همترازی با خدایان
قسمت: 92
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
دفتر مدیریت طبقه 20 ساکت بود.
این یک دنیای صلح آمیز با حوادث کم بود.
کارمندان اداره وقت میگذاشتند تا به شکایات رسیدگی کنند، یک وعده غذایی میخوردند و برای از بین بردن زمان، شطرنج یا ورق بازی میکردند.
«فکر می کردم اگر رتبهدار بشم کارهای سرگرم کننده زیادی انجام سراغم میان.»
هاول، یک رتبهدار تازه منصوب شده در دفتر بود. در حالی که به صندلی خود تکیه داده بود، زیر لب گفت: «انگار هر جایی که بریم آخرش باید با همین کارای خسته کننده و حقوق بخور نمیرش سر کنیم.»
«اینقدرم دیگه حقوقش بد نیست. تازه باید خوشحال باشیم که یه شغل تمام وقت داریم و سرمون باهاش گرمه.»
اگر آنها همینها را هم نداشتند، احساس می کردند که زمان هرگز حرکت نمی کند.
هاول صفحه شطرنج را بررسی کرد.
برای لحظهای با صدای بلند فکر کرد: «هوم... بذار ببینیم...»
درست قبل از اینکه بخواهد قطعه ای را جابجا کند، شخصی شروع به زدن در را کرد.
«کیه؟»
مهمانی که در را کوبیده بود وارد شد: «ببخشید.»
مردی بد چهره با موهای قرمز بود.
هاول در حالی که به مرد نگاه می کرد گفت: «هورنگ؟»
این یکی از چهره هایی بود که پس از گرفتن مقام در طبقه 20 بسیار آن را دیده بود.
افراد معمولما به یکی از دو گروه تقسیم میشدند. آنها یا مجرمان جدی بودند، یا آنقدر حامی قابل اعتمادی داشتند که می توانستند وارد دفتر شوند و از آن خارج شوند، انگار آنجا خانه آنهاست.
هورنگ کسی بود که در هر دو گروه قرار داشت.
هاول پرسید: «چرا اینجایی؟ دوباره مشکل ایجاد کردی؟»
«نه، اینطوری نیست.»
«پس چرا اینجایی؟ الان وضعیت خیلی جدیه برای همین هممون باید با احتیاط عمل کنیم.»
هورنگ بدون اینکه بپرسد به سمت مبل راحتی که دو نفر روی آن نشسته بودند رفت و قبل از اینکه پاسخ دهد نشست. «دوتا خرگوش پیدا کردم.»
«خرگوش؟ منظورت از کدوماست؟»
«غولها و کیم یو وون.»
«چی؟» چشمان هاول گشاد شد.
او حرکات غول ها را نظارت می کرد. و حالا یو وون هم با آنها بود.
هورانگ گفت: «خب، در واقع دوتا غول اونجا بود، بنابراین حدس میزنم که باید بگیم سهتا خرگوش پیدا کردم. به هر حال، از افراد خیلی خطرناک با هم آشنا شدن.»
سپس با لبخندی وحشتناک گفت: «و ما در المپوس اونا رو پیدا کردیم.»
هورنگ از نظر فنی بخشی از المپوس نبود. در عوض، او یکی از مدیران انجمن گرگهای سرخ بود، گروهی تقریبا معروف در طبقات میانی. اما شایعاتی وجود داشت مبنی بر اینکه یک فرد قدرتمند در المیپوس از او حمایت می کند.
هورنگ گفت: «به همین دلیل هم به کمک نیاز دارم.»
این درخواستی نبود که معمولاً از دفتر مدیریت درخواست می شد و تا به دیگران برای دستگیری چند بازیکن کمک کنند.
اما مشکل اینجا این بود که هاول و سایر رتبهدارها در دفتر با درخواست او برای شکار بازیکنان مشکلی نداشتند.
«اما اون تازه وارد طبقه 20 شده.»
«نه. شما نباید یو وون رو بر اساس طبقه قضاوت کنین. من او رو در زمان حضورش در مسابقات بزرگ هنرهای رزمی دیدم که چطوری مبارزه میکرد، اون شوخی نداره.»
«اینطور فکر می کنی؟»
«بهنظرم هارگانم خیلی گاردش رو پایین آورده بود وگرنه نمیتونست با یه ضربه کارش رو تموم کنه.»
«اینم حرف درستیه.»
«تازه میگی که دوتا غولم باهاش هستن که همین کار رو سختتر میکنه. تازه احتمال داره که یهسری از افراد فرقهی شیطان بهشتی هم همراهش باشن.»
“هوم…”
«من حدس می زنم تا زمانی که بتونیم اون رو گیر بندازیم...»
«حداقل یک رتبه مقاممون ارتقاء پیدا میکنه.»
رتبهدارها با لبخندی روی لب صبحت کردند.
و به این ترتیب، یک گفتگوی مخفیانه در اتاق کوچک دفتر شروع شد.
×××
آدام اساساً یک شهر کوچک بود.
تنه و شاخه هایی که تا آسمان کشیده می شد و خانه غول ها بود.
درختی نابود نشدنی. به استثنای رتبهدارهای ارشد که در سطح "سه خدای بزرگ" المپوس بودند مثل سان او گنگ، باقی نمیتوانستند حتی روی تنهی درخت یک خراش هم ایجاد کنند.
به طور طبیعی، این بدان معنا بود که یو وون نمی توانست با توانایی های فعلی خود به درخت آسیب برساند.
شاید اگه از تمام قدرتم استفاده کنم...
یو وون بالای شاخهای از آدام قرار گرفت.
کف زمین سخت بود و فضای بسیار بیشتر از حد کافی برای وحشی شدن او وجود داشت.
بالای سر یو وون، صدها شعله [آتش مقدس] ظاهر شد.
[آتش مقدس] به شدت می سوخت و اکنون از کنترل یو وون فراتر رفته بود. بعد از مدتی تمام شعلهها بهصورت تصادفی به همه سمت پرتاب شدند.
یو وون با تغییر نگاهش نفس عمیقی بیرون داد.
[چشم های سوزان مسیر را مشخص میکنند.]
در میان بسیاری از توانایی های [چشمهای سوزان]، یکی از اصلی ترین آنها خواندن «مسیرها» بود.
مسیرهای زیادی وجود داشت، اما یکی از اصلیترین آنها «گریز» بود. با استفاده از این توانایی، یو وون میتوانست ببیند آتش کجا میافتد، مسیر را بخواند و سریع به سمت آن حرکت کند.
«این حالت باعث سرگیجم میشه.»
مدت زیادی از شروع استفاده از [چشمهای سوزان] می گذشت، اما هر زمان که از آن استفاده می کرد، هنوز بار اضافی فشارش را احساس می کرد. به خصوص در مواقعی مانند این که او در حال خواندن یک مسیر به خصوص دشوار برای فرار بود.
مغز او شروع به بارگیری کرد، اما این هنوز برای خواندن مسیر صدها شعله آتش کافی نبود.
[فعال کردن میدان حسی.]
[بررسی داده های تمام اشیاء و اشکال حیات در شعاع 50 متری.]
[ادراک 50 درصد افزایش می یابد]
[میدان حسی] در میان مهارت های جدیدی که یو وون به دست آورد، این مهارتی بود که او بیشتر با آن آشنا بود. این شبیه به [چشم های سوزان] بود، اما بسیار موثرتر. این به این دلیل نبود که [میدان حسی] مهارت بهتری بود، فقط به این دلیل بود که او بسیار بیشتر با آن آشنا بود.
یو وون چشمانش را بست.
یو وون میتوانست احساس کند آتشهایی که از کنترل او خارج شده بودند، به شدت میسوختند. حس اینکه که قرار است به کدام سمت حرکت کنند و چقدر قوی روی پوستش می سوزند.
این قدرت [میدان حسی] بود.
در داخل میدان، حواس یو وون چندین برابر میشد.
او چشمانش را باز کرد و دیدش از طریق [چشم های سوزان] با قدرت [میدان حسی] آغشته شد.
چشمان قرمز یو وون کاملا باز شد.
فقط یک فکر در ذهن یو وون می چرخید.
پس میشه دنیا رو به وضوحم دید.
او دید که هر شعله قرار است به کدام طرف حرکت کند و چگونه باید خودش را حرکت دهد. همه چیز به وضوح مشخص بود.
توپ های آتش در نهایت شروع به سقوط به سمت پایین کردند.
یکی یکی شعله های [آتش مقدس] شروع به باریدن کرد. فقط در چند ثانیه همه با هم شروع به فرود کردند.
آتش بر شاخه ای از آدام فرود آمد و شعله های آتش بلند شد. آن شاخه در نور بنفش شعله ها رنگی شد.
اما در میان آن دوزخ، فضای کوچکی به عرض یک متر باز شد.
در تنها فضایی که آتش وجود نداشت، یو وون فرود آمد.
او توانست از هر چیزی که می دید فرار کند. در واقع، یو وون فکر کرد که ممکن است حتی با چشمان بسته هم از همه چیز جاخالی دهد.
او به محض بهدست آوردن [میدان حسی] به طور مداوم شروع به تمرین کرده بود، و مشاهده کرد که مهارتش سریعتر از حد معمول رشد می کند.
این دو مهارت همونطور که فکر میکردم به خوبی با هم کار میکنن.
اثرات ترکیبی این دو مهارت چندین برابر بیشتر از تأثیرات منحصر به فرد آنها بود، اما نقطه ضعف آن این بود که به همان اندازه که مؤثر بود، فشار بسیار بیشتری نیز داشت.
«مغزم نمیتونه تمام این اطلاعات حسی رو تحمل و پردازش کنه.»
استفاده از هر دوی این تواناییها، بینایی گسترده و سایر حواس مغزش را تا حد زیادی تحت فشار قرار می داد.
او تجربه زیادی در استفاده از [میدان حسی] داشت، اما [چشمهای سوزان] یک مهارت نسبتاً جدیدتر برای او بود، حتی اگر در این زندگی سرعت بهدست آوردن چشمهای سوزان به نسبت میدان حسی بیشتر شده بود.
حالا او هم مهارتها و هم توانایی استفاده از آنها را پشت سر هم داشت، اما این به معنای بار بیشتری بر روی مغز او بود.
«به تمرین زیادی نیاز دارم.»
او تصمیم گرفت که احتمالاً برای مدتی مشغول این کار باشد.
«اوه. اینجا چه خبره؟ تو اینجا بودی؟» صدای اغراق آمیزی ناگهان به گوش رسید.
یو وون سرش را برگرداند و متوجه چهره ای آشنا شد.
«عجب؟ این یه انسانه؟»
«یه انسان اینجا چه کار می کنه؟»
«نشنیدی؟ اورفا به اون اجازه موندن داده.»
«پیر همچین کاری کرده؟»
«با این حال، اجازه دادن به یه انسان…»
کوانت و چهار غول دیگر با یکدیگر صحبت کردند.
آنها به اندازه بوار و نویار بودند، یعنی غول های جوان حساب میشدند.
«یعنی کیم یو وون واقعا تا این حد شگفت انگیزه؟»
«منم نمیدونم، فقط یهسری چیزا دربارش شنیدم.»
«حالا هر چی، اون تهشم یه بچهست که تازه تونسته به طبقهی بیستم برسه.»
«ولی کارش داخل مسابقات هنرهای رزمی واقعاً خفن بود.»
غول ها در حالی که کوانت را دنبال می کردند و به یو وون نزدیک می شدند، بین خود زمزمه کردند.
شاید جوان بودند، اما هنوز غول بودند. و پنج نفر از آنها به او نزدیک میشدند.
منظرهی ترسناکی بود، دیدن همه آنها که در یک لحظه به کسی نزدیک می شوند.
کوانت گروه را رهبری کرد.
او با لبخندی شیطانی گفت: پس ما دوباره همدیگه رو ملاقات کردیم. از اون بهتر اینکه اون پسرهی عوضی بوار اینجا نیست.»
با چهره و جثه ترسناکش، کوانت به طور جدی در حال تحریک کردن یو وون بود.
شاید به این دلیل بود که یو وون دیروز اورفا را ملاقات کرده بود، اما کوانت اکنون در چشم او ناز و کوچک به نظر می رسید.
دوستان کوانت سعی کردند او را متوقف کنند.
«هی، اون مهمون پیره، نباید اینطوری باهاش حرف بزنی...»
«مطمئنم که اون دلیلی داشته که این انسان رو به اینجا صدا کرده...»
«خب که چی؟» کوانت غرغر کرد. «همه انسانا دشمنمون هستن. تکتکشون.»
یو وون خندید. مثل دیدن بچه هایی بود که به حرف معلمشان گوش نمی دادند. اگرچه اورفا بیشتر شبیه یک مدیر کل در این استعاره بود.
«اون داره میخنده؟»
«منظورت چیه؟»
«مثلا میخواد غرور ما رو مسخره کنه؟»
یو وون متوجه شد که آنها واقعاً بچه های گندهای هستند و می دید که چقدر به راحتی با خنده های ساده تحریک می شوند.
کوانت یو وون را تهدید کرد و در حالی که دستش را به سمت او دراز کرد، گفت: «فکر نمیکنم موقعیتی که الان داخلش هستی رو درک بکنی.»
اندازه کف دست کوانت از سر یو وون بزرگتر بود.
یو وون نیز دست خود را به سوی کوانت دراز کرد.
آن دو دست یکدیگر را گرفتند.
فشار دادن-
کوانت که این حرکت یو وون را دید شگفت زده شد و با خود فکر کرد: امکان نداره. یه انسان به این قد و اندازه میخواد قدرت یه غول رو به چالش بکشه؟
کوانت در مورد مهارت های یو وون چیزهای زیادی شنیده بود. او همچنین به خوبی میدانست که در صدر تمام رتبههای آزمایشی بوده و برنده مسابقات بزرگ هنرهای رزمی شده است، که ثابت میکرد او در بین بازیکنان طبقههای پایین قویترین است.
اما اگر همه اینها را کنار بگذاریم، غول ها در قدرت بدنی بهترین بودند. این قدرت ژنتیکی آنها بود.
کوانت در حالی که دست یو وون را فشرد، فکر کرد: دلم میخواد با تمام قدرتم لهت کنم.
ولی…
“کـــــاع…”
کسی که در نهایت احساس درد کرد، کوانت بود.
«آآآخ!»
انگشتانش شروع به در هم پیچیدن کرد و استخوان هایش شروع به شکستن کردند.
او با تعجب گفت: «اینجا چه خبره...؟»
کوانت سعی کرد از طریق درد عضلهی دست خودش را تقویت کند، اما چیزی تغییر نکرد.
«کاااااغ!!»
در حالی که دستش خرد و خمیر شده بود، کوانت از درد روی زانوهایش افتاد. سعی کرد دستش را عقب بکشد، اما تکان نخورد.
«د-دست! دستم!»
کوانت در حالی که از شدت درد فریاد می زد سعی کرد با دست دیگرش به یو وون بکوبد. این در مقایسه با چند لحظه پیش چقدر غرورآفرین عمل می کرد ناخوشایند بود.
«چی…؟»
«کوانت از نظر قدرت شکست خورد؟»
«اونم علیه انسان؟»
از نظر قدرت، مسابقه ای وجود نداشت که بتواند غول ها را در برج شکست دهد.
البته، انسان های زیادی وجود داشتند که به اندازه غول ها قوی بودند و آمار و سطوح کافی داشتند، اما بیشتر آنها رتبهدار بودند.
کوانت بازیکنی بود که به یک طبقه بالاتر از یو وون رسیده بود.
یو وون پرسید: «شما بچهها تعدادتون خیلی از اینا بیشتره مگه نه؟»
آدام یکی از اقامتگاه های مرکزی غول ها بود. احتمالاً دهها هزار غول درون این درخت زندگی می کردند. در حالی که زمان کافی تا شروع آزمون باقی مانده بود، یو وون با پیدا کردن یک ایده خوب پوزخند زد.
«برو به همهی دوستات بگو بیان، تا هروقت که بخواین باهاتون بازی میکنم.»