلی شلوغه.»
مأمورها از حرص میخواستند خودشان را بکشند. مکانیسمی که برای مرحلهی آموزشی طراحی کرده بودند، شکست خورده بود. به همین دلیل، مرحلهی آموزشی وارد وضعیت «خطا» شده بود، ولی الآن هیچ راهی برای حل این مشکل وجود نداشت.
>«لطفا یه نفر با مدیر تماس بگیره!»
>«اونو جایی نذاشته بودیم که کسی بتونه به این راحتی پیداش کنه...»
>«لعنتی از زمان اودین تا حالا همچین اتفاقی نیفتاده.»
مأمورها در آشوب کامل بودند. انها تمام تلاش خود را می کردند تا مرحلهی آموزشی را اصلاح کنند، ولی به خاطر عدم حضور مدیر، به نظر نمیرسید که این مسئله به زودی درست شود.
و این طور شد که شمارش معکوس همان طور ثابت ماند.
***
بام—
فلپ، فلپ، فلپ—
صدای بلندی جنگل را لرزاند و دستهای از پرندهها به سمت آسمان پرواز کردند تا بتوانند از گرمایی که ان منطقه را فرا گرفته بود، فرار کنند.
اورک بزرگی بر زمین افتاد.
گرررر—
«چویک، رئیس!»
«چویک، انسان! چوییییک!»
«چویک، اون یه چوییکه - یه هیولا!»
گروهی از اورکهای قرمز، به آرامی به عقب رفتند و سعی کردند عقب نشینی کنند.
انها ترسیده بودند.
در مرکز جنگل سوزان، یک اورک غول پیکر 4 متری مرده افتاده بود. و روی انن اورک، مردی ایستاده بود.
«شماها به کی میگین هیولا؟»
شششک—
یو وون شمشیرش را از سر رئیس اورکها بیرون کشید و به سمت گروه نگاه کرد.
«چوییک! خطر! چویک! فرار کنین!»
«چویییک!»
چند اورکی که باقی مانده بودند، به سرعت فرار کردند.
«لعنتی.»
یو وون بین ان همه آشوب، اظهار ناراحتی کرد. در حالت عادی دنبال اورکها میرفت. ولی الآن وقت این کار نبود.
{زمان باقیمانده: 632:01:12}
{زمان باقیمانده: 632:01:11}
{زمان باقیمانده: 632:01:10}
{.....}
درست زمانی که داشت رئیس اورکها را شکار میکرد، شمارش معکوس دوباره شروع شده بود.
مثل اینکه مأمورها توانسته بودند اکوسیستم مرحلهی آموزشی که دچار مشکل شده بود را درست کنند. و این دفعه، احتمالا چیزی بیشتر از صرفا شکار اژدهای انگل باشد.
«امکان نداره که همون مکانیسم خراب قبلی رو گذاشته باشن.»
بنابراین، مسابقهی دیگری با زمان بود.
«من تونستم 4 روز برای خودم جور کنم.»
در واقع، زمان مسابقه بیشتر از چیزی بود که انتظار داشت، و زمان زیادی هم بود.
«حالا...»
یو وون شروع به حرکت به سمت بالای جزیره کرد.
«فکر کنم وقتشه که راه خودمو به سمت برجی که خدایان در اون زندگی میکنن، بسازم.»
کتابهای تصادفی

