همترازی با خدایان
قسمت: 93
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
حادثه ای در شاخهی 21 آدام رخ داد.
«اونا دارن مبارزه میکنن!»
«کیا دارن مبارزه میکنن؟»
«کیم یو وون! مهمونی که دیروز اومد اینجا!»
«همون انسان؟»
«کیم یو وون با کی مبارزه میکنه؟»
«با همه!»
گروه بزرگی از غولهای بالغ از آنجا عبور کردند.
بوار که بیش از حد خوابیده بود، به دلیل هیاهو با صورتی گیج به اطراف نگاه کرد.
بوار با علاقه پرسید: «چه خبره؟ دعوا شده؟»
او نمیدانست چه اتفاقی در حال رخ دادن است، اما تصمیم گرفت که باید سریع عمل کند. او فردی بود که همیشه به دنبال مبارزه بود، حتی اگر به معنای پریدن در آتش میبود.
«داداش.»
اما کسی بود که همیشه سعی میکرد جلوی او را بگیرد.
نویار پرسید: «به فکر درگیر شدن که نیستی، مگه نه؟»
«ه-ها؟ ا-البته که نه…»
نویار آهی کشید و برادر بزرگترش را تماشا کرد که به طرز ناخوشایندی میخندد. او نمیتوانست باور کند که او بی خیال مبارزه کردن شده.
نویار پرسید: «اون مهمون پیره. چرا میخوای با اون مبارزه کنی؟»
«نه، من میخواستم جلوی اونا رو بگیرم. اون شاید بتونه با یکی دو نفر مبارزه کنه ولی اگه تعدادشون خیلی زیاد باشه براش حسابی خطرناک میشه.»
بوار بهانهای را از خودش وسط کشید، اما اشتباه هم نمیکرد. نویار توانست حداقل ده غول را که به سمت هیاهو میدویدند بشمارد.
نویار با قبول شکست خوردنش گفت: «خب اشتباه نمیکنی.»
«دیدی؟ حالا بیا بریم، عجله کن!»
بوار به نویار فشار آورد تا سریعتر حرکت کند و از میان تنه درخت و بیست شاخه بالا رفتند.
بام-! بام-! بام-! بام-!
صدای بلندی از دور شنیده شد.
به عنوان کسی که تمام زندگی خود را صرف مبارزه کرده بود، بوار این صدا را تشخیص داد. صدای برخورد مشتها با یکدیگر بود.
«واو-!» بوار در حالی که متوجه شد گروه غولها روی یکی از شاخههای آدام جمع شدهاند، نفس نفس زد.
همه آنها غولهای جوانی مانند او بودند. «چه منظره خوبی. به این میگن جوونیکردن.»
آنها در یک دایره جمع شده بودند و یک رینگ مبارزه ایجاد کرده بودند.
بوار دایره را شکست و راه خود را باز کرد.
هنگامی که غولهای جوان دیگر متوجه بوار شدند، برای او کنار رفتند.
در حالی که راهش را باز میکرد…
«کهه، آآآخ!»
بوار یک غول را دید که روی زمین دراز کشیده و مشتش را دراز کرده بود و یو وون هم در مقابل غولی ایستاده بود که از درد ناله میکرد.
«خب اینم از تولکار، بریم برای نفر بعدی.»
«حالا نوبت منه!»
هنگامی که یک غول شکست میخورد، حریف دیگری به سمت یو وون میرفت.
صدای کوبیده شدن قدمها-
این صدای پای یکی از غولهای بزرگی بود که در آنجا جمع شده بودند. نام او ولکان بود و حدود ده سال از بوار بزرگتر بود.
«این ولکانه.»
«پس بالاخره اومد جلو.»
«تماشای این مبارزه باید سرگرمکنندهتر باشه.»
«اما این موجود واقعا یه انسانه؟»
حدود صد غول در اطراف یو وون جمع شده بودند.
همه آنها غولهای جوانی مانند بوار بودند و چندین برابر بیشتر از یو وون قد داشتند.
اما شخصیت اصلی ماجرا که این صحنه را گرم میکرد یو وون بود. بیش از دوازده غول تا به این لحظه به او باخته بودند.
یو وون در حالی که به غولی به نام ولکان که جلوتر رفته بود نگاه میکرد آهی کشید. «نمیشه شما بچهها بهجای اینکه یکی یکی بیاین جلو، گروهی بیاید؟»
«چی؟» ولکان که یک چکش غولپیکر در دست داشت با چهرهای سرخ شده گفت: «داری من رو دست کم میگیری؟»
یو وون در حالی که سرش را میخاراند گفت: «اینطوری نیست، اما... در واقع، حق با توئه.»
یو وون ناگهان شانه ولکان را گرفت.
«عه؟!» ولکان گیج شده بود. او در عجب بود که یو وون، مردی بسیار لاغرتر و کوتاهتر از او با بالا بردن دستش و گرفتن شانهاش چه قصدی دارد…
بــــــــــام!
اما در یک لحظه ولکان به زانو در آمد. چشمانش از شوک گشاد شد و ناگهان تعادلش را از دست داد.
«چطوری…؟» و ماجرا فقط به زانو زدن او ختم نشد.
فشار دادن-
همانطور که یو وون روی شانهاش فشار میآورد، بالاتنه ولکان به زمین کوبیده شد. او نمیتوانست حتی یک اینچ هم حرکت کند. تفاوت بسیار زیادی در قدرتشان وجود داشت.
[بازوی شما با قدرت غول تقویت شد.]
[غولآسایی جزئی رخ خواهد داد.]
قدرت در بازوی یو وون جاری بود.
ولکان تمام تلاش خود را کرد تا دست یو وون را از خودش جدا کند، اما موفق نشد. بعد از اینکه ولکان را در یک لحظه با قدرتی خالص پایین آورده شد، یو وون به اطراف نگاه کرد. قبل از اینکه او متوجه شود صد غول دورش جمع شده بودند.
یو وون پرسید: «حالا فهمیدین که چرا گفتن گروهی بیاین؟»
او آنها را مسخره میکرد و به آنها میگفت که دیگر برای حمله کردن به او تعلل نکنند زیرا او به اندازه کافی قوی بود.
بوار گفت: «... میدونستم!»
او احساس برق گرفتگی میکرد. یو وون همانطور که انتظار داشت قوی بود. در واقع، او حتی قویتر از برآوردهای اولیهاش به نظر میرسید.
خون بوار به شدت میجوشید.در حالی که میخواست از جایش بلند شود، نویار به او نگاه کرد.
خواهر کوچکش پرسید: «تو هم میخوای بری؟»
«این چیزیه که خودش میخواد. اینو میتونی به چشم یهجور مهموننوازی متفاوت در نظر بگیری.»
یو وون خواهر و برادر را تماشا کرد و آنها را دید.
بوار و نویار چشمهایشان را بهم قفل کردند. نویار ادامه داد: «علاوه بر این، اون ازمون خواست که یکی یکی بهش حمله نکنیم.»
«مطمئناً چنین چیزی گفت.»
بوار و نویار وارد دایره شدند.
غولها شروع به زمزمه کردن کردند.
«این بوار و خواهر کوچکشه.»
«انصافا نویار عجب چیزی…»
«پس ماها قراره مبارزه نوادههای خدایان غول رو ببینیم؟»
خدایان غول، رهبران غولها بودند و هر یک از آنها دارای قدرت یک رتبهدار ارشد بود. فقط تعداد کمی از آنها هنوز زنده بودند و به نظر میرسید که بوار و نویار از فرزندان یکی از آن خدایان باشند.
یو وون فکر کرد: «پس این دوتا مهمتر از اون چیزی هستن که من در ابتدا فکر میکردم.»
این توضیح میداد که چرا او فکر میکرد بیشتر غولهای دیگر در اینجا در مقایسه با این خواهر و برادر ضعیفتر به نظر میرسند.
برای مثال، قدرت دست کوانت حتی به قدرت دست بوار نزدیک هم نبود.
اما چطوریه که من تاحالا هیچ اسمی ازشون نشنیدم؟
بوار و نویار نام هایی بودند که او با آنها آشنا نبود.
اون بازیکن مو قرمز »هورنگ» هم دقیقا همینطور بود. انگار در این طبقه افراد خیلی ماهری حضور دارن که هرگز اسمشون به گوشم نخورده.
یو وون پوزخند زد. به نظرش رسید که آنها بر خلاف بقیه ممکن است کمی در برنامههایش مفید باشند.
بوار در حالی که بدنش منبسط شده بود گفت: «بدن من از دیروز داره برای مبارزه بدجور میخاره. حالا بیا ببینیم که مهارتهات واقعاً چقدر شگفت انگیزن.»
یو وون با تمسخر گفت: «هر چقدر که دلت میخواد میتونی نگاه کنی.»
فووش-
چشمان یو وون قرمز و شعله ور شد.
[چشمهای سوزان مسیر حرکت را میخواند.]
سپس با تمسخر ادامه داد: «البته اگه بتونی دووم بیاری.»
* * *
با استفاده از [چشمهای سوزان] یو وون میتوانست حرکات ماهیچهای بوار و نویار را به وضوح ببیند. او میتوانست ببیند که بدن آنها چگونه حرکت میکند و چه قصدی دارند.
ذهن یو وون با استفاده از اطلاعات بصری، سریع شروع به کار کرد و حواس او شروع به تکان خوردن کردند.
[فعال کردن میدان حسی.]
توانایی یو وون برای درک محیط گسترش یافت و فضای اطراف او به شکلی بود که انگار همه چیز در کف دست او قرار داشت.
با فکر اینکه یو وون آماده سازیاش را تمام کرده است، بوار اولین حرکت را انجام داد.
با کوتاه کردن فاصله طولانی بین خودشان، مشت بوار در حالی که بالای سر یو وون میچرخید، صدای بلندی ایجاد کرد.
یو وون سعی کرد به بوار نزدیک شود، اما حرکت او با زانوی بوار که به سمت چانهاش پرواز میکرد، مورد استقبال قرار گرفت.
ضربه زانو با دست غیر تخصصی یو وون متوقف شد.
یو وون در دستی که با آن حمله را مسدود کرد، احساس درد و بیحسی کرد.
وقتی متوجه مشت نویار از پشت سرش شد، تصمیم گرفت از نزدیک شدن منصرف شود.
یو وون تصمیمش گرفت: منم با یه ضربه جوابتو میدم.
مشت نویار و شمشیر یو وون با هم برخورد کردند.
مشت نویار صدمه ندیده، در واقع این شمشیر یو وون بود که به عقب رانده شد.
یو وون در حالی که چشمانش میلرزید فکر کرد: قدرت این دختر شوخیبردار نیست.
آنها بسیار قوی تر از حد انتظارش بودند، به این معنی که یو وون نمیتوانست این دو خواهر و برادر را بدون مانا و فقط قدرت بدنی شکست دهد.
یو وون صدای بوار را از پشت سرش شنید.
«میدونی چرا نمیتونم رو حرف خواهرم حرف بیارم؟»
بوار مشتش را سفت کرد و در موقعیتی قرار گرفت که تا آنجا که میتوانست تاب بخورد.
بوار توضیح داد: «چون اون از من قویتره!»
یو وون از جلو و عقب در گوشه و کنار تحت فشار بود و جایی برای فرار نداشت.
بوار از پیروزی خودشان مطمئن شده بود و با خودش فکر کرد: کارش تمومه!
او یک صدای رضایت بخش را زیر مشت خود احساس کرد، اما به سرعت متوجه چیزی شد.
«یعنی چی؟»
«چی؟»
بوار و نویار با سردرگمی چشمان یکدیگر را قفل کردند.
یو وون ناپدید شده بود.
ناگهان صدایی از بالای سرشان آمد.
«چطوری…؟»
«اینجا چه خبره؟»
یو وون پیش از برخورد ضربه به هوا پریده بود. اما این فقط بالا پریدن ساده نبود.
از پاهایش هوای رقیق بیرون میزد. انگار چیزی نامرئی زیر پایش بود.
[چکمههای هرمس]
◌ کفش هایی که هرمس خیلی وقت پیش آنها را گم کرده بود. آنها با قدرت او آغشته شدهاند.
◌ 50% توانایی پرش بیشتر.
◌ توانایی انجام دو پرش در هوا.
◌ قادر به استفاده از مهارت «قدم زدن در آسمان» یک بار در روز.
این آیتمی بود که یو وون با استفاده از امتیازات که در طبقه یازدهم به دست آورده بود خریداری کرد.
اگر نمیتوانست به جلو یا عقب برود، بالا رفتن جواب سادهای بود.
نویار غافلگیر شد: «اون چطوری با این سرعت چند برابر قد ما بالا پرید؟»
یو وون شمشیر خود را به سمت پایین تاب داد و نیروی جاذبه را به آن اضافه کرد.
شکافتن-
بریدگی بزرگی روی بازوی نویار ایجاد شد.
بوار با دیدن خونی که از بازوی خواهرش فوران میکرد عصبانی شد.
او فریاد زد: «چطوری جرات کردی؟!»
مشت بوار بار دیگر هوا را شکافت.
مشت او دوباره از دست رفت، اما بوار تنها نبود. او دستور داد: «حالا! بگیرش!»
«فهمیدم!»
نویار با بی توجهی به زخم بازویش، هماهنگ با برادرش حرکت کرد.
بوار به یو وون خیره شد که مثل مارماهیای لغزنده از تمام مشتهایش طفره میرفت. حتی با وجود مبارزه دو نفره هم، آنها نمیتوانستند حتی یک ضربه به او بزنند.
بوار فکر کرد: کارمون خیلی سخته.
یو وون فقط سریع نبود. او نهتنها میتوانست به هر طرف بپرد یا بلغزد، بلکه میتوانست برای فرار از حملات آنها بالاتر نیز بپرد.
بوار نمیدانست این چه نوع مهارتی است، اما واضح بود که یو وون میتواند دوباره در هوا بپرد.
در ابتدا ممکن بود آنقدرها مهارت خاصی به نظر نرسد، اما مواجهه با آن فوق العاده مشکل بود.
به طور معمول، اگر کسی به بالا میپرید هیچ راه فرار دیگری نداشت، اما این مرد میتوانست دوبار بپرد و جهتش را تغییر دهد. بوار با خودش فکر کرد: اون عملا دو سبک و روش برای حرکت کردن داره.
با جهات احتمالی اضافی برای فرار، حمله به یو وون یک کار گیج کننده بود.
بوار فکر کرد: فکر نمیکنم هرگز دستمون بهش برسه.
علیرغم اینکه آن دو سعی داشتند او را به گوشه بردارند، یو وون حتی به آنها کوچکترین حملهای هم نمیکرد. او فقط به سادگی از تمام حملات طفره رفت.
در ابتدا آنها فکر کردند که ممکن است به این دلیل باشد که او فرصتی برای حمله ندارد، اما اینطور نبود.
«من فقط دارم به هوای خالی مشت میزنم.» بوار احساس شکست کرد.
هر چقدر هم که مشت هایش را تکان میداد، روی هیچ چیز تغییر نمیکرد و اصلا تصور نمیکرد که مشتهایش به این زودی به یو وون برسد.
یو وون با چشمانی به بوار و نویار نگاه میکرد که انگار همه چیز را میداند.
بوآر دندان هایش را به هم فشار داد و گفت: «فکر میکنی من نمیتونم تو را بگیرم؟!»
مانا دور مشت بوار جمع شد. مانای متراکم محیط چنان لرزید که گویی آماده انفجار در هر ثانیهای بود.
نویار با دیدن برادرش که خشمگین شده، با تعجب فریاد زد: «داداش!»
جریان مانا بوار عادی نبود. قدرتش تا جایی بود که بدن بوار شروع به نشان دادن علائم مجازات کرد و نشان داد که بوار چقدر قدرت اضافی اعمال میکند.
متأسفانه دیگر برای جلوگیری از او دیر شده بود.
بوار در حالی که مشتش را تاب میداد فریاد زد: «اینو بخور!»
برای او فرقی نمیکرد که یو وون میتوانست از این ضربه جاخالی دهد یا نه، زیرا این حمله میتوانست همه چیز را در مقابل او از بین ببرد.
یو وون مشتی را که به سمت او پرواز میکرد تماشا کرد.
ضربه مشت خیلی آهسته حرکت میکرد و او میتوانست جریان مانا را که در داخل ضربهاش وجود دارد به وضوح ببیند.
«این حمله...» یو وون تصمیم گرفت که به جای فرار کردن، مستقیما به آن ضربه بزند.
کتابهای تصادفی


