همترازی با خدایان
قسمت: 89
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
دنیای طبقه بیستم بسیار وسیع بود. از قضا جای تنگی هم بود.
دنیا به خودی خود بزرگ بود اما فضای زیادی برای زندگی مردم در آن وجود نداشت. با توجه به اینکه 90 درصد این دنیا اقیانوسیست، مگر اینکه از یک نژاد آبزی باشید، نمیتوانستید در طبقه بیستم زندگی کنید.
البته این به آن معنا نیست که ده درصد باقی مانده زمین رها شده است. در واقع دقیقا برعکس بود.
علیرغم اینکه این سرزمین تنها 10 درصد دنیا را تشکیل داده بود اما باز هم وسیع و پر رونق بود، بنابراین این دنیا پیشرفت زیادی کرده بود.
پادشاهی دریایی، پورتوگیا.
در آن پادشاهی افسانهای وجود داشت...
«کسی که "سنگ دریا" رو پیدا کنه خدای دریا خواهد شد...»
در نپتو، کوچک ترین جزیره و یکی از دوازده جزیره پورتوگیا جنگ بی پایانی در جریان بود.
شخص ادامه داد: «...چه افسانه جذابی. اینکه فقط بتونی با تو دست گرفتنش تبدیل به خدا بشی.»
ده ها بازیکن، پسر و دختر بزرگی را تهدید میکردند. آن دو بیش از دو متر قد داشتند و درحالی که به سمت دیوار عقب عقب میرفتند، به خود میلرزیدند.
«ل-لطفاً بهمون آسیب نزن...»
«م-ما چه کار اشتباهی انجام دادیم؟ چرا این کارو با ما میکنید؟»
«هاه! لطفا بهمون آسیب نرسون... هیچ کار اشتباهی انجام ندادیم... هههههه.»
«شماها با این اندازتون باید از خودتون خجالت بکشید که انقدر ترسو هستید.»
«همهی غولها مثل این جوجههای کوتوله هستن؟»
«حالا که انقدر بزرگ شدید قایم کردن خودتون سخت شده، اینطور نیست؟»
«اگه سن انسانها رو در نظر بگیریم احتمالاً این کوتولههای احمق حتی ده سالشون هم نباشه.»
«واقعاً؟ ولی اونا اینقدر بلند هستن؟»
«این حشرههای موذی قدشون به حداقل چهار متر میرسه.»
«تا وقتی که آزگارد بهتون کمک میکرد باید وضعتون خوب بوده باشه پس چرا رفتید و با اونا جنگ راه انداختید...»
آزگارد و غولها در ابتدا روابط دوستانهای داشتند. اما پس از شروع همکاری تعدادی از غولها با شیاطین آزگارد روابطش را با آنها قطع کردند. و از آن موقع این موقعیتها رایج شده بود.
همه نوع الفاظ رکیک بر دو غول روانه شد.
آن دو بازیکن بیشتر از پیش به گوشه رانده شدند و از ترس به خود میلرزیدند.
مرد مو قرمزی که گروه را رهبری میکرد درحالی که به غول ها نزدیک میشد، پرسید: «افسانهای که قبلاً دربارش صحبت کردم رو میدونید؟»
یکی از غولها در جواب پرسید: «چ-چه افسانهای؟»
«اونی که در مورد سنگ دریا هست.» مرد مو قرمز ادامه داد: «اون کجاست؟»
غولها به نمادهایی که روی سینه بازیکنان بود، نگاه کردند. نمادها نگارههایی کشیده شده از یک گرگِ یال قرمز بودند.
آنها اعضای انجمن گرگ سرخ، انجمنی بدنام در طبقات پایین و میانی بودند.
مرد مو قرمز گفت: «شنیدم که غولها سنگ دریا رو مخفی کردن.»
غول پسر پرسید: «تو واقعاً همچین شایعه بچه گانهای رو باور میکنی؟»
مرد مو قرمز در جواب پوزخندی زد: «البته که باور نمیکنم، ولی هنوز هم قابل تصورترین شایعهست.»
«و میدونی که منبع اون شایعه کیه؟»
«الیمپوس نیست؟ اونها به اندازه یک منبع موثق قابل اعتمادن.»
«پس مطمئنم که از رابطه ما و الیمپوس هم خبر داری، نه؟»
مرد مو قرمز درحالی که دستش را به سمت چاقویش میبرد گفت: «خبر داریم و دقیقاً به همین خاطره که داریم این کارو انجام میدیم.»
«الیمپوس به اینکه ما غولهارو میکشیم هیچ اهمیتی نمیده.»
طبقه بیستم دنیایی در تحت اختیار الیمپوس بود. رتبه دارها و بازیکنان الیمپوس بیش از نیمی از دفترها را در اختیار داشتند و هر زمان که حوادث مربوط به غولها رخ میداد، بر روی بیشتر آنها سرپوش میگذاشتند.
این فقط به این خاطر رخ میداد که الیمپوس میخواست غولها را ریشه کن کند.
مرد مو قرمز غولها را تهدید کرد: «اگه نمیخواید بمیرید، همین الان به من بگید. سنگ دریا کجاست؟»
یکی از آنها فریاد کشید: «بهت گفتم ما همچین چیزی نداریم!»
غول دیگر در ادامه گفت: «این یه شایعه الکی هست که الیمپوس برای خلاص شدن از شر مردم ما منتشر کرده!»
با وجود مخالفتهای شدید غولها هیچ چیز قرار نبود تغییر کند.
مرد مو قرمز که از نگرفتن جوابی که میخواست، ناراضی بود گوشش را گرفت و گفت: «اوه، واقعاً؟»
سپس سرش را به سمت همرزمانش برگرداند.
آنها هم انجمنیهایی بودند که برای مدت طولانی با او بودند و هرکدامشان فقط از نگاه چشمان یکدیگر میتوانستند بفهمند که به چه چیزی فکر میکنند.
«خب، بیاید ببینم شماها بعداً هم میتونید سر این حرفتون بمونید یا نه.»
شینگ-
شِننک، شَنک-
بازیکنان شروع به آماده سازی سلاحها و مهارتهای خود کردند.
غولهای محاصره شده دندانهایشان را به هم فشردند. آنها میداستند که هرچیزی که بگویند این افراد به آنها گوش نمیدهند.
مرد مو قرمز به افرادش دستور داد: «اونها را نکشید. فقط یکی یکی دست و پاهاشون را قطع کنید. بعدش ممکنه نظرشون رو تغییر بدن و-»
صدایی حرف او را قطع کرد: «تو همچین زمان صلحآمیزی اراذل اینجا چیکار میکنن؟»
نام مرد مو قرمز هورانگ بود و یکی از مدیران انجمن گرگهای سرخ بود. او سرش را چرخاند و با نگاهی برافروخته مردی را دید که درحال قدم زدن در کوچه است.
«اراذل؟»
«این عوضی دیگه کیه؟»
«به نظر میاد که نمیدونه که نباید نخود هر آشی بشه.»
«نمیدونی ما کی هستیم؟»
انجمن گرگ سرخ از بازیکنان طبقه 20 تا 50ام تشکیل شده بود و از آنجایی که رئیس انجمن رتبهدار سطح بالایی بود، آنها در طبقات پایین شهرت داشتند.
«هی، رفیق! سعی نکن قهرمان بازی در بیاری مگه اینکه بخوای آسیب ببینی!»
«میخواید همینجوری بذارید بره؟»
«اگه کسی که غول نیست رو بکشیم خصوصاً باتوجه به هوشیاری اخیر آزگارد شرایط برامون اذیت کننده میشه.»
«اون حرومزادهها همیشه طوری رفتار میکنن انگار که آدمای باشخصیتی هستن.»
«منم همینو میگم.»
اعضای گروه تصمیم گرفته بودند که او را نادیده بگیرند زیرا میدانستند که او فقط یک نفر است اما صدا نزدیکتر شد.
«من قهرمان بازی نمیکنم. من خود قهرمان واقعیم.»
سسک-
یو وون از میان گروه رد شد و گفت: «و منم با اونها کار دارم.»
«چی؟»
«این عوضی هم دنبال سنگ دریاست؟»
«هی، مراقب باشید.»
اعضای گرگ سرخ با تماشا کردن راه رفتن یو وون در میانشان هوشیارتر شدند.حتی یک احمق هم میفهمد که کسی که انقدر جسور است باید برای این میزان اعتماد به نفس دلیل خوبی داشته باشد.
«تو از کدوم انجمنی؟»
«بهمون بگو. ولی از هر انجمنی هم که باشی، این درست نیست، مرد.»
«حتی بین ما هم یه سری قوانینه...»
«صبرکنید.» هورانگ هم تیمیهای خود را متوقف کرد و فقط به یو وون که به دو غول نزدیک میشد نگاه کرد.
هورانگ فکر کرد: این یارو آشنا به نظر میاد... او قطعاً این چهره را قبلاً در جایی دیده بود.
در آن لحظه بود که بالاخره فهمید.
«هی، اون...»
«به همون چیزی که من فکر میکنم، فکر میکنی؟»
چند نفر از اعضای انجمن شروع به پچ پچ کردن کردند. به نظر میرسید که آنها با هورانگ اتفاق نظر داشتند.
هورانگ به یو وون گفت: «کیم یو وون.» او با صدایی عمیق و با ترسناک ترین چشم غرهای که میتوانست به چشم بیاورد صحبت کرد. «درست میگم؟»
یو وون سرش را تکان داد.
پس از مسابقات بزرگ هنرهای رزمی تعداد افرادی که چهره او را میشناختند بسیار افزایش یافته بود.
هورانگ هم یکی از آنها بود.
یو وون پرسید: «به این معنیه که فقط با حرف زدن میتونیم این موضوع رو حل کنیم؟»
هورانگ گفت: «ممکنه که برای طبقه بیستم خیلی ماهر باشی ولی این چیزی نیست. میدونم که تو فوقالعادهای ولی ما مدتها پیش طبقه بیستم رو پاکسازی کردیم.»
اکثر باریکنان در انجمن گرگ سرخ بازیکنانی از طبقه 25ام و بالاتر بودند.
هورانگ یک مدیر اجرایی و بازیکنی از طبقهای خیلی بالاتر از طبقه بیستم بود. بنابراین از نظر او حتی اگر یو وون برنده مسابقات بزرگ هنرهای رزمی بود، او را فقط به عنوان بازیکن طبقه بیستم میدید.
«به خاطر اینکه به فرقه شیطان بهشتی تعلق داری اینطوری رفتار میکنی؟»
«نه.» یو وون این را گفت و درحالی که در مقابل غولها ایستاده بود، به سمت افراد انجمن برگشت تا با آنها روبهرو شود. «من به هیچ کسی تعلق ندارم.»
هورانگ درحالی که با یو وون چشم در چشم شده بود ابروهایش را در هم کشید.
او فقط یک نفر بود. بازیکنی که تازه وارد طبقه بیستم شده بود.
با این وجود، هورانگ نمیتوانست از بالا به او نگاه کند. این وزنی است که اخیراً نام "کیم یو وون" با خود حمل میکرد.
هورانگ فکر کرد: باید یه دلیلی وجود داشته باشه که چرا اون انقدر گستاخانه عمل میکنه.
یو وون با مهارتهایی که داشت باید مٌیتوانست هر زمانی که بخواهد به هر انجمن بزرگی بپیوندد.
هورانگ به فکر کردن ادامه داد: ما نباید به مهارتهای که تو مسابقات نشون داده ببازیم. ولی چی میشه اگه همرزمی نزدیک اینجا داشته باشه؟ یا چی میشه اگه فردی از قبیله شیطان بهشتی اونو اسکورت کنه؟
یو وون به عنوان نایب فرماندهی فرقه شیطان بهشتی شناخته میشد.
پس با اینکه به نظر میرسید که هیچ کس دیگری در این نزدیکی نیست هنوز هم مبارزه با این تعداد نفر که همراهش بودند ریسک بود.
شرم آوره که باید چندتا غول رو ول کنیم ولی... هورانگ فکر کرد که مبارزه با دوازده نفر خطرناک است پس دستش را از قبضه شمشیرش برداشت و برگشت.
هورانگ گفت: «اینجارو ترک میکنیم.»
«ولی، قربان!»
«اون کاملاً تنهاست!»
هورانگ سرش را تکان داد. «ما برمیگردیم و این تصمیم نهاییه.»
هورانگ به عنوان یک رهبر پس از تصمیم گیری نظر خود را تغییر نداد. پس یارانش پس از اندکی تردید طبق دستور او، رفتند.
«تو خوش شانسی.» هورانگ غرولند کرد: «اگه به خاطر فرقه شیطان بهشتی نبود، همینجا تو رو تیکه تیکه میکردم.»
یو وون به او که با خونخواهی به عقب نگاه میکرد، نگاه کرد. چشمان هورانگ زرد شده بود. نگاهش مثل یک جانور وحشی تند و تیز بود.
یو وون از مانایی شدیدی که هورانگ منتشر میکرد احساس کرد: اون یه مرد معمولی نیست.
برای یو وون عجیب بود. او فکر کرد: چرا همچین مردی بیشتر شناخته نشده؟
یو وون با اکثر رتبه دارها آشنا بود و هورانگ یک بازیکن معمولی نبود. با موقعیت نسبتاً بالایی که در انجمن خودش داشت، باید مهارتهای لازم برای رتبه دار شدن را داشته باشد.
صدای بلندی از پشت یو وون شنیده شد: «آا...»
او سرش را برگرداند.
این غول دختر بود. به نظر میرسید که او سعی کرده بود آرام صحبت کند اما صدای یک غول بسیار بلندتر از صدای یک انسان بود.
غول دختر گفت: «مرسی که مارو نجا-»
«اگه نجاتتون نداده بودم چی میشد؟» یو وون حرف او را قطع کرد.«فقط قرار بود تحملش کنید؟»
«چی؟»
«شما دوتا غول هستید. نباید از اینجور آدما بترسید.»
غولها یک نژاد قوی بودند. آنها که با قدرتی مقتدر متولد شده بودند، با شیاطین و اژدهازادها همترازی میکردند.
یو وون پرسید: «پس چرا نجنگیدید؟»
غول دختر من من میکرد و نمیتوانست جواب درستی بدهد.
غول پسر وسط حرف پرید: «تو باید خیلی خوب غولها رو بشناسی.»
او حالا خیلی گوشبهزنگتر شده بود زیرا متوجه شده بود که یو وون بهتر از افراد معمولی غولها را میشناسد.
یو وون سرش را تکان داد: «یکم.»
«با کی هستی؟ الیمپوس؟ آزگارد؟»
«خان داداش، فکر میکنم نباید انقدر به کسی که بهمون کمک کرده بی ادبی کنیم.»
پسر از اعمال خودش در مقابل خواهر کوچکترش دفاع کرد: «اون هنوزم انسانه. هیچ راهی وجود نداره که بدون انتظار داشتن چیزی از ما بهمون کمک کنه.»
«ولی بازم...»
یو وون سرش را تکان داد: «اون راست میگه.»
یو وون مستقیماً به چشمان غول پسر که حدود دو تا سه فوت* از او بلندتر بود نگاه کرد.
*هر فوت حدوداً معادل 30 سانتی متر است.
یو وون ادامه داد: «من بی دلیل به شماها کمک نکردم.»
«پس تو هم دنبال سنگ دریا هستی؟»
«درسته.»
"سنگ دریا" آیتمی بود که تمام بازیکنانی که طبقه بیستم رویای آن را در سر داشتند.
علیرغم اثبات نشدن وجودش، به عنوان آیتمی که میتواند فردی را به خدا تبدیل کند، بازیکنان و رتبه دارهای بیشماری به دنبال آن بودند.
یو وون به جز در یک چیز هیچ تفاوتی با آنها نداشت.
یو وون میدانست: سنگ دریا واقعیه.
برخلاف دیگرانی که دنبال نخود سیاه بودند، یو وون حقیقت و چگونگی یافتن آن را میدانست.
صدای گریهی پسر ناامید در کوچه پیچید: «لعنتی، چرا حرف ما بیچارهها رو باور نمیکنید؟! ما نمیدونم کجاست!»
وقتی با یو وون حرف میزد، ماهیچههای پسر بلند قامت منقبض شد: «بهم گوش کن. ما واقعاً نمیدونیم ما حتی نمیدونیم که سنگ دریا واقعیه یا نه و حتی اگه وجود داشته باشه هم نمیدونیم کجاست!»
یو وون گفت: «اینو میدونم.»
پسر گیج شده بود: «چی؟»
یو وون توضیح داد: «شماها نمیدونید که کجاست پس مطمئناً شماها اونو ندارید.»
پسر درحالی که سوالش را میپرسید ابروهایش را در هم کشید: «پس با ما چه کاری داری؟»
«من با یه غول که شما بچهها میشناسید کار دارم.»
«یه غول دیگه؟»
«اورفا.»
این دو با نامی که یو وون مطرح کرد چهرههای متعجبی پیدا کردند.
غولهای روبروی او تنها چند دهه عمر داشتند. از نظر انسانها آنها فقط بچه دبستانی بودند. یو وون هم هیچ کاری با این بچه ها نداشت.
«من میخوام با بزرگترتون ملاقات کنم.»
پایان89
کتابهای تصادفی
